افغان موج   

 

م.شیوا

هولوکاست در ایران

مقدمه

هفته قبل کسی از ایران تلفون کرد. لهجه افغانی مخلوط شدۀ با لهجۀ ایرانی  داشت، مگر من صاحب  صدا را نشناختم  ،دستگاه حافظه من قادر نشد تا او را از صدا بشناسم ، او پرسید؟

ــ شما آقای . . . هستید؟

ــ بلی بلی اما شما را بجا نیاوردم. (لازم ندید خود را معرفی کند) گفت :

ــ شما مرا نمی شناسید.من شماره تلفون شما را از  . . . که اکنون در ایران است گرفته بودم.

پیش خود تعجب کردم که او چرا ایران رفته است ؟ جواب دادم :

ــ بلی بلی خبر نداشتم او هم در ایران است.من چه خدمتی کرده می توانم،امر کنید.

با مهربانی گفت شما را زحمت دادم فرصت نیست فقط اگرقلم در نزدیکی تان است چند جملۀ را خدمت تان عرض میکنم تا یاد داشت بفرمائید.

نمیدانم چه ارادۀ درآن صدا نهفته بود که مرا وادار کرد تا حاضر به خدمت شوم جواب دادم :

ــ امر کنید کاغذ ، قلم ومن آمادۀ خدمت هستیم.

صدای او بسیار سرد ، امید باخته ، درهم شکسته و دربرابر جهان بیتفاوت، اما قاطع ومصمم مرا وادار نمود تا بدون پرسان فقط گفتار اورا که گویی مؤظف شده باشم با خلوص نیت (در حالیکه جلو اشکهایم را گرفته نمی توانستم ) به سرعت یاداشت کردم. 

او برایم متن یک نامه را دکته کرد. درپایان نامه دانستم مهاجریست  با چهره خاص"افغانی" که اینک در آستانه انهدام کامل روحی و جسمی  قرار دارد و قانون ناقانون ایران او را چنان خرد و خمیر نموده بود که تمام راه های امید را بر او بسته بود،  یگانه امکان همین تلفون بود تا صدایش را برای یک افغان دیگر که خارج از ایران است برساند. او میدانست که: آب اگر صدپاره گردد باز باهم آشناست . اینکه من چه کردم و چه شد نپرسید. . . .

حالا که این پیام را خدمت تو هموطن بزرگوارم تقدیم میکنم توقع اینست تا دور ازتعصب برادران خودرا درهرکجای که هستند کمک نمائید چرا که ازین بدتر روزگار سخت بر وطنداران گرفتار مصیبت شده  نمی آید.

هر چند این نامه را نمی دانم شعر و یا شعر نامه بنامم یاخیر، اما واضح است این نامه بار پیام  درد او را در خود آشکار دارد. شاید این آخرین  پیام کسی باشد که نمی دانم به چه سرنوشتی دچار شده است، بدون کم و زیاد کردن با امانت داری این شعر نامه را پیش کش مینمایم  !

واژه "هولوکاوست" و متن نامه نشان میدهد که او شخص با  مطالعۀ بود  .

                                                                              م.شیوا

 نامۀ پناهندۀ افغان از«هولوکاست »ایران

برای مادرش

سلام مادر! میدانم چشمانت همیشه                           http://afghanmaug.net/images/holou.bmp

مثل چشمان من پـُر از اشک است

چه شد که زمانه با جبر مارا ازهم جدا کرد؟

جدایی را قبول داشتی ولی مرگ راهرگز نه

نمی دانستی ! بکجا مرا میفرستی؟

فقط به امیدیکه زنده بمانم

وروزی

دوباره بتوانم سر در آغوشت بگذارم

 

مرا از چنگ مرگ رها نیدی

وبه ایران  رسیدم ودر اینجا

با چه تلاش واشتیاق وامید پناه خواستم

تو خوشحال بودی که مرا نجات داده یی

مگر برای من هم اکنون که در پناه! هستم

بیا و بنگرکه مرگ خوبتر ازین پناه است

در وطن مرا اگر می کـُشتند، یکبار می کـُشتند

اینجا هرلحظه مرا میکـُشند

بار بار مرا کـُشتند وبه تکرار مرا میکـُشند

درسلول اطاق اردوگاه ، دستگاه «تلویزیون» مرا میکـُشد

صدای «رادیو» مرا میکـُشد، اخبار مرا می کـُشد

روزنامه ها مرا می کـُشند

در راه، مردم، دسته جمعی مرا می کـُشند

در خیابان  مرا میکشند

پاستار مرا میکـُشد عابر مرا میکـُشد

کار فرما مرا میکـُشد

هرفقیر  مظلوم شدۀ ایرانی http://afghanmaug.net/images/holou1.bmp

دردش را با کـُشتن من تسکین میدهد

اینجا قانون مرا میکـُشد

اسلام مرا میکـُشد، مسجد مرا میکـُشد

من تنها نیستم تمام خواهران  وبرادران افغانی 

مثل من  در اینجا میمیرند

ذره ذره میمیرند با تحقیرمیمیرند

وبا فرار ازدرد، در باتلاق از هیروئیین وتریاک

که قبلا ًبرای آنهاآماده شده است، میمیرند

هریک در خفا و در دل  میگرید

هیچ کس نمی تواند بر مرده خویش

یا برمردۀ هموطن خویش  بلند بگرید     

مرگ افغان گریه ندارد

اینجا خنده وگریه ممنوع شده است

عشق ممنوع است اشک ممنوع است

 

 

مادر میدانم چشمانت همیشه

مثل چشمان من پـُر از اشک است

کاش روزی جنازۀ  من بدست تو برسد

تایکبار دیگر گرمای محبت دست ترا

 وگرمای پـُراز مهروطن عزیزم را احساس کنم

اینجا ما را چون مردگان ، ازصف جدا کرده اند

موجوداتیکه از نطفۀ ی  صیغه های یک ساعته بدنیا آمده اند

ما را «پدر سوخته» خطاب میکنند

اجتماع، مردم، انسان وانسانیت، دوستی، همنوع بودن

ومحبت کلمات بی مورد وکلمات مرده در فرهنک  اینجاست

 

خداوند ازین سزمین بخاطر زنده ماندن فرار کرده است

اینجا محمد و فاطمه را هر روز میکـُشند

علی را میکـُشند زینب وحسین را می کـُشند

ومردم را بجبر در عزای آنها می نشانند

مردم را عزاداری یاد میدهند تا «یزید» ها کامگار باشند

اینجا دوازده ماه ، ماه محرم الحرام است

وهر روز، روز عاشورا وتاسوعا ست

این خطه، خطه «سدوم وگمورا» شده است

«لوط» اینجا جز لوطی دغل بیش نیست

فرهنگ اینجا، فرهنگ توهین وکـُشتن دروغ بیش نی ست

اینجا بیشۀ نفرین شدۀ از کره خاکیست

دیوژن با چراغ  کسی را دراینجا  نیافت

و دوباره در انبان قرون پنهان شد

 

مادر میدانم چشمانت همیشه

مثل چشمان من پـُر از اشک است

۲۱سال دوری بدون ارتباط یعنی چی ؟

 کاش مرا در وطنم میکـُشتند

مرگ در کشورم با افتخارتراز زندگی دراینجاست

مادر! سند برگشت ندارم پای فرارم را بسته اند

ایران برایم زندان «هولوکاست» است، اینجا همه میسوزیم

ودر این زندان برای ما زندان دیگر ساخته اند

که هیچ نامی نمیتواند گویای حالش باشد

حرفهای مرا فقط و فقط پناهندۀ افغان در«هولوکاست» ایران میداند

 

مادر ! زندگی اولی ام  در ایران پایان یافت

شاید اگر تناسخ ارواح شوم وزندگی دوباره یابم

آنگاه در آغوش تو ودر آغوش وطنم

یا در هزارستان یا در کابل، درننگرهار در بلخ، تخار، قندهار

بامیان ، لغمان، پغمان، در جغتو ،زابل،میمنه ، خواهم بود

یا در دایکندی ،کامدیش ،در شعله ، نیلاب، غورات، غوربند

درجاجی ، فراه، یا درکرخ، در بغلان ، ویا دربدخشان خواهم بود

مرا درینجا کـُشته اند نه یکبار ونه صدبار،

فقط در ۱۴ سال که با شما  بودم زنده بودم!http://afghanmaug.net/images/holou2.bmp

پس ازین ما بهم درین دور زندگی نخواهیم رسید

زهرا خواهر قشنگ وزیبایم را نمیدانم

هنوز باتو در یکخانه است  یابخانۀ بخت خود رفته است؟

آرزوی دیدارشما را در زندگی دیگر دارم                      

که به آغوش  شما و آغوش میهن برگردم

مادر ! میدانم این نامه برایت هرگز نمی رسد

چون نامه بَرَی ندارد وقاصد در دست «یزید» است

این نامه مثل من خواهد سوخت ومثل من در تنهایی  خواهد مُرد

فقط با روح بزرگ خود مرا احساس کن!

ودست مهربانت را برسر زهرای قشنگم بکش

من  گرمی دست ترا درینجا احساس خواهم کرد

دیگر وسیلۀ ارتباط با  شما را ندارم

 دست تو و روی زهرا را در عالم خیال میبوسم. هر دم شهید تو