آخرین اشک
چه ظلمت بارشبهای سیاه تیره وتاراست
چه روزشوم وغمباراست
چه برق آسا مصیبت برسراین ملت مظلوم
فتادوجمله را چون کوه یخپاره
هزاران پارچه کرده
عجایب روزگاران است
نه دگرنغمه های مست باغ وجویباران است
نه لاله درچمن زارونه هم درکوهساران است
توگویی روح خوشبختی ازین میهن سفرکرده
همه اززادگاه خود
چراعزم سفردارد؟
چه درد انگیزوغمفرساست
بدان سوی افق ها راه پیمودن
بدان جائیکه کلتوروزبانش سخت بیگانه ست
وهرسونغمه های مست جام وپیک وپیمانه ست
وهرچیزش بما رنگ دگردارد
چه غمبارست کرسمس رابجایی عیدبگزیدن
چه سرد است خوشی وغم را به چشم دیگران دیدن
دگرآنجانه تجلیل برات وروزنوروزاست
نه هم هفت میوه برخوان وطندارسیه روزاست
نه هم عیدونه قربانیست
نه جوش بزم میهما نیست
برای آنکه قربانی درآنجا جرم سنگین است
بسی بی جا وننگین است
نه آنجا شوک ماه صیام ولیله القدراست
هلالی نیست , نی بدراست
درآن عثرت سرائیکه نه آواز زتکبیراست
وطند ارعزیز روزه دارمن
چگونه روزه بگشاید؟
درآنجائیکه ششماه روزوششما ه شب بود آیا
گهی هم میهنم وقت نمازخویش بشناسد؟
دریغ ودردهرگزنی !
چه ظلم است وچه بیداد است
دل بشکسته ء هرمردوزن غمگین وناشاداست
همه ازهم گریزان است
پسرها ازپدر, مادرزفرزندش
برادرازبرادرمیگریزد تاکه یابدسرنوشتی را
ویا اندرزمین تیره می جوید بهشتی را
چه درد انگیزوغمبارست
که هرروزشاهد آواره گی هموطن باشم
دگرخشکیده چشم من
ازآنکه چشمه ء چشمم نه لبریزاست ازاشکی
همه رفت ازپی یاران
عزیزان نیزهنگام وداع گریند
نمیدانم که ازخوشیست یاهم بهرماگریند
ویاشاید که اشک خو د
نخواهندهم سفرسازند
درآن جائیکه اشک وآه را یک ذره راهی نیست
دلیل اشک وآهی نیست
ازآن این مونس شبهای ماتمباراندوه را
به لب های پرازخنده وباچشمان خون آلود
پس ازلغزیدن اشکی
که شاید آخرین باشد
وداع گویند
وداع گویند
انجنیرشفیق رفیقی
ماه اگست2001 اسلام آباد