افغان موج   

در دل کوه‌هایی که انگار خداوند آنها را با خط کش نکشیده بود، دو قریه قدیمی، مثل دو پیرمرد عصبانی، روبروی هم نشسته بودند: قریه "بالا" و قریه "پائین". مجموع ساکنان این دو قریه ، اگر گوسفندان را هم حساب می‌کردی، به زور به سیصد نفر می‌رسید.

 

در قریه پائین، تنها روشنفکر و ادیب، دوست محمد بود. او معلم مکتب خانه‌ای بود که سه شاگرد بیشتر نداشت: دو پسری که فقط برای فرار از کار در مزرعه می‌آمدند و یک دختربچه که فکر می‌کرد، الف شبیه یک جوجه وارونه است. دوست محمد، علاوه بر تدریس، کارهای مهمی مثل خواندن نامه‌های عاشقانه مردم به جای یکدیگر، نوشتن شکوائیه برای مدیر حوزه و تفسیر علائم روی قوطی کنسروها را نیز بر عهده داشت.

اما مشکل اصلی از آنجا شروع شد که حقابه بین دو قریه به مشکل خورد.

بین دو قریه، یک کوچه یا مسیر کوچک وجود داشت که تنها راه ارتباطی آنها به دنیای خارج بود. این کوچه از کنار نهر آب مشترک می‌گذشت. سالها بود که نوبت استفاده از آب، هفته‌ای یک بار بین دو قریه جابجا می‌شد. اما یک هفته، رئیس علی، ارباب قریه بالا که ابروهایش آنقدر پرپشت بود که هنگام گپ زدن باید آنها را کنار می‌زد، تصمیم گرفت یک روز اضافه برای آب دادن به گاومیش محبوبش از نهر استفاده کند.

این اقدام، یعنی اعلان جنگ در قریه پائین.

 حاجی محمود، ارباب روستا که شکمش جلوتر از خودش حرکت می‌کرد، با شنیدن این خبر، آنقدر عصبانی شد که قنداق تپانچه قدیمی پدربزرگش که برای ترساندن کلاغ‌ها از آن استفاده می‌کرد، از جا کنده شد.

این دیگر چه وضعیه؟ مگر قرارداد نبود،مگر وکیل نهر (میرآب )نداریم .

(وکیل نهر یک اصطلاح محلی بود به معنای حق نظارت بر مسیر و نهر در آن هفته. )در واقع، آنها نه بر سر آب، که بر سر حق وکالت با هم دعوا داشتند.

حاجی محمود فریاد زد. بریم ببینیم! همه مردها مسلح بشن.

منظور از مسلح شدن، این بود ؛ که یکی داس بردارد، یکی چوبدستی پدربزرگش را، یکی هم یک سطل زنگ‌زده که صدای مهیبی داشت.

 تنها اسلحه گرم، همان تپانچه بی قنداق حاجی محمود بود.

در این گیرودار، همسر حاجی محمود فریاد زد: «آقا جان، یک کاری بکن ،ناهار شوربا داریم، اگر سرد شود چربیش می‌بندد،این جنگ را زود تمام کن

حاجی محمود که تحت فشار شدید تهدید چربی بسته قرار داشت، دستور داد: بروید دوست محمد را بیاورید. او که سواد دارد، یک نامه به رئیس علی. خیلی اعتراضی بنویسد 

دوست محمد، که در حال توضیح دادن مفهوم ،صامت و مصوت، به شاگردانش بود و خودش هم دقیقاً نمی‌دانست فرق شان چیست، با اجبار به مرکز فرماندهی (یازیر درخت توت حاجی محمود) آورده شد.

او با کاغذ و قلمی که همیشه همراه داشت، نشست و شروع به نوشتن کرد:

جناب مستطاب، اجل اکرم، ارباب محترم قریه بالا، رئیس علی بن رئیس عباس (دامت برکاته).

اینجانب به نمایندگی از اهالی غیور و ستمدیده قریه پائین، استحضار می‌دارم که اقدام یکجانبه و غیرقانونی شما در تمدید غیرمجاز بهره‌برداری از نهر مشاع، به موجب ماده ۵ (فرضی) از آیین نامه (تخیلی) حقابه، موجبات تضییق حقوق این جانب را فراهم آورده است. لذا مستدعی است فیمابین، نسبت به رفع تصرف عدوانی و عذرخواهی رسمی اقدام عاجل به عمل آورید. در غیر اینصورت، حق خود می‌دانیم که از کلیه راهکارهای مقابله به مثل تا سر حد مجازات گاومیش متخلف، استفاده نماییم. با احترام فراوان  حاجی محمود (امضاء: دوست محمد، وکیل افتخاری گذر)

این نامه توسط یک پیک (پسرک چوپان) به دست رئیس علی رسید. رئیس علی که سواد خواندنش فقط به اندازه نوشتن اسم خودش بود، نامه را به ملا اسماعیل، پیرمردی که ادعا می‌کرد در جوانی یک بار یک روزنامه دیده بود، داد تا بخواند.

ملا اسماعیل عینک شکسته‌ اش را به بینی اش چسباند و شروع به خواندن کرد. اما از آنجایی که چشمش بسیار ضعیف بود و ذهنش بسیار خلاق، متن را اینگونه خواند:

ای رئیس علی خرفت! ما از تو و گاومیش بدبختت به ستوه آمدیم، اگر یک قدم دیگر جلوی نهر بیایی، شکم تو را مثل خربزه می‌ دریم و گاو میشت را به جای قوچ، قربانی عید می‌کنیم، با بدترین احترامات حاجی محمود و وکیل بیسوادش!

رئیس علی از خشم فریاد کشید: چه؟ به گاو میش توهین کرد؟ به گاومیش من، (ظاهراً توهین به گاومیش برایش مهم‌تر بود). همه را مسلح کنید! بریم برای جنگ.

در سمت دیگر، حاجی محمود که از پاسخ نابهنگام رئیس علی بی‌تاب شده بود، تصمیم گرفت یک عملیات روانی انجام دهد. دستور داد همه زنان قریه با کفگیر و پطنوس، صدا ایجاد کنند تا دشمن تصور کند نیروی کمکی رسیده است.

سپس دوست محمد را مجبور کردند تا با یک بلندگوی دستی (یک مقوای لوله شده) شعار بدهد. دوست محمد که ابداً به این کار تمایلی نداشت، زیر لب شروع به خواندن شعری از حافظ کرد: گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سر آید...

اهالی که فکر می‌کردند ،دشمن را نفرین می‌کند، هورا کشیدند.

بالاخره دو ارتش مجهز ،در دو سوی گذر صف آرایی کردند. از یک طرف رئیس علی با ابروهای گره خورده و یک چوبدستی بلند، و از طرف دیگر حاجی محمود با شکم برآمده و تپانچه بی قنداق.

جنگ در شرف آغاز بود که ناگهان، گاومیش سنگین وزن رئیس علی، که از سر و صدا به وحشت افتاده بود، یوغش را شکست و با عجله به سمت نهر دوید تا آب بنوشد.

اما در حین دویدن، پایاش روی سنگ لغزید و با یک( خرپ) غول‌آسا، در گلِ کنار نهر گیر کرد. هر چه تقلا کرد، بیرون نمی‌آمد. ناله های جانسوز گاومیش، تمام فضای جنگ را پر کرد.

رئیس علی از حال رفت. گاومیش عزیزم، نجاتش بدید.

ناگهان تمام خصومت‌ها فراموش شد. همه مردان دو قریه، داس و چوبدستی را زمین گذاشتند و برای بیرون کشیدن گاومیش بیچاره همدست شدند. آنها را بکشید، آن را هل دهید، طناب بیندازید... اما گاومیش تکان نمی‌خورد.

در این میان، دوست محمد که از دور نظاره می‌کرد، با ناز و اطمینان یک فیلسوف یونانی جلو آمد و گفت: «ای مردمان! به جای زور، از عقل استفاده کنید. قانون ارشمیدس را فراموش کرده‌اید

همه خیره به او نگاه کردند. او ادامه داد: یعنی باید حجم جسم غوطه‌ور را... اصلاً بیخیال. یک تیر چوبی بزرگ بیاورید و از اصل اهرم استفاده کنید.

با راهنمایی دوست محمد و پس از سه ساعت تلاش جمعی، گاومیش سالم از گل بیرون کشیده شد. او با خستگی روی پایش ایستاد و یک مام راضی کننده سر داد.

رئیس علی از شدت خوشحالی، گریه کرد و رفت تا حاجی محمود را ببوسد. حاجی محمود هم از ترس این عمل غیرمنتظره، عقب نشینی کرد و پایش لغزید و داخل نهر افتاد.

حالا نوبت به زنان قریه پائین رسیده بود که با پطنوس و کفگیر، فریاد بزنند: ارباب ما غرق شد، نجاتش بدید.

مردان قریه بالا این بار به کمک شتافتند و حاجی محمود تر شده و چاق را از آب بیرون کشیدند.

آن شب، به مناسبت نجات گاومیش و حاجی محمود، یک جشن بزرگ در کنار همان نهر برپا شد. شوربای قریه پائین و قروت محلی قریه بالا، با هم خورده شد. رئیس علی قول داد دیگر در حقابه تقلب نکند و حاجی محمود هم قول داد اگر چنین کند، فقط نامه اعتراضی بنویسند و دیگر تهدید به قربانی کردن گاومیش نکنند.

دوست محمد، که حالا قهرمان صلح شده بود، در گوشه‌ای نشسته بود و برای سه شاگردش توضیح می‌داد که چگونه الف نه تنها شبیه یک جوجه وارونه، بلکه در مواقع ضروری، می‌تواند شبیه یک اهرم نجات‌ بخش نیز باشد.

و اینگونه بود که "جنگ بزرگ گذر گاومیش‌ها" بدون یک قطره خونریزی (به جز یک زانوی خراشیده از افتادن پسر چوپان) و تنها با استفاده از یک گاومیش حواس‌پرت، یک معلم کم‌ حوصله و یک شوربای نجات‌ بخش، به پایان رسید. از آن روز به بعد، وکالت گذر بین دو قریه، به صورت مشترک و با مشورت دوست محمد انجام می‌شد.     ...     پایان 

 

نویسنده : خلیل الله فائز تیموری روزنامه نگار ، فعال مدنی و پژوهشگر حقوق بشر