مولانا کبیر فرخاری
ونکوور کانادا رمضان 2012
عید غریب
عید می بندد عنان ناید به ملک پر خطر انتحاری واسکت بر دوش در هر رهگذر
از تگرگ فتنه ی دشمن فضا آلوده است از درون خانه ها بیرون شود دود سکر
زیر نام دین کشد از آستین تیر و کمان میکند راکت روان همسایه بر بام کنر
پول پرستان ستمگر غرق دریای فساد فقر می بارد به خوان بینوای در بدر
عید اسباب تجمل گیرد از ارباب و خان کی فشارد در بغل از لطف طفل بی پدر
آه سرد است دربساط بیوه ی افسرده دل گرم سازد کلبه را با ناله ی شام و سحر
کاخ استبداد می رقصد ز شادی روزوشب دختر رز همنشین قاضی دین مستمر
در لباس مندرس پیچیده اطفال غریب دست قدرت جامه می دوزد به طفل معتبر
روزه ی روز غریبی درتداوم سالهاست می نیشیند روزه دار از شام تا شام دیگر
آه سرد از روزن گردون کشد ابن الیتیم خالی بیند گر به روز عید جیب بی ثمر
ازهجوم اشک ما رود است چون دریای خون خوردنی در خوان غربت نیست جز لخت جگر
در کجای سال ما عید است ارباب خرد لقمه یی بر کف نمیریزد جهان بی درد سر
تکیه دارد زور گو اینجا به بازوی تفنگ می گذارد کج کله تا بستر بام قمر
درب دین آدمیت را به انواع حیل زن ستیزان بسته اند با خنجر و تیر و تبر
آدمی را نا گزیری میبرد پشت خران اشتر دو کوهه را بین بسته در پالان خر
این همایون روزگار است ویژه ی اصحاب زر
دست "فرخاری" ز حیرت بسته گردد در کمر
در سال 2004 برای ناصر نامۀ ای نوشتم و یاد آوری کردم که میتواند مقداری از خاطرات اش را برایم به فرستد تا آنرا در نشریۀ انترنتی ام بگذارم. ناصر را البته در سال های قبل زمانیکه آموزگار بودم خیلی شیفته و شوریده یافته بودم. او گاهی شعری میسرود و برایم میآورد که نظرم را در بارۀ شعرش بگویم. گاهی هم داستانی مینوشت که برای من جالب بود.