افغان موج   

محمد عالم افتخار


برخ (پنجم):
آیا «فرهنگ»؛ برابر نهاد توحش و متضمن انسانیت هست؟

درین هفته هیچ واکنش و پیغامی دریافت نکردم؛ غالب دلیل این خواهد بود که در درازنای هفته؛ خبر ها و گزارش های بسیار داغی فضای عمومی را اشغال کرده بود؛ با اینکه هنوز فضا اشغال است؛ معهذا سنگینی این رسالت را طوری در می یابم که باید مسلسل ادامه یابد و بالاخره به جایی برسد که وقت و بخت من اجازه میدهد؛ ولی توقع اینکه عمر من به انجام قسمت حتی بالنسبه مهم آن؛ کفاف دهد؛ چشمداشت نابجا و ناروایی است؛ چنین چشمداشت در مورد تمامی افراد مطرح گذشته و حال بشری هم نابجا بوده و ناروا باقی خواهد ماند؛ بدون اینکه ذره ای از اهمیت منزل های کوتاه یا درازی کاسته شود که آنان با جانفشانی ها؛ درین استقامت طی نموده اند و می نمایند.

"یک نکته درین معنی؛ گفتیم و همین باشد!"

با اینهم طی ویب گردی به مورد عجیب و باور نکردنی برخوردم.

یکی از مقالات من که با فرنام ..."60 فیصد مردم دنیا اصلاً عقل ندارند!" در 9 اسد 1396 توسط ویبسایت وزین "سپرغی" انتشار یافته بوده است؛ در جای مهم ستون "مطالب بیشتر خوانده شده" جلب نظر کرد؛ در پایان همین مقاله خوانده میشد:

 "لوستل شوی 117382 ځله"– خوانده شده 117382 مرتبه!                                               

اینکه مقالت متذکره به راستی توسط اینهمه کاربر آن سایت محترم؛ خوانده شده باشد حتی رقمی برابر با نصف و چه بسا چهاریک این تعداد هم شگفت آور میباشد؛ البته که عنوان مقاله سخت کشدار و وسوسه برانگیز است و شاید مندرجات هم بیش و کم چنین خواهد بود؛ مگر از دیدگاه خودم این؛ یکی از عادی ترین نوشته ها و تإلیفاتم میباشد.

خوب. درینجا این یاد دهانی به خاطر اما و اگر های بالا نی؛ بلکه پیوند یافتن سخت متناسب این مورد با محتوای برخ حالیهِ بحث ما میباشد. آری! 60 فیصد مردم دنیا اصلا عقل ندارند!

نگفته پیداست که این؛ دعوی یا کشف و حساب و استنتاج من نیست؛ بلکه عصاره مطالعات و تحقیقات پیشرو ترین متفکران و اندیشمندان حوزهِ مرتبط به موضوع؛ عمدتاً در قرون 19 و 20 و 21 میباشد. اینهم یادمان نرود که اینجا سخن بر سر یک حد اوسط به سطح کُل جهان است؛ و لهذا در کشور های پسمانده و پس زده شده و مهجور ناگزیر این فیصدی بلند و بلند تر میباشد؛ با قید احتیاط حتی میتوان در ساحاتی از جهان (که بسیار و بسیار و بسیار بدبختانه؛ کشور ما را نیز در بر میگیرد)؛ این رقم را بیش و کم 90 درصد در نظر گرفت:

یعنی اینکه بدون شف شف در بخش عقب مانده و محروم از مزایای روشنگری های قرون اخیر جهان؛ حدوداً 90 در صد مردمان اصلاً عقل ندارند.

البته که ما درینجا به تعریف و شناسه حتی الامکان دقیق و ساینتفیک "عقل" نیاز داریم ولی در حدیکه کفاف دهد؛ خود؛ موضوعِ بحث جداگانه مشروحی است؛ مگر قسم فشرده میتوان گفت: عقل همان درجه از شعور است که به دقت های ریاضیاتی نزدیک شده باشد.

دارندگان آن حد شعور که مثلاً در فیلم معروف "2+2مساوی5 میشود"  طوطی وار (و حتی بوزینه وار) فقط از دیگران الگو پذیری و تقلید میکنند؛ اهل عقل نیستند ولی آنان که بر خلاف تلقین و باور و دیکته ی چه بسا مرگبار سلطه و جبر؛ اقلاً در دماغ و نزد خویشتن خویش میتوانند محاسبه و استنتاج کنند که"2+2مساوی4" میگردد و نه بیشتر؛ صاحبان عقل اند و بس!

بازهم پرسش اصلی تر چنین است که آیا اوسط 60 فیصد مردم در مقیاس جهان و بیش و کم 90 فیصد مردم در ساحات عقبمانده یا در گذشته ي تاریخ و ماقبل التاریخ که عقل ندارند یا نداشته اند؛ "فرهنگ" نیز ندارند و نداشته اند؟؟

مصلحت نیست که این بحث پیش از وقت با قطار کردن سرایش و فرمایش اینچنینی یا آنچنانی؛ طولانی و گنگس کننده گردد؛ لذا چنانکه مرور کرده گان محترم برخ های پیشین؛ به ساده گی میتوانند استنتاج نمایند؛ "عقل" و "فرهنگ" دو مفهوم کاملاً جداگانه اند.

عقل برابر نهاد "خِرَد" در فارسی دری است و فرهنگ اساساً فارسی دری میباشد و در زبانهای مهم و کارای دنیا برابر نهاد های رسا و توانای خود را دارد.

جدا از هم بودن مفاهیم عقل و فرهنگ؛ چنان است که این هردو موازی با هم اند و لذا هیچگاه همدیگر را قطع نمی کنند  و نیز با هم در یک خط قرار نمی گیرند. بدین اساس فرهنگ میتواند (و در عالم واقع هست!) که عقلی باشد یا غیر عقلی!

به لحاظ تاریخی و جبر های تکامل و تطور بشر؛ فرهنگ غیر عقلی را؛ اگر "فرهنگ پیشاعقلی" بخوانیم؛ درشتی مفهوم کاهش می یابد و نیز به حقیقت امر منطبق تر میگردد.

مشکل اینجاست که نه خود فرهنگ دارای آغازی معلوم است و نه عقل. مسلما هردو از مبدا هایی آغاز گردیده اند ولی به نظر میرسد که این مبادی تا ابد ناشناخته باقی خواهند ماند؛ لهذا بشر ناگزیر است در زمینه به "قرار داد" هایی حایز عقلانیت بالا تر تن دهد و توافق نماید.

بنابر این به آن سهولتی که شماری مدعی شده و تقریبا همه پذیر ساخته اند که مبدای تاریخ "پیدایش خط" است و آنسوتر ها ماقبل التاریخ یا پیشا تاریخ میباشد؛ نمی توان در مورد مبادی فرهنگ و عقل سخن گفت؛ حتی مفهوم فرهنگ پیشاعقلی نمیتواند به لحاظ زمانی؛ این امکان را مردود سازد که رگه هایی از "عقل" با خودِ فرهنگ؛ پدیدار نشده باشد.

اما تمامی گنجینه ها و آثار بازمانده فرهنگ بشری؛ نشان میدهند که در گذشته های نه چندان دور نیز؛ عقل بر فرهنگ نه تنها غالب نبوده و نفوذ پرتوان نداشته که امروزه نیز؛ فقط میتوان از حضور نسبیت هایی از عقل در خرده فرهنگ های متعدد و متنوع بشری سخن گفت.

درینجا ضرور است؛ در نظر گیریم که بُن مایه عقل "فکر و محاسبه" است؛ در حالیکه فرهنگ های دیرین بشری عمدتاً با ملکات "تخیل و توهم" سامان گرفته و عمومیت یافته اند. رگه های کم و بیش عقل و حساب و منطق؛ بدون شک در همه جا هست ولی چیز هایی مانند غلو ها و اغراقیات؛ در برخی موارد حتی عدم آنها را به ز وجود شان می نمایاند.

چه بخواهیم و چه نخواهیم انسان شدن یا دقیقتر: بشر شدن در عالم حیات؛ فقط به قانون "تنازع بقا" استوار میباشد نه به کدام هدفمندی ماورایی و مهندسی هوشمندانه یا روفانه و چه و چه.

ولی آنچه زیر نام "انسانیت" مصطلح و مروج گردیده است؛ هیچ دلیلی ندارد که چیزی ضد و متقابل و متنافی وحشیگری یا حیوانیت ورا بشری باشد. "انسانیت" چیزی نیز نیست که به وسیله آنچه "عقل" خواندیم؛ طرح و تدوین شده و فراز آمده باشد و بلکه از اساسِ وهمی و خیالی و آرزومندی و آرمانگرایی و رویا گونه گی برخوردار میباشد. البته در مفهومي خصوصاً معاصر ترِ "انسانیت" عقل و تجربه های هولناک آنچه بشر با بشر روا داشت و روا میداشت؛ سهم بارز و بارزتری گرفته اند؛ خصوصاً پس  از تجربه های "جنگ های صلیبی" و "نظام تفتیش عقاید" آدمخوار و آدمکش کلیسایی و نیز تجربه های جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم و جنگ های منطقوی و محدود تر پیش و پس از آنها.

بدین فهم و برداشت "فرهنگ" که منحصر به بشر میباشد؛ مستقیماً برابر نهاد و علی البدل عالم پیشابشری و قواعد و قوانین صرفاً غریزی حاکم بر آنها نیست.

کافیست در نظر گیریم که در هیچکدام از "توحش" های بشری؛ مانند انگیزیسیون و جنگ های عالم سوز و آدمخوار هیچ وحشی ی فرا بشری نه الهامبخش و هدایتگر و معلم و فرمانده بوده است و نه متفق و متحد یا مهاجم و خصم. درین راستا همه چیز بر میگردد به "هوش" و توانایی های بشری که افزوده تکامل در بستر تنازع بقا میباشند. همین هوش و توانایی های ناشی از افزوده تکاملی "فرهنگ" و احتمالاً به موازات آن؛ عقل را هستی و پیدایی بخشیده است!

هوش و توانایی های ناشی از افزوده تکاملی ی بشر؛ البته که به ضد و زیان سایر جانوران درشت و ریز دنیا میباشد؛ حتی الوسع همه را درو و خرد و خمیر و نان و فتیر و قصابی و اسیر و مرکب و فرمانبر ذلیل می گرداند و تمام تاریخ و ماقبل التاریخ مملو از لئامتی است که اینهمه به انواع فرا بشری محدود نمانده بلکه توده های عظیم و بی حساب از خود نوع بشر را نیز در بر گرفته است .

بدینگونه آنچه "انسانیت" به مثابه یک مفهوم ماوراء طبیعی و بی نفسانه ی فرشته سان و خداگونه؛ مصطلح و مروج و در واقع آرزو و آرمان شده است؛ نه توسط هوش و فرهنگ بشری تإمین و تضمین شده است؛ و نه حتی علل و اسباب و درونمایه های آن مورد تحقیق و شناخت بایسته قرار گرفته است؛ تا مگر به مدد عقل جهانشمول ساینتفیک  بتواند به ابر هدف جهانی مبدل گردد و ضمانت های اجرایی و عملی بیابد.  

دوام بحث؛ این غامضه ها را روشن خواهد کرد!

از جمله در همان مقالت یاد شده منتشره در ویبسایت "سپرغی" آمده است که:

"مبتنی بر این آخرین دستاورد های علوم و ساینس؛ اینجانب همین چند سال پیش طی مقالت »بشر که دو درصد به کمال میرسد؛ آیا موجودی ناقص الخلقه است؟«  اطلاعات فشرده کلیدی خدمت عزیزان تقدیم داشته بودم؛ و اینک در رابطه به موضوع یک بخش از آنرا اینجا اقتباس می نمایم تا خواننده گان ارجمند؛ از زاویه علوم معاصر هم در مورد مسایل فوق به تفکر و تأمل بپردازند:

********

جناب دکتور فرهنگ هلاکویی که رواندرمانگر بزرگ و ذیصلاحی هم میباشند؛ منجمله با تکنیک های هیپنوتیزم؛ ضمیر ناآگاه (ناخود آگاه) یا بخش پنهان و مرموز روان آدم ها را به صحنه می آورند و به تشخیص و تراپی و تداوی آنها می پردازند. از همین سلسله بیش از  16000 مورد را در کارنامه دارند. ایشان هم با اتکا به مجموعه مطالعات روانشناسی و بشر شناسی و جامعه شناسی ....و هم متکی به اینهمه تجربه عملی و عینی به مدد ارقام ریاضی چنین تصویری از روان آدمی به دست میدهند:

       ــ  88 درصد روان؛ عبارت است از ضمیر و ذهن پنهان ـ ناآگاه

       ــ   12 درصد؛ عبارت است از بخش آگاه ذهن و ضمیر

از جملهِ 88 درصد ناخود آگاه؛ بیش از 80 درصد؛ در 8 سال نخست دوران کودکی ساخته شده و متعلق به همه آن چیز هایی است که درین برهه وارد مغز و حافظه کودک گردیده است. رویهمرفته بشر در همه متباقی زندگی 60 ـ 70 ساله اش امکان مانور ها و نوساناتی فقط در حدوداً 12 درصد ذهن و ضمیر خود را داراست؛ ولی به آن 80 درصد و بیشتر؛ تقریباً هیچگونه امکان دسترس و تصرف را حایز نمی باشد.

استاد فرهنگ هلاکویی؛ این حجم عظیم روانی را؛ "کودک درون" می نامد و بالنتیجه فرد بشری حامل آنرا؛ به زنی حامله تشبیه میدارد که این "کودک درون" ای بسا مرده و گندیده و فلاکت بار را چار و ناچار با خویش حمل میکند.

مشاهدات بالینی، هیپنوتیکی، الکترونیکی وغیره نشان میدهد که قریب تمامی عناصر سازنده "کودک درون" آدم ها؛ مرضی و جاهلانه و رنجبار و درد انگیز میباشند؛ و تعداد کمی از آدم ها فقط چیز های اندک رضائیت بخش، درست، شادی آور و سلیم را دارا اند.

آدم ها نه تنها قادر نمیشوند بر عُقده ها و درد ها و زخم هایی که از لحظات جنینی تا 8 ساله گی برداشته و انباشته اند؛ تصرف و غلبه نمایند بلکه همچنان قادر نیستند بر باورها و اعتقاداتی که تا 8 ساله گی «پذیرفته» اند و در واقع با کمال جهل و جنون و حمق و سفاهت و دنائت فرا حیوانی؛ توسط اولیا و اطرافیان بر ایشان تحمیل گردیده است؛ حتی شک و تردید نمایند چه رسد به باز بینی و باز اندیشی بر آنها.

یک سلسله "صفات" که بخشی زیاد؛ بیماری ها اند؛ از طریق توارث یعنی توسط ژن هایی که از پدر و مادر و نسل های پیشتر منتقل گردیده؛ می آید ولی سلسله غالب دیگر، از محیط رحمی، خانواده گی، اجتماعی و فراتر؛ ناشی و یا اکتساب میشوند.

درین سلسله "هوش" زمینه های قوی توارثی و ژنتیکی دارد ولی "عقل" که به اکتیف(فعال) شدن مغز و سیستم عصبی در مراحل بلوغ  و به هرحال به مراحل پسین تر زنده گانی مربوط میباشد؛ تا حدود تعیین کننده به سلامت حد اقل روانی مشروط است؛ لذا اگر "کودک درون" یا بخش اعظم ناخود آگاه؛ به پیمانه های بسیار بالا؛ مرضی و پر آسیب بوده  و یا هم مزیداً شرایط رشد و رسش بعدی و تعلیم و تربیت خانواده گی و اجتماعی؛ خراب باشد میتواند تشکل و سلامت عقل را مانع گردد؛ بدینجهت بر آورد شده است که بیشتر از 60 فیصد مردم دنیای امروز اصلاً چیزی به مصداق عقل ندارند.

از آنجا که تنها عقل نیرومند و سالم میتواند اندیشه و شناخت علمی از خود و دیگران و اجتماع و محیط و طبیعت و کائینات را محقق بسازد؛ لهذا علاوه بر آن 60  درصدِ فاقد عقل؛ کمیت بزرگ مردمان هم؛ عقل توانمند درین سطوح را دارا نیستند و منجمله نمیتوانند اندیشه و شناخت علمی(ساینتفیک) را به طور دقیق و منطقی و چندین جانبه و همه جانبه برداشت و دریافت (یا اکتساب) نمایند...."

 

فرهنگ علی البدل وحشیگری و تضمین کننده "انسانیت" نیست!

 

در اغلب فیلم ها و دیالوگ های آثار هنری و نیز گفتمان های عادی و عامیانه؛ حینی که بناست یک نومیدی فوق العاده ناشی از ظلم و حرمان اجتماعی؛ از کسی رفع و دفع شود و به طرف؛ امید و استواری و پایداری هدیه گردد؛ چنین جملات حکمی به کار گرفته می شود:

ـ انسانیت که هنوز نمُرده است!؟

ـ آخر؛ انسانیت که هست!؟...

به نظر می رسد حتی بزرگترین فلاسفه و نوابغ هم که عندالموقع چنین احکام را در متون آثار خویش استفاده نموده اند و استفاده می نمایند؛ کمتر به عمق معنایی و مصداقی آنها نظر داشته اند و یا به لحاظ محدودیت های زمانی و مکانی؛ می توانسته اند نظر داشته باشند!

بدینگونه؛ گویا «انسانیت» از بدیهیات مورد اتفاق همه گان یا کم از کم اکثریت مطلق در عالم بشری می  باشد؟!؛ مثلاً بدان حد که می گویند: «آفتاب آمد؛ دلیل آفتاب»! که خود جای بحث گسترده دارد.

به هرحال انسانیت؛ واقعیتی مفهومی و قرار دادی ـ یعنی ذهنی و نه عینی ـ است که مشمول سلسله ای از ارزش ها و ارزش نما ها می شود و از آنجا که به علل فرهنگی ( و دقیق تر: خرده فرهنگی ) ارزش ها و ارزش نما ها نزد گروه ها و اقشار و طبقات و اقوام و قبایل و مذاهب... مختلف بشری؛ مختلف است؛ مصداق و مدلول و پهنا و ژرفای «انسانیت» هم نزد همه افراد و آحاد بشری؛ تفاوت و گاه تضاد پیدا می نماید.

مثلاً نزد گروه هایی چون «داعش» و امثال و اسلاف ایدیالوژیک آنها؛ ختنه کردن زنان و اخته کردن مردان کارکن در حرمسرا های خلیفه های خدا!؛ کمال «انسانیت» است؛ در حالیکه نزد سایر گروه های بشری؛ هردو عمل؛ ضد «انسانیت» می باشد.

هکذا تحمیل جابرانه و اکراهی باور و عقیده خود بر ضعفا و محکومان جنگی و حکومتی و در صورت امتناع و مقاومت؛ کُشتار آنان و برده و کنیز و غلام ساختن اطفال و زنان و منسوبان شان؛ چنانیکه مدعیان خلافت اسلامی «داعشی» هم اکنون در مورد ایزدی ها و عیسویان متصرفات خود در عراق و سوریه مرتکب می شوند؛ برای این بربر های تکفیری؛ «انسانیت» خدا تجویز کرده است(1) ولی نزد قریب کافه بشریت روی زمین؛ شنیع ترین موارد ضد «انسانیت» می باشد.

اینچنین برای طالبان پاکستانی و افغانستانی و جرنیلان و کرنیلان آی . ایس . آی و حامیان و تمویل کننده گان و امر و فرمان دهندگان امپریالیستی و عربی و اسرائیلی شان؛ تمامی اعمال و فجایع صادره از آنها؛ چیز های بیرون از «انسانیت» نه بلکه کمال «انسانیت» است؛ آنهم «انسانیت»ی که گویا طرح و برنامه و ساختار و حدود و ثغورش از عرش و لوح و قلمِ  یهوه ای و عیسایی و الهی آمده است و در هیچ جزء و کُل آن؛ شک و شبه ای نیست!!!

خود اینکه داعش و طالب و القاعده و الصیهونیه و مماثل ها کدامین طرفه ها استند و توسط کدامین شیاطین و دجال های آدمی نما خلق و تکثیر و تجهیز شده اند و میشوند؛ ثبوتگر همان حقیقت است که:

در تاریخ معلوم بشر؛ تمامی فجایع و ظلم و اجحاف و قتال و تاراج و برده سازی و زجر کُشی و زنده به گور کردن و مسخ و مثله ساختن آدم ها توسط حاکمان و زور آوران و جهانگشایان و استعمار گران و امپریالیست های سیاه و سرخ و زرد؛ توسط خود آنان و مداحان و کاسه لیسان شان منجمله سیستم غول آسای رسانه های معاصر کاپیتالیستی؛ کمال «انسانیت» خوانده و سروده شده و بیشترینه در حریر مقدسات هم؛ تلبیس و تزئین گردیده است و تلبیس و تزئین می گردد.

به راستی؛ سؤالی است سهمگین و بُرَنده و سوزنده که بالاخره «انسانیت» هست، نیست؟

اگر هست؛ پس چیست؟ از چه ناشی شده، از کجا آمده،  یک گونه است یا دو گونه و یا گوناگون؛ چطور می تواند یافته و شناخته شود، چطور می تواند عَلَم گردد، احیا شود و اعتلا یابد؟؟؟

تا جاییکه ما بشر های نوعی؛ عندالموقع به همدیگر تسلی میدهیم که:

ـ هنوز انسانیت نمُرده است!...

نتیجتاً باور داریم که «انسانیت» هست و یگانه است؛ به درجاتی وجود دارد؛ حایز کارایی است؛ و... و ...

ولی زمانیکه قرار است با عقل و خرد تجربی و ساینتفیک؛ بود و نبود و قوت و ضعف  وغیرهِ چنین واقعیتی را ـ که ذهنی است و قرار دادی و معنوی ـ به سنجش گیریم؛ باور ها کافی نیستند!

باور ها؛ کافی نیستند که نیستند؛ حتی گمراه کننده و جاهل کننده نیز استند!

پرسش اساسی این است که اصلاً «انسانیت» چه هست و چه میتواند و چه باید باشد؛ تا که سپس بتوان از بود و نبود و کان و کیف دیگر آن سر در آورد.

به لحاظ منطقی و ریاضیکی؛ خیلی از واقعیت های مادی و مجازی؛ به مدد ضد ها و متقابل هایشان بهتر و سریعتر به شناخت آدمی در می آیند؛ در معاینات لابراتواری بیوشیمی؛ برخی ویروس های ریز یا بیحد کریستالی؛ با تجهیزات بسیار قوی هم دیده نمیشوند و لاجرم تشخیص موجودیت و درجات فعالیت آنها از طریق مشاهده «انتی بادی ها»یی که ایجاد کرده اند؛ ممکن میگردد. به انداز عامیانه؛ «روز» وقتی خوب درک و دریافت می شود که «شب» قامت برافرازد و از جمله واقعیت های مجازی و معنوی هم؛ مثلاً چنانکه گفته اند:

قدر «عافیت» کسی داند که به «مصیبت»ی گرفتار آید!

بدین قاعده؛ مسلماً؛ ضد و مقابل «انسانیت»؛ عبارت است از «حیوانیت و وحشیگری»!

از آنجا که «انسانیت»؛ سلسله ای از نسبت های رفتاری و اخلاقی و فضیلتی و زیبایی شناختی... به موجود حیه ای موسوم به «انسان» است؛ پس لازمه شناخت آن؛ به درجه نخست شناخت خود «انسان» (یعنی جانور صاحب «انسانیت»؛ در مقایسه با «حیوان» (یعنی جانور فاقد «انسانیت») می باشد.

 

آیا انسان به راستی جانوری غیر از «حیوان» و ضد و متقابل «حیوان» است؟

 

میدانیم؛ علم پهناوری هست به نام زیست شناسی و "بیولوژی" که اکنون به صد ها شق تخصصی؛ شاخ و پنجه یافته است؛ مثلاً از اناتومی تا بیولوژی مالیکولی،....

در تمام گستره پهناور این علم یا بهتر است بگوئیم: مجموعه علوم پایه ای و مثبت و مجرب؛ انسان (نوع بشر) یک حیوان تمام و کمال و بی چون و چرا از خاندان فقاریه و رسته پستانداران و تصنیف های مماثل بیولوژیکی است و همه غرایز وِ ژن های اساسی سایر جانوران را دارا میباشد!

موهوماتی که بافته شده است تا انسان چیزی غیر از حیوانات عادی طبیعت تصور شود؛ حتی در هیچ یک نقطهِ گستره پهناور علوم زیست شناسی؛ یارای حضور و وجود ندارد!

تا اینجا عرصه دید ما بیشتر اُفقی و مکانی است ولی آنسوتر؛ واقعیت پر جبروت زمان؛ عموداً حاکم است و قدرت آفریدگاری و خداوندگاری دارد.

ما اینجا به عمر چهار و نیم میلیارد ساله منظومه شمسی و کرهء زمین نمی پردازیم ولی علوم زمین شناسی و باستانشناسی و چینه شناسی و مکمل ها و منجمله شیمی و شیمی آلی(کیمیای عضوی) ثابت کرده اند که نخستین اشکال حیات حدوداً سه میلیارد سال قبل در کره زمین پیدایش یافته است و انواع موجودات حیه اعم از باکتری ها و میکروب ها و تک سلولی ها و بیش سلولی های نباتی و حیوانی محصول تکاملات (موتاسیون های) سه ملیارد ساله می باشند و هیچ نوع حیه ای در سراسر تاریخ و سراسر کره خاکی؛ به صورت آنی پیدا نشده یا از آسمان و ریسمانی نیافتاده است!

مبدا و جد و جده یک نهنگ و یک درخت  و یک مورچه و یک پلنگ هم نخستین سلول هایی است که از بهم آمدن دوزکسی نیوکلئیک اسید ها و آمنو اسید ها در «اقیانوس های آبگوشتی» نخستین روی زمین هستی یافته و به تکثیر و تولید مثل و تعامل و تکامل پرداختند و مبدا و جد و جده یک انسان و هر انسان دیروزی و امروزی هم.

ولی محقق تر از همه سیر تکاملی موجودات کوچک پستانداری است که پس از سانحه عظیم امحای دیناسور ها و 90 فیصد موجودات حیه روی زمین در 65 میلیون سال قبل؛ از حفره های درون زمین بیرون آمده و در محیط جدید و مساعد و متفاوت؛ به سازگاری و تطور و تکامل شروع نمودند.


«کوتاه نوشت» ها از تاریخچه پیدایش بشر:

 

(قبلاً باید در نظر گیریم که بشر نام بیولوِژیک و "انسان" اسم آرمانی آدمی است و خود "آدمی" واژه ایست مذهبی و کلامی. متإسفانه درین متون واژه هریک بسیار دقیق به جاهای شائیسته خود استعمال نشده اند؛ خصوصاً واژه "انسان" خیلی خیلی نابجا استفاده میگردد که بیشتر ناشی از جبر خرده فرهنگ های دراز دامن و سخت جان است!)

* آخرهای دوره زمین شناسی کرتاسه؛ منقرض شدن دایناسورها و پدید آمدن پستانداران کوچک به نام "نخستی سانان"
ـ راه رفتن به صورت چهار دست و پا ؛ زیستگاه، بالای درخت. با پنجه های قوی. گونه های شمارش شده؛ 350 عدد.
محل پیدایش امریکای شمالی و مهاجرت به امریکای جنوبی- افریقا- خاور دور به خاطر شرایط آب و هوائی. ـ در آن دوره زمین شناسی هنوز قاره آفریقا و امریکای جنوبی از هم جدا نشده بود. ـ
* نخستی سانان برای پیدا کردن غذا از بالای درخت به کف جنگل آمدند.
20 میلیون سال پیش؛
در فاصله حدود 45 تا 20 میلیون سال، بسیاری از 350 گونه شمارش شده "نخستی سانان" منقرض شدند. مگر "کَپی" ها با 18 گونه شمارش شده از آن دسته بودند که نسل خود را حفظ کردند. بیماری ها و گروه های خونی تقریباً مشترک، از بارز ترین موارد های تشابه خانواده کپی ها با انسان کنونی است.
ـ کپی ها در رده بندی خانوادگی، "انسان واران" را تشکیل دادند.
ـ "کپی" ها به 2 گروه: "کپی های کوچک" و "کپی های بزرگ" رده بندی شده اند؛
ـ کپی های کوچک؛ شامل 14 گونه مختلف گیبون ها بودند.
ـ کپی های بزرگ؛ شامل انسانوار‌ها، اورانگوتان‌ها، شامپانزه‌ها و گوریل‌ها می گردیدند.
* خانواده کپی های کوچک به خاطر عدم سازگاری با کف جنگل؛ به بالای درخت برگشتند و بدین ترتیب؛ 2 خانواده "کپی"ها از هم جدا شدند. با جدا شدن گیبون ها از "کپی"های بـــزرگ، خانواده "انسان سایان" متشکل از 4 تیره (انســان‌ها، اورانگوتان‌ها، شامپانزه‌ها و گوریل‌ها) به وجود آمد.
14 میلیون سال پیش؛
* دست آورد چندین میلیون سال زندگی در کف جنگل برای کپی های بزرگ یا همان "انسان سایان"، راه رفتن روی 2 پا بود. اما در این بین "اورانگوتان"ها نتوانستند خودشان را با این تعریف وفق بدهند و بدین ترتیب از 3 گونه دیگر جدا شدند و در نتیجه  خانواده "انسان تباران" شکل گرفت.
مابین 8 تا 4 میلیون سال پیش؛
ابتدا گوریل ها و سپس شامپانزه ها از خانواده "انسان تباران" جدا شدند و نتوانستند همپای تکامل "انسان"ها حرکت کنند.
بر اساس تحقیقات؛ دی اِن ای انسان با شامپانزه تقریباً شباهت 98 درصدی دارد. محققان هنوز نتوانسته اند به دلیل توقف سیر تکاملی گوریل ها و شامپانزه ها موازی با انسان؛ پی ببرند.
* با خارج شدن گوریل و شامپانزه از خانواده "انسان تباران"، تنها انسان در این چرخه باقی ماند. چرخه ای که تقریباً 55 میلیون سال، پیش از آن تاریخ آغاز شده بود و گونه های مختلف یکی یکی از چرخه جدا شده بودند تا انسان در نقطه پایانی چرخه و نقطه آغازین اندیشه قرار بگیرد.
توضیح:
این چرخه؛ تنها محدود به همین چند گونه یاد شده نیست و صرفاً به خاطر خلاصه گی به این چند مورد پرداخته ایم. در طول این چرخه گونه های انشعابی زیادی به وجود آمده اند که هرکدام بنا به دلایلی یا منقرض شده اند و یا نتوانسته اند همراه چرخه جلو بیایند. مثلاً حدود 7 میلیون سال پیش و بعد از جدا شدن گوریل ها از خانواده"انسان تباران"، خانواده "انسان سایان" به وجود می آید و گونه ای از انسان به نام "ساحل مردم چادی" به مدت 2 میلیون سال در قسمت آفریقای مرکزی زندگی میکند و سپس به دلایل نامعلومی منقرض میشود!
و یا "جنوبی کپی" که شاخه ای منقرض شده از خانواده "انسان تباران" و دارای ویژگی های انسان مانند بوده، ولی جمجه ای کمتر از یک سوم انسان داشته است.

از "جنوبی کپی" ها شاخه دیگری تکامل یافته بوده که به نام "فرامردم" خوانده شده است.


* به وجود آمدن گونه های انسانی:
گونه انسان ماهر؛
از 2.5 تا 1.5 میلیون سال پیش زندگی میکرده است. انسان ماهر اولین گونه انسانی است که از سنگ و استخوان حیوانات ابزار ساخته است. محل زندگی؛ آفریقا.
گونه انسان کارورز؛
حدود 2 میلیون سال پیش؛ آفریقا.
انسان راست قامت؛
حدود 1.7 ملیون تا 70 هزار سال پیش زندگی میکرده است.
انسان خردمند، تکامل یافته از گونه انسان راست قامت است.
محل تکامل؛ آفریقا و مهاجرت به بیرون از آفریقا و به سمت آسیا.
بعد از انسان راست قامت، گونه های مختلفی به مدت های زمانی گوناگون در نقاط مختلف زندگی کرده و منقرض شده اند که در اینجا فقط به گفتن تیره برخی از آنها و زمان زیست شان بسنده میکنیم.
انسان پیشگام؛
اولین گونه کشف شده در اروپا 1 میلیون و 200 هزار سال پیش.
انسان هایدلبرگی؛
گونه ای که از حدود 600 هزار سال پیش در آفریقا زندگی میکرده است.
انسان نئاندرتال؛
گونه ای که از 400 هزار سال پیش در آسیا و اروپا زندگی میکرده است.
انسان سپرانن سیس؛
گونه ای که از 500 هزار سال پیش در ایتالیا زندگی میکرده است.

*****

 قابل یاد دهانی است که نخستی‌سانان ابتدایی دوران نوزیستی؛ کوچک بودند و از لحاظ عادات احتمالاً به سنجاب شباهت داشتند. بسیاری از ویژگی‌ های اختصاصی نخستی‌ها، مانند میدان‌ های بینایی دو چشمی که روی هم می‌افتد، صورت کوتاه، پنجه‌های جلویی که اشیا را محکم نگه می‌دارد و همچنین اندازهٔ مغز و هوشیاری افزایش یافتهٔ آن‌ها، احتمالاً سازگاری‌ هایی برای زندگی روی درختان فراهم می کردند.

دودمانی که در نهایت به انسان ختم گردید، از روی درختان به کف جنگل فرود آمد تا به دنبال غذا بگردد و سرانجام شکار کند و شاید به‌ طور اتفاقی در حاشیهٔ جنگل، که تراکم درختان آن کمتر است، به زندگی پرداخته است.

سازگاری با مناطق مسکونی روی زمین در تداوم خود؛ به اتخاذ وضعیت ایستاده منجر شد. در این زمان دسته‌ های شکارچی دارای مقصد تولید غذا گسترش یافت.

نخستی سانان و گروه های متعاقب تکامل یافته از آنان؛ اغلب حیوانات درنده و گوشتخوار نبودند ولی غالباً در پی آتشسوزی جنگل ها در اثر صاعقه؛ که در نتیجه آن؛ حیواناتی پخته و کباب می شدند؛ خاصتاً گونه ای که به انسان منتهی شدند؛ به گوشت پخته که عذایی هضم شده است؛ دسترسی و عادت یافتند. و سپس با کشف و استیلا بر آتش؛ طرق صرف گوشت شکار را آموختند.

شاید ترتیب مشخص دندان‌ های انسان و خاصتاً دندان های نیش وی که کوتاه شده‌اند همراه با تغییر رژیم غذایی و هنگامی که این نوع تکامل اجتماعی روی می‌داد، به ‌وجود آمده باشد.

بر پایه تئوری های علمی، پیدایش نهایی گونهٔ انسان با انتقال گروه‌ های انسانی به سمت شکار در ابعاد بزرگ؛ که میزان زرنگی، هوش و همکاری را افزایش می‌داد، همراه بوده‌ است.

**********

دانش معاصر؛ دقیق ترین اطلاعات را از سیر تکامل و تطور حدوداً پنج میلیون ساله نوع بشر؛ به دست میدهد ولی اینهمه اطلاعات را در «کوتاه نوشت» های نابغه آسا!؛ نمی توان گنجانید.

بر اساس این اطلاعات؛ بشر با اینکه ضمن تکامل بیولوژیکی، اناتومیکی و فیزیکی؛ دستاورد های بزرگ و سازنده از هوش بالای خویش در عرصه تنازع بقا فراهم کرده رفته که در فرهنگ های اولیه متبلور شده است؛ معهذا به طور یک کُل؛ طی دوران های بسیار طولانی نتوانسته است خود را از عالم وحوش؛ قسمِ بارز متمایز و منفک سازد.

این دوران های بسیار طولانی که با تفاوت هایی؛ هنوز شامل حال خیلی از قبایل جنگلی و کوهی و صحرایی در اطراف و اکناف عالم می شود؛ تحت عنوان «عصر توحش» مطالعه می گردد. از عصر توحش تا عصر تمدن؛ دوران کشدار و گسترده ای نیز به نام «عصر بربریت» مطرح است که خیلی از جوامع بشری علی الرغم «واردات  تمدنی» هنوز در همین بازه تکامل اجتماعی و کلتوری قرار دارند.

لذا بدون حصول کلی ترین اطلاعات از این برهه های ده ها و حتی صدها هزاران سال عمر نوعی بشر؛ میسر نیست ما تصور واقعی از واژهِ «انسان» پیدا نماییم تا چه رسد به «انسانیت».

در پروسه میلیون ها ساله ایکه بر شمردیم گفتیم «دودمانی که در نهایت (تکامل) به انسان ختم گردید»

آنچه در نگاه ظاهری به نظر می آید؛ این به معنای راست قامت شدن و توانایی های اختصاصی یافتن اندام های جانور مورد نظر برای انجام اعمال حیاتی ویژه مانند تولید نعمات طرف ضرورت زندگی و شکار و دفاع از خود و نظایر است.

در نگاه اندکی ژرفتر؛ تکامل اندامی این جانور طی نسل ها؛ تشکیل اجتماعات و همزیستی های پیچیده شونده در کار و تولید و تدبیر را به همراه داشته است تا جاییکه به اندیشمندی مانند «ولتر» القا کرده تا حکم نماید:

آنکه تنها و منفرد زندگی میکند؛ یا حیوان است یا خدا!

تا اینجا انسان و انسانیت مشتمل بر مختصات ویژه اناتومیک و مختصات اجتماعیت گردیده. اجتماعی شدن انسان ها طبعاً بر نیاز حاد «تنازع بقایی» مبتنی بود ولی با خود؛ دو پدیده کاملاَ نو در عالم جانوری را خلق نمود که عبارت اند از زبان و فرهنگ.

زبان و فرهنگ؛ پیش زمینه پدیده های عمقی تر و انتزاعی تر شناخت از خود و از جهان پیرامون که فقط به شکل اجتماعی و تاریخی (در تداوم نسل ها) میسر شده رفت؛ قرار گرفت.

اجتماعی شدن انسان از حالات گله ای به حالات خانواده و خاندان؛ و به دوام آن به حالات تیره و قبیله و قوم تطور و تحول یافت و به حساب نقش و موقعیت افراد و آحاد در سیستم تولید و توزیع نعمات زندگی، مرز بندی های طبقاتی نیز پیدا نمود تا آنکه مخصوصاً در مرحله تمدن صنعتی؛ مرز های طبقاتی قوی تر گردید و هم سازمان مرکب و بغرنجتر جدید «ملت» پیدایش و استحکام یافت.

اجتماعات بشری در اوایل خام و مبهم و کوچک کوچک بودند و به مرور هزاران سال رویهمرفته به جانب پختگی و روشنی و بزرگ و بزرگتر شدن رفتند تا آنکه سخن به «جوامع جهانی» رسید که مستلزم و متضمن همزیستی های مسالمت آمیز و همکاری های اقتصادی و فنی و فرهنگی و تجارتی وغیره می باشد که حجم بیسابقه ای از حقوق و وجایب و قرار داد های اجتماعی را قابل اعتنا و احترام و تعمیل و تحمیل می گرداند.

در سیر پر فراز و نشیب اینهمه پروسه ها؛ باور ها و سنت ها و اخلاقیات؛ پیدایش یافته و روی به انبوه شدن و پیچیده شدن گذاشتند و اندیشه و علم و هنر و ادبیات و معماری... هم هستی یافته دارای حدود و ثغور و احاد و ابعاد روشن و روشنتر گردیدند.

اینها حتی الامکان عواطف و معنویات رقیقه متنوعی را در نوع انسان؛ ایجاد کردند و بازهم حتی الامکان  تلطیف و تعالی بخشیدند.

رویهمرفته شناخت و آگاهی انسان؛ بنابر علت هایی؛ از پیرامونش بیشتر و قسماً آسانتر؛ و از خودش و از درونش کمتر و دشوار تر انکشاف می کرد؛ منجمله تا هزاره اخیر و حتی نیمه اخیر این هزاره؛ انسان از ماده سفید رنگ و خاکستری که میان جمجمه خود او و دیگر جانوران انباشته بود؛ نتوانسته بود شناخت درد بخوری فراهم نماید و تقریباً تمامی عملکرد های اعجاز گونه مغز و دماغ را به «دل و سینه یا قلب و صدر» ربط می داد که مظهر آنها نه تنها فرهنگ انبوه و متعدد عامیانه قبایل متعدد در گوشه گوشه جهان است بلکه تمامی کتب مقدس مذهبی و اکثر شاهکار های ادبی و کلامی و تصوفی دنیا بنا بر جبر «مخاطب محوری» آنها؛ انباشته از همین بینش و نگرش می باشد.

به همین علت؛ دانش های مغز شناسی و روانشانسی؛ پسین ترین و نوترین و کم عمر ترین دانش های انسانی استند و متناسباً کمترین آموزنده و باور کننده و مسلم داننده را در میان حدوداً 7 میلیارد انسان جهان کنونی دارند.

ناگفته نماند که مولفه های انسانیت؛ همه دارای بار مثبت و خصوصیات مشعشع و متعال نبوده حایز سیر یکطرفه نوجویی و نو آوری و پیشروی و پیشتازی و نشاط و سر زندگی... نیست و بنابر علل و عوامل بدبختانه حتی بیشتر؛ گرفتار محافظه کاری ها؛ و ترس و تردد و جاماندگی و تسلیم و بندگی و بردگی در قبال جذبات نفسانی و فردی و گروهی و قوا و آفات طبیعی و نیرو های ماوراءالطبیعی است. به همین تناسب روحیات و احساسات و عواطف سیاه و خشن و شوم و پلید نیز؛ آمیزه شخصیت های حقیقی و حکمی (یعنی هم افراد، و هم خاندان ها ، تیره ها، قبیله ها، قوم ها، نژاد ها و ملت ها) و محرک و مُنبه کارکرد ها و اخلاقیات همه و هر یکی از آنان میباشد!

بدینگونه شخصیت های حقیقی و حکمی بشری علی العموم گرفتار بیماری های روحی و روانی بیشماری اند که به ناگزیر در منش و کنش فردی و دسته جمعی متبارز می گردد و از جمله منجر به جنگ ها و غارتگری ها و اجحافات و مظالم پر شمار می گردد.

به موازات اینکه انسان ها بسیار دیر به شناخت مغز و کاکرد روان؛ متوصل گردیدند؛ دوران بیحد حساس و تهدابی و در عین حال طولانی «کودکی» نیز مغفول ماند و همین اکنون نیز شاید بیشتر از نود درصد انسان ها غرقه در همین اغفال و اهمال بوده یا به تندرستی و رواندرستی و تعلیم و تربیت کودکان بی تفاوتی جاهلانه دارند و یا ناتوانی و بیچارگی فقیرانه و حقیرانه.

به همین تناسب توده های عظیم کودکان (که از نوزادان تا 18 ساله ها را احتوا می کند) جاهل و بُله و بیمار و بد خلق و بدکار... بزرگ شده در انبوه اجتماعات خلط می گردند و بسته به حالات و مراحل رشد یا عقب ماندگی فرهنگی و اخلاقی و روحی ـ روانی محیط خانوادگی و اجتماعی شان بیشترینه وحشی و بربر و متعصب و متشدد و دیوانه و جانی و لومپن میشوند.

با وصف اینکه تمامی این واقعیت های عینی و ذهنی و تبعات آنها را علماً نمی توان از زمینه ها و خود عنصر انسانیت یعنی ممیزاتی که جانوری را در عالم از تمامی حیوانات دیگر متمایز می سازد؛ جدا و منتزع کرد ولی در فرهنگ مسلط ما و عموماً مشرفزمین؛ انسانیت قریب بار مفهومی همسان فرشته گی دارد که معراج آن به «خدا گونه گی» هم می رسد.

البته کاملاً واضح است که این بار مفهومی انسانیت نزد ما به نسبت دنیای واقعی که در آن بسر می بریم؛ زیاد آرمانی و غایی است ولی التزامات گوهر اصیل آدمی یا انسان نیز چنین می باشد که کمال انسان و انسانیت به همین مسیر ادامه و اعتلا یابد.

متأسفانه در حال حاضر؛ نوع بشر (انسان) تنها موجود حیه در دنیا ست که صرف حد اکثر 2 فیصد آن؛ به کمال گوهری ی خویش می رسد یا به عبارت دیگر اقلاً 98 در صد اولاده آدمی؛ مثلاً به قسم یک گیاه معین؛ کاملاً رشد و رسش ننموده و به برگ و بار و شگوفه و میوه؛ نمی تواند برسد.

چرا که هنوز 98 درصد فرهنگ ها و سازه ها و قید ها و قرار های اجتماعی انسان؛ مبتنی بر الگوپذیری و جهل و جزمیت و تعصب و خوی ها و خصوصیات وحشیانه و بربری ... است.

بشریت تنها با شناخت کامل «گوهر اصیل آدمی»* و تأمین رشد و رسش و تعلیم و تربیت عمومی کودکان در تمام جهان و به طور همزمان حسب مقتضیات استعداد های نهفته در طینت و گوهر انسان می تواند؛ فیصدی به کمال رسیدن آینده گان خود را بیشتر و بیشتر نماید و شاید روزگاری «آنچه اندر وهم ناید؛ آن شود!»

در غیر آن؛ دور و تسلسل فراز و فرود توحش و بربریت و انسانیت مدنی و عواقب غالباً شوم و فجیع آن منجمله به گونه هایی که هم اکنون در عراق و سوریه و لیبی و افغانستان و پاکستان و یمن و با تفاوت هایی در سراسر جهان جریان دارد؛ اجتناب ناپذیر باقی می ماند.

 

برخ ششم:

بشر اگر با «انسانیت» مجهز نشود؛ نابود می گردد!