خبر درگذشت استاد محمدعلم فراهی را یکی از دوستان از طریق فیسبوک به اطلاع ام رساند. خیلی ناراحت و غمگین شدم. میدانم مرگ پایان زندگی برای همه است اما خوش به حال کسیکه مرگش پایان زندگانی اش نیست. محمد علم فراهی یکی از مبارزین نیکنام وطن ماست که نسل های آینده نامش را در سرلوحۀ افتخارات وطن شان می بینند.
در سرطان 1356 شمسی با استفاده از یک بورس تحصیلی به انگلستان رفته بودم. در روز نخستین آغاز تحصیلات ام زنده یاد های عزیز استاد محمد علم فراهی و استاد عبدالقیوم عماد لغمانی را با خود در یک صنف درسی ملاقات کردم. خیلی زود و بعد چند روز تبادل افکار و احساسات هر دوی آنان را از نسل انقلابی یافتم که با من هم نظر و هم سلیقه بودند.
در آن روز ها جمهوری داودخان برقرار بود. دیگر سخنی از تظاهرات نمیرفت و چنانکه ادعا میشد افغانستان به جمله ممالک رو به انکشاف قدم های مثبتی بر میداشت.
راستش ما هم بدون تظاهر به چپ و یا راست بودن با هم درس میخواندیم و شوخی های مزه داری میکردیم. زنده یاد محمد علم و قیوم عماد همیشه آرزو میکردند که زنده باشیم و ببینیم وطن ما افغانستان هم به پیمانه ای بریتانیا ترقی و تعالی را صاحب شود. شوخی ها ما این بود که بگویم اینجا پیاده رو خامه ای نمیبینی چه رسد به سرک موتر رو ای؛ یا گاهی هوای سرد و بارانی ( ورستر) محل بود و باش خود را دشنام میدادیم و با هوای گرم و پر نور وطن خود مقایسه میکردیم. اعتراف میکنم که هم محمد علم و هم قیوم عماد از من خیلی کمتر درس ها را تعقیب میکردند. زیرا آنان دانشکده ای کشاورزی را تعقیب کرده بودند و من دانشکده علوم طبیعی را...
یکروز زنده یاد محمد علم فراهی از من پرسید: به باور تو جمهوری داود خان حلال مشکلات اقتصادی افغانستان خواهد بود؟ پاسخ دادم چرا نه! مهترین تحول که داود خان آورده نظام جمهوریت است. خندید و گفت: ببین چه جمهوری که به یاری خلقی ها و پرچمی ها بدان دست یافته و حالا هم پست های کلیدی دولت در دست آنان است... چیزی نداشتم که بگویم زیرا میدیدم که اکثریت مقامات جمهوری داوود خان را پرچمی ها و خلقی ها تشکیل میدادند. آنروز گذشت و ما دیگر در مورد دولت افغانستان و نظام حاکم آن سخنی نیاوردیم .
دوستی داشتم در همین اوان که جریان های سیاسی افغانستان را برایم در نامه هایش مینوشت. او داکتر هادی بختیار بود... او ابراز نظر میکرد... به نظر میرسد که اینده افغانستان از بغاوت و شرارت سرشار خواهد شد. میدانی شوروی ها از طریق افغانستان چشم به آبهای گرم هند دوخته اند... اعتراف میکنم در آن ایام با چنین اندیشه های بی باور بودم .
هفتم ثور 1357 یکباره تیلویزیون تصویری از داودخان را گذاشت که در اثر کودتای خونین اعضای حزب خلق و پرچم واژگون شده و قوای نظامی اختیارات ملک را صاحب شده بودند. یکباره همه چیز در ذهن ام رنگ تازه ای میگرفت:
حکومت دیگر از انحصار خاندانی به توده های مردم؛ سپرده شد. جای شک و شبه نیست که عصر جدیدی از بازسازی و ترقی و انکشاف این خطه را دگرگون خواهد ساخت.
روز های چند گذشت تره کی بر اریکه قدرت نشست. کسیکه برایم کاملن ناآشنا بود. ولی معاونش حفیظالله امین بود که تعریف بیانات او را به حیث مدیرمکتب متوسطه ای ابن سینا در کابل شنیده بودم. اهل پغمان تحصیلات عالی در ایالات متحده امریکا... سخت متعصب و فایشست ...
روزی با محمد علم بحثی داشتم که شاید آینده افغانستان بهتر از آن شود که تا حال داشته ایم: خندید و گفت: دوستم حالا دیگر تاریخ جدیدی باز شده بعد از سیصد سال کوشش انگلیس برای مستعمره ساختن این وطن روس ها به بهانه ای کمونیزم بخت خود را می آزمایند. اما متوجه باش که وضیعتی خیلی بدتر از دیروز خواهیم داشت. برادرم از افغانستان مینوشت هوا گرم است آنقدر که استفراق آدم را در می آورد... یکماه جریان اخبار حکایت گر از همین وضیعت بود. اما نمیدانم چرا باور من این بود که دیگر وطن ام افغانستان را مردم آن اداره میکنند و یادم میامد از جریاناتی که به نام خلق سوگند یاد میشد و هر کسی برای مردم فریاد های سر میدادند...
اواخر سرطان هریک از مایان سند فراغت از آموزش را بدست داشتیم و باید دوباره به وطن خود بر میگشتیم. در آخرین روز ها یکی از آموزگاران ما مرا در گوشه ای کشیده و گفت: افغانستان دیگر به اشغال شوروی ها در آمده تو میتوانی در انگلستان باقی بمانی... خندیدم و برایش گفتم : شما گویا این مردم را که با خون خود قدرت سیاسی را گرفته اند روس میپندارید! من به این باور نیستم و هفته ای بعد بسوی کابل پرواز کردیم. از میان همدوره هایم کسی که شاید به این نصیحت مشاور ما گوش داد کسی بنام حبیب الرحمان عاصم بود. او یک پشتون اهل شمال افغانستان و یکی از اعضای اخوان المسلمین بود. خودش را مریض انداخت و در بیمارستان بستری شد. و بعد از یکسال شنیدم که در پشاور پاکستان گرداننده ای یک از دانشکده های اسلامی عبدالرسول سیاف را دارد و بعد در زمان هجوم جهادی ها او رئیس ارتباط خارجه ای وزارت داخله ای برهان الدین خان ربانی بود.
من بعد از رسیدن بکابل و در نخستین روزیکه به ریاست تدریسات مسلکی وزارت تحصیلات عالی رفتم فهمیدم که آن آموزگار انگلیسی درست حدس زده بود. این آدمک که در کرسی ریاست تدریسات مسلکی نشسته بود مرا مخاطب قرار داده گفت: تو دارنده ای سند سیاه از کشور انگلستانی و بدرد این دولت نمیخوری. برو وظیفه ات را به حیث آموزگار کمافی السابق اشغال کن. در آخر گفت: توجه کنی که دولت به همه گفتار و کردار ات متوجه خواهد بود.
بعد از آن من محمد علم فراهی و عبدالقیوم عماد را ندیدم و یکسال بعد شنیدم عبدالقیوم عماد را تیرباران کرده اند و محمد علم فراهی در بخشی از استان فراه تفنگ بدست گرفته و علیه کمونیست ها میجنگد.
اعتراف میکنم که نظر به وصیت دوستان ام چون زنده یادان داکتر هادی بختیار، داکتر کریم یورش، محمد اسلم دریوش و چند بزرگوار دیگر سنگر خاصی را بخاطر مبارزه علیه خلق ها و پرچمی ها اختیار نکردم اما پیوسته با نوشتن داستانها و اشعار حرف دلم بیان نموده و در سنگر حق و عدالت بودم .
بخاطر نوشته ها و اشعار ام در روزنامه ها و مجلات که بیانی از زندگی مردم در بند افغانستان بود نه تنها مورد تائید اعضای حزب دیموکراتیک خلق بودم بلکه دیگر کسی به دنبالم نبود که چه میکنم و چه میخواهم. زندگی عادی ام هم برای خودم و هم برای اعضای فامیل ام از تشویش بدور بود.
در لیسه ای زراعت هرات روز ها معاون مکتب که یک خلقی اهل پکتیا بود و هر روز آموزگاران کنترول می شدند. این آدمک در عقب دروازه صنف می ایستاد تا بداند من عوض درس ماشینیری کشاورزی چه تبصره ای دارم ولی من لحظه ای وقت اولاد وطن را به این گونه مسائل تلف نمیکردم.
سالها گذشت میشنیدم که استاد محمد علم فراهی در سنگر جهاد علیه کمونیست های افغانستان قرار دارد و فکر میکردم شاید او یک از فرماندهان ربانی، گلبدین، سیاف و یا مولوی محد نبی باشد. بعد ها به کابل و به آموزشگاه ای تخنیک ثانوی دانش آموز ریاضی و فیزیک مشغول وظیفه شدم.
محمد علم فراهی دیگر از یادم میرفت زیرا میدیدم و میشنیدم که خیلی از دوستانم و مردم دیگری روزانه به جوقه های اعدام سپرده میشوند. داکتر مهربان و معلم آموزگارم داکتر کریم یورش را به بهانه ای از بیمارستان دستگیر و در پولیگون پلچرخی کابل به زیر هزاران خروار خاک دفن نمودند. مثل این انسان والا هر روز صد ها به خاک و خون کشانیده میشدند.
کسیکه زیادتر از همه نصیحت گرم بود مادرم بودم که هر صبح وقتی از خانه بیرون میشدم زیر لب اش دعای میخواند. گویا به من الهام میشد که عمر چنین دولتی کوتاه است و خاصتن بعد از هجوم لشکر روسها به تائید این حرف دوستم هادی بختیار را یاد میکردم که بعد از برگشت ام از انگلستان میگفت: اوضاع این وطن آنقدر بد میشود که هرکه به مرگ خود راضی خواهد بود.
روز ها و سالها گذشت. عمر دولت خلق و پرچم به سر آمد و بنیادگرایان هفت قسم اسلام بر مقدرات مردم ما مستولی شدند. دو سال کامل را در کابل گذاره کردم. اولاد هایم عادت کرده بودند که وقتی راکتی از بلندی های خیرخانه کابل بسوی چهار اسیاب میرفت نام این راکت را زمزمه میکردند و زمانیکه راکتهای از سوی چهار آسیاب کابل بسوی خیرخانه می آمد خود را در زیر زمین خانه پنهان میکردند... باز طالب آمد و ما بار دیگر در سرزمین آبایی خود هرات بود و باش داشتیم. هرچند دیگر از جنگها نشانی نبود ولی وضیعت چنان مینمود که ما دیگر بسوی عصر سنگ روانیم. همسر ام که آموزگار یکی از موسسات علمی بود روز ها در خانه محبوس مانده بود و اجازه نداشت که از خانه بیرون شود... فرزندان ام باید با لنگی به مدرسه میرفتند و در باز گشت با خود سخنان اموزگاران خود را تکرار میکردند که شیعه ها مسلمان نیستند، ریاضی و فزیک و بیولوژی و کیمیا علم شیطان است و باید فقه و حدیث آموخت... و بلاخره روزی در موسسه دنمارک برای کمک به مهاجرین افغان چند طالب هجوم آورده و مرا تهدید به مرگ کردند. و آخرین چاره ام را آن یافتم که وطن را ترک وبه کشور اتریش پناهنده شوم.
نخستین پیامی که از استاد محمد علم فراهی گرفتم از طریق فیسبوک بود او نوشته بود بعد سه دهه ایستاده گی در مقابل دولت خلق و پرچم حالا در کابل زنده گی میکنم و توان ام را بیماری به نام پارکینسن خیلی کم کرده است. اما همچنان خدمت به مردم میهن ام در دلم میجوشد. برایم نوشته بود از اینکه از ملالی جویا طرفداری میکنی به تو و دوستی ات افتخار میکنم.
راستش اگر بگویم من از ملالی جویا را به خاطر شهامت و ایستاده گی در مقابل جنگسالارانیکه وطن را بعد از شهادت ملیون ها فرزندان این وطن به نام اسلام ویران نمودند و ملیون ها دیگر را از خانه و کاشانه ای شان به مهاجرت مجبور نموده وو بالاخره به نیرو های ناتو تکیه نموده و به چور و چپاول شروع نمودند تا زنده ام پشتیبانی مینمایم. نه او بلکه تعداد زیادی از جوانان و سالمندان ما را به خاطر این شهامت شان تقدیر میکنم.
از روشنفرانیکه به نامهای قوم، قبیله، زبان و ملیت میان مردم فقیر و بیچاره ما تفرقه می اندازند سخت بیزار ام و در دشمنی با آنان هیچباکی ندارم.
آوارگی این به معنا نیست که وطن و مردم ام را فراموش کرده ام.
نعمت الله ترکانی
22 فبروی