افغان موج   

Image 

داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

آیین عیا ری و جوانمردی

قسمت هفدهم

کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر

دوم: بچه با یی

       (پیوسته به گذشته) بچه با یی در زمان امیر شیر علی خان در کابل تولد شد و تا زمان امیر عبد الرحمان خان زنده بوده است. بچه بایی جوانی میانه قد، دلاور، شجاع و سخاوتمند بود، و در خیابان کابل دکان سماواری داشت. بچه بایی عادت داشت از صبح تا شام در همان سماواری کار کند و شام که میشد، دکانش را بسته کرده و تمام عایدات روزانه اش را برای بینوایان و بیچاره گان تقسیم نماید. بچه بایی گاهی که کم پول میشد با پای پیاده به هندوستان سفر میکرد و در آ نجا مبلغ پولی به دست آ ورده و دو باره به کابل بر میگشت و آن پول را نیز برای دردمندان و ناتوانان خرج میکرد.

      بچه بایی هیچ وقت مسلمانان مظلوم را آ زار نمیداد و برعکس با زور مندان و ظالمان سخت دشمن بود، او با بزرگا ن به ادب و با خردان باشفقت رفتار میکرد. در کوچه و محلۀ بچه بایی همه به او احترام داشتند و اگر کسی به کدام مشکلی بر خورد میکرد به بچه بایی مراجعه میکرد و او بدون کدام چشم داشتی آ ن مشکل را حل مینمود.

     گویند که بچه بایی در جنگ دوم افغان و انگلیس از جملۀ سر دسته های مبارزان راه آ زادی بود، و به خاطر آ زادی کشورش جا نبازی ها و فداکاریهای فراوانی کرد و تا شکست انگلیسها؛ پرچم مبارزه و رزمنده گی را به زمین نگذاشت. در این جنگ بچه بایی شعرهای حماسی و رزمی را به آ واز بلند و هیجان آ ور میخواند و مردم را درراه مبارزۀ شان تشجیع میکرد. پس از آ نکه انگلیسها شکست خوردند، بچه بایی باز هم همان دکان سماوارش را باز کرد و تا آخر عمر به همام کار مشغول و از همان مدرک نان میخورد. تمام دوستان و رفیقان بچه بایی کسانی بودند کاکه و جوانمرد که حرف بچه بایی را می پذ یرفتند و همه با هم صمیمی و وفادار بودند.

     آ ورده اند که یک روز بین بچه بایی و یکی از رقیبا نش که (خالو رکا) نام داشت و او هم سر قطار کا که های محلش بود؛ در نزدیک بالا حصار کابل، جنگ سختی در گرفت و این خالو رکا می خواست که بچه بایی را به قتل بر ساند.

     خالو رکا با چند تن ازهمکارانش در گوشۀ کمین کرده و به مجرد اینکه بچه بایی از آ نجا رد شد، از هر سوی به جانش افتادند؛ اگر چه بچه بایی با تنهایی از خود دفاع کرد؛ مگر سر انجام به دست خالو رکا نا جوانمردانه به قتل رسید. یاران و بالکه های بجه بایی که از کار نا جوانمردانۀ خالو رکا آ گاهی پبدا کردند، سخت بر آشفته شدند و همین بود که بین طرفداران بچه بایی و خالورکا جنگ سختی در گرفت؛ چنا نکه امنیت شهر به هم خورد و در نتیجه خالو رکا هم به سزا ی عمل زشتش رسید.

       در بارۀ دلاوری ها، شجاعت، مردانه گی ها و بخشنده گی های بچه بایی در بین مردم کابل، داستانها و حکایت های زیادی موجود است؛ از آنجمله میتوان به این روایت ها اشاره کرد، که بیانگر رشادت، جرئت، مردانه گی و سخاوتمندی اوست.

     یکروز بچه بایی در دروازۀ دکان نعلبندی رفت و دید که خلیفه نعلبند، اسب ها را نعل میکند.  به خلیفه نعل بند گفت که میخواهد او هم پای هایش را نعل کند. خلیفه بسیار تعجب کرد و گمان برد که بچه بایی شوخی میکند؛ مگر بچه بایی کفش ها یش را بیرون کرد و این خواسته اش را دو باره تکرار نمود؛ تا آنکه خلیفه نعلبند مجبور شد و پای های بچه بایی را نعل نمود.

     در بین مردم کابل روایت است که یک شب بچه بایی به گونۀ عیاران گذشته به عمارت امیر شیر علی خان رفت و با وجود آ نکه خانۀ امیر از طرف سپاهیان و افراد گزمه پاسبانی میشد؛ بچه بایی با مهارت تمام داخل عمارت امیر شده و از سر بستر امیر، کلاه شب پوش او را برداشت، و بدون آ نکه به کدام مشکلی بیافتد، به خانه اش بر گشت.

     روزی دهقان پیربینوایی که تصمیم داشت، یگانه فرزندش را داماد کند، نزد بچه بایی آ مد واستدعا نمود که با وی از نگاه پولی کمک و یاری نماید. بچه بایی با خود فکر کرد که این از آ یین جوانمردی به دور است که آ ن مرد پیر را نا امید سازد و از طرفی خودش هم پول نداشت. بچه بایی نزد دوستانش رفته و از آ نها مبلغی را قرضه گرفت و برای آ ن مرد پیر داد. (۱) تصویری از بجه بایی نزد من موجود است که در آینده آ ن را چاپ خواهم کرد.

 

سوم: داد و خان

     جوانمردی بود مشهور و معروف از قریۀ صنوگرد و لسوالی گذرۀ ولایت هرات که از قوم علی زایی بود و در زمان امان لله خان و نادر خان می زیست.  او بسیار شجاع بود و دو ستان و یاران سر سپردۀ داشت. به بیوه زنان و بیچاره گان دلسوزی میکرد و مانند هر جوانمرد و کاکۀ دورانش مورد خشم اربابان زر و زور قرار گرفته بود. از نگاه دولت وقت به دلیل آ نکه دادو با زمامداران سر ناسازگاری داشت، او را (یاغی)  لقب داده بودند؛ مگر از نگاه مردم فقیر و بیچاره، دادو مردی بود مردم دوست و مردم دارکه در شب تاربا مشکل مردم رسیده گی میکرد.

      در بارۀ کار روایی ها و شجاعت و مردانه گی دادو، داستان های زیادی زبانزد مردم هرات است وحتی مردم عوام برای دادو لقب (رستم) را داده بودند که این حکایات و داستانها  سینه به سینه نقل شده و تا روزگار ما رسیده، که متأ سفانه این روایات ثبت تاریخ کشور ما نگردیده، و ایجاب می نماید که در این مورد تأ مل بیشتر صورت گرفته، و به نگارش در آید. روایاتی که از چگونه گی زنده گی دادو به دست ما رسیده، بیانگر کار های از مردی و مردانه گی اوست؛ واز آن جمله میتوان به این روایات اشاره کرد  است:

     میگویند که والی وقت برای پیدا کردن و دستگیری (دادو) جایزۀ تعیین کرده بود؛ چون دادو از این اعلان دولت آگاهی پیدا کرد، نامۀ بلند و بالای برای والی فرستاد و در آ ن نامه یاد آ وری کرده بود که در همین هفته کره اسپ ترا خواهم برد. والی تدابیر شدید امنیتی را برای اسپ خود در نظر گرفت؛ مگر به آنهم دادو یکشب به گونۀ عیاران به قلعۀ اختیارالدین که به (ارگ هرات)  مشهور و معروف است، داخل شد و کره اسپ والی را برد؛ و چون والی از دستگیری کردن دادو عاجز شد به نیرنگ و دسیسه دست زد تا آنکه یکی از دشمنان دادو را به نام (امیر رسول) که از نگاه قوم نور زایی بود، با خود همدست ساخت و برایش دستور داد تا دادوی جوانمرد را زهر دهد، و آن شخص نا جوانمرد هم، به چنین کار ناجوانمردانۀ دست زد و دادو را زهر داد.

     آ ورده اند که دادو به دختری به نام (فاطمه) عاشق شده بود و بعضی از شبها، به گونۀ شبروان، با معشوقه اش دیدار میکرد. شاعران محلی و دوره گرد در بارۀ دادو و کار روایی هایش بیت های بیشماری را ساخته اند، و نگارندۀ این سطور کوشش نمودم تا تمام این بیتها را که در حدود پنجصد بیت میرسد، ثبت و باز نویسی نمایم و امید وارم که بتوانم در آ ینده به چاپ آنها توفیق حاصل نمایم، و اینجا به گونۀ نمونه، چند بیت به روایت زنده یاد مادرم (قریش) و مامایم که برخی از بیتها را به خاطر داشتند، نقل و باز نویسی می نمایم:

دادو  خان  زر  گینه                     مادر داغش نبینه

دادو نبود شیری بود                      به شانه پنج تیری بود

بجی بجی به شهر شد                     دادو از شهر بدر شد

مادر خون  جگر  شد                     ارمان های دادو خان

دادو گفتک  ای  ادی                      شمشیر لکندی مر بده

تا بر فرق دشمن زنم                      ارمان های دادو خان

ا ی دادوی علی زایی                      قتل سر سپاهی

یاغی   به   پادشاهی                        رستم زاله دادو

دادو نبود شیری  بود                       سر کردۀ خیلی بود

بین اوغان شیری بود                       رستم زاله دادو

بنای    بگیر   بگیره                        دادو خان شده خیره

تفنگ   یازده    تیره                         رستم زاله دادو

داد و شد به سر  قهر                        سوار شد اسپ کهر

باخود ببرد سه عسکر                       رستم زاله دادو (۲)

     لازم به یاد کرد است که به کمک و یاری مامایم الحاج (عبدالغفور سروستانی) بود که من توانستم در حدود پنجصد بیت از سرود های که در بارۀ جوانمردیهای دادو سروده شده است، ثبت و باز نویسی نمایم. باید گفت که الحاج عبدالغفور سروستانی کاتب مثنوی (یوسف و زلیخای پیری) بوده که در ماه جوزای سال  ۱۳۶۷هجری در سن  ۶۵ ساله گی وفات کرده است. برای معلومات بیشتر در بارۀ زنده گی نامۀ موصوف و مثنوی یوسف و زلیخا ی پیری که تا اکنون در هیچ جای به چاب نرسیده است و نسخۀ قلمی این مثنوی در نزد من موجود است، رجوع شود به مجلۀ  (فرهنگ مردم)، شماره های دوم و سوم، سال ۱۳۶۷ هجری، تحت عنوان « سیری در دو نسخۀ یوسف و زلیخا ی جامی و پیری »  که به قلم نگارنده به نگارش درآ مده است.

 

چهارم: کا که شیر توله چی

     نامش شیر محمد از قصاب کوچۀ شهر کابل بود. پدرش کفش دوزی میکرد و کا که شیر توله چی کفش ها را میفروخت واز همین مدرک زنده گی میکرد و معتقد بود که آ دم مفت خوربه پشیزی نمی ارزد و آ دم زمانی آ دم است که کار کند و خیرش به دیگران برسد. یکی از ویژه گی های کا که شیر توله چی آ ن بود که به تمام دوستان و رفقایش و آ دم های بیچاره و ناتوان کفش مفت میداد و به اشخاص مسکین و درد مند دلسوزی تمام داشت.

     کا که شیر توله چی کا کۀ بود بسیار با حیا و با شرم، واین با حیایی وی تا بدان درجه بود که در هنگام راه رفتن چشم خود را به زمین می انداخت و راه میرفت. در این مورد عقیده داشت که آ دم جوانمرد هر گز به چشم بد به ناموس مردم نمی نگرد و نباید چشمش به نا محرم بیفتد.

     کا که شیر عادت داشت که در هنگام گپ زدن و صحبت کردن دست ها یش را زیاد حرکت میداد و هیچ وقت به چوکی نمی نشست و در این باره معتقد بود که ما از خاک هستیم و دو باره به خاک میرویم، پس نباید از خاک شرم داشته باشیم. کا که شیر مردی بود مردمدار، با وفا، صادق الوعد ه وجوانمرد که همیشه به مریضان کوچه و گذرش کمک میکرد و آ نها را به نزد طبیب میبرد و از پول شخصی خود آ نان را تداوی میکرد.

     کا که شیر توله چی در هنر توله زنی مهارت کامل داشت. گاهی اوقات در محفل خود مانی که دوستانش دور هم جمع میشدند، توله میزد، و بدون آ نکه نزد کدام استادی به شاگردی زانو زده باشد در این هنر به کمال رسیده بود. گویند که استا د صلاح الد ین سلجوقی که در آن زمان رئیس رادیو افغا نستان بود بر این تصمیم شد که برای را د یو افغا نستان زگنالی تعیین نماید. در این مورد مسابقۀ به راه انداخته شد، و هر کس که در هنر توله زنی مهارت داشت در این مسابقه شرکت کرده بود؛ مگر پس از ارزیابی، کا که شیر توله چی برنده شد ه و به حیث توله زن ماهربه رسمیت شناخته شد. زمانیکه استاد صلاح الدین سلجوقی خبر کامیابی کا که شیر را برایش داد و مؤفقیت او را تبریک گفت؛ کا که شیر با همان فروتنی که داشت در جواب گفت: ما چی هستیم، خدا توله میزنه. (۳). این مطالب را من به روایت غلام حضرت کوشان در سال ۱۳۶۱ هجری در شهر کابل تحریر نمو ده ام.

 

پنجم: کا که حیدری

     کا که حیدری برادر کا که شیر توله چی است که وی نیز در قصاب کوچۀ کابل زنده گی میکرد و همراه برادرش کا که شیر در دکان کفش دوزی پدرش نشسته و کفش میفروخت. کا که حیدری، کا کۀ بود بلند بالا، سفید چهره، خوش نما؛ و چون رنگ چهره اش سفید بود، همیشه لباس سیاه می پوشید و پیزارمعروف به اوگی به پای میکرد که چرم آ ن به رنگ سرخ و گاهی هم سیاه بود. کا که حیدری لنگی سیاه می پوشید و شال سیاه که در دو طرف ریشه داشت و سر ریشه ها با مهر ه های تزیین شده بود به شانه می انداخت. کا که حیدری در هنگام راه رفتن، بلند بالا و با گردن کشیده و خرامان راه میرفت و سلام دوستا نش را با نزاکت مخصوص با دست قبول میکرد؛ و در هنگامی که او کسی را سلام میکرد، خودش را خم میکرد که بیانگر تواضع و فروتنی او بود.

     کا که حیدری نیز مانند برادرش کا که شیر توله چی، با اهل گذر و محله اش بسیار مهربان بود و هر کسی را که ناتوان بود کمک و یاری میرساند؛ و همچنان امنیت و حفظ محله اش را نیز به عهدۀ داشت. یکی از اوصاف خوب کا که حیدری این بود که به درد مردم رسیده گی نموده و اکثر اوقات سودا و خرید اهل کوچه اش را از بازار می آ ورد، و مریضان را در پشت خود کرده، تا دکان حکیم میبرد و از پول شخصی خود آ نها را تداوی میکرد.

     در بارۀ شجاعت و مردانه گی کا که حیدری، حکایات زیادی در بین مردم موجود است؛ و از آن جمله گویند که در زمان امیر حبیب ا لله کلکانی، در کوچه و گذر کا که حیدری پسر بسیار زیبا روی زنده گی میکرد. یک روز این پسر از طرف دو نفر از دستیاران امیر، مورد آ زار و اذیت قرار گرفت؛ و چون این خبر را به کا که حیدری ر ساندند  وی با شهامت و شجاعت تمام و با دست خالی، تفنگ های آ ن مردان مسلح را از نزد شان گرفت و آ ن ها را لت و کوب کرد و برای شان اخطار داد که بار دیگر به آ ن گذر نیایند.

     کا که حیدری هیچ وقت زن نگرفت و مجرد زنده گی میکرد، و در این مورد عقیده داشت که مرد اگر میخواهد که مرد باقی بماند، باید از زن گرفتن به پرهیزد. کا که حیدری همیشه  با دوستان و یارانش صادق الوعدده، راستکارو مهربان بود و از دروغ گویی و چاپلوسی و بد قولی و بد زبانی بدش می آمد. (۴)

      این مطلب را من در سال ۱۳۶۱ هجری از زبان (پیوند قصاب) که در کوچۀ بارانه در کابل دکان قصابی داشت، نقل کردم. در آ ن زمان که او را دیدم در حدود شصت و پنج سال عمر داشت. پیوند قصاب نیز خودش در ایام جوانی از جملۀ کا که های کابل بود؛ ا و مردی بود کوتا ه قد، چهار شانه با چشمان مشکی، که بسیار کم حرف میزد و همیشه از دوستان و یارانش به نیکی یاد میکرد.

      پیوند قصاب از اکثر کا که های کابل عکس های زنده داشت و من به وسیلۀ دانشمند عالی قدرجناب دکتور روان فرهادی، با پیوند قصاب آ شنایی پیدا کردم و توانستم که تصویر برخی از کا که های کابل را با خود داشته باشم و امید وارم که در آ ینده بتوانم، که آن عکس ها را به چاپ برسانم.

 

ششم: کا که آ غا دوست

     کا که دوست یکی از جملۀ کا که های مشهور و معروف کو چۀ اندرابی کابل بود. آ ورده اند که در خدمت او صد کا کۀ نام آ ور و سر تیرکار میکرده است. کا که دوست قد بلند، شانه پهن، و قوی هیکل بود و در زمان امیر عبد الرحمان خان می زیست؛ و در آن زمان چنان قدرتمند بود که به فرمان امیر، هر روز پنج روپیۀ کابلی از خزانۀ دولت معاش میگرفت.

     کا که دوست عادت داشت که بسیار آ هسته و نرم سخن میگفت و آ نچه را که میگفت انجام میداد. همۀ دوستان و بالکه هایش به او احترام خاصی داشتند؛ و اوامر او را از دل و جان می پذ یرفتند. در بارۀ این جوانمرد و کا که نیز روایات زیادی در بین مردم قدیم کابل موجود است که تمامی این حکایات، بیانگر شجاعت، جوانمردی و سخاوتمندی اوست، و از آن جمله میتوان به این روایت ها اشاره کرد:

     گویند که مرد فقیری از  اهل شیوه کی زن گرفت، اما خسرش از وی پول زیاد مطالبه کرد. مرد در مانده و ناتوان نزد کا که دوست آ مد و مشکل خود را با او در میان گذاشت. کا که دوست در حال آ ن مبلغ پول را نداشت؛ لذا به فردا وعده کرد. کا که دوست حیران مانده بود که این اندازه پول را از کجا پیدا نماید. کا که دوست در بارۀ این مشکل با یاران و دوستانش مشوره نمود و در نتیجه شباشب با یاران خود به خانۀ مستوفی آ ن وقت رفته و صندوق پر از جواهر را دستبرد نمود؛ مگر در هنگام بازگشت با سپاهیان زد و خورد نمود و در همین جا یکی از یارانش که عبدال هزاره نام داشت، به دست سپاهیان اسیر شد.

     کا که دوست بنا به وعدۀ که به آ ن مرد شیوه کی کرده بود، آ ن مبلغ پولی را که وی ضرورت داشت به اختیار آ ن مرد گذاشت و پس از آ ن به فکر نجات عبدال هزاره شد. کا که دوست با دوستان و بالکه های خود در زمانیکه عبدال را برای کشتن میبردند؛ به سپاهیان حمله نمود و در روز روشن عبدال هزاره را نجات داد و با خود به کوه شهدا برد. در مورد سال تولد و در گذشت کا که دوست اطلاع درستی در دست نیست. (۵)

هفتم: داستا ن کا که اورنگ وکا که بدرو

به گفتۀ (فاروق سراج) که او هم در ایام جوانی یکی از جوانان کابل به حساب می آ مد؛ شهر قدیم کابل به دو قسمت کاملآ جدا گانه تقسیم میشد که یکی بالا چوک کابل و دیگری پایین چوک بود. هر یک از قسمت های یاد شده، از خود تشکیلات و رهبری مخصوص داشت و توسط یکی از (سماوات) ها و یا (افلاک) ها اداره میشد؛ و زیر دست هر یک شان صد ها کا که و بالکۀ جوان کار میکرد. این جوانان و بالکه ها به استاد خود سخت احترام میگذاشتند و کا ملآ سر سپرده بودند.

      گاهی اتفاق می افتاد که بین یکی از کا که ها و یا بالکه ها، جنگ سختی در میگرفت و چندین تن از طرفین زخمی میشدند. قانون کا که گی حکم میکرد که هیچ کس حق آ ن را نداشت که به دولت خبر دهد و یا اینکه از دولت کمک و یاری بخواهد. اگر گاهی اوقات در بین یکی از کا که های دو طرف چوک، کدام مشکلی هم پیدا میشد، توسط دو افلاک حل و فصل میگردید و فیصلۀ شان در بین تمام کا کا ها و بالکه های دیگر قابل قبول بود.

     جنگ های که بین دو طرف چوک کابل رخ میداد، گاهی به شکل گروهی بود و گاهی به شکل تن به تن. اگر جنگ تن به تن بود، کا که ها و جوانان دیگر فقط تماشا چی بودند و حق آ ن را نداشتند که در جریان کار مداخله کنند. جنگ تن به تن به صورت عموم به حهضور مردم و طی مراسم خاصی صورت میگرفت و پیش از پیش مردم در جریان قرار میگرفتند و گاهی هم اتفاق می افتاد که از سپاهیان دولت نیز در این مراسم شرکت میکردند.

     یکی از جنگ های تن به تن که در بین دو کا کۀ نام آ ور، در شهر کابل روی داده است، داستان جنگ کا که (اورنگ) و کا که (بدرو) است.  یکی از پیامد های این جنگ آ ن بود که پس از پیروزی یکی از کا که ها، از آن به بعد در بین کا که ها صلح و آ شتی بر قرار شد و به همین دلیل چگونه گی جریان این جنگ، سینه به سینه نقل شده و تا روزگار ما رسیده است. استاد عبد الغفور برشنا در کتاب (قصه ها و افسانه ها) جریان این ماجرا را به تفصیل گذارش داده و در این زمینه چنین نوشته است:

     روزی از روزها کا که (اورنگ) که یکی از جملۀ کا که های مشهور و معروف کابل بود، برای انجام کاری، با عده یی از یاران و دو ستانش از پل شاه دو شمشیره به طرف بالا حصار می آ مد. در این زمان کا که (بدرو) که سر کردۀ کا که ها و جوانان پایان چوک بود، از دکان سماواری خود به گونۀ تمسخر به طرف کا که اورنگ دید و سرفه کرد.

     سرفۀ کا که بدرو در حقیقت به این معنی بود که وی آ رزو دارد که با کا که اورنگ دست و پنجۀ نرم کند. کا که اورنگ هم به این خواستۀ کا که بدرو جواب مثبت داد و قرار بر این شد که هر دو کا که با هم زور آ زمایی نمایند، تا باشد که مرد میدان معلوم شود.

     نبرد کا که اورنگ وکا که بدرو در روز جمعه و در منطقۀ به نام (باغچۀ لطیف) که در عقب تپۀ بالا حصار مشهور به تپۀ (بی ننگها) بود، تعیین گردید. مردم در آ ن روز موعود از هر گوشه و کناربه جهت تماشای جنگ دو کا که آ مده بودند. حکم این مسابقه را هم مرد ریش سفیدی به عهده داشت که خودش هم در زمان سدو زایی ها یکی از جملۀ کا که و جوانان آ ن زمان بود.

     کا که اورنگ و کا که بدرو به ساعت یک بعد از ظهردر محل تعیین شده حاضر شدند و بعد از سلام و احوال پرسی که از اصول آ یین کا که گی و جوانمردی است، با هم زور آ زمایی نمودند. در این زور آ زمایی از کارد و تبرزین و دیگر و سایل کشنده کار گرفته نشد؛ و تنها کا که ها با هم گشتی گرفتند. پس از آ نکه از فنها و چال های زیادی کار گرفتند؛ سر انجام کا که بدرو با روش مخصوص گشتی کیری که داشت، کا که اورنگ را بر زمین زد و پس از آ نکه در نزد مردم و تماشاگران، غالب و پیروز مند شناخته شد، با کا که اورنک آ شتی نموده و از آ ن به بعد هر دو با هم دوست و صمیمی شدند. (۶)

 

هشتم: بنیاد پهلوان

     نامش (بنیاد) ازولسوالی سنگچارک و لایت جوز جان بود که در پهلوانی و گشتی گیری نام آ ور و مشهور شده؛ و به همین دلیل مردم برایش (پهلوان) لقب داده بودند. بنیاد پهلوان قدی کشیده و شانه های پهن داشت و در سن چهار ده ساله گی به تما م فنها و چال های گشتی گیری آ شنایی پیدا کرد.

 بنیاد مردی مردمدار و شجاع بود و در اکثر مراسم گشتی گیری و محافل زور آ زمایی شرکت میکرد و همیشه در مسابقات مؤ فق بود. بنیاد پهلوان بعضی اوقات به ولسوالی های دور دست نیز سفر میکرد و با پهلوانان مشهور و معروف دست و پنجه نرم میکرد. بنیاد عادت داشت که با یاران و دوستان خود که آ نها هم پهلوان و گشتی گیر بودند هر سال در میلۀ گل سرخ به شهر مزار میرفت و در مراسم گشتی گیری شرکت مینمود. در بارۀ جوانمردی، شجاعت  و مردانه گی بنیاد پهلوان، شاعران و نوازند ه گان محلی داستانهای زیادی ساخته اند و در وصف کا که گی و جوانمردی وی اشعاری سروده اند.

     آ ورده اند زمانی که بنیاد پهلوان در کدام مسابقۀ شرکت میکرد، از اطراف و اکناف ولایت مزارو حتی از ولایات دیگر مردم به سیل و تماشا می آ مدند و پیر و جوان در حق بنیاد پهلوان دعا میکردند. یکی از دعا های که در زبان خورد و کلان جاری بود و توسط نوازنده گان دوره گرد، ساخته و پرداخته شده بود، این چهار بیتی است:

بنیاد کت به  میدان               میکنه     شانه   گردان

بنیاد جانه نه غلتان               یا سخی شاه مردان (۷)

 

نهم: توره

              توره در حدود نیم قرن پیش از امروز در سرزمین مرد آ فرین بلخ زاده شد و پس ازآ نکه به سن جوانی رسید، نسبت به شجاعت و مردانه گی که از خود نشان داد، مرد ی نام آور و معروف شد. توره چپن ساخت مزار که چپنی مخصوص بود، می پوشید و موزۀ دراز در پای میکرد و کمربند ی تنگ در کمر می بست.

     توره جوانمردی بود فقیر مشرب و متواضع که دهقانان، پیشه وران و ستمده یده گان را یاری میکرد؛ و آ نها را بسیار دو ست میداشت؛ مگر در برابر ظا لما ن و ستمگران سخت سر کش بود و هیچ وقت در مقابل آ نها سر تسلیم فرود نمی آ ورد. در زمان توره هر گاه به کسی کدام مشکلی روی میداد، ویا اینکه از طرف زور مندی مورد ازیت و آ زار قرار میگرفت، نزد تورۀ جوانمرد می آ مد و مشکل خود را با وی در میان میگذاشت و توره به مشکلش رسیده گی میکرد، و حقش را از آ ن ارباب زور مند و یا خان دهکده میگرفت.

     آ ورده اند که در آ غازسلطنت نا در شاه، توره یکی از جملۀ کسانی بود که مبا رزان چهار طرفش را رهبری میکرد و به مقا بل بیداد گران قد علم کرد. دولت وقت برای گرفتاری وی جایزه تعیین نمود و توره را در میان مردم  به نام (یاغی) و سرکش قلمداد نمود؛ تا سر انجام توره به دست سپاهیان والی بلخ اسیر شد و به فرمان مرکز در یک روز جمعه اعدام گردید.

     در مورد تورۀ جوانمرد و کار روایی ها و جوانمردی ها یش نوازنده گان مردمی و محلی بیت های بیشماری ساخته اند که بیانگرفتوت، سخاوتمندی، شجاعت و مردمداری اوست. مردم عوام در مرگ توره سخت غمگین شده و در همه جای از او به نیکی و خوبی یاد میکردند. به بیت های زیر توجه شود:

توره جانم توره چی                       یوسف دنبوره چی

میده میده میخوانه                          محمد سنگچارکی

     این یوسف دنبوره چی و محمد سنگچارکی از جملۀ یاران و دوستان نزدیک توره بوده که همیشه با او یار و مدد گار بوده اند. اگر چه سیاست دولت آ ن زمان به گونۀ بوده است که هیچ کس در مورد ستایش و اوصاف توره نباید شعر بسراید و او را وصف کند؛ مگر به آ نهم نسبت به اینکه توره جوانمردی آ زاده و مردم دوست بوده، برخلاف خواستۀ دولت، مردم او را به ستایش گرفته اند، و از کار های او به نیکی یاد کرده اند:

خرمن  پیر  زنکه                     نوکر   ارباب    برده

توره ره خبر کنین                    خوجئین زمین خورده

     در مورد مردانه گی ها و و جوانمردی هایش گفته شده است:  

توره جانه سبزینه                    همه کارهایش مرد ینه

ما در مرگش نبینه                     مرگش ز دست حیونه

     چگونه گی گرفتاری و اعدام شدن تورۀ جوانمرد واینکه آ ن مرد مردمدار و مردم دوست را چقدرآ زار و اذیت داده اند تا دوستان و رفیقانش را معرفی بدارد و توره هیچیک از دوستانش را معرفی نکرده است و تمام رنج و عذاب ظالمان و ستمگران را در دل و جان خریده است؛ مردم داستان ها و روایات زیادی ساخته اند، و از آ ن جملۀ میتوان به این بیتها، اشاره کرد:

توپ اول صدا کرد                      توره  ره  وار  خطا کرد

توپ دوم صدا کرد                      توره  خدا  ره   یاد   کرد

توپ سوم صدا کرد                     سر توره ره جدا کرد (۸)

     آ نچه که میخواهم یاد آوری کنم  این است که، در سال ۱۳۷۴ هجری در شهر مسکو محترم (انجینرلطیف) کار گردان و سینما گرخوب افغا نستان، از من خواست تا سناریوی را اصلاح و ادیت نمایم، تا موصوف از روی آ ن فیلمی تهیه نماید. این سناریو در بارۀ (تورۀ جوانمرد) بود، که با نثری بسیار زیبا و روشن و دقیق توسط  (عبد ا لله شادان) ژور نالیست ورزیدۀ کشور، نوشته شده بود. من سناریوی یاد شده را ادیت و اصلاح نمودم و مطا لبی نیز به آ ن افزودم، و واپس به محترم انجینر لطیف دادم و بعد از آ ن اطلاع ندارم که سر نوشت آ ن سناریوی جالب و خواندنی به کجا رسید، آ یا از آ ن فیلمی ساخته شد و یا نه.

 

ادامه دارد...

 

-------------------------------------------------------------------------------------

فهرست مآ خذ این قسمت:

 ۱ - یوسف آ یینه، لمر،  شمارۀ یازدهم، کابل: سال ۱۳۵۰ هجری، صفحه های ۱۷، ۱۸ و ۱۹.

 ۲  - غلام حیدریقین، عیاران و کا که های خراسان در گسترۀ تاریخ، چاپ دوم، پاکستان: سال۱۳۷۱ هجری، صفحۀ ۱۱۶.

 ۳ - به روایت غلام حضرت کوشان ادیب و نویسندۀ افغا نستان، در سال ۱۳۶۰ هجری نقل شد.

 ۴ - به روایت پیوند قصاب، که خود از جملۀ کا که های سابق کابل  بود در سال ۱۳۶۱ هجری، نقل شده است.

۵  - یوسف آ یینه، لمر، شمارۀ دوازدهم، سال ۱۳۵۱ هجری، صفحه های  ۶، ۹ و ۳۹.

 ۶ - عبد الغفور برشنا، قصه ها و افسانه ها، کابل: سال ۱۳۵۲ هجری، صفحۀ ۷۷.

 ۷ - غلام حیدر یقین، عیاران و کا که های خراسان در گسترۀ تاریخ، چاپ کابل: سال ۱۳۶۵ هجری، صفحۀ ۱۱۰.

 ۸  - یوسف آ یینه، لمر، شمارۀ هشتم و نهم، سال ۱۳۵۰ هجری، صفحه های ۴۴ و ۴۵.