افغان موج   

بیداری ها وبیقراری ها(14)

اشاره:

 «بیداری ها و بیقراری ها»نوشته هائی است«خطی به دلتنگی» که می خواست نوعی«یادداشت های روزانه» باشد،دریغا که-گاه-از«خواستن»تا«توانستن»،فاصله  بسیاراست.

درسالهای مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که متضمن بسیاری ازدیده هاو دیدگاه های نگارنده است.دریغا که بسیاری ازآنها در دسترسم نیست هرچندرونوشتِ موجود برخی ازآن نامه ها میتواندبه غنای این یادداشت ها  بیفزاید.

«بیداری هاوبیقراری ها»تأمّلات کوتاه وگذرائی است برپاره ای ازمسائل فرهنگی،تاریخی و سیاسی:دغدغه هاودریغ هائی درشبانه های غربت و تبعیدکه بخاطرخصلت خصوصی خود،گاه،روشن و رام و آرام؛ وگاه،آمیخته به گلایه و آزردگی و انتقاداست،شایدسخنِ«تبعیدیِ یمگان»-بعدازهزارسال-اینک سرشت وسرنوشت مارا  رقم می زنَد.

 این یادداشت های پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن و زبان است،«حسبِ حالی» درگذارِزمان که باتصرّفی درشعرحافظ می توان گفت:

حسبِ ‌حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند

محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند

*** 

 

 

8آذرماه1364=29نوامبر1985

امروز آسمانِ پاریس  دلگرفته تر ازهمیشه بود و بارانی ریز   براین دلگرفتگی می افزود و من این شعرامیرخسرو دهلوی را زمزمه می کردم:

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار  ستاده به وداع

من،جدا گریه کنان،ابر جدا،یار  جدا

چندروزپیش(2آذر)دکترغلامحسین ساعدی دربیمارستان«سنت آنتوان»چشم ازجهان فروبست و امروز درگورستان«پرلاشز» با او وداع کرده ایم.

باساعدی درسال 1348 -بهنگام انتشارنشریهء دانشجوئی سهندتبریز- آشناشده بودم.مطب او(حوالی خیابان دلگُشا-میدان کلانتری) وگاه کافه فیروز یا کافه نادری  پاتوق هائی بودندکه هروقت ازتبریزبه تهران می رفتم،همدیگررا درآنجاها می دیدیم…

درآن زمان،سلطهء بلامنازعِ جلال آل احمد برفضای فرهنگی و روشنفکری ایران حاکم بود.او بانوعی«بازگشت به خویش»(یا به«خیش»)اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه را«ویران کردن مرزهای اجدادی توسط تراکتورها»می دانست و معتقدبودکه:«حکومت شاه زیرِ سرپوشِ ترقّیات مشعشعانه،هیچ چیز جز خفقان و مرگ و بگیر و ببند، نداشته است».این اندیشه های آل احمد بر عموم هنرمندان و نویسندگان برجسته-ازجمله بر ساعدی-تأثیر فراوان داشت.[بنابراین،ادبیّات داستانی و آثارسینمائیِ این دوره در تقابل با تجدّد و تجدّدگرائی  قابل تأمّل است].درواقع به توصیهء ساعدی بودکه دومین شمارهء نشریهء دانشجوئی«سهند»بانام و یاد«جلال آل قلم»آغازشده بود.

 

%d8%ac%d9%84%d8%a7%d9%84-2

 

   

جلال آل احمد،غلامحسین ساعدی ویدالله مفتون امینی

           دانشگاه تبریز،اردیبهشت ماه1346

 

درفرودگاه«شارل دوگُل»پاریس وقتی که ازهواپیماپیاده شدم،دکترناصرپاکدامن بود که مرا گرفت و ازآنجا-یکراست-به خانهء مشترک او و هماناطق رفتیم،خانه ای که منزلگاه ساعدی نیزبود.ازنخستین لحظه،آغوش ساعدی،هق هقِ گریه بودچراکه می گفت:

-با«آخرین شعر»،شنیده بودم ترا کشته اند!

ساعاتی بعد،ورود تدریجی دوستانِ کانون نویسندگان،فضای همدلی ها و همبستگی های ایران را تجدیدکرد،و من که خسته ازکوه و کمرهای کردستانِ ایران به«عروس شهرهای جهان»رسیده بودم،اینک،خودم را سالم و سرشارمی دیدم.

%d8%b3%d8%a7%d8%b9%d8%af%db%8c-1

غلامحسین ساعدی نویسنده ای بود بسیار«وسیع المَشرَب» و همین امرباعث شده بودتا افراد و سازمان های مختلفی نام و شخصیّت وی را«مصادره»کنند.به همین خاطر ازطرف برخی از«رفقا»گاه،بختیاری و سلطنت طلب و زمانی مجاهد نامیده می شد؛مسئله ای که روح حسّاس ساعدی را  جریحه دار می کرد.

درآن هیاهوها،چشم بصیرتی لازم بودتا ببیندکه او-باآنهمه طنز و خنده و شوخی-مانندصادق هدایت یکی ازتنهاترین و پریشان ترین انسان های روزگارمابود:

خنده می بینی ولی از گریهء دل غافلی

خانهء ماازدرون ابراست و  بیرون آفتاب

هما و ناصر -شدیداً-مراقب و مواظب بودندتا غلامحسین ازپا نیفتد.او-همانندبچه ای-بدجوری لَج کرده بود و وطن اش را می خواست درحالیکه وطنش رؤیای شیرینی بودکه درآتش جنگ و جهالت  می سوخت.درسال های نانجیب غربت و تبعید،هیچ هنرمند یا روشنفکری را ندیده ام که آنهمه -درخواب وبیداری-خوابِ وطن را دیده باشد.شایددرآن«رؤیای شیرین»بودکه ساعدی ازرفتن به بیرون  واهمه داشت،«واهمه های بی نام و نشان»ی که چندان هم بی نام و نشان نبودند.ازاین رو،گاه -باطنزی خاص-می گفت:

می خواهم بروم کمی وفات بفرمایم!».

پس ازخانهء هما و ناصر ،و اقامتی کوتاه و ناپایدار درخانهء همولایتی های خوبم (قاسم،حسین ونادرهء کاسه گری و…)من درتدارک خانه ای بودم تاهمسر و دخترخُرد سالم را اسکان دهم.بخاطر تعلّل و تأخیرسفارت فرانسه درآلمان درصدورِ ویزا،مامجبورشده بودیم که به کمک حمیدشوکت عزیز درزمستانی سخت و پُربرف،باعبورازمرزهای غیرقانونی آلمان،به فرانسه بیائیم درحالیکه من هنوز،امکانی برای اجاره کردنِ آپارتمانی 50-60متری نداشتم.دراین میان،به همّت مرتضی جان نگاهی(دوست دوران دانشجوئی ام و یکی از یاران خوبم درنشریهء«سهند» تبریز)بادکترمحمدعاصمی دیدارکردم که اززمان دانشجوئی بانشریهء «کاوه»اش درآلمان پیوندداشتم.عاصمی وقتی آشفتگی ها و نگرانی های مرادیدگفت:

-«نگران نباش!من درهفته بین پاریس ومونیخ درسفرم و نیازچندانی به آپارتمان پاریس ندارم،بنابراین، آپارتمانم -باتمام وسایل- دراختیارِ تو…».

آپارتمان عاصمی درمنطقهء کارگرنشینِ حومهء پاریس بنام«Bagnolet» و درطبفهء سیزدهمِ ساختمانی 21طبقه قرارداشت که مثل خودِ عاصمی،تمییز و مرتّب بود.

آشنائی و روابط خوب عاصمی بامسئول ساختمان های آن منطقه-«مادام راکومله»-(که باوجودپیری،زنی زیبا،جذّاب و مهربان بود)و تعریف های اغراق آمیزعاصمی ازمن بهنگام معارفه با«مادام راکومله»باعث شده بودتا من-بعدها-به لطف این زن برای برخی ازدوستانِ نویسنده و شاعرِپناهنده  آپارتمان هائی درهمین منطقه  دست و پاکنم بطوری که بعدها این منطقه را«کوی نویسندگان»می نامیدند!…درچنان شرایطی بودکه شنیدم دکترغلامحسین ساعدی نیز به همراه همسرمهربانش(بدری لنکرانی) به ساختمان شمارهء 4 نقل مکان کرده است!

گرفتاری ها و «بیگاری»های روزمرّه ام درکتابخانه های اینجا و رفت و آمدهای افراد و شخصیّت های مختلف به خانهء ساعدی،باعث می شدتا باوجودهمسایگی،کمتربه اوسربزنم.چندین باری که همدیگررا دیدیم به یادآوریِ خاطرات و خطرات سال های دانشجوئی و نشریهء «سهند»و روزهای پُرازبیم وهراس انقلاب گذشت و شب هائی که درمطّب اش(درخیابان دلگُشا) با داریوش مهرجوئی و دیگران گذرانده بودیم…

غلامحسین باوجودعلاقه اش به تُرکیِ آذری،به زبان فارسی و تاریخ و فرهنگ ایران عشق می ورزید و آنرا«حلقهء  پیوند»بین همهء اقوام ایرانی می دانست آنچنانکه می گفت:

-حالاکه«جانوران آشوب زی»[مُلّاها]ایران مان رااشغال کرده اند،بایددر سنگرفرهنگ و زبان فارسی ارزش های ملّی مان را حفظ کنیم.زبان فارسی،ستون فقرات فرهنگ مااست.کتاب«اسرارالتوحیدِ»ابوسعیدرامی خوانم تازبان فارسی را ازیادنبرَم.

انتشارفصلنامهء«الفباء»درپاریس درراستای حفظ فرهنگ و زبان فارسی بود.او درتنهائی و تنگدستیِ تبعید-مانند یک«ارتش یک نفره»- تقریباٌ همهء کارهای«الفباء»را انجام می دادو-درعین حال-گلایه می کرد:

-«هموطنان وطن دوست برای پرداخت قیمت شراب و کباب و رُباب و هزینهء مهمانی های آنچنانی دست و دل بازند،امّاازپرداخت حق اشتراک«الفباء»پرهیز می کنند…آخه اینکه درست نیست که فلان «بنیادِبی بنیاد» یافلان فصلنامه و ماهنامه  هی ازمن مقاله و مطلب بخواهندبی آنکه بدانندکه من درچه شرایطی زندگی می کنم،گوئی که من«ماشین جوجه کَشی»برای تولیدِکتاب و مقاله هستم!!…همه، سلام فراوان می رساننددرحالیکه من نیازمندِسلام های شان نیستم،من نیازمندسلاح های شان[کمک های مالی] برای انتشار الفباء هستم…».

ساعدی چشمهء جوشانی ازطرح،طنز،نمایشنامه،فیلمنامه و مقاله بود.نمایشنامهء«اتللودرسرزمین عجایب»سقوط فرهنگ و هنرتئآتردرجمهوری اسلامی را نشان می داد.این نمایشنامه چندماه پیش(نوروز1364)به همّت کانون نویسندگان ایران(درتبعید)،با کارگردانی ناصر رحمانی نژاد-باحضوربیش از1000نفر-دریکی ازمجلّل ترین سالن های پاریس  روی صحنه آمده بود.[این نمایشنامه سپس درلندن وشهرهای دیگر اروپا اجراءشد،با بازی درخشان هومن آذرکلاه،میر علی حسینی،ناصر رحمانی نژاد، محمدجلالی،زیتلا کیهان،مسعود اسدالهی،میترا مینوئی،حمید جاودان،بابک جزنی،علی کامرانی حمید مانی،سمکو صالح زاده،منصور خلیل زاده، افخم هاتفی،فریده نویدی].

ساعدی-مانندناصرخسرو قبادیانی ،هیچگاه با«کژدُم غربت»نساخت.او-درعین حال-مانندهدایت- از«رجّاله هاو افرادگدامنش،پُررو و معلومات فروش» بیزار بود.در کانون نویسندگان ایران(درتبعید)که برخی از«رفقا»می خواستندآنرابه عرصهء«نبرد طبقاتی»تبدیل کنند،غلامحسین با حُجب و حیا و فروتنیِ ذاتیِ خود،کجروی ها و ناروائی ها و حتّی تهمت ها و توهین های آنان را تحمّل کرده بودو- بعد-«ازهمه بُریده بود»…وحالا- درگورستان پرلاشز-برخی ازآنان دررثای ساعدی دادِ سخن می دادند…

%d8%b3%d8%a7%d8%b9%d8%af%db%8c-%d8%8c%d9%be%d8%b1%d9%84%d8%a7%d8%b4%d8%b2                        

نگارنده(سمت راست)،بهنگام خاکسپاری دکترغلامحسین ساعدی

دربارانِ ریزِ آذرماه، چشمانِ انبوهِ عظیمِ سوگواران، «باران»بود…

وقتی از«پرلاشز»بیرون آمدیم،باخودم گفتم:

-«کاش انتهای سرنوشت،اینجا نبود!».

 

ارسالی: جمشید عارف

 این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید