افغان موج   
سکوت را باید شکست!

هرچند باری دلم می‌خواهد که سکوتم را بشکنم، خب، گاه هوای خفه کن تموز و گاه سردی استخوان سوز سرما مجال نمی دهد یا هم دچار تردید می شوم و از عزم خویش دور می گردم. ولی حالا کارد به استخوان رسیده و ناگزیر همه را اگر نتوان قصه کرد دست کم اندکی چشمدیدها و شنیدن‌ها را بیان می‌دارم. شتاب به دیدار رخم مکن! زلف های پریشانم چهره‌ی سبزه مرا پوشانیده اند!

سایه ی سرد من در واقع بهترین جایگاه برای شنیدن اختلاط است. باری پیر مردی که همواره کتاب کهنه با پشتی ضخیم در بغل دارد به آن مرد کُپک که رنگ چشمانش به دریای پنجشیر می ماند، چنین قصه کرد:
ده ساله بودم مرا از شکردره ریشه کن کرد و به کابل آورد و پیش روی دیوار بیرونی خانه اش مرا جا داد تا چون پاسبانی، با زلفان انبوه و دراز، رُسته از شاخه های نیرومندم از حریم خانواده او نگهداری کنم تا کسی را یارای چشم چرانی نباشد.
همان پیر مردی که کتاب کهنه با پشتی ضخیم در بغل دارد با آن مرد کُپک که رنگ چشمانش به دریای پنجشیر می ماند و در سَر کوچه دکان کفش دوزی دارد زیر سایهء شاخ ها و پنجه های من قصه و درد دل می کردند، شنیده ام که به او می گفت: «می دانی! امیر حبیب الله خان سراج الملت و الدین، این محل پهناور و زیبا را به سردار صاحب بخشیده است، که به سمت آفتاب برخاست اش گذر های شور بازار، هندو گذر و خرابات و سمت افتاب نشست اش با سه دکان چنداول واقع شده و مردمان کوچه حضرت و درخت شینگ از پیش روی آن در رفت و آمد اند. می دانی! خانه های گلی سه چهار منزله دَورادَور آن با بهترین کلکین ها و ارسی های چوب و کندن کاری وجود دارند، خیلی زیبا و سرپناه ی مردم زحمت کش کابل اند.»
هرگز به این اندیشه نبودم که کسی از من وارسی خواهد کرد و یا به حلقوم خشکم قطره ی آب خواهد ریخت ؟ آیا باغبان سردار صاحب از روی لطف و مهربانی دستی به تن و زلفان افشانم خواهد کشید! بیدرنگ تلاش کردم تا استخوان هایم از بی آبی نپوسد. هر سو دست و پنجه دراز کردم، نور آفتاب را به رگ های فرو دادم و ریشه دوانیدم و به کاشانه جدیدم خو گرفتم. مهر خود را از کسی دریغ نکردم و اجازه دادم تا سایه سرد دست هایم آرامش بخش دیگران باشد. می بینی که دست های من نسبت به دست های شما انسان ها به آسمان نزدیک تر اند ولی تواضع را فراموش نکرده همواره زمین را می نگرم.
من، در بزرگ شدن و قد کشیدن نسبت به کودکان دَور و برم تند تر بودم پیش چشمانم گذشت که چطور مو های همان پیر مردی که کتابی کهنه با پشتی ضخیم در بغل دارد از سیاهی به سپیدی گرایید و آن مرد کُپک که رنگ چشمانش به دریا پنجشیر می ماند، در کودکی تمام روز با دیگر کودکان بیکار زیر سایه بان من تشله بازی و مستی می کرد و سرانجام پدرش دست او را گرفت و در دکان کفش دوزی خود بُرد تا کسبی بیاموزد و در زندگی صاحب نان شود.
همو پیر مردی که همواره کتابی کهنه با پشتی ضخیم در بغل دارد روزی به مرد کُپک که رنگ چشمانش به دریای پنجشیر می ماند در حالیکه چهره عالمانه به خود گرفته بود، به سخنانش ادامه داده گفت: «امیر حبیب الله خان سراج الملت و الدین هر سه ماه به سه ماه مهمانی برپا می کند و بزرگان ادارات را با خانم های شان دعوت می کند. کسی حق ندارد از امری امیر صاحب تمرد ورزد برای نیامدن و یا نیاوردن خانمش به دعوت بهانه بیماری بیاورد. اگر کسی چیزی را بهانه می کرد از سوی امیر فورا امر می شد که یک هیات سه نفره زنانه به خانه او رفته و خانمش را معاینه کند که آیا خانمش مریض است یا این که برای نیامدن به مهمانی بهانه جور یا تمارض کرده . اگر زن و شوهری چنین می کردند هر دو از سوی امیر به شدت سرزنش می شدند.» این سردار صاحب با خانمش از جمع مهمانان حتمی دعوت های امیر صاحب می باشند.»
من، بارها شاهد دق دق گادی دربار بوده ام. به شنیدن صدای سُم اسپ عادت کرده ام. گادی ران در چوکی پشت سر دو خانم قوی هیکل را با خود می داشت و مقابل خانه سردار می ایستید. زن ها با طمطراق و رعنایی از گادی پیاده می شدند و داخل سرای سردار می رفتند و گادی ران با اسب اش صبورانه در زیر دیوار باغ سردار صاحب منتظر خانم ها می ماندند. گادی ران لباس رسمی پاکیزه یی بر تن می داشت و گردن و تنه اسب فیشنی اش، با اکلیلی از زنگوله و پوپک های رنگارنگ آذین شده بود که این خود نشاندهنده آن بود که گادی مربوط دربار است. بیشترینه تنها خانم سردار صاحب و گاهی همراه با سردار سوی دربار امیر حبیب الله خان حرکت می کردند.
***
سه سال از مرگ همسر سردار صاحب سپری شده بود. کوچه از شنیدن آهنگ دق دق گادی دربار بی بهره گردیده و صدای سُم اسپ دربار دیگر در کوچه طنین افگن نبود. سردار صاحب رنج می برد که چرا امیر حیب الله خان سراج الملت و الدین وی را به دعوت های شب نشینی دربار دعوت نمی کند و مهری هم ندارد.
دخترش که هنوز ۱۵ یا ۱۶ ساله بود چون نگینی گرانبها در چهارچوب خانه دور از نظر و چشمچرانی مردم نگهداری می شد. سردار با خواستگار های که از خانواده سردارخیل ها نبودند، میانه خوبی نداشت با لحن تند و زشت به خواستگار ها می گفت: «دخترم را صرف به سردار خیل اصیل به کسی دیگر نخواهم داد.
روزی همان پیری مردی که کتابی کهنه با پشتی ضخیم در بغل دارد به آن مرد کُپک که رنگ چشمانش مثل دریای پنجشیر می ماند، پیشروی دکان کفش دوزی او نشسته بود و جای سبز هیل دار سر می کشید به آن مرد کُپک که مشغول کفش دوزی بود قصه کرد که استخبارات دربار بسیار قوی و گسترده است در یک پلک زدن آگاه میگردد که در کدام خانه گلی بو ناشده ی عطر جادویی می افشاند، در کدام خانه پندکی ناشگفته زینت بخش فضای خانه گردیده، در کدام خانه الماسی ناتراش شده برق می زند، در کجا غزل عریان عشق در انتظار شاعر عاشق پیشه مهر می جوید! و زن های حرمسرا به مجرد دریافت آگاهی محرمانه، این مژده ی ناب را به گوش امیر صاحب می رساندند و امیر صاحب که همیش تشنه‌ی دیدار میوه های دست نخورده و دست اول بود ، امر شرفیابی شان را صادر می کند و به هر وسیله ممکن الزامی بودن اشتراک دعوت را هشدار می داد.
با شنیدن این سخن ها دهن مرد کُپک باز می ماند، چهره اش را حیرت پر می کند و از پیرمرد می پرسد:
- چرا این زن ها در مقابل امیر نه نمی گویند؟
پیر مرد در پاسخ گفت:
«این گپ های ناگفته ایست که تو نتوانی آن ها را زود فهمید! حرض و جاه طلبی مرد ها به مقام و تمول از یک سو و زور و قدرت امیر صاحب از سوی دیگر، سبب می شود که خانم ها جرئت نه گفتن و مقاومت کردن را از دست بدهند.»
هر چند سردار صاحب به خدمه های خانه دستور داده بود که بعد از مرگ مادر، دخترش را نگذارند به بام خانه برود و اینسو آنسو سیل و تماشا کند چرا که چشم فضول مردم و هر کس و ناکس او را خواهند دید و چون زنبور عسل به جایگاه شهزاده رو خواهند آورد. ولی خدمه ها با (بلی حتمن) به سردار صاحب پاسخ می دادند اما مانع رفتن دختر سردار به بام نمی شدند چون سردارزاده، مهربان و با محبت بود و خدمه ها از مهربانی او فیض ها می جستند.
دختر سردار، همین که بر بام بیرون می شد و بر چوکی قشنگی می نشست و خدمه خاصش، موی او را با ناز و نوازش شانه می زد. موی های جلا دختر را که مثل الماس می درخشیدند و تا کمر و زیر سینه های او ریزان و افشان بودند، قلاج قلاج می گرفت و پشت گردن دختر می انداخت، آنگاه گدی پران های یک پارچه یی، سه پارچه یی و پنج پارچه یی با نقش قلب یا با نقش قلب و چشم برخی با نقاشی قلب تیر خورده، فضای خانه سردار صاحب را در روز پر ستاره می کردند. بعضی جوان های قد و نیم قد به بهانه کفتر بازی روی بام های خانه شان می برآمدند تا زیبایی و طنازی دختر سردار را تماشا کنند و لذت ببرند. و گاه گاه نیز بعضی ها، توله دلسوخته می نواختند و بانگ بر می آوردند:
گل سر چوکی شیشته می کند دربار
مرا دــــــــــیوانه کرده دختر سردار
ناگهان شام گاه روزی ، بار دیگر صدای کوبش سُم اسپ گادی دربار، در کوچه طنین انداخت. کنجکاوانه نگریستم و نگران بودم که گادی مقابل کدام خانه می ایستد و گل سرسبد کدام خانه را با محرم یا بدون محرم به مهمانی دربار می برد. ولی گادی دربار باز هم در برابر دروازه خانه سردار صاحب ایستاد. دو خدمه دربار از آن فرود آمدند و به خانه سردار رفتند. دختر سردار را آراستند و بر نرمه گوش ها و گردنش عطر افشاندند و از او عروسی ساختند که نپرس. گویی جلوه به آفتاب می فروخت و می گفت: (تو بیرون نیا که من آمده ام) سرانجام سردار صاحب با چهره بشاش از سرای خود بیرون شد همراه با دختر و خانم ها سوار گادی شدند و ذوقزده راه قصر امیر حبیب الله خان پیش می گیرند .
سحرگاهان گادی دربار، سردار صاحب را که تنها و مست و شنگول بود و به مشکل می توانست گام از گام بردارد، به خانه رساند و اما دختر تازه بالغ سردار برای مدت زمانی مهمان خاص امیر در حرمسرا جا خوش می کند.
مردم محل چون دختر سردار را نه در راه و نه در بامخانهء اش می دیدند دریافتند که او چراغ دربار امیر حبیب الله خان و شهرزاد قصه گوی او شده است. بعد از آن روز، دیگر رفت و آمد های دختر سردار با پدر و یا بدون پدر به سوی دربار امیر عادی شده بود.
من از لابلای زلفان پریشانم می نگریستم که چطور جوان های شیفته محل، از راه های گوناگون قصد دیدار دختر سردار را داشتند حتی اگر برای لحظه ی هم می شد از دیدارش دریغ نمیکردند. همسایه پشت سر خانهء سردار صاحب، قاضی نامور کابل بود و در یکی دو مهمانی دربار با سردار صاحب نیز هم کلام شده بود، وی پسر جوان و چشم چرانی دارد که از سر کنجکاوی می دانست که کدام زمان دختر سردار برای رفتن به دربار آماده می گردد. وی خواهر کوچکش را با خود به بهانه گاز خوردن می آورد و برایش در شاخه های نیرومند من گهواره یی ساخته بود که خواهرش را در آن می نشاند تا گاز بخورد. و بعد خودش به شاخه های بلندم همچو گربه ی تیز هوش بالا می خزید و به سوی اطاق دختر سردار عاشقانه و پر از هوس می نگریست. هفته پیش از بلندای شاخه های تنومندم به تماشای دختر سردار چنان خیره شده بود که گویی از هوس در آغوش کشیدن دختر سردار از خود بی خود شده بود همینکه دختر سردار زیر لباسی اش را پوشید و با کرشمه و ناز سرینش را در آیینه قدنمای اتاقش نگریست بعد دست برد تا پستان هایش را با بالاتنه سرخش بپوشاند، دهن پسر قاضی با دیدن انارهای تازه رس دختر سردار خشک شد و زبان به کامش چسپید ناگهان توازنش را از دست داد و از شاخه به پایین سقوط کرد که اگر شاخه دیگری من به یاری او نمی رسید به زمین خورده و دیگر دیدار دختر سردار نصیبش نمی شد.
-
من همچو شما نیستم!
با باد، برف، باران و آفتاب سوزان زود در پرخاش و جدال نمی شوم. خونسرد می مانم. سایه ی من سرد و مهمان پذیر می باشد. هر باری که گدی پرانی بریده می شود یا صاحب گدی پران، دیگر توان فرمان بر آن را از دست می دهد و کودک ها و نوجوان ها از غنیمت گرفتن او عاجز می ماند کاغذ پران به شاخه های من پناه می آورد و آرام میگیرد. من، با او مشکلی ندارم، با هیچکسی مشکلی ندارم. دگر پذیر هستم، پرنده ها در بافت شاخه های من لانه های شان را می سازند و پناه می گیرند. با هم دوست می شویم و الفت می گیریم. چهار فصل سال با من رفیق اند بدون زیاده خواهی با من می ماند و می روند. تلاش می کنم که سنگین و با وقار پا بر جا باشم. همچو شما نیستم، هرگز با مسایل قوم، قبیله زبان و مذهب درگیر نبوده ام. قلب من چندین مرتبه نسبت به قلب هر یک شما بزرگ است. شاید همین اصل سبب شده که قد و عمر من نیز نسبت به قد و عمر شما دراز تر باشد چون می شنوم که شما همشه با حسرت به همدیگر می گویید، که عمرت دراز باد!عمرت دراز باد!
بنگر خورشید دیگر گردِ زرین نمی افشاند! روز دامن سمین خود را آهسته آهسته بر می چیند، شام آرام آرام رسیدنش را مژده می دهد بشنو! باز صدای سُم اسب دربار به گوش می رسد. حتما آمده تا برای مهمانی امیر، دختر جوان و نلغه یی را با خود ببرد!!
پایان
 
نبشته‌ی: ایشر داس