-معاینه کو که کدامش حاملهدار است؟
-اگر رهبران طالب خبر نه دارند، ما خبر شان میکنیم.
-قاری قیس و فیضالله، مُردهگاوهای طالبان خارجی و متجاوزان به زنان و دختران بیگناه و معصوم ما.
-این نوشته را دختران، نوجوانان و اطفال تان نه خوانند.
-تجاوز طالبان پاکستانی، عربی و چچینی بالای دختران کشور ما.
-حوا و بهشته، دو نام مستعار از ده ها خواهران ما که قربانیان جنسی طالبانی اند.
آغاز سخن درد بی درمان و بیپایان مردم ما
درد و اندوه مردم کشور ما که افغانستانش نامیده اند را پایانی نیست که نیست. نزدیک به سی ده سال است که این مردم پیوسته رنج و عذاب یک قوم و یک تبار ویژه به نام پشتون را میکَشَند. بیدادگری و وحشتآفرینی این قوم بالای اقوام دگر به ویژه تاجیکان و شمالیوالان و اهالی شمال و غیر پشتون در مجموع پی در پی روان است. بیشترین این جنایات درست در موجودیت چند تا شخص بی عُرضه وبیغیرت از تقوام غیر پشتون در کنار رهبران پشتون انجام میشوند. ارچند در برهههای مختلف مانند دههی شصت جنرالان، منصبداران، افسران و سربازان دلیر اقوام غیر پشتون نهگذاشتند که هر جه پشتون سیاسی یا ملیشهیی خواست بالای مردم ما انجام دهند و این مورد تا زمان سقوط حاکمیت استاد ربانی شهید و پس از آن مقاومت ملی مردم تحت رهبری مسعود شهید قهرمان ملی، دنباله داشت. مگر پسا سرنگونی طالبان در دوران بوش پسر و ورود خودسرانه و اشغالگرانهی آمریکا و متحدینش به کشور ما، سیاست های جهانی در سرکوب اقوام غیر پشتون در خفا شروع شده و تاجیکان در سرخط این سرکوب ها و نابودی ها قرار داشتند. پسا ترور خاموش مارشال فهیم که با داشتن اشتباهات بزرگ خوش باوری سیاسی نسبت به پشتون، یک سر و گردن بلندتر از کرزی و دگران بود، دگر تاجیک سر بلند نه کرد. ما نه میدانیم که جهان آمپریاالیسم چرا به نام حقوق بشر، بشر در کشور ما را پامال میکند؟ چهگنه و چرا کشور ما را به تروریسم نیابتی طالبانی خود سپرد و ادارهی کشور ما به دست پاکستان سپرد؟ حکومت های آمریکا از بوش پسر تا اوباما، ترامپ و بایدن چه دشمنی با مردم ما داشتند که کشور ما و مردم ما را پامال ستوران طالب نمای شان کردند؟ طالب درست زمانی دست به جنایت نسلکُشی و تجاوز و غضب سرزمینهای مردمان بومی کشور ما در شمال میزنند که مورد حمایت آمریکا، انگلیس و اروپا است. حمایت کسانی که داد از حمایت حقوق زنان میزنند، فریاد حمایت از حقوق بشر را بلند میکنند و غوغای دروغین حمایت از حقوق اطفال و کودکان را در جهان بلند میکنند. کشور ما نخستین قربانی امیال شوم آمریکا و انگلیس و متحدان اروپایی شان بود که به دست تروریستان سپرده شده و یک ساعته همه شیرازههی ساختاری زیربنایی و روبنایی کشور را فروپاشاندند. آنان به کرزی و غنی و عبدالله جاسوسان خویش این هدایت را داده بودند و چنان شد. در مقابل هم جنرالان و وزیر ناکام دفاع ملی و رهبرنماهای دگر اقوام کشور جبونانه کشور را ترک و مردم را به چنگال عفریتهای وحشت و بربریت پشتون سپردند. آنان بدون پنج دقیقه درنگ و اندیشه برای سرنوشت مردم، بزدلانه راه فرار و فرودگاههای کابل و سایر ولایات را پیش گرفتند. به دید من همان زمان ۲۴ تا ۷۲ ساعتی را که سرافکنده در فرودگاهها انتظار لطف یککشور به ویژه پاکستان بودند، اگر در دفاع از کابل تلاش میکردند، به یقین که کاری از دست طالب پوره نه بود. اینجا به شما داستانی را روایت میکنم که در پی فروپاشاندن کشور ما توسط آمریکا و ایادی داخلی شان و ۹۵ در صد رهبری، جنرالان و فرماندههان خاین ارتش بالای نوامیس مردم ما و بیشترین خواهران و مادران و دختران مان آمده است. این فجایع که تازه افشاء شده اند، نمونهیی از هزاران جنایت پنهان طالبان است که بر ضد مردم ما و نوامیس ملی ما انجام میشود، این گزارش سوگمندانه میرساند که چیزی به نام غیرت افغانی افغانان کشور ما یا همان پشتون ها جود نه دارد و همهی شان برای طالبان عربی، پنجابی، خیبری، پاکستانی و چیچینی خدمات جنسی ارایه میکنند تا آنان با تجاوز گروهی، خواهران و نوامیس شان را به مرگ و خودکشی راضی کنند که نصیب شان نه میشود. در این داستان غمانگیز که میخوانید، قاری قیس و فیض الله نامان طالبان هم خود شان متجاوزین به عفت و عزت خواهران ما اند و هم نقش کتلیستهای ارایهکنندهی خدمات جنسی به طالبان غیر افغان خود را ایفاء میکنند.
این داستان غمانگیز را بدون دخل و تصرف تقدیم شما میکنم از نام نشرات روزنامهی ۸ صبح به من رسیده است:
«با دوستَم از قدیمها صحبت میکنیم؛ از تفریحات ساده ولی دلخوشیهای بزرگ، شاید مثل رفتن به باغ بالا یا باغ بابر، جشن نوروز یا عید، نشستن پای صحبتهای بزرگان یا تماشا کردن یک برنامه تلویزیونی یا هر تفریحی که در این شهر برایمان دلخوشی میآورد. دوستم میگوید که وقتی کوچک بودیم یک برنامه تلویزیونی بهنام «زیر پوست شهر چه میگذرد» را تماشا میکردیم و برایم جالب بود و یک تفریح سالم و آموزشی؛ اما امروز همه شهر برایم به مثابه همان برنامه شده است. امروز در کابل مردم چه درد و رنجی را میکشند و زیر پوست این کهنه شهر چه چیزهایی میگذرد، جز خدا و کسانی که با آن رنج و مشقت دست و پنجه نرم میکنند کس دیگری نمیداند. به فکر فرو میرود، گویی به گذشته رفته و غرق در تماشای آن است.
حرفش برایم جالب میخورد و میخواهم از فکر بیرون بیاید. چه شده که وسط هر حرف دو چشمش به ناکجا خیره میماند؟ میگویم آن زمانها کوچک بودیم و نمیدانستیم! اما اکنون فکر کنم میدانیم که در یک جمله چه چیزهایی نهفته است. میگویند که تجربه «مادر علم است». سری تکان میدهد و میگوید: بلی بلی، از وقتی که طالبان به افغانستان آمدهاند همیشه در بین مردم این حرفها زمزمه میشود که دختر فلانی گم شد! فلان دختر را طالبان اختطاف کردند و یا طالبان تعدادی از زنان را دستگیر کردند! این همه زنان و دختران که گم میشوند، کجا هستند؟ آیا کسی دنبال پیدا کردن آنها میگردد؟ میگویم فکر نکنم. در ادامه، واقعیتهای وحشتناکی را برایم روایت میکند.
میگوید: یک همسایه داریم، هم خودش و هم خانمش داکتر است. یک روز که به دیدن خانم رفتیم رنگش پریده و حالت پریشانی داشت، کم حرف میزد و در میان صحبتهایش به فکر فرو میرفت، تا اینکه پرسیدیم چه چیزی شما را به این حالت انداخته؟ پریشانی! شوخی کردیم و گفتیم که شوهر داکتر داری، مریض هم نیستی. شاید نگذارد مریض شوید. ولی همچنان خاموش و پژمردهحال بود.
بعد از پافشاری زیاد سرانجام شروع کرد به گفتن علت این حالش. قصههایی که انسان از شنیدن آن وحشتزده میشد. با شنیدن قصههایش حالتی که بالای داکتر بود، بالای من، مادرم و خواهر کوچکم حاکم شد و از ترس و وحشت و بربریت طالبانی که حرف از دین و دینداری میزنند شوکه شده بودیم. و تا امروز هر جایی که لحظهای تنها میشوم یا حرف از مفقود شدن دخترها میآید، این فکرها رهایم نمیکند.
میگویم میشود بگویی داکتر خانم چه گفت؟
همانطور که بهجای نامعلومی خیره شده است میگوید: گفت که یک روز شوهرم از شفاخانه دیرتر آمد و حالت پریشان داشت، پیوسته حرفهایی را که قبلاً از او کم شنیده بودم تکرار میکرد. گفتم چه گپ شده؟ چرا عصبانی هستی؟ در شفاخانه کدام مشکل پیش شده یا کسی چیزی گفته؟ جواب نداد. هر لحظه به این فکر میکردم که چه گپ شده باشد. آن شب حرف زیادی نزد و از وقت معمول کمی وقتتر خوابید. فردای آن روز که با شوهرم صبحانه میخوردم، زنگ دروازه ما به صدا درآمد. پسرم آمد و گفت: پدر طالبان شما را پرسان دارند. شوهرم از جایش بلند شد و به طرف دروازه رفت. لحظات بعد، چند طالب داخل خانه شد و یک رنجر (خودرو) با چند سلاحدار پشت دروازه ایستاده بودند.
بعد از گفتوگوهای زیاد گفت: برخیز، میگویند که به دیدن مریضی باید برویم.
ترسیدم و به لرزه افتادم که ما را کجا میبرند. گفتم: باید شفاخانه ببرند، چرا به سراغ من و تو آمدهاند، مگر در شهر کم داکتر است و از کجا میدانند که من داکتر هستم و خانه ما را از کجا میداند؟
پشت این کار کدام گپ دیگری نباشد؟ شوهرم با آرامی گفت: خیر، گپی نیست، تشویش نکن، من در کنارت هستم. با شنیدن این سخنش یک آرامش نسبی بر من حاکم شد. از خانه با صد تشویش بیرون شده و سوار موتر نظامی شدیم. زمانی که در موتر سوار شدیم، یکی به زبان پشتو گفت: چشمان اینها را ببندید! شوهرم تاجیک و من از یک خانواده پشتون قندهاری هستم و دانستم که اینها از قندهار هستند. منم به زبان پشتو گفتم: چرا چشمان ما را میبندید، مگر ما به دیدن مریض شما نمیرویم؟ به طرف من نگاه کرد و جوابی نداد.
چشمان ما بسته به یک مسیر نامعلوم با هزار پریشانی میرفتیم، تقریباً ۱۸ دقیقه کوچه به کوچه راه رفتیم، یعنی یک مسیر مستقیم نبود. شاید هم در نزدیکیهای ما به مکانی میرفتیم، بهخاطری اینکه ندانیم کجا میرویم، کوچه به کوچه موتر را میراندند. بعد داخل یک خانه شدیم و یک طالب خواست که از شانه من بگیرد تا پیادهام کند. شوهرم با خشونت گفت: دست نزن!
من دقیقاً نمیدانستم این جا کجاست، و ما در این جا چه کار داریم، مریض کجاست و اینهمه عسکر با چهرههای متفاوت در این جا چه کار میکنند؟
به یک زیرزمینی راهنمایی شدیم. زمانی که دروازه باز شد، وحشتزده شدم. آنچه میدیدم غیرقابل باور بود و خود را به آغوش شوهرم انداختم. تقریباً ۲۸ زن جوان در یک زیرزمینی نگهداری میشدند.
در گوشه یک خانم دراز کشیده بود و یک خریطه سیروم در دستش تطبیق شده بود، به سختی نفس میکشید. در یک لحظه به بدبختی خود و زن بودن در این کشور پی بردم و آن زمان فهمیدم که چرا این جا آورده شدیم.
یکی از نظامیان طالبان به یک خانم که فکر میکنم همدستشان بود گفت: «همه اینها را معاینه کنید، کدامشان حامله است، کدامشان نیست، و چه مشکل دارند. به تمامشان رسیدهگی کنید!»
ترسیدم و وحشت سراپایم را گرفته بود. گفتم: من با یک آله معاینه به این همه چهگونه رسیدهگی کنم؟ گفت:
«تشویش نکن، یک اطاق مجهز در منزل بالا داریم.» به منزل بالا رفتیم، یک اطاق مجهز با تمام امکانات طبی پیشرفته بود که زیادتر به یک معاینهخانه نسایی و ولادی میماند.
مثل یک بازی از قبل طرحریزی شده، چه کسی با سرنوشت و زندهگی ما بازی کرده بود؟ چه کسی آینده ما را چنین تاریک رقم زده بود؟
فهمیدیم که چه چیزی در جریان است. این جا تنها مکانی برای شهوترانی یا مهار کردن نفس سربازان طالبان نبود، بلکه زیادتر به فابریکه تولید کودک، شاید هم برای اهداف شومشان در آینده میماند. هیچ چارهای جز کمک کردن نداشتم. با خونسردی گفتم که قرار است چه کسی را معاینه کنم؟
یکی بهنام «قاری قیس» که خود را باشنده میدانوردک معرفی کرده بود و این زنان را خانمهای شرعی مجاهدین میدانست، دستور داد تا به مشکلات همه آنها رسیدهگی کنم و از آنچه که در این جا میبینم به هیچ فردی یادآوری نکنم، حتا به اعضای فامیلم، در غیر آن صورت شوهرم را میکشند.
با ترسی که داشتم و جهنمی که در آن همنسلانم را میدیدم، همه را قبول کردم و چارهای جز این نمیدیدم. به خود تلقین کردم که باید وظیفه داکتری خود را انجام بدهم.
از شوهرم که در کنارم بود خواستم تا اطاق را ترک کند و از طالبان نیز خواستم باید تنها باشم و اطاق را ترک کنند. طالبان نپذیرفتند. من هم از معاینه کردن سر باز زدم و گفتم که اینطور عادت ندارم، باید با مریض تنها باشم تا بتوانم درد او را بهتر تشخیص بدهم. این در موجودیت شما ممکن نیست.
شوهرم از جایش بلند شد و به دنبال آن طالب نیز بلند شد. اما با نگاههای ترسناکش فهماند که پشت در میماند و مراقب است.
دو تن از خانمها را صدا زدند و بعد چند دقیقه دو خانم با جسم بیروح آمدند. در شروع یک خانمی را که آزادانه رفت و آمد میکرد و معلوم بود همدستشان است. ندیدم و حدس زدم بیرون است، بعد به این خانمها گفتم یکیتان مریض بیاورید و دیگران به من کمک کنید که اینها باید معاینه شوند. پذیرفتند. خانمها با نامهای مستعاری چون بهشته و حوا… حاضر شدند، یکی از این بانوان از غزنی و از قوم هزاره بود و دیگری باشنده اصلی کابل قزلباش و یا هم تاجیک بود. بدون حرف و حرکتی آمدند و بعد معاینه رفتند. از بهشته که نام اصلیاش چیز دیگری است. پرسیدم چند زن در این جاست. گفت: در شروع ما را که آوردند شش نفر بودیم، بعداً به تعداد ما افزوده شد. یک تعدادی را هم بردند و دوباره نیاوردند.
آنچه میشنیدم دشوار بود و باورم نمیشد داخل این شهر چنین ظلمی در چنین عصری رخ میدهد. با کنجکاوی پرسیدم: «مگر شما خانمهای شرعی مجاهدین نیستید؟ اینها چنین میگویند!»
خندید و گفت: اگر شرعی باشم چرا نمیبرند ما را شفاخانههای رسمی؟ ما خانم همه مجاهدین هستیم و چشمهایش آب زد.
پرسیدم یعنی چه؟
چیزی نگفت و از سکوتش که فهمیدم همه چیز جبر است. از او خواستم تا اگر کسی مریضی دارد کمی عاجلتر بیابورند.
به نوبت یک یک میآمدند هر کدامشان از خود حکایت به گفتن داشتند، و دردی. یکی از جلالآباد بود، پدرش در حکومت قبلی قاضی قبلی بود و طالبان بهخاطر آنچه را که رفتار منصفانه پدرش نمیدانستبند دخترش را به زور آورده بودند چون آن مردن پیر بوشد و پسری هم نداشت تا طالبان آن را به نیت انتقام بهقتل برسانند و یا زندانی کنند، بنا خواستند از آن دختر معصوم بیگناه انتقام بگیرند، او هنوز بیست و پنج سال سن داشت و آثار شکنجه در و جودش به راحتی دیده میشد بندهای پشت دست چپش داغ شده بود، ولی فهمیده نمیشد داغ سگرت بود یا با سیخ و یا کدام شَی دیگر داغ سوختانده شده است، بندهای دستش مثل اینکه با چیزی سخت بسته شده باشد و یا در هنگام شکنجه جسمی و یا هم تجاوز به آن حالت رسیده بود به کبودی گرایده بود، زمانی که آله معاینه را خواستم پیش سینه و در تخت پشتش قرار بدهم، داغهای سگرت و آثار شکنجه چوب را در بدناش دیدم.
هیچ چیزی نپرسیدم! چون تحمل شنیدن جوابهای شان را نداشتم.
بعد یکی که دهن دروازه بود صدا زد دلآرام را بیاورید، به نوبت همه شان به معاینه آورده شدند و تقریبا پنج ساعت مصروف معاینات شان بودم.
غم و اندوه و تجاوز های پیهم، تمام زندگی شان را در بر گرفته بود. بعضیهایشان مرگ را بر این زندهگی ترجیح میدادند و حاضر به معاینه یا خوردن دارو نمیشدند، و راهی هم برای پایان دادن زندهگیشان یا دردهایشان نداشتند.
یکی از آن دختران که خود را باشنده کابل معرفی کرد تضرع داشت :«داکتر صاحب چه میشه یک پیچکاری سمی به من تطبیق کن، خون خود را حلال میکنم. نمیخواهم این زندهگی را داشته باشم».
گفتم: تحمل کن و ندانستم دیگر چه بگویم.
با صدای تقریباً بلند گریه کرد و گفت که من هیچ گناهی نکرده بودم، پدرم سالهای قبل در حمله انتحاری در نزدیکی سفارت آلمان تکه و پارچه شد، برادر ندارم، چند خواهر کوچک و یک مادر ضعیف دارم. بدون هیچ بهانهای یک روز آمدند مرا از جاده برداشتند و به این جا آوردند. دو ماه است که در این جا هستم، از مادرم احوالی ندارم، نفسم تنگ میشود، از خودم، از زن بودنم و از بدنم نفرت دارم.
پرسیدم: ترا به نکاح خود درآوردند؟
گفت: نکاحی چه، اصلاً نه ملایی دیدم و نه نکاحی. شام روز اول مرا آوردند در یک اطاق تنهایی، هر طرف اطاق را جستوجو میکردم تا چاقو و یا یک وسیلهای پیدا کرده خودکشی کنم. چون میدانستم چه بلایی بالایم قرار است بیاید، ولی نیافتم. هرچه به خدا تضرع و زاری کردم، کسی نبود صدایم را بشنود. اطاق در منزل تحتانی بود، تنها راه خروجی دروازه اطاق بود که آن هم از بیرون بسته شده بود، ساعتها تنهایی در اطاق بودم تا اینکه یک طالب آمد و من با تن لرزان زاری میکردم که من هیچ گناهی ندارم، نه با جمهوریت بودم و نه هم با امارت، یک انسان عاجز هستم و تنها میخواهم زندهگی کنم. اصلاً به حرفهای من گوش نداد.
به منزل بالایی برده شدم، یک اطاق در منزل اول بود، در اطاق دستشویی و حمام بود. من که چندین ساعت در بند بودم، در همان شروع که از سرک برداشتند حالت خوبی نداشتم، دست و روی خود را شستم و در آرزوی این بودم که شاید رهایم کنند. بین امید و ناامیدی زندهگی میکردم. بعد از چندین ساعت یک طالب با موهای بلند داخل اطاق شد و از من چیزهایی پرسان کرد، اما هیچ کدامش به من ربط نداشت.
بعد بیرون برآمد و چند دقیقه بعد با آب میوه و کیک داخل اطاق شد. به من پیش کرد تا بخورم. من که نمیدانستم گرسنه بودم یا نه، اصلاً دلم نمیشد اما از ترس پذیرفتم، ولی نخوردم.
یک قربانی روایت کرد: شخصی که در دروازه از شما پذیرایی کرد نامش فیضالله است. او همان کسی است که روز اول با من ملاقات کرد. این شخص از جهاد، فواید احادیث و هر آنچه که به خودشان مفید بود برایم گفت. در اخیر از جاریه و جهادالنکاح بحث کرد. برادر گفته تضرع کردم، زاری کردم که مادرم منتظرم است، رها کنید بروم، من هیچکارهای نیستم جز یک شهروند عادی، اصلاً تاثیری نداشت. به من پیشنهاد داد که در صورت همبستری با او مرا رها میکند. فعلاً جز چند نفر معدود کس دیگری نیست. من نپذیرفتم و شروع به گریه و زاری کردم. اما هیچ تاثیری نداشت. آخر سر برایم گفت که اگر این کار را قبول نکنی، شاید حالتهای بدتر از این بالایت بیاید.
در روز اول فیضالله بدون رضایت من بالایم تجاوز کرد. در همان روز چند طالب دیگر نیز آمدند. تقریباً از دو ماه زیادتر این جا هستم. تا کنون بیش از صد طالب بر من و دیگر زنان و دختران تجاوز کردهاند. اکثریتشان عرب، پاکستانی و چچنی هستند. یک زمانی از «غیرت افغانی»، ناموس و وقار حرف میزدند، اما امروز غیرت و ناموسشان را به اجنبیها لیلام میکنند و زیر پایشان میاندازند.»
با خواندن این سوگنامه، مو در بدن انسان راست میشود و از خود میپرسد که چه بر سر این ملت رنجدیدهی ما آمد و چرا آمد و توسط چه کسانی آمد؟ کجاست وجدانهای آنانی که در بیست موتر زره پی در پی شهر ها و جاده را بند میانداختند و غیرت دفاع از نوامیس شان را هم نه داشتند. کرزی و غنی و عبدالله که ناموس نه دارند و اجیر های استخدام شده اند. اگر فردا لشکری از کودکان بینام و نشان پدر در کشور به دنیا بیایند و هر کدام صد پدر داشته باشند و کلان شوند، فکر نه میکنید که فاجعهی صدر اسلام در کشور ما هم تکرار میشود؟ ایهات به شما بی غیرتها.
محمدعثمان نجیب نوشت.
Sent from my iPad