افغان موج   

شعر زنده یاد رازق فانی تداعی گر درد ها

صفحۀ انترنت را به زحمت باز کردم. این به خاطری که از مدت دو هفته درد ناشناتختۀ دست چپم را آزار میدهد طوریکه گاهی با خودم میگویم باید آنرا را قطع نمایم و دور بیاندازم. بهرصورت اشیاق دیدن آفریده های تازه از نخبه گان ما چون رازق فانی، مضطرب باختری، پرتو نادری، لطیف ناظمی، مجاوراحمد زیار، الهام، اکرم عثمان، صبور سیاه سنگ، رهنورد زریاب و سپوژمی زریاب، اسدالله حبیب، اکبر کرگر و دیگران که ماشاالله چون ستاره های تابناک در آسمان ادبیات میهن ما میدرخشند، دردم را فراموشم میسازد. سایت آسمایی خبر المناک درگذشت رازق فانی را در صفحۀ نخست اش به نشر سپرده بود. اما نه باورم نمی شود به سایت کابل ناتهه سر میزنم. آنجاهم همین داستان غم انگیز  است و خلاصه با دریغ و درد فراوان تمام سایت های انترنتی خبر جانگداز مرگ فانی را نوشته اند. باخودم میگویم: راستی زنده گی چقدر بی ارزش است. مگر میشود رازق فانی را  مرگ با خودش برده باشد؟! او که هنوز زیادتراز شصت و اندکی  سال عمر نداشت، آری مرگ ظالم است و مرگ کارخود را میکند.

دیگر طاقت نداشتم که به صفحۀ کمپیوتر نگاه کنم. روی بسترم دراز کشیدم و در خطوط راست و کج اطاق ام که احمقانه به هر سمت کشیده شده بود نظر انداختم. خطوطی در هر سمت، خطوطی مستقیم، منحنی، کج  ووج، همه اش نماینانگر عدم تناسب پدیده های طبیعت بود، همه اش گریز از تمرکز، تناسب و سنجش درست و منطقی بود، همه اش عفریت مرگ و نابودی. باخودم گفتم: آیا راستی مرگ هر زمانی که خواست میآید. با مایوسیت فراوان قبولم شد؛ زیرا آهسته آهسته باورم شد که رازق فانی را عفریت مرگ با خودش برد.

وقتی روی بسترم آرامتر شدم غزل زیبایی فانی خاطرات حد اقل سی سال از زنده گی ام را تداعی کرد:

«همه جا دو کان رنگ است همه رنگ میفروشد»: آری آنروز ها زمان رنگ فروشی بود،  یادم از یکی از معلمین دورۀ متوسطه ام آمد که او را هم باسنگ شکستند به بهانۀ رنگ، رنگی شاید از طیف های تازۀ سیاست. آنزمان  او منشی کمیته ولایتی  هرات  مقرر شده بود. باید اقرار کنم که یگانه مشوق ام در ادبیات فارسی او بود و او بود که سعدی، مولوی، عنصری، جامی، فردوسی، حافظ، بیدل، صایب و دیگران را سخاوتمندانه برای  شاگردان میشناساند. اما دریغ که آنروز ها او هم به رنگ فروشی روی آورده بود و میدیدم که دوکانداران درب خوش شهر هرات را که از آنجمله یکی پدرم بود با زور و جبر مجبور میساخت  تا دروازه های دوکان خود را با پارچه های سرخ مزین سازند و روی این پارچه ها زنده باد خلق، نان، لباس و خانه بنویسند. طوریکه بعد از یکهفته همه دوکان ها  و بازار ها با رنگ سرخ آراسته شده بودند. اما در مورد:« دل من به شیشه سوزد که همه سنگ میفروشد»: باز هم یادم آمد از انسانهایکه که در 24 حوت  همانسال بیگناه بخون خود غوطه ور شدند و بعدا یادم ازعزیز ترین دوستم دکتورهادی بختیار داکتر در شفاخانه ای علی اباد کابل افتاد که در واقع قلبی به شفافیت شیشه داشت و نا جوانمردانه به دست سنگین خادیست های آنزمان در پولیگون های پل چرخی به شهادت رسید و یادم از مادر پیرش آمد که هر شب بیاد پسر نازنین اش میشکست و پدر، برادر و خواهرش که شیرازۀ فامیلی آنان مثل شیشه با سنگی  از هم پاشید. و این یکی نمونۀ از هزاران شیشه های بود که میشکست و رنگ های سرخ، سپید و سبزی که به فروش میرفت و قلم توانای رازق فانی آنرا به بیان مینشست.« به کرشمه يی نگاهش دل ساده لوح ما را»: این کرشمۀ نگاه همان دید مارکسیست لیننیستی گروه اجیران خلق بود که به نام نان ، لباس و خانه، و فرامین عجولانه دل  خوشباور مردم را میربودند و با این وسیله  به ناز دل ها را میربودند و ما را به اردگاه های بین المللی به اصطلاح صلح و سوسیالیزم میفروختند.

ضرورتی ندارد که درین باره من تشریحات اضافی بدهم  چون نسلی که هم اکنون بر ویرانه های افغانستان و اردگاه صلح و سوسیالیزم! نفس میکشند معنی این کلمات را به درستی درک میکنند « شرری بگير و آتش به جهان بزن تو ای آه  ز شراره يی که هر شب دل تنگ ميفروشد» یادم  از آن روز های میامد که مادر فضل احمد همسایه ما به درب خانه اش مینشست و منتطر فرزندش بود. فرزندش دوران سربازی اش را میگذراند و در اطراف شهر جنگ بود و روزانه ده ها سرباز کشته میشد و مادران برای سلامتی فرزندان خود آه میکشیدند و دست به دعا بلند میکردند. آری فضل احمد هم عاقبت شهید شد و مادرش داغ او را جاودانه باخودش به گور برد.« به دکان بخت مردم کی نشسته است يارب   گل خنده ميستاند غم جنگ ميفروشد» آری غم جنگ غم بمبارد، غم جبهه و تجاوز گل خنده را از لبان هرکس ربوده بود. مردم یا مجبور بودند با این حال بسازند یا ترک دیار کنند. تازه با ترک دیار دیگر گل خنده ای روی لبان شان هرگز روییدنی نبود و کسی هرگز نمی دانست چه کسی دردوکان سیاست به معامله گری مشغول است.« دل کس به کس نسوزد به محيط ما به حدی
که غزال چوچه اش را به پلنگ ميفروشد» سازمان های جهنمی خاد انسان را چنین پرورش میداد که دیگر دل زن به شوهر فرزند به پدر و مادر نمیسوخت و هرکس میتوانست عزیزترین کس اش را به چنگال پلنگ به سپارد.« مدتيست کس نديده گهری به قلزم ما  که صدف هر آنچه دارد به نهنگ ميفروشد» بدون تردید نهنگ درین شعر سمبولی از شوروی است و وقتی چنین باشد یگانه گهری که به کام نهنگ رفت آزادی ما بود که ما تا امروز نتواستیم چهره حقیقی آنرا به بینیم.« ز تنور طبع فانی تو مجو سرود آرام  مطلب گل از دکانی که تفنگ ميفروشد» رازق فانی را خداوند بهشت جاویدان بخشد. من زمانی به پشاور پاکستان رفتم در خیبر اجنسی از مربوطات سوبۀ سرحد دوکانی را دیدم که در آن چند نفر با ریش و بروت نشسته اند و در دروازه و دیوار این دوکان از انواع سلاح های ثقیله تا خفیفه آویزان بود. عجیب تداعی میکند؛ وقتی به این مصرع میرسم همیشه همان دوکان و همان مردم به نظرم زنده میشوند. در دوکان غیر از  آدم و تفنگ حتی یک بوته گل تزیینی هم  دیده نمی شد. آری جای که تفنگ باشد  و کشتار حاکم باشد دیگری گلی رستنی نیست و یا برای عرضه کردن وجود نخواهد داشت. رازق فانی این غزل زیبا را ظاهرا در سال  1358 گفته. اما  برای نسلی که درسال 1386 هنوز هم دلهره های پلنگ، نهنگ، تفنگ و بالاخره سنگ آنان را می آزارد وهنوز سرنوشت شان با سیاه ترین واژۀ یعنی تفنگ وابسته است، این سمبولها میتواند واقعیتی از تخیلات انسانی ونبوغ سرشار رازق فانی در شعر فارسی دری باشد . مردم ما تا ابد به روح پر فتوح آن بزرگوار  التاف دعا هدیه میفرمایند.

نعمت الله ترکانی

25 اپریل 2007

 

گذ ر گا ه شقا یق

 چه خجالت زده صبحی ؟

چه دروغین شفقی !

آسمان دامن خونین دارد

کس نداند که درآن آبی دور

درپس پردة ابر

برسرنورفروشان چه بلا آ مده است

کس به مهتا ب تجاوزکرده ،

یا که خورشید به انبوه شهیدان پیوست

*****

چه غم اندود فضایی؟!

چه مخنث فصلیست !

نه به منقار پرستو زبهاران خبری

نه ز باران اثری

ا برها لکه ی بدنامی این فصل فلاکت بارند

مشک شان آب ندارد

که به لب خشکی این جنگل آتش زده  پاسخ گویند

*****

تک سواری ز دل دشت فرا می آ ید

باش تا پرسم از او

که به خورشید چه آسیب رسید ؟

بامداد از چه نیا مد ؟

صبحت ای مرد بخیر !

از کجا می آیی ؟

خبر از روز نداری ؟

*****

هه ! ؟

روز را پرسیدی ؟

چقدر بی خبری !

سالها شد که درین شهر شب است

تو کجا خواب  بُدی ؟

حملة را هزنان یادت نیست ؟

که به همدستی چندتا نامرد

هر کجا روزنة را دیدند

که از آن نور تصور می رفت

همه را بربستند

و به هرخانه که قندیل فروزانی بود

همه را بشکستند

و از آن روز به بعد

شهر در ظلمت جاوید نشست

بال خورشید شکست

و دگر روز نیامد

*****

خیل خفاش

همان لحظه که بر شهر هجوم آوردند

جغد ها را سرمنبر بردند

حکم اعدام قناری ها را

همه فتوا دادند

و به شب

نامه نوشتند

که جاوید بمان

 ما هوادار توییم ـ

و از آن لحظه به بعد

هرکجا جرقة نوری به نظر می آمد

شب پرستان به لگد کوبیدند

*****

ازشفا فیت باران بدشان می آمد

زهر درآ ب زدند

و چه معصومانه

ماهیا ن درهرم حوضچه ها پوسیدند

*****

گرازین دشت سفر می کردی

به چپ و راست نه پیچی

که وقیحا نه سرت می تازند

هرقد م دزدان اند

روبرو گر بروی

کوره را هیست ،

که تا خا نة خورشید ترا خوا هد برد

سرراهت ز گذر گاه شقا یق گذری کن

عرض تعظیم مرا خدمت شمشاد ببر !

به پتونی برسان پیغامم

بید مجنون شده را از من گوی

که ازین وادی خا کستر و خون

تا شما دور شدید

هیچ کس نام بهاران نبرد

باد از کورة باروت فرا می خیزد

بر لبش آتش و دود است

*****

راستی باش

که پیغام بزرگی دارم :

تا هنوز از دل خا ک

ریشة گل بته ها گم نشد ه

باغ وقتی که در آ تش می سوخت

نونهالی چه دلاور می خوا ند

سوختن مرحلة دیگری از رویش ماست

باید از سر روئید ........

رازق فا نی

  بها ر 1373