افغان موج   

توشتۀ سجاد علیخانی: شهر مشهد مقدس

لیلا

به طرف برادرش رفت. جمال را با آن دستهای زمخت و پیراهن زرد چروکیده که از بس کثیف بود؛ به سیاهی میزد وبا آن پای لنگش، چقدر دوست داشت. جمال آمد کنارش با ناراحتی نشست.

لیلا با خود اندیشید ...« حتما امروز هم پول در نیاورده . حالا بهش بگم یا نگم. خدایا چکار کنم...»؟ دیدن ابروان گره خورده برادر، لیلا را از رفتن پیش او منع می کرد، اما سر انجام رفت و کنارش نشست و گفت:

 ــ داداش ! جمال کمی سرش را چرخاند ودر حالی که مگسی را از روی صورتش می راند گفت: ــ چیه ؟

لیلا دست سیاه برادر را گرفت و گفت:

 ــ داداش پو... پول گیر...گیر آوردی؟ جمال دستش را بیرون کشید و گفت:

ــ نه بابا از کجا  ؟ لیلا با بغض گفت:

ــ داداش من ... من ...   ترسید حرفش را بزند

اگر داداش مثل آن دفعه می زد توی گوشش ، چه کار می کرد. آهسته گفت :

ــ بابا جون کجا رفتی  ؟ جمال که صدای او را شنید با ملایمت گفت:

ــ چیه ! باز یاد ننه – بابا افتادی ؟  اشک در چشمان لیلا جمع شد.

جمال با ناراحتی گفت:

ــ تو رو خدا بس کن.این همه بیرون از دست مردم می کشم. اینجا هم تو گریه می کنی .  و بعد آرام تر شد و گفت:

ــ مردم نمی خوان کسی کفشاشونو واکس بزنه . من چه کار کنم . حالا باز هم فردا می رم میگردم ، شاید کار بهتری گیر آوردم.

لیلا با تردید  پرسید :

ــ امشب هم باید گرسنه بخوابیم . نه  ؟ جمال جواب داد :

ــ آره  ، تازه خود ایرانیا  شبا گرسنه می خوابن . چه برسه به ما .   و بعد انگار چیزی به یادش آمده باشد گفت :

ــ تو اگه میخوای برو پیش ماه بانو .آره اینجا هوا سرده گرسنه هم که هستی .

لیلا گفت :

ــ نه ، نمی رم داداش . آخه من ... من پو ... پول دا ... دارم   

جمال نگاه تندی به او انداخت و گفت :

ــ چقدر ، از کجا  ؟ لیلا سرش را پایین انداخت . جمال با ناراحتی بلند شد . صورت سیاهش سرخ شده بود.

نگاهی به چشمهای سیاه خواهرش انداخت . رگهای گردنش بیرون زده بود . داد زد :

ــ باز چه کار کردی ، اره ، خجالت نکشیدی ، حیا نکردی  ؟

اشکهای لیلا روی گونه های زرد و لاغرش سرازیر شد.

جمال با عصبانیت خم شد  و جعبه ی  واکس را برداشت و از خانه ی کوچک حلبی شان بیرون رفت . لیلا داد زد :

ــ داداش !  جمال گفت :

 ــ پاشو برو پیش ماه بانو. هر وقت ادم شدی ، من بر میگردم . پاشو برو صدقه بگیر .  اشک از چشمهای لیلا سرازیر شد. جمال رفته بود . برادرش ، همه چیزش ، رفته بود.

ننه آن روز وحشتناک کشته شد. پدر رفت جنگ و آنها بدون انکه از پدر خبری داشته باشند ، امدند ایران .جمال رفت بنایی اما آجر افتاد روی پایش و شکست. حالا هم جمال رفته بود.

صدای عو عوی سگی پیچید . سوز سردی از زیر پلاستیک دم در می آمد تو .همه جا ساکت بود. لیلا خم شد وگره گوشه ی چادر وصله دارش را باز کرد و÷ول هارا در اورد و انداخت بیرون. پول می خواست برای چه وقتی که برادرش نبود ؟ سرش را میان دو دستش گرفت وزار زار گریست. زمین گریه اش را دید ، اسمان گریه اش را شنید اما زمین نلرزید و آ سمان به روی خودش نیاورد.

یکباره احساس کرد سوز وسرما بیشتر شده وبعد  دستی بر شانه اش خورد . ماه بانو بود.

*********

ماه بانو دوباره گفت :

ــ خب لا اقل یک لقمه بردار.   لیلا سرش را تکان داد . یعنی نه ! ماه بانو آهی کشید وگفت :

ــ چقدر بهت گفتم بیا پیش من ؟ گوش نکردی . حالا هم ناراحت نباش. درست میشه تو غذاتو بخور من میرم این دور وبرا  شاید جمال را پیدا کنم .   و بعد برخاست بیرون رفت.

لیلا به اطراف نگاهی کرد .خانه ماه بانو  مثل تمام خانه های آن اطراف حلبی بود . یک پارچه خیلی کلفت  روی آن کشیده شده بود وقسمتی از ان شده بود سقف. یک گلیم کهنه زمین را می پوشاند . قاب عکس کهنه ای تنها زینت اتاق بود : عکس یدالله شوهر ماه بانو.

ماه بانو سالها پیش با شوهر وتنها ÷سرش از ده آمده بود شهر به دنبال کار. ید الله مدتها همسرش را در یکی از همین اتاقها نگهداشت ؛ به امید اینکه کاری پیدا کند ، اما قبل از آن اجل به سراغش آمد ودر یک تصادف جان سپرد . تنها پسرش هم در آن محیط الوده ، مالاریا گرفت و زن بیچاره را داغدار کرد . و او بیکس وتنها بدون آنکه روی برگشت به ده را داشته باشد  کلفتی می کرد وخرج خود را در می آورد.

از وقتی لیلا وجمال آن طرفها خانه گرفته بودند ، ماه بانو عجیب به لیلا دل بسته بود . با انکه خودش هیچی نداشت اما تا جایی که میتوانست کمکشان میکرد . چادر کنار رفت وماه بانو با لبخند به درون آمد.

لیلا مضطرب از جا برخاست :

ــ جمال را پیدا کردی؟  ماه بان چادرش را درآورد وگفت :

ــ نه! اما غصه نخور پیدا میشه... اِ تو که چیزی نخوردی   ؟ لیلا بی اعتنا به حرفهای ماه بانو سرش را پایین آورد .

یاد روزهایی افتاد که با جمال در حیاط خانه کوچکشان بازی می کردند .یاد روزهایی که صبح با الله اکبر پدر از خواب بیدار میشدند . وسر انجام یاد روزی که آسمان آبی نبود . آنچه بود دود بود وفریاد و موشک وبوی گوشت وپوشت سوخته . روزهایی که در افتاب داغ با جمال از کوه وکمر بالا می رفتند تا به مرز برسند  که دیگر صدای موشک هارا نشوند و حالا یک سال گذشته بود  و او جمالش را هم نداشت

طاقت نیاورد ، هر انچه را در دلش بود ، با گریه بیرون ریخت . ماه بانو پرسید :

ــ آخه چی شده ، باز باهم دعوا کردید  ؟ لیلا با گریه گفت :

ــ به خدا غلط کردم ماه بانو خانم .شما پیداش کنید ، دیگه نمیکنم.

ماه بانو پرسید :

ـــ چی کار   ؟

لیلا گفت :

ــ گدایی  . دو سه بار رفتم گدایی ، اول پسر بچه ای به من پول داد بعد هم از دیگران گدایی کردم . جمال چند بار گفته بود این کار را نکنم ، اما خوب من چیکار می کردم ، به خدا ...

اشک امانش نداد . ماه بانو سری تکان داد وزیر لب گفت :

ــ الهی باعث وبانی این بد بختی ها خیر نبینه . خوب این دختر بیچاره هم حق داره .هنوز یک بچه است.  و بعد سر لیلا را گرفت و روی زانویش گذاشت . لیلا آن قدر گریست که دیگر اشکی برایش نماند و روی زانوی ماه بانو خوابش برد

************

مردم حومه شهر با طلوع آفتاب بیدار  می شوند . آفتاب تنها ساعت آنهاست اگر یک روز نتابد آنقدر می خوابند تا آفتاب سر بیرون آورد ، آنگاه صدای قل قل سماورهای  زغالی ، صدای  سوختن ترکه های نازک در اتش فضا را پر میکند و بعد زنها هستند که با چند تکه لباس کهنه سر جوی اب می روند لباس می شویند وحرف می زنند . بعضی هم سر کار می روند مثل ماه بانو ، اما آن روز یک نفر این نظم را به هم زد .

دختر لاغر و حدودا دوازده ساه ای قبل از طلوع آفتاب برخاست . او لیلا بود . او که آفتاب نزده رفت ، برادرش ؛ همه چیزش را پیدا کند . آنقدر رفت تا به خیابانهای اصلی شهر رسید.

می دانست برادرش هر روز صبح کجا می رود. به خیابانی رسید که کارگران همیشه انجا می ایستادند تا کسی بیاید وآنها را برای کار ببرد. جمال همیشه آنجا می رفت اگر کسی پیدایش نمی شد جعبه اش را بر می داشت ودر خیابانها می گشت تا کسی کفشهایش بدهد که او واکس بزند.

لیلا اطرافش را نگریست اما  اثری از جمال نبود . چند پسر جوان  آن طرف خیابان ایستاده بودند .لباس افغانی ها را داشتند . لیلا با تردید و خجالت به طرف آنها رفت  . چادرش را خوب جلو کشید . بدنش بوضوح می لرزید . جلو رفت و به یکی از آنها که بیلی در دست داشت گفت :

ــ آقا شما افغانی هستید  ؟ جوان که جا خورده بود با تعجب گفت :

ــ شاید ، که چی  ؟؟

- آقا داداشم را گم کرده ام.

پسر پوز خندی زد و گفت :

ــ خب به من چه ، برو آگاهی   لیلا با تعجب پرسید :

ــ کجا  ؟  پسر که انگار دلش از دیدن سادگی لیلا به رحم امده بود ، گفت :

ــ داداشت افغانیه  ؟

- بله آقا.

- چه شکلیه ؟

- آقا ما.. آقا چیز... ابروها ش پر پشته آقا. همیشه اخم میکنه ، اما خیلی خوبه .. آقا پیراهنش زرده صورتش سیاهه آقا ... داداشم واکس می زنه آقا ...

- چند سالشه؟

- آقا نمی دانم هفده هیجده سال ، شایدم بیشتر . به خدا نمیدونم.

پسر پوز خندی زد و گفت :

ــ برو ! برو بچه ! بذار باد بیاد . هر روز صدتا مثل تو از جلوی ما رد میشن . برو دختر برو

اشک در چشمان لیلا جمع شد راهش را کشید ورفت تا آفتاب رسید وسط آسمان در خیابانها گشت . هرکس را که می دید قیافه اش مثل افغانی هاست ، سراغ جمال را از او می گرفت .

ظهر که شد واقعاً گرسنه و خسته بود به یک شیرینی فروشی رسید . بوی شیرینی تازه هوش از سرش ربود . بی اختیار به طرف مغازه رفت . دستش را روی شیشه ی ویترین مغازه گذاشت وکیکهای خامه ای و شیرینی های ریز و درشت را از نظر گذراند . صدایی اورا به خود آورد . مرد چاقی از داخل مغازه داد زد :

ــ های دختر !! اینجا چیکار داری ؟ برو .

لیلا دلخور ناراحت به راهش ادامه داد . جلوی مغازه ی میوه فروشی و لوله بود ؛ همه می آمدند و می رفتند . کشمکش در درونش آغاز شد . عقلش می گفت :

ــ از اینجا برو مبادا وسوسه شوی   قلبش می گفت :

ــ چند تومان که عیبی نداره ، مه بانو خودش نداره بخوره ؛ آن وقت بده به تو ! .

به طرف زنی رفت که جلوی یک بوتیک ایستاده بود . آرام گفت :

ــ خانم !!

زن  برگشت و او را نگریست . لیلا سرش را پایین انداخت و رفت وزن را با نگاهش تنها گذاشت.

*************

- آقا  داداشم الهی فدات بشم کجایی ؟ خواهرت تورو می خواد . جمالم به خدا غلط کردم ، دادا شی کجایی ؟

همین طور که پیش می رفت این کلمات را تکرار می کرد . غروب شده بود و کسی در کوچه نبود . سوز و سر ما بیشتر مردم را در خانه ای کوچک و بی درو پیکر شان حبس کرده بود . لیلا باز هم پیش رفت . دم در  خانه ی ماه بانو که رسید بی اختیار برگشت و اتاقشان  را نگاه کرد . برقی از شادی در چشمانش درخشید . داغ شد نفس نفس زد ، دوید .

جمال آمده بود ، با همان قامت ، با همان شکوه ، جلوی خرابه ایستاده بود . لیلا تمام وجود ش را در چشمان و زبانش جمع کرد ، در چشمانش تا جمال را ببیند ، در زبانش تا فریاد بزند :

ــ داداشم ، جمالم ، کجا بودی  ؟  قلبش به شدت می تپید . بدنش می لرزید ، می خواست بدود و دستهای زمخت برادر را ببوسد ، ببوید  و بوی ننه و بابایش را در آن حس کند تا به او رسید داد زد :

ــ داداش ! که صدایی کاخ رویا ها یش را فرو ریخت .

- من جمال نیستم!

قلب لیلا یک لحظه ایستاد  . غریبه از دل تاریکی بیرون آمد . لیلا صورتش را در نور کمرنگ ماه دید . ناصر بود دوست جمال ، او هم از افغانستان آمده بود  با مادر و برادر کوچکش زندگی می کرد . لیلا با دیدن او ترس سراسر وجود ش را فرا گرفت ، یعنی جمال چی شده بود  . ناصر جلو تر آمد و گفت : (( با جمال دعوا کردی )) ؟ لیلا سرش را پایین انداخت ، دو قطره اشک از گوشه چشمهایش سرازیر شد . ناصر گفت :

ــ جمال رفت ! صورت زرد لیلا  سفید شد . پاهایش لرزید . زیر لب گفت :

ــ داداش !

ناصر جعبه ای  را به او داد لیلا جعبه را می شناخت .مال جمال بود  آن را گرفت بوی برادر می داد . ناصر دست در جیبش کرد و کاغذی را  در آورد و گفت :

ــ بیا قبل از رفتنش اینو داد ، بدم به تو .. . لیلا  تمام توانش را جمع کرد تا کلمه ای بگوید :

ـــ کجا رفت   ؟؟ ناصر با بی میلی گفت :

ــ نامه را بخوان . من باید بروم مادرم تنهاست خدا حافظ . .. و رفت لیلا نامه را باز کرد روی زمین نشست و در نور ماه خط برادرش را شناخت:

 ــ سلام لیلا جان نمی دانم الان کجا هستی ، اما هر جا هستی دستت را می بوسم . مرا ببخش  اگر با تو بد کردم  دیشب خیلی فکر کردم  دیدم باعث همه بد بختی ها ، گدایی تو ، بد اخلاقی من و همه ی چیزهای دیگه اینه که  در کشور ما جنگه  ، من هم می روم افغانستان  می روم تا بجنگم  و کشورمان را آزاد کنم  تا تو خوشبخت شوی . می روم تا بچه های ما ، بچه های بچه های  ما  ، مجبور نباشند آوارگی بکشند . شاید هم بابا را پیدا کردم . جعبه ی واکس را دادم به ناصر ، اورا که می شناسی ؟ گفتم بدهد به تو . آن را بفروش تا پولی گیر بیاوری هرچند کم ، بعد هم برو پیش ماه بانو  اما منتظرم باش  نمیدانم این حرفها را می فهمی یانه ؟ به هر حال داداشت رفت تا تورا خوشبخت کند

او را ببخش . می بوسمت واز راه دور با قلب نزدیک می گویم خدا حافظ . جمالت.

اشک از چشمهای لیلا سرازیر شد فقط همین قدر قدرت داشت که به درخانه ی ماه بانو برود خو درا در آغوش او باندازد . رفت تا به بد بختی خود بگرید ، به غریبی خود ،

برادرش رفته بود خوشبختی را برای او بیاورد  ، رفته بود آسمانی به او هدیه کند که آبی آبی  باشد  عاری از دود و موشک.

**************

فردا مردم در خیابان دختری را دیدند که چادر وصله دارش را به کمرش بسته  و داد می زد : ــ ... واکس ، واکسی . آقا ! خانم ! نمی خواهید کفشاتونو واکس بزنم  ؟ ؟

میتوانید نوشته های بیشتر این نویسنده جوان را در ویلاگ صدای غربت بخوانید.

www.sedayghorbat.blogfa.com