افغان موج   

از تیتر دفاع مقدس

نوشته‌ی محمد عثمان نجیب

مرسوم آن است که برای یک نوشته آغاز نگاری داشته باشی. مگر من مستقیم وارد ماجرا می شوم.

 

اواخر سلطنت ظاهر عیاش و اوایل اعلام ریاست جمهوری داود خان بود که کشور ما و‌ مردم ما از یک استبداد مطلقه‌ی سرکوب‌گرانه‌ی سلطنتی عیاش و فحاش رها و به دست یک مستبد دیگر و استبداد دیگر و‌ شاید کم‌تر عیاش یعنی داود‌خان سپرده شدند. انتقال عجیبی بود نامش جمهوری و‌ خودش مطلق العنانی. ما کم کم به بالنده گی می رفتیم و اولین اقدام استبدادی و‌‌ جلوگیری از رشد جوانان و حتا بخش عظیمی از جوانان پشتون که مثل ما ها ارزش انسانی و حیاتی و سیاسی نه داشتند تابع کانکور عبور از صنف ششم به هفتم شدند… مانند حالا آدمی بودم نادان و جاهلی که برآیند ها سیاسی و فرایند های خودکامه‌گی اقتدار را نه می دانستم. چنانی که در روایات زنده‌گی ام هم نوشته ام، سکونت ما در ده مزنگ کابل، عقب محبس مخوف سلطنتی بود…مساحت تقریباً کلانی را برای دفن جنازه های مردمان حول حوش محله اختصاص داده بودند. آن گورستان یا آرام‌گاه یا قبرستان سه برادرم به نام محمدشفیع کلان، محمدشفیع خُرد و محمدلطیف نو جوان و مادر بزرگ مادری من یا همان ادې بی سواد دانای ما و نجیب کاکازاده‌ی ما را هم پسا مرگ به خود کشانیده و جا داده است. هنوز مرگ و میر ها چنانِ چهل سال پسین زیاد نه بودند ‌و گورستان تقریباً خالی بود. هم اعدام جبار قاتل، غلام حضرت و یاران اش راه چشم سر دیدم و هم مدفن شان گودال های از قبل حفر شده در همان گورستان بود که جسد های بی روح را بی کفن و بی جنازه و بی شست و شو…داخل حفره ها می‌کردند…اتهام جبار قاتل به نوعی قصاص گیری بود. اما گناه غلام حضرت و یاران اش مبارزات آزادی خواهانه و حق طلبانه.

داود به جای پرداختن به اولویت ها پی ساختن محبس مخوفی در پل‌چرخی سمت شرق کابل گردید. من که هنوزم نیاز به حمایت پدر و مادر برای گریز از ترس شبانه داشتم، مدام به خواب بدون هراس نه می رفتم… در فاصله های زمانی تقریباً دو هفته‌ی حاکمیت داود ناوقت های شب آواز موتر های بی چراغ را می شنیدیم…پدرم من را گرفته بالای بام بالا می شدند… به پرسش هایم چندان جوابی نمیداند…مرحوم حاجی محمد زمان کاکای بزرگ ام هم به پدرم می پیوستند… هر دو طرف قبرستان می دیدند که یک بخش آن از بام های ما قابل رویت بود… در هر دو بار چراغ هایی با نور ضعیف، سربازان زیاد و موتر های کلانی دیده می شدند …که پدرم و کاکایم می‌گفتند..« موترای مابس اس …باز بخیالم پنجشیریای بیچاره ره اعدام کدن» موتر های محبس است. از کاکایم پرسیدم … پنجشیری ها چی کدن؟ گفتند…‌ یاغی گری کدن کت دولت جنگ میکنن… هم در صبح در دور اول شب ترسناک دفن کردن ها و هم در صبح دور دوم شب دوم ترسناک وقتی مردمِ کنجکاو همه بالای قبرستان می‌رفتند ‌و من هم یکی از آن ها بودم که در رکاب شادروان ها پدرم یا کاکایم می‌بودم… می دیدیم که چند قبر تازه بدون سنگ های شناسایی پیدا شده… اما بر خلاف دگه قبر ها کلان‌تر و انبار خاک ها معلوم دار که زیادتر از قبر های عادی… بعد مردم دلیل را می گفتند که…‌چند نفره سر به سر انداختن…خدا ای حکومته بگیره …نقطه‌ی مشترک ‌و مهم گفتار همه کجایی بودن شهدا و بعد دفن شده ها بود ‌و همه می‌گفتند: «…پنجشیریا ره از پنجشیر آورده و اعدام شان کده از ترس مردم شَوانه «شبانه» دفن شان میکنن…» ‌من اعدام و دفن کردن غلام حضرت و یارانش را به چشم دیدم که در دو دار هفت نفر را اعدام کردند…دلیل اعدام هم یاغی گری در مقابل دولت بود که پیش از اعدام شان در بلند‌گو ها جریان را می گفتند. در یک پایه سه ریسمان و سن نفر و در دیگری چهار نفر را اعدام کردند… جنازه ها را هم من که هنوز متعلم مکتب ابتدائیه‌ی بری‌کوت بودم دیدیم که دو دو نفر در یک قبر انداختند… اما فکرم نیست که نفر هفتم را تنها دفن کردند یا در یک قبر سه نفر را انداختند… چون هم ما را از صحنه دور کردند و هم دست های ما در سر های ما بود که ‌گویا سایه‌ی مُرده سر ما نشیند…و هم ترس ما… اما من سه قبر حفر شده را به چشم سر دیدم که دو دونفر انداختند و خاک بالای شان… بعد ما را اجازه‌ی ایستاد شدن ندادند… فکر می کنم دلیل انتخاب محل اعدام در ده‌مزنگ هم همان موقعیت محبس ‌و تولی سوار پولیس و نگهداری زندانیان محکوم به اعدام سلطنت و جمهوریت هم در آن‌جا بود.

پس معلوم است که پنجشیر از با گذشته‌ی پر افتخار مبارزات آزادی خواهانه سرودکار داشته و درست نسل بلند آفتاب آزادی بوده اند… وقتی امیرحبیب‌الله خادم دین رسول الله تاجیک را هوش دار هویت شناسی داد و زنگ آزادی خواهی و حق طلبی و مجادله برشد تمامیت خواهی قبیله سالاران را نواخت و شاه جبونی از هیبت حضور او و هم رزمانش فرار را برقرار ترجیح و وقتی میربچه خان و میر مسجدی خان پیش از همه لنگر دفاع از هویت و حُریت و آزادی را نواختند و وقتی احمدشاه مسعود عَلَمِ آزادی را بردوش گرفت و تا شهادت نه هراسید و نه عقب نشست. نسلی که او را یاری کرد از ابتدا تا شهادت او پیروزی مقاومت همین شما فرزندان خلف پدران خفته در گورستان جمعی پدران تان او را همراهی کردید…همان فرزندان رشید شمال کابل، شمالی و پهن دشت شمالی همه یک کجا در یک سنگر ‌و در دشواری های روزگاران مقاومت گذشتاندید… رهبر تان شهید شد و شما ها پیروزی را در همه افغانستان جشن گرفتید چون دیگر مقاومت تان هم تحت رهبری فرمانده احمدشاه مسعود از گوچه باغ های پنجشیر و شمالی عبور کرده و کشور شمول شده بود. شما نسل پیروزی ها بودید که شرمنده ها و فراری را هم صاحب مقام و جای گاه کردید و همه‌ی شان را بهتر از من می شناسید. وطنفروشان را هم می شناسید و‌ معامله گران را هم تشخیص داده اید. ما که اهل مقاومت نبودیم به شما افتخار می کردیم.

 

برخی‌های تان خون احمدشاه مسعود را فروختید چرا؟

قانونی و عبدالله از فردای پیروزی به وطن فروشی شروع کردند، مارشال فقید در گیر تئوری توطئه‌ی آمریکا شد و با خوش باوری دولت حاصل خون هزار ها شهید را دو دسته به کرزی و به قبیله گرا های پشتون تسلیم کرد که خود آنان به پابوسی احمدشاه مسعود در پنجشیر نوبت می گرفتند. کرزی خناس ترین انسان روی زمین و‌ ذلیل ترین مخبر و جاسوس آمریکا از ترکاری فروشی در پشاور تا پیوستن به سازمان آی اس آی و سی آی ای و انتلجنت سرویس انگلیس ‌و ساواک و‌ موساد ایران و اسرائیل نقش جاسوس چند جانبه را در براندازی تاجیک تباران ایفا کرد و مؤفق شد. در حصار نگهداشتن استاد ربانی زعیم ریش سفید تان و رئیس جمهور بر حال تان تا زمان به شهادت رسانیدن، آغاز و انجام ترور های زنجیره‌ی تاجیک تباران و فارسی زبانان از کابل تا شمالی و‌ شمال و چهار سوی کشور، حمل و نقل ها و جا به جایی های مرموز پشتون های خیبیر پښتونخواه و کوچیان بی هویت و جنگ های پی در پی برای جا به جایی های اجباری پشتون های بیگانه و راندن مردمان بومی از سرزمین های اصلی شان کار همین کرزی، عبدالله و بعد غنی بود. قانونی هرگز از پنجشیر نه می شود او رابطه‌ی خونی با پشتون از طریق همسر خود ایجاد کرده و برای او غیر از پول و ثروت و قدرت نه حیثیت مطرح است و نه انسانیت و نه پنجشیری گری.

جهان خبر هایی را از شما هایی می شنود که برای اولین بار تاریخ پنجشیر را سیاه ساختید. وقتی شما ها به پاکستانی و پشتون خیبر پشتون‌خواه و ‌نخبه های بی دین و‌ بی خدای پشتون افغانستانی بیعت و تعهد می کنید که احمدمسعود یگانه بازمانده‌ی مسعود را برای آنان تسلیم می‌کنید، وقتی از مقاومت چدا شدید و به ذلت پناه بردید، وقتی پنجابی و پشتون خیبر و بیگانه های افغانستانی را که هرگز به شما نمی شوند بالای خواهران و مادران مان بردید، وقتی جوانان پنجشیر را به دست پاکستانی ها به شهادت رسانیدید، وقتی حمایه‌ی هوایی پاکستان برای بمباران و طن تان و‌ کشتن ملت تان و شکستن مقاومت تان را قبول و آن را رهنمایی کردید، وقتی سنگر ها و پاس‌گاه ها را برای ورود به وطن تان که سرزمین تان و مادر تان است رها کردید. در مقابل چی به دست آوردید… چقدر پول،‌ چقدر طلا چقدر کرسی کلان، چقدر عزت، چقدر لکسز. موتر های زره، چقدر آبِ‌رو چقدر اعتبار در بین طالب پیدا کردید..؟ هیچ.

احمدشاه مسعود به شما چی کرده بود و‌ چی نه کرده بود که خون او را فروختید و دنبال پسرش و همراهان غیورش استید تا آنان را یا شهید سازید یا به دست دشمن دیروز تان تسلیم کنید. چرا اهل بنی قریظه شدید، چرا جاهلان صدر اسلام شدید، چرا خاین به وطن ‌و وطن داران تان شدید؟ قوم و یاران پیامبر به خاطر پیامبر و بیعت از پیامبر از میان دو پاره شدند، اما پیامبر را رها نکردند ..شما همتی برابر سومیه هم نداشتید و‌ ندارید. چنان قدرت با چنان ذلت بدرد نه می خورد که را آن از گلوی ناموس ما و از دریای خون هموطن ما بگذرد. دشمن هم شماردر پیش روی نوازش می‌دهد و خو خو و آن آن می گوید و در پشت سر مثل سگ بد میبرد تان و هر لحظه هم که اهداف خود را به دست آوردند…یک گونه‌یی مردار تان می کند… آن گاه نه به ملت رو دارید و‌ نه به خدا و‌ پیامبر، و مسعود هم در آخرت یخن تان را می‌گیرد و پیش خدا شکایت تان را می کند. نه شود که دین را هم فدای بقای ثروت های تان نه کرده باشید.

عرض من این است که برگردید به جبهه، بیعت کرده‌گی تان به احمد مسعود را تازه کنید، او و یاران اش را تنها نگذارید، از مردم معذرت بخواهید مردم ما بخشنده گی زیادی دارند. افثقال ها را روان کنید و با جبهه آشتی کنید. وطن در اشغال و جهاد فرص عین است. همین که من این نوشته را برای شما

می کنم در جهاد سهیم هستم. هر کسی با مسلک و حرفه اش.

همه‌‌‌‌گی بر حمید خراسانی بی باور اند، اما من باور دارم که روزی با انجام عمل بزرگ و قهرمانانه دشمن را مجاب کرده و در یک گوشه یی یک فتح بزرگ می آفریند و بازوی جبهه‌ی مقاومت ملی می شود. قبول کنیم همان گونه که عبدالله و قانونی به امرالله جفا کردند و او از روی کینه و عقده در پهلوی غنی قرار گرفت. همان گونه امرالله به حمید‌خراسانی جفا کرد و آدم پاک و با شهرت نیک را به خاطر اهداف و اغراض شخصی خود جور داد و زندانی کرد و بیرق را به زور بالایش بوسید و در کشور و جهان رسوای عام و خاص اش کرد در حالیکه هیچ ثبوتی از هیچ گناه او نداشت…

مقاومت روزی پیروز می شود، کشور پس به صاحبان اش می‌رسد و پنجشیر به پنجشیری می رسد. آن‌گاه شما چی می کنید؟ همین حالا پیش زن‌های تان و اولاد های تان و وجدان چقدر خجالت هستید. قانونی و عبدالله که وجدان ندارند.