افغان موج   

 http://afghanmaug.net/images/bg.GIF

 

به مناسبت هشتم مارچ 2011

مرتب: ملیحه ترکانی

بار دیگر هشتم مارچ رسیده است روزیکه برای اضافه از نصف نفوس دنیای ما یک روز است و این  یکروز را باید به نام ایشان تجلیل کرد. این روز و روز های دیگر همچنان میاید و میگذرد.  سالها تکرار میگردد.

بخاطریکه گوش وبینی عایشه بریده میشود . خیام وصدیقه بدست طالبان سنگسار میشوند و خانم حمیده برمکی با خانواده اش شکار یک انتحاری میشود و  هشتاد درصد زنان در وقت زایمان ضایع میشوند و یا توسط مردان آتش زده میشوند نمیتوان هشتم مارچ را مثل همه روز با آرامی سپری کرد. درین روز باید در مقابل چنین نظام های ظالمانه خاموش ایستاد.

نمیتوان هیچ روزی را بدون نشان دادن همدردی و عکس العمل مقابل زنستیزان سپری کرد. بخصوص هشتم مارچ که روز بین المللی زن و روز بزرگداشت از مقام والای زن است. زنی که مادر است، زنیکه خواهر است و زنیکه این همه سیاستمداران، فرهیختگان، پیغمبران وهمه  به آغوش پر مهرش پرورش یافته اند. اوست که با قلب مهربان و پر عاطفه اش پروانه وار میسوزد و برای تعلیم و تربیه اولادش از هیچ نوع فداکاری دریغ نمیکند.عمر عزیز اش را فدای اولاد و خانواده میسازد.

 زنان که نصف پیکر جامعه را تشکیل میدهند در طول تاریخ گام به گام و شانه به شانه با برادران و همسران خود  در عرصه های  مختلف زندگی پیگیرانه و با پشت کار خستگی ناپذیر عرق ریخته اند و کارنامه های خوبی از خود بجای گذاشته اند و میگذارند.

نمیتوان نادیده گرفت که رول  زنها در تربیه اولاد وطن، نظم و ترتیب کانون خانواده و اجتماع بالاتر از مردان است. با این همه که گفته آمده ایم سوال اینجاست گه چرا با این همه برازندگی ها، ازادی و اعتبار اجتماعی اش منحصر به مرد باشد؟ چرا اگر مرد خواسته باشد او را اتش بزند.؟ بکشد، گوش و بینی اش را ببرد وآزارش بدهد؟ در حالیکه خالق مرد و زن ذات پروردگار است و مرگ و زندگی همه وابسطه به خواست اوست.

خواهران عزیز و برادران محترمی  که واقعن به شخصیت مادران و خواهران شان احترام دارید. لطفنا نگذارید قلم زنان شکسته  و زبان زنان قطع گردد. در راه آزادی و رسیدن زنان به حقوق حقۀ شان از هر راهی مبارزه نماید. بخصوص زنهای افغان که در طول تاریخ از همه بیشتر رنج و مصیبت دیده اند و قربانی داده اند. فیصدی زیاد زنان از نعمت سواد بی بهره اند و به این دلیل از حقوق خود بیخبر مانده اند.

آنانیکه  زنانرا از کسب علم محروم و در گوشه خانه جای شانرا میدانند باید متوجه باشند که اگر زنی محروم سواد باشد   نمیتواند اولادی سالم به جامعه تقدیم کنند و اگر مادران این زنستیزان و مرد سالاران  سواد کافی داشتند هیچگاه چنین پسرانی را به جامعه تقدیم نمیکردند که به حقوق مادران و خواهران  و منجمله زنان احترام نداشته باشند و آنان را جنس دوم ، ضعیف، فتنه  تصور نمایند. لازم به یادآوری میدانم که نقش زنان در دیموکراسی  امریکایی در افغانستان هیچگاهی نمیتواند جوابگوی خواست زنان در افغانستان باشد. زیرا در اهرم های قدرت در افغانستان تنها زنستیزان و مجرمین و ناقضین حقوق بشر قرار دارند.

ملیحه ترکانی

از فیس بوک

دوستان عزیز فیس بوک در انترنت یکی از پدیده های قرن بیست یک است که میشود در آن چهره های حقیقی دوستان فرهیختگان و وطنپرستانرا دید. در ذیل نظرات نیک و پژوهش های دلداگان وطن ما افغانستانرا بخوانش میگیریم. من در طول یکسال با توجه به نگارش دوستان بعضی از مسایل را یاداشت کرده ام که خدمت تان تقدیم مینمایم. امید مورد پسند شما واقع شود.

امیلی فرگسن مرفی پیشآهنگ مبارزات حقوق زن

برگردان: حنیفه فریور

با فرارسیدن ششم دسامبر (روز مبارزه با خشونت علیه زنان و یادبود از قربانیان خشونت در کانادا) زندگینامۀ خانم «امیلی فرگسن مرفی» یکی از پیشآهنگان کانادایی را که همه عمرش جهت مبارزه برای کسب حقوق زنان صرف شده است، بدست نشر می سپاریم: Emily Fergu...son Murphy
امیلی فرگسن مرفی
(1868-1933) Social activist, author «امیلی فرگسن مرفی» یکی از چهره های درخشان کانادایی در عرصۀ مبارزات زنان است. وی در سال 1868 میلادی در کاکس تاون انتاریو زاده شد و سومین کودک از جملۀ شش فرزند اسحق فرگسن زمیندار ثروتمندی بود که پیشۀ تجارت داشت. پدر کلان مادری امیلی «اگلی آر گوان» سیاستمدار و صاحب امیتاز نشریه ای بود.
امیلی در فضای خانوادگی ای بزرگ شد که بحث و تبادل نظر در زمینۀ سیاست و قانون هنگام صرف غذای شام رسم معمول شان بود. کاکاهایش قاضی دادگاه عالی و سناتور بودند. یکی از برادرانش حقوقدان و دیگری عضو محکمۀ عالی بود. امیلی در مکتب خصوصی
Bishop Strachan School یکی از مراجع برازندۀ تحصیلی دخترانه در تورنتو درس خواند و از طریق دوستش در آنجا بود که با «آرتور مرفی» محصل تیالوژی آشنا شد. در سال 1887 میلادی امیلی با مرفی ازدواج کرد و هر دو به سمت غرب کشور کوچیدند. امیلی طبیعتاً از قدرت رهبری خوبی برخوردار بوده وعلاقمندی بی حد و حصری به حمایت از زنان و کودکان داشت. تجربۀ تلخ یک تن از زنان البرتائی که بعد از سالها سختکوشی و کمک به فامیلش شوهرش مزرعه را فروخته و وی چیزی از بابت فروش مزرعه مستحق نشد، انگیزه ای گردید تا امیلی ریشه های قانونی این بی عدالتی را از طریق تحصیل و مطالعه دریابد. مبارزات و سختکوشی های امیلی بصورت جدی مورد حمایت و تشویق زنان اطراف و ده نشین قرار گرفت و در نتیجه سبب شد تا حکومت البرتا تحت فشار قرار گیرد و Dower Act در سال 1911 به تصویب برسد. به موجب این قانوننامه زنان حق مالکیت بر یک سوم جایداد شوهران خود را بدست آوردند چندی بعد امیلی فرگسن مرفی به گونۀ بسیار فعال زنان را منسجم نمود. او موسسۀ Federated Women Institute زنان آزاد را بنیانگذاری کرد و سپس عضو مجمع مساوات شد و با خانم نلی (مبارز و فعال حقوق زنان که در همین سایت زندگینامه اش درج است) برای بدست آوردن حق رای دهی به زنان، همگام و همنوا شد.  دفاع و مبارزات پیگیر بانو مرفی برای حقوق زنان و کودکان، باعث شد تا وی چندین دفعه به دادگاه و محاکم قضائی احضار شده و مورد بازخواست قرار گیرد و این برای یک خانم در اوایل قرن بیست امر ساده و عادی نبود در شرایطی که مورد طعنه و تحقیر مردان قرار می گرفت. امیلی در سال 1916به صفت رئیس دادگاه پولیس در شهر ادمنتون مقرر گردید و وی اولین خانم صاحب صلاحیت در بخش دادگاهی پولیس بود. آگاهی و معلومات امیلی از مضرات و مصائب مواد مخدر در جامعه او را وادار کرد تا مقالاتی برای اصلاح قوانین در این رابطه بنگارد. این مقالات در سال 1922 به نام «شمع های سیاه» زیر نام مستعار , Janey Canuckبه چاپ رسید.  امیلی یک تن از پنج بانوی مشهور کانادایی بود که پروندۀ person را تا Privy Council انگلستان برد و در نتیجۀ مبارزات وی، خانم نلی و سایر همکاران شان در اکتوبر 18 سال 1929 این مسئله که کلمۀ Person شامل حال زنان هم هست - از اینرو زنان می توانند عضویت سنای کانادا را داشته باشند- مورد قبول قرار گرفت. خانم امیلی مرفی تا سال وفاتش یعنی 1933 میلادی به مطالعات، تحقیقات و فعالیت های اجتماعی- سیاسی اش ادامه داد. روانش شاد و یادش جاودانه باد!  

کلارا زتکین مبارز حقوق زن:

نوشتۀ: فروزان ساحل

بنیانگذار روز زن کلارا زتکین یکی از اولین مبارزان حقوق برابر زنان است که نه تنها به عنوان سیاستمدار برجسته جنبش سوسیال دموکراسی، بلکه به عنوان یکی از چهره های رهبری جنبش زنان آلمان شناخته شده است. گفته می شود که در مراسم خاکسپاری کلارا زتکین... در مسکو، در بیستم ژوئن ۱۹۳۳ میلادی، بیش از ۶۰۰ هزار نفر شرکت کردند تا با این مبارز برجسته جنبش زنان وداع گویند. کلارا زتکین ۷۶ سال زندگی کرد و خاکستر جسد او در دیوار کرملین به خاک سپرده شد. کلارا آیسنر دختر یک معلم روستایی از ایالت ساکسن آلمان بود که در خانواده ای مسیحی با نظرات انسان دوستانه بزرگ شد. در دوران تحصیل در آموزشگاه تربیت معلم در لایپزیک به عضویت حزب سوسیال دموکرات آلمان درآمد. به دنبال آشنایی با اوسیپ زتکین، انقلابی روس، در سال ۱۸۸۳ به همراه وی به پاریس رفت. کلارا، نام فامیل زتکین را برای خود برگزید، اگرچه هرگز رسما با اوسیپ ازدواج نکرد. او در پاریس به عنوان روزنامه نگار در نشریات کارگری فرانسوی و آلمانی مشغول به کار شد وهر دو پسر خود را در این شهر به دنیا آورد. کلارا زتکین به عنوان نماینده سوسیال دموکرات های آلمان در دومین جلسه انترناسیونال سوسیالیستی در پاریس شرکت جست. سخنرانی او در این نشست باعث شد که او به عنوان موسس و یکی از رهبران برجسته جنبش زنان شناخته شود. کلارا گفت: همان گونه که کارگر توسط سرمایه دار به انقیاد کشیده می شود، زن نیز تا زمانی که از نظر اقتصادی مستقل نشده، در بند مرد باقی خواهند ماند.
کلارا بعد از درگذشت شریک زندگی اش در سال
۱۸۹۰، به همراه کودکانش از پاریس به اشتوتگارت آلمان بازگشت و در آنجا به عنوان نویسنده یک نشریه کارگری زنان به نام برابری شروع به کار کرد. آشنایی اش با هنرمند نقاش، گئورگ فردریش زوندل به ازدواج با وی انجامید. کلارا زتکین نخستین زنی بود که به رهبری حزب سوسیال دموکرات آلمان رسید. در اولین جلسه کنفرانس بین المللی زنان سوسیالیست در اشتوتگارت او به عنوان منشی عالی حزب برگزیده شد. سه سال بعد، در ۲۷ آگوست سال ۱۹۱۰ دومین کنفرانس بین المللی زنان در کپنهاگ با شرکت ۱۰۰ شرکت کننده از هفده کشور جهان برگزارشد. در این کنفرانس، به پیشنهاد کلارا زتکین روز هشتم ماه مارس به عنوان روز زن، برای دفاع از حقوق زنان در مقابل تبعیضات مختلف و چند جانبه برگزیده شد.

زندگینامۀ سپوژمی زریاب:

سپوژمی زریاب در 1949 در کابل به دنیا آمد و از هفــده سـالگی به نوشـتن داسـتانهای کوتاه آغـازید. او میگوید: "گرایش به ادبیات را از پدرم گرفته ام؛ مـرد بیمانندی بود. هـرگز نمیگذاشت احسـاس کنم که من تن...ها دختر هستم و بس. او مرا نه به کردن کاری وادار میساخت و نه از آن باز میداشت. هنگامی که کودک بودم، تلویزیون [در افغانسـتان] نیامده بود. پدرم شـبانه سروده هایی برای مـا میخواند و من آنها را یکی پی دیگر به یاد میسپردم. شاید سه یا چهار ساله بودم. او سرودی را آغاز میکرد، دنباله اش را من میخواندم. سپس ادبیات دیروز، راه پیشرفت در سفر ادبی را برایم هموارتر کرد. پدیده دلخواهم در ادبیات داستان کوتاه است. شیفتگیم به داستان، که خود دستاورد باخترزمین است، ریشه در کار نویسندگان بیرونی، به ویژه اروپاییها و امریکاییها دارد  زریاب پس از رفتن به فاکولته ادبیات و هنرهای زیبا در کابل، سالی را به آموزش ادبیات در فرانسه سپری کرد، و هنگامی که در 1973 به [کشورش] برگشت، کودتای محمد داوود به دستگاه شاهی پایان بخشیده بود. کشمکشها آغاز گردیدند. پنج سال پس از آن، داوود در کودتای دیگری کشته شد. در سپتمبر 1979 نور محمد تره کی را دستیارش (حفیظ الله امین) نابود ساخت. دو ماه بعد، نیروهای شـوروی امین را تیرباران کردند. آنها ببرک کارمل را بر تخت نشـاندند و در دسـمبر 1979 به این کشور یورش آوردند  خانم زریاب در دهه فرمانروایی شوروی، مترجم سفارت فرانسه در کابل بود. نامبرده نوشته هایش را در ایران و افزون بر آن، با وجود سانسور، از راه انجمن نویسندگان که یگانه نهاد نشراتی شمرده میشد، چاپ میکرد  در 1991 روزگار با شتاب بد و بدتر میشد. زریاب با دو دخترش به شهر مون پلیه فرانسه رفت. در 1994 طالبان بر کابل چیره شدند. رهنورد زریاب نویسنده برجسته افغان و شوهر سپوژمی زریاب نیز به خانواده اش در فرانسه پیوست
داستانهای کوتاه دری سپوژمی از نگاه پرداخت، آمیزه یکدستی اند از سادگی، گستردگی و حس شاعرانه. انسانگرایی و جهانباوری درین نوشته ها جلوه هایی برخاسته از یادهای سرزمین خودش اند. دری بخشی از زبان فارسی است و در کنار پشتو، زبان رسمی افغانستان میباشد
  سپوژمی زریاب با مجموعه داستانی "دشت قابیل" و "چهره شهر بر زمینه بنفش" که بر بنیاد نوشته دیگرش در جشنواره  Avignon Off -1991 به نمایش گذاشته شده بود، آوازه بلندی یافت  Michael Barry  کارشـناس فرانسوی ادبیات فارسی، در پابرگ کتاب "دیوارها گوش دارند" مینویسد: "سپوژمی که نامش «مهتاب کامل» معنا دارد، در کنار خلیلی و مجروح، یکی از سه نویسنده بزرگ افغان در روزگار مـاست." از دو تن پسـین، اولی در مهاجرت مرد و دومی کشته شد  یادهای تلخ گذشته و نگرانیهای فردای مردمش، این نویسنده افغان را آرام نمیگذارد. او در گوشه یی از فرانسـه همچنان نسـتوه و امیدوار به کشـورش می اندیشـد و به جنگ ویرانگر نفرین میفرسـتد. هر یک از داسـتانهای سـپوژمی بر روی رژیم خونخـوار چیره بر همـدیارانش و سـتمِ پذیرانده بر زنان افغان چلیپا میکشد.

نوشته شده توسط: دکتور صبورالله سیاهسنگ

شیما رضایی را چگونه کشتند

نوشته شده توسط: دکتور صبورالله سیاهسنگ

...افغانستان کشوری است نیازمند به همه چیز، از آب و نان تا آزادی، از الفبا تا هنر، از آفتاب تا برف و باران و از آرامش روان تا آینده یی که نه نزدیک است و نه روشن و از کجا پیدا که آینده هم نباشد

در پیچیدگی اینچنین پرسش انگیز، برآورده شدن نیازها و خواستها و رسیدن به آرزوها نمیتواند دستاورد باد دلخواه باشد. اگر چنین نمیبود، امروز کشور ما نیز با افراشتن درفش آرمانشهر بر فراز چهار برج مرزهایش، نامی میداشت به زیبایی سرزمین خوشبختی یاوه نخواهد بود اگر گفته شود که پس از سه شنبه خونین یازدهم سپتمبر 2001، زیستن در افغانستان کمتر از مبارزه نیست. شهرها و روستاهای دوردست و دورچشم که باشند به جاهای خود شان، در همین پایتخت خود ما، آدم باید "هنر کشته نشدن" را درست فراگرفته باشد تا بتواند روز را به شام برساند و فردا بار دیگر گواه برامدن خورشید باشد؛ ورنه بایستی آمده های روزگار را خوش خوشان با پیشانی باز یا شقیقه باز خوش آمدید گوید.

در گذشته ها، بخشهایی از کره زمین را به جغرافیای فلسطین مانند میکردند: بیگناهی راهی خانه است، ناگهان به زمین می افتد و پس از آنکه خونش زمین تشنه را رنگین میسازد، دگر هرگز نمیتواند برخیزد. وی که پس از مرگ هم نمیتواند بداند زندگیش را چه کسی پایان داد و چرا؛ این را هرگز نخواهد دانست که سرنوشت مرده اش به کجا خواهد کشید.

راستی، در روزگار ما بازی با مرگ دیگران چرا آسانتر از دروغ و ارزانتر از بازیچه است؟ شگفت اینکه آماج خشم زمین و آسمان فرزندان آدم است. آب و آتش و آهن، آدم میکشند. انگار تاریخ به بیماری کمبود خون دچار شده باشد.

نیمروز هژدهم می 2005، دراکولای آشفته یال از دیار هزارویکشب افسانه ها به دل کوچه های چارقلعه (وزیر آباد) کابل آمد و دم دروازه یکی از خانه های کاهگلی زانو خواباند. خونخواه تشنه، پنجه بر گردن نازکتر از شیشه غرفه های بانک خون دختری سایید. او قربانی تازه میخواست

از آنجایی که دراکولای "بیگناهتر" از فرشته نمیتواند، اینسوی روزنه های تنگ پا گذارد، باید شکار را نزد خویش فراخواند.

نه! نیازی به زحمت کشیدن او نیست. مگر ما مرده ایم که او خود را بیهوده خسته سازد؟ میشتابیم و دست روی سینه با کوچکواری ویژه از بزرگوار میپرسیم: نوبت کیست؟ به نان و آب و آکسیجن چه کسی پایان داده شود؟

- شیما -

- شیما رضایی؟

- آری -

- شیما رضایی دوشیزه است و مرگش دوشیزه تر -

- خیلی خوب! گلوله داغی ارزانیی پیشانیش میکنیم

- آب از آب تکان خواهد خورد؟

- گمان نمیرود -

- رسانه ها داد و فریاد راه خواهند انداخت؟

- گمان نمیرود -

- کسی پی خونش را خواهد گرفت؟

- گمان نمیرود -

- دیگر دیر درنگی برای چه؟

- چشم! می آزماییم -

- نشانه: یک، دو ، سه، آتش

- دشوار بود؟

- نه -

- گوش تا گوش کسی آگاه شد؟

- نه!

- به آنها چه میگویید؟

- به نیمی میگوییم برادرش او را کشت، به نیمی دیگر میگوییم نامزدش. به آنانی که دو سخن نخست را نپذیرند، میگوییم بنیادگراها، و اگر هنوز هم نپذیرند، اینکه دیگر نمیتواند گناه شما یا ما باشد.

فروغ فرخزاد پیشاپیش نوشته بود:"به مادرم گفتم: دیگر تمام شد. گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد. باید به روزنامه تسلیتی بفرستیم.

...ای دریغ! رسانه ها نیز سوگنامه ها مان را درست چاپ نمیکنند و اگر کنند، چنین میکنند: "شیما رضایی کشته شد. تلویزیون طلوع هواخواهان زیاد دارد. کلمنتینا کانتونی امدادگر ایتالیایی گروگان گرفته شده سی و دو سال داشت." اگر باور تان نمی آید، به پانوشت همین برگ نگاه کنید.

دراکولا واپس به بستر رفت

- با مرده شیما رضایی چه کنیم؟

- مانند پروانه خشک شده بگذاریمش لای پرونده اش -

- اگر چنان کنیم، پرونده بسته نمیشود -

- نشود که نمیشود. با باز گذاشتن آن چند برگ و برگه، کدام زمین به آسمان خواهد خورد؟

- آیا قاتلش شناخته خواهد شد؟

- نه -

- چرا؟

- مگر ما میگذاریم که شناخته شود؟

- از چه رو؟

- ساده است: او را آنقدر که ما کشتیم، مرگ نکشته بود -

- چگونه؟

- اینگونه: نشانه ... یک ... دو ... سه ... آتش -

شکیب ایثار کارمند بیست ساله تلویزیون طلوع گفت: "طلوع روزنه یی است برای جوانان به جهان بیرون. ما میخواهیم چشم مردم را باز کنیم. تا آنها بتوانند حقوق خویش را پاسداری کنند.

سعد محسنی افزود: "ما خطر میکنیم و خطر را میپذیریم. بسیار دور از امکان است که مرگ شیما رضایی با کارهای گذشته اش در تلویزیون طلوع پیوند داشته باشد. او ماهها پیش از تلویزیون بریده بود. تا جایی که ما میدانیم او تهدید هم نشده بود. البته کارمندان دیگر طلوع تهدید شده اند، زیرا در جامعه کسانی استند که شیوه های نمایش این تلویزیون را نمیپسندند.

آیا کسی در آن دور و بر نیست از مسوولین گرانمایه پشت و روی پرده طلوع بپرسد: "همه گفته های شما روی هر دو دیده! شما که نمیدانید شیما رضایی چرا و چگونه کشته شده، از کجا میدانید که به خاطر تلویزیون طلوع کشته نشده است؟ او که بیست و چهار سال بیشتر نداشت، چرا پیش از طلوع شما در شهر کشته شدگان جنجالی و قاتل گمکرده، در نشانگاه تفنگ نشانده نشده بود؟

و او که نماد بیگناهی بود، گیریم که نماد گناه هم میبود، آیا باید کشته میشد؟ آیا ما که هرگز به کسی زندگی نداده ایم (و نخواهیم داد)، چرا باید آن را از کسی بگیریم؟ آخر ما کجای کار؟

و چنین بود که شیما رضایی را کشتیم. مرده اش را دوباره کشتیم و اگر چنانی که میخواهم نابود نشود، او را سه باره، چند باره و چندین باره خواهیم کشت تا دیگر کسی نپرسد که او را چگونه کشتید.

دیگر چه میخواستم بگویم؟ یادم آمد: هوا آفتابی است و زندگی زیبا. تفنگداران مهربانتر از گیتارنوازان، در کنار دروازه ارگ پایتخت، درخت آزادی و جاروب بته دموکراسی مینشانند تا شیکپوش ترین فرمانروای جهان در سایه و پناه آن خوش بخرامد و خوشتر بیارامد. هواپیماهای "دوست" بمهای نازکی بر روستاهای "دشمن" میریزند. در روزنامه ها آمده است: اگر از کشتار، خودسوزی، سنگسار و گرسنگی چند تن از خواهران و دختران مان بگذریم، حقوق زن در افغانستان و عراق هفتاد بار بیشتر از پیش بهبود یافته است. گزارشگران دوراندیشتر از گردانندگان هفته نامه "نیوزویک" با زبان نازکتر از برگ کاج بر وجدان هر آنچه سپیده و سپیدی است مینویسند: در نبرد فرشته و اهریمن، ارتش ایالات متحده همیشه پیروز است.

دیگر چه میخواستم بگویم؟ یادم آمد: گفتم هوا آفتابی است و زندگی زیبا. با اینهمه، آوای گریه از کجا می آید؟

آویزه ها

...متن بدون کم و کاست نخستین گزارش: "پلیس در افغانستان می گوید یک مجری جوان تلویزیون در خانه اش به ضرب گلوله کشته شده است. خانم شیما رضایی در برنامه موسیقی جوانان کار میکرد اما دو ماه پیش از کار اخراج شد. پلیس در کابل میگوید نقش او به عنوان مجری در این برنامه از سوی گروههای محافظه کار مورد انتقاد قرار گرفته بود که او را باعث خراب شدن اخلاق جوانان قلمداد میکردند. اما پلیس گفت که نمیداند قاتل این خانم بیست و چهار ساله کیست و آیا کشته شدن او به نقش وی در برنامه موسیقی مربوط است یا خیر چندین ایستگاههای خصوصی تلویزیونی پس از سقوط طالبان در افغانستان بر پا شدند و ایستگاه "تلویزیون طلوع" که خانم رضایی برایش کار میکرد با شیوه غربی و مجریان مد روز هواداران بسیاری در میان جوانان پیدا کرده است هر چند که انتقاد روحانیون را نیز به دنبال داشته است.

ایستگاه تلویزیونی یکی از چندین رسانه ای است که گروگانگیران امدادگر ایتالیایی.

Clementina Cantoni

با آنها تماس گرفته بودند تا گروگانگیری را خبر دهند. مردی که تماس گرفته بوده تهدیدهای مختلفی نیز عنوان کرده است اما مقامات جزئیات تهدیدهای او را فاش نکرده اند. کلمنتینا کانتونی، حدود سی و دو سال دارد و از دو سال گذشته در افغانستان به حیث مسئول کمک های انسانی برای زنان افغانستان به ویژه زنان بیوه افغانستان، کار میکرد.

(BBC, 20:11 GMT, May18, 2005)

www.bbc.co.uk/persian/afghanistan/story/2005/05/050518_mj-afghan-shooting.shtml

بازتاب مرگ گوینده تلویزیون طلوع در آژانس خبری پژواک: "گرچه تا هنوز علت اصلی قتل شیما رضایی معلوم نیست، اما سارنوالی مرافعه ادعا دارد که قاتل شناسایی شده و جستجو برای گرفتاری وی دوام دارد

محمد رجب همراز آمر حوزه اول کابل گفت: قاتل (شاه محمود ولد عبدالله) در سرای شهزاده کابل کار میکرد. زمانیکه مکتوب گرفتاری شاه محمود رسید، وی فرار کرده بود. سارنوال که نخواست نامش گرفته شود، علت گرفتار نشدن او را ثروتمند بودنش خواند.

به گفته زمری امیری رییس مرافعه کابل، خواهران شیما نیز اعتراف کرده اند که شیما با این تاجر ارتباط نزدیک داشت. وی افزود: سارنوالی تا آخرین حد توان خود برای گرفتاری قاتل کوشش میکند. اما حاجی محمد رفیع رییس اتحادیه صرافان سرای شهزاده کابل میگوید که دراین سرای کسی به نام شاه محمود ولد عبدالله ثبت نیست.

به گفته امیری، شماره های رسیده به تیلفون رضایی که چندی پس از آن به قتل رسید، نیز در سارنوالی ثبت است. در این میان، شماره همایون، یکی از تعویذ نویسان که در دشت برچی زندگی میکند، نیز شامل بود.

همایون به آژ انس خبری پژوا ک گفت که شیما به خاطر دو باره شامل شدن در تلویزیون طلوع برای گرفتن تعویذ با او ارتباط داشت.

حمیده یکی از شاهدان عینی میگوید: قتل شیما قبلاً طرح ریزی شده بود. به گفته حمیده، مادر شیما میگفت که هیچ وقت دروازه شان باز نمیبود، اما در روز واقعه قتل، دروازه باز بود و شیشه های اتاقی که شیما در آن به قتل رسیده، شکسته بودند.

قرار اظهارات زمری امیری رییس مرافعه کابل، شیما رضایی ساعت ده و پانزده دقیقه روز [2005/05/18] کشته شده، اما فا میل وی پس از بین بردن شواهد، ساعت یک بجه به پولیس اطلاع داده بودند. امیری افزود تفنگچه یی که با آن شیما کشته شده بود، بدست نیامده و تفنگچه دیگری که از منزل شان به دست آمده حتی سالها با آن فیر نشده است.

امیری از زبان مادر شیما میگوید که او خودکشی کرده و نیز می افزاید که تفنگچه را خودش از دست دخترش بیرون کشیده است. داکتران شفاخانه را بعه بلخی که بالای جسد شیما تحقیق کرده اند، میگویند که در جسد آثار لت وکوب دیده نمیشد و قسمت عقبی چشمان شیما رضایی با رنگ سبز آرایش شده بود. دکتوران تایید میکنند که به شیما رضایی تجاوز جنسی صورت گرفته بود.

(صفیه میلاد، پنجم جولای 2005

باسپاس فراوان از رسانه های "بی بی سی"، "پژواک" و "رویتر

ریجاینا (کانادا)، پنجم اگست 2005

 

چهـرنماهایی از لیلا صـراحت روشــنی

صبورالله ســیاه ســنگ

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

...دخـتر رز

دوسـتی داشتم به نام سلیمان که میدانسـتم نامش سلیمان نیسـت. او نیز مرا به نامی که پیش از آشنایی با او نداشتم، میشناخت. نامبرده بیسـت و چند سال پیش، در روزگاری که دوسـتداران جنگ و تفنگ تازه آغاز کرده بودند به آتش زدن افغانسـتان، برایم کتاب می آورد و میگفت که بار دیگر در کجا و چگونه با هم خواهیم دیدیادم اسـت نخسـتین بار نام سرشار شمالی را از او شنیدم. سلیمان از اندیشه، دلیری و سرشاری آن آزادیخواه برایم داسـتانها میگفت. به گمان زیاد، خودش نیز ریشه در تاکسـتانهای شمالی داشت. وی روزی شعری، به گمان زیاد در ماهنامه "میرمن" (بانـو)، را نشانم داد و گفت: "ای شعر از لیلاس و لیلا دختر همو سرشار شمالی اس خـانه به خـاکسـتر نشسـت، سـلیمان ناپدید شـد و مــن سـالهایی را در زندان پلچرخی سـپری کردم. از همان روز تا اکنون، هر باری که چشمم به نام لیلا صراحت می افتد، چراغ یادهای آن دو آزادیخواه جاودانیاد در تاریکنای دهلیز روانم فروزانتر میسوزد.

مهــربانوی مهــربان

پانزده سـال پیش [1989]، رزاق مـامـون و من کتابهای آفتابسـوخته روی دیواره های پل باغ عمـومی کـابل را دید میزدیم. ناگهان مامون چشم از کتابها برداشت و با کسی احوالپرسی کرد؛ سپس رو به من پرسید: "میشناسین یا معرفی کنم؟" و افزود: "لیلا جان صراحت و صبور سیاه سنگ لیلا را یک پارچه مهربانی یافتم. او در همان نخسـتین برخورد، در نگاهم آشنا آمد، آشنایی که گویی همه سـالهای اینسو و آنسوی زندان را با مـن یکجا پیموده باشـد. آرام و شـمرده سـخن میزد، از خانه و خانواده میپرسید. آن روز، لیلا از تنهاییها، خسـتگیها و پریشانیهایی که همه مان را یکسان میفشرد و میفسرد، یاد کرد.

کانون شعــر

لیلا صراحت روشنی مانند سروده هایش نمادی اسـت از روشنی و صراحت و لیلایی. به گفته دوسـتان نزدیک، او بانویی اسـت پابند به بایدها و باورهای مومنانه مردمش. بسیاری از رهروان جوانتر دیار سرود و سخن، به ویژه آنانی که از رهنماییهای او بهره مند بوده اند، لیلا صراحت را در نقش چراغدار آگاه و فرهنگمند میشناسند و میسـتایند.

یادم هسـت روزهایی که خانه و دفتر کار لیلا پاتوق یاران بود. اسـحاق ننگیال، پرتو نادری، قهار عاصی، ثریا واحدی، حمید مهرورز و چند تن دیگر نخسـتین شنوندگان سروده های تازه او بودند.

صراحت سوخته در آفتاب

لیلا را در تموز پشاور دیدم. گویی تنهایی، خسـتگی و پریشانی، همه ما را اینسوی مرز آورده بود تا در آفتاب همسایه هموار کند. او با همان مهربانی همیشه از خانه و خانواده پرسید. من از سروده ها و دوسـتانش پرسیدم. در پاسخ گفت: "رزاق مامون، پرتو نادری، گلنور بهمن و چن عزیز دیگه زیادتر از آلهه شعر به دیدنم میاین.

لیلا در میان فرزانه و سیمین

زمسـتان 1995 میرفت که پایان یابد. آصف معروف برای تهیه گزارشی از پروژه های سازمان ملل به اسلام آباد آمده بود. او هنگام برگشت، بسـته بزرگی را به من داد و گفت: "سال نو مبارکآن بسـته بیشتر از پنجاه کارت تبریکی با یادداشت کوتاه "سال نو فرخنده" از سوی سرویس فارسی بی بی سی را در خود داشت. در یک سوی کارتها "بهار شور افگن" از سیمین بهبهانی، "گل زردآلو میریزد" از فرزانه تاجیکسـتانی و "میلاد باران" از لیلا صراحت دیده میشدند و سـوی دیگر عکسـهایی از هـر سـه سـرود پرداز نمیدانم نخواسـتم یا نتوانسـتم به آصف معروف بگویم که اندوه مصراعهای آغازین آن شعر بهارانه لیلا صراحت، بار دیگر به روشنی چراغ یادهای سرشار شمالی و سلیمان در تاریکیهای روانم افزودند.

زادروز لیلا

لیلا را یکی دو روز پیش از پروازش به سوی اروپا بازهم در اندوهکده پشاور دیدم. او در کنار کتابهایش نشسـته بود و شاید به سوژه یی که پس از چندی به نام "تاراج" سروده شد، می اندیشید.

"اینك سموم وحشی ظلمت/ تاراج كرد شهر روانم را/ با كوله بار هیچ به دوشم/ رو سوی شهر خسـته تنهایی/ راهی، راهی/ شاید كه هیچ باز نگردم.

نمیدانم چرا بدون اجازه، گـذرنامه لیلا را از روی کتابهایش برداشتم. کنجکاویم میخواسـت تنها ویزه اش را ببینید و اینکه او چه دیر از ما دور خواهد ماند. بدون اینکه خواسـته باشم، چشمم به سال و ماه تولدش افتاد. او چیزی نگفت، و من دریافتم که نباید چنان میکردم.

سالها میگذرد و هنوز روز تولد لیلا صراحت را به یاد دارم. این را از خودش پنهان کرده ام. شاید او پس از خواندن این یادداشت پندارد که خداوند به من حافظه خوبی داده اسـت. ایکاش چنان میبود! نکته اصلی ریشه دارد در تصادف شگفتی که او از آن آگاه نیسـت. به نمای آنچه آنجا نوشته بود، لیلا و من در هفته و ماه و سـال مشترکی به دنیا آمده ایم.

اگر بتوانم با لیلا به صراحت و روشنی شوخی کنم، باید به همه دوسـتانم بگویم که امسال چندمین سالروز تولد "خود" را جشن خواهم گرفت.

ریجاینا / کانادا

چهاردهم اپریل : 2004See More

قدردانی

 ارسالی : نوای سعادت

این پیام نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد. یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته  شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: (آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟)

جوان پاسخ داد: (هیچ.)

رئیس پرسید: (آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟)

جوان پاسخ داد: (پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد)

رئیس پرسید: ( مادرتان کجا کار می کرد؟)

جوان پاسخ داد: (مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.)

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.

جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.

رئیس پرسید: (آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟)

جوان پاسخ داد: (هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.)

رئیس گفت: ( درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.)

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است. وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند. مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند. بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست. آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند. صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت. رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.

رئیس پرسید:  لطفاً احساس تان را به من بگویید.

جوان گفت:

1 ـ اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.

2 ـ از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار

است برای اینکه یک چیزی انجام شود.

3 ـ به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت:  این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود. می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید. بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.

هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت. یک بچه، که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند، ذهنیت مقرری  را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خود بی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای این جور شخصی، که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند. او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند. اگر این جور والدین حامی هستیم، آیا ما داریم واقعاً عشق را نشان می دهیم یا در عوض داریم بچه هایمان را خراب می کنیم؟ شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، پیانو بیاموزند، تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند. اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید، لطفاً اجازه دهید آن را تجربه کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادر هایشان بشویند. برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، می خواهید که آنها درک کنند، مهم نیست که والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد. مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات و تجربه سختی قدردانی کنند و یاد بگیرند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند.

لطفاً این داستان را به هر چند نفر که امکان دارد ارسال کنید... این ممکن است یک کسی را برای بهتر شدن تغییر دهد.

 

روز زن، روز  جهانی بی احترامی به زنان

میرحسین مهدوی

این سئوال همیشه برایم مطرح بوده است که چرا باید روزی را برای تجلیل از مقام زن در نظر گرفت؟ اصلا چه ضرورتی وجود دارد که وقت و انرژی و بعضا سرمایه خود را در این روز خاص به تجلیل از مقام زنان اختصاص دهیم؟ پاسخ های بسیاری  به این پرسش از قبل ساخته شده و دهن به دهن گشته و نسل به نسل آمده است. هشتم مارچ روز جهانی احترام به مقام زن است. در این روز هم از مقام شامخ زن تجلیل شده و هم راه های عملی پایان دادن به ظلم جهانی علیه زنان بررسی می شود. برای اینکه بتوانم موضوع را دقیق تر بفهمم با بررسی مثال های مشابه آغاز می کنم. مثلا ما روز جهانی کودک داریم. در این روز البته که از مقام کودک تجلیل نمی شود اما سعی می شود تا نحوه درست برخورد والدین با کودکان شان تشریح گردیده و بدینوسیله کوشش می شود که به ظلم علیه کودکان اعم از کار اجباری پایان داده شود.  مثال دیگر را از تقویم کشور خود بر می گزنم. روز شهدا و معلولین. در این روز هم از مقام شهدا و معلولین تجلیل شده و هم راههای مساعدت بیشتر به معلولین بررسی می شود.

بین " شهدا و معلولین" و " کودکان" یک تشابه وجود دارد. هردوی این گروه از ضعفی رنج می برند. شهدا جان شان را از دست داده اند و معلولین بخشی از جان شان را. کودکان نیز به دلیل نا توانی جسمی و فکری به نحوی معلول اند. البته اگر معلولی از نا توانی جسمی یا روحی نجات یابد و به اصطلاح خوب شود طبیعتا او دیگر معلول نیست و همچنین کودکان بعد از اینکه سیزده ساله شدند دیگر کودک نیستند. معلولی که شفایافته و یا کودکی که سیزده ساله شده دیگر نمی تواند منتظر تجلیل و تکریم و یا احتمالا مساعدت خاص در روز های " شهد و معلولین" و " کودکان" باشد. چون آنان دیگر "معلول" و " کودک" نیستند.

اما زن همیشه زن است. یعنی زن بودن یک خصلت عارضی نیست تا بتوان توقع رفع آنرا داشت. معلولیتی نیست که بتوان به مدد طب قدیم و جدید آنرا دوا کرد. زن بودن یک خصلت ذاتی است. حتی شهید بودن و شهید شدن نیز یک خصلت عارضی است.  با این حساب دلیل فلسفی روز جهانی زن چیست؟ چه چیزی باعث شده  است که ما زن را برای همیشه در کنار معلولین و معیوبین قرار دهیم؟ البته بین " روز شهدا" و " روز زن" یک شباهت آشکار وجود دارد. در این روز تنها به تجلیل و افسانه سازی از یک شخصیت موهوم و غیر فرضی پرداخته می شود. مثلا این گونه نیست که در روز شهدا به شخصیت فردی و اخلاقی یکایک شهدا پرداخته شود. در این روز  " فدا کردن جان در راه استقلال وطن" تجلیل می شود. پس از شهدا هم تجلیل واقعی نمی شود. از یک مفهوم و یک تعبیر تجلیل می شود. تعبیری که متاسفانه به یک دروغ تاریخی بیشتر شباهت دارد. عده ای جان شان را در راه استقلال وطن داده اند و عده ای دیگر با فروختن همان استقلال جیب های شان را نجات داده اند.

وقتی که از مقام زن تجلیل می کنیم از یک سو  همان داستان تجلیل از شهدا پیش می آید. اولا در این روز نه از زن که از یک عده مفاهیم کاملا ذهنی تجلیل می کنیم. ثانیا بسیاری ازما به همان مفاهیم باور قلبی هم نداریم و ثالثا تصویر شفافی نیز از همان مفاهیم ذهنی نیز ارایه نمی کنیم. به هر حال باید بگوییم که ما چرا از مقام زن تجلیل می کنیم؟ اگر زن بودن یک درجه عالی انسانی است پس حضور این درجه عالی انسانی در زندگی عادی ما کجاست؟ کسی چیزی از این " درجه عالی" در هیچ جای تاریخ زمین ندیده است. زن هم حد اکثر انسانی است مثل مردان. اگر حرف از درجه عالی انسانی نیست پس باید یک ضعف و معلولیت باشد. اگر ضعف و معلولیت است باید به روشنی گفته شود که این معلولیت چیست؟ از کجا به وجود آمده و عارضی است یا ذاتی؟

به نظر من، ما مردها در یک حرکت نا مردانه زنان را در جمع نا توانان جسمی و روحی جا داده و با اختصاص دادن یک روز از تقویم سال، سه صد و شصت و چهار روز از روزهای سال را مردانه ساخته ایم. زنان همین یک روز را دارند و صد البته که در همان یک روز هم از مقام آنان مردانه تجلیل می شود. عده ای از زنانی که " مردانه" از رنج بچه داری رهیده و توانسته اند درسی بخوانند و کتابی ورق بزنند، در روز زن " مردانه" از مقام زن تجلیل می کنند.

زن بودن نه یک معلولیت که یک خصلت است. تفاوت های جسمانی زنان با مردان باعث رشد و شکوفایی تاریخ مردانه و مرد محور گردیده و زمینه حذف کامل زنان را از امور سرنوشت ساز فراهم کرده است. برای تجلیل واقعی از مقام زن لازم است که حقوق از دست رفته شان را به آنان باز گردانیم. با شعار و تجلیل و تکریم نمی توان از یک مظلوم دفاع کرد. برای دفاع واقعی از مظلوم باید از او رفع ظلم شود. با این تفسیر، در روز جهانی زن ظالمان، مظلومان ظلم خویش را تجلیل و تکریم می کنند. معنی دیگر این کار اینست که که ما در روزجهانی زن به زنان صراحتا می گوییم که ما مردها شما زنان را از یاد نبرده ایم. هرچند به شما ظلم می کنیم اما از قدر شما را نیز می دانیم. به شما ظلم می کنیم چون شما نا توانید و چون نا توانید روزی از روزهای سال را به شما اختصاص داده ایم و در این روز برای شما هدیه می خریم و عکس های تان را بزرگ چاپ می کنیم. البته که از نهم مارچ آش همان آش است و کاسه همان کاسه قدیمی.

ممکن است گفته شود که روز جهانی زن این فرصت را فراهم می کند تا با تلاش گروههای دفاع از حقوق زن کم کم زمینه یک زندگی عاری از تبعیض برای زنان فراهم گردد و به همین دلیل باید به نتایج تجلیل ها امید داشت و از ادامه آن حمایت کرد. اما به نظر من روز زن، روز واقعی فراموش کردن زن است. هشت مارچ روز تجلیل زن نیست، روز بی احترامی به زنان است. معنی دیگر روز زن اینست که " زنان عزیز! شما فعلا همین یک روز را داشته باشید تا ببینیم چه خواهد شد".

دموکراسی، حقوق زن و اصلا حقوق بشر باید برخاسته از یک درک روشن باشد. از خانواده های کم سواد و بی سواد و غیر شهری و ... می گذریم. چند در صد از روشنفکران و نویسندگان و تحصیل کردگان ما زنان شان را لت و کوب نمی کنند؟ ببخشید این سئوال خیلی نا مردانه بود. اجازه بدهید اینگونه بپرسم: چند درصد از تحصیل کردگان ما به حقوق انسانی زنان شان در درون خانه احترام می گذارند؟ شما هرچه دل تان می خواهد به این سئوال جواب بدهید اما در میان نویسندگان و شاعران و سیاستمداران سرزمین ما چرا تعداد زنان تحصیل کرده و نویسنده و فعال اجتماعی آنچنان کم است که در قطار بی شمار مردان عدد شان به شمار نمی آیند. اگر از من خیلی ناراحت نشوید خدمت تان عرض می کنم بسیاری از ما نکتایی داران تحصیل کرده که لقب روشنفکر را سالهاست با خود به همراه داریم مثل همان عامی بی سواد اگر نه روزی یک بار که ماهی چندبار به قصد قربته الی الله زن خود را لت کوب می کنیم. چند در صد از قلم بدستان ما چند همسری هستند؟  اگر بگویید که تعداد روشنفکرانی که دارای بیش از یک زن " رسمی" هستند بسیار کم است من عرض می کنم که شاید دلیلش نا توانی مالی قشر نویسنده و روشنفکر باشد. بسیاری از روشنفکرانی که خلقی، جهادی یا طالبی شدند بسیار زود دچار چند زنی و دهها فرزندی شدند.

ما اگر زندگی انسانی داشته باشیم همه ۳۶۵ روز سال باید روز زن باشد و  همه  این روز ها روز مرد.

از اطاله کلام می گذرم. کاش در هشت مارچ امسال بیاییم و " مردانه" به بررسی کلامی و فلسفی تبعیض های اعمال شده بر زنان و راههای حذف آن تبعیض ها پرداخته و در این وادی بی پرده سخن بگوییم.

سروده های ازبانوان افغان

  مزرعه

این بار هوای مزرعه پامالِ آتش است

گندم زار پخته به چنگالِ آتش است ....

چرخ میزند و می پرد گندم زار سبز

گَردِ بادِ زشتِ صائقه بر بالِ آتش است

اینبار کبوترانِ طلاییست نصیبِ باد

پرواز های مرده به پرچالِ آتش است

اینبار خبر رسیده که هیزم شده درخت ....

کُرد های پشتِ گردنه هم مالِ آتش است

گفتند که سفره ها شده خالیی ز عطر نان

باران، دم گرفته که سال،سالِ آتش است

.....

گفتند فضای خانه چو هلمند میشود .......

باروتِ دیر رسیده به  دنبالِ آتش است

زینت نور

http://zinatnoor.persianblog.ir

 

لیلی ساده وآزاده !

 

لیلی با هر چه مقدس که تو باور داری

تو دلی مثل دل عشق دلاور داری!

« من »تو بودی که خطر کرد اول در دل رود!

ورنه پیوسته خطر پشت خطر با تو نبود

مهربانا! تو شبیه ی دگران دل داری

حامی و خالق انسانی و حاصل داری

 

٭٭٭

 

بانو! از روز ازل همسفرت آدم بود

چادری با تو نبود، آدمیت آدم بود!

کاهوی سرچپه٭ آید به نظر اندامت

لیلی!  آزرده گلوی غزلم را شامت

به خدا روسری با رنگ سیه مال تو نیست

چادری جز پی پرپر شدن بال تو نیست

دین اگر می طلبی، دین طبیعت زیباست

دین مردانه به جُز در پی اغفال تو نیست

تا بکی دست قفس ساختن خویشتنی؟

تا بکی منکرجان باختن خویشتنی       

رشته ی عشق اگر بافتی، زنجیر تو شد

دست دادی به دو دستی که گلوگیر تو شد

توبه از همسفر عشق که در گیر تو شد

سخن از عشق زدی باعث تحقیر تو شد

قدرت سیب چشیدن تو به آدم دادی

آدمی را که چنین در پی تکفیر تو شد !!

عجبا مالک تو، مرشد تو، پیر تو شد

پیشوای تو شد و در پی تسخیر تو شد

 

***

 

هیچ کس نسیت بگوید که حقیقت این است:

سیب، دندان زده ی توست اگر شیرین است

قامت توست نماد بشر و زینت و زیب

لیلی ی ساده و آزاده و آلوده به سیب!

 

راحله یار

۲۶ فبرور ۲۰۱۱

http://www.rahelayar.blogfa.com

 

 

دستِ شناگر

 

ای دردم انتظار دو دستِ شفاگرت

آينده  ام  خموشی  گويا  برابرت

باری چرا تو رحمت بارا ن نمی شوی

تامن چگونه تفتهء آ تش سراسرت

تو رگ رگِ کلام مرا لمس می کنی

نامی چرا نمی رود از من به د فترت

تا کی تمام تن همه د ل گردمت که تا

بينی زنی ز عشق چرا غان باورت

تو سنگیِ هزار ستيزی مرا دريغ

من صافیِ هزار سرورم به ساغرت

د ستان اعتماد مرا سرد می کنی

در انتظار جادوی دستِ شفاگرت

خالده لهیب نیازی

 

 

سوز عشق

 

سوز عشق آخر مرا در شهر غم افسانه کرد

مرغ دل آهنگ بال افشانی پروانه کرد

عشق مردم سوخت ما را تا بدان سرحد که خواست

پنبهء دل سوخت تا آنجا که آتش خانه کرد

عارض ماه جوانی هر کجا در خون نشست

تار تار زلف او دست دل ما شانه کرد

هر چه ميخواهی بکن اما مکن بر کس ستم

شمع را روغن همان آه دل پروانه کرد

اره گر ظالم بروی گردن ظالم راند

موم دل آهنگ رزم هر سر دندانه کرد

غنچه گی ها بر لب شعر همايی خانه کرد

يا همای عزم او بر شهر دل خانه کرد

 

بهار همایی