دستهای ویرانگر
این نوشته یک داستان و یا یک گذارش نیست. یک حقیقت است که از زبان ویرانگران وطن ما شنیده شده و حقیقتی دردناک است. مدتی بود که آنرا نوشته بودم. ولی در اثر مهاجرت آنرا از دست دادم. حالا کوشش میکنم که آنرا دوباره بنویسم. با تفاوت اینکه نام های اشخاص مندرج دریاداشت های اولی را فعلن به خاطر ندارم اما حقایق همچنان با قوت اولی اش باقی مانده. جرم، جنایت، تخریب و مردمی که در اجرای برنامه دست داشتند خود شان اقرار کرده اند...
در اواخر بهار سال 1993 م برای سروی هجوم ملخ و کفشک از طرف موسسۀ خوراکه و زراعت ملل متحد که من سمت سوپر وایزی را داشتم به سوی ولایت بادغیس حرکت کردیم. البته بادغیس یکی از ولایات مرکزی افغانستان است که بنا بر وضیعت طبیعی آن بستر خوبی برای رشد و تکثر ملخ و کقشک است و در مواردی چنان واقع میشود که مزارع کندم و باغات این سرزمین مورد هجوم ملخ و کفشک قرار میگیرد.
با من سه نفر از ولایت بادغیس که تازه به حیث مامور توسعه برای مدت یکسال استخدام شده بودند همسفر بودند. در طول راه من سوالاتی از ایشان داشتم:
شما کدام نواحی از ولایت بادغیس را بهتر میشناسد؟
در کدام مناطق خطر مین وجود دارد؟
به عقیدۀ شما در کجا زیادتر خطر مردم مسلح وجود دارد؟
البته طرح این سوالات را فبلن ادارۀ خوراکه و زراعت ملل متحد به ما گوشزد نموده بود و ما برای رفتن بدون خطردر موقعیت های مختلف باید خود را مصئون از خطر میداشتیم.
یکی ازین مامورین ما از اهالی درۀ بوم ولایت بادغیس بود و قرار گفته ای خودش از سادات آن منطقه بود برایم گفت:
در ولایت بادغیس کوه، کوچه و منطقۀ را نیست که من نگشته باشم. من ده سال جهاد کرده و طی همین مدت در ولایت بادغیس با برادران ام سرگردان بودم. او خودش را از اعضای جمیعت اسلامی معرفی کرده و اهسته آهسته و در اثر پرسش های که من از او داشتم از اولین روز های جهادش چنین یاد کرد:
... در سال 1360 ش من در ولسوالی چشت ( یکی از نواحی هرات) به حیث مامور مقرر گردیدم. البته درهمین آوان من به تنظیم جمیعت جذب شده بودم. آنروز ها بند آبگردان و تولید برق سلما در حال احداث بود. این منطقه از طرف دولت خلقی سخت محافظه میشد. آنجا شهرک زیبایی ساخته بودند و مامورین و کارگران در آنجا زندگی میکردند. وقتی عصر کار تعطیل میشد کارگران و اجیران میتوانستند آزادانه در اطراف شهرک گشت و گذار کنند. درین شهرک تعمیر مجللی ساخته بودند که حیثیت سینما و تباتر را داشت گاهی میشد که فیلمی نمایش میدادند و کاهی هم هنرمندان میآمدند و کنسرت میدادند. اما اوضاع که خراب شد دیگر کنسرت و فیلمی نبود فقط هفتۀ دو نوبت درین محل الفبای مبارزه و درس های کمونستی داده میشد. از میان کارگران و مامورین حدود سی نفر حزبی بودند که به این جلسه اشتراک میکردند. برای سه نفر از ما وظیفه سپرده شد که درین مجالس به صفت حزبی اشتراک کنیم. وقتی منشی سازمان اولیه از علاقه ام به حزب اطلاع یافت مسوولیت همین کلوپ و یا سینما را به من سپرد. سه ماه به همین منوال گذشت بعدا برای هر سه نفر ما دستور دادند که باید این همه حزبی های که به این کلوپ جمع میشوند را باید نابود کنیم. وعده چنان دادند که مواد منفجره را به دسترس ما بگذارند. اما باز هم مشکل بود که ما هیچکدام طریق استعمال مواد منفجره رایاد نداشتیم. یکروز من به رابط ما که گاهی از اوبه ( یک منطقۀ دیگر از هرات و سر راه چشت) میآمد گفتم من میدانم که چه کنم. این سالون دو درب ورودی و خروجی داشت. روی دیوار های آن از چوب چارمغز پوش شده بود صندلی های چوبی زیاد به قطار چیده شده بود و پرده ای بزرگ بخملی سرخی تازه بالای ستیژ آن نصب کرده بودند. با دوستان ام مشوره کردم که برای به آتش کشیدن آن چقدر بنزین ضرورت است. همه به این نتیجه رسیدیم که بیست لیتر بنزین کارش را یکسره میکند. یکروز عصر که همه آنجا درس کمونیستی میآموختند. به بهانه از جلسه بیرون شده و دروازه ها را از بیرون قفل کردم و بیست لیتره ای پطرول را من و رفیق ام از زیر دروازه های به درون سالون ریخته و با زدن گوگرد آتش را به درون سالون مشتعل ساختیم و خود ما پا به فرار گذاشتیم. وقتی یکساعت بعد به گردنۀ یک کوه رسیدیم میدیدم که هنوز شعله های سرکش آتتش از دور به هوا بلند بود...
از او پرسیدم آیا کسی از آن مردم جان به سلامت برد با خنده ای مضحکی گفت:
ــ مگر از پولاد بودند که آب نشوند. همگی شان مرده بودند سی وسه نفر... این قصه بعد از برگشتن از سفر برای دوستم گفتم... سرش را تکان داده و گفت:
ــ میفهمی یکی ازین کشته شدگان جوانی بود که تازه پولیتخنیک کابل را خلاص کرده بود و اسمش عبدالقدوس و یگانه پسر فامیل اش بود. البته پدر و مادرش تاب نبود او را نیاوردند و در فاصلۀ یک ماه هر دو مردند...
***
سال 1994 برای سروی مناطق زراعتی با یک هیئت متشکل از پنج نفر به سوی چشت حرکت کردیم. علاقۀ من برای دیدن چشت زیادتر از سروی مناطق زراعتی دیدن آن سالون سینما بود که با سی و سه نفر طعمۀ حریق شده بود.
چشت تقریبا در صد کیلومتری شهر هرات قرار دارد. وقتی از منطقۀ اوبه عبور میکنی در مسیر هریرود و در دامنه کوه ها و تپه ها سرکی خامه اما مطمئین ساخته اند که برای عبور و مرور ماشین آلات سنگین و سبک مشگلاتی ببار نیاورد جلگه های سبز و کوه ها و تپه های خاکی دو طرف هریرود را احاطه کرده. از آخرین گردنه که رد میشوی یکبار خیال میکنی به جهان دیگری داخال شدی؛ دیگر ساختمان های دره مانند جای خود را به یک جلگۀ کاملن سبز و نسبتا هموار میداد که هریرود از گوشۀ جنوبی آن مغرورانه عبور میکرد. در یکی از ارتفاعات آن ایوان های منقش و گلدسته های سبز فضا را رنگین میسازد. کوه های سر به فلک کشیده با رنگ ابی و زرد و انبوه درختان منظره ای خارق العاده ای را بوجود می آورده .
دریور برایم گفت اینجا چشت شریف است. وقتی آنجا رسیدم مقدم بر همه مثل همه بازدید کنندگان به مقبره ای سلطان مودود چشتی شتافتیم. تربت آن بزرگوار را زیارت نموده و هریکی مرادی خواستیم. از زیارت که فارغ شدیم به ولسوالی رفتیم. ولسوال را شناختم او یکی از فرزندان پاینده محمد و یکی از زمینداران اوبه بود. مسلمن که یکی از جهادی ها بود. آرام صحبت میکرد و چهرۀ خندان داشته و ما را استقبال کرد. آدم ریش سفیدی که در گوشۀ اتاقش نشسته بود به ما معرفی نموده و از فحوای کلامش چنان مینمود که در چشت شریف او هم یکی از زمینداران و صاحب رسوخ بود. ساعتی با هم صحبت کردیم و در ختم صحبت از ولسوال خواستم که ما را با یک راهنما به ساحۀ بند سلما ببرد. با جبین گشاده قبول نموده و یکی از نفرات اش را به دنبال قوماندان امنیه فرستاد. قومندان امنیه با ما به سوی بند آبگردان سلما روانه شد. در اولین دیدار ما به شهرکی بر خوردیم که ستون های بتونی آن مثل مرده های پهلوی هم به زمین افتاده و سرک ها هنوز هم با اشکال هندسی منظم در دل آین شهرک خود نمایی میکرد. از قومندان پرسیدم این چه وضیعت است چرا این شهرک ویران است. جواب داد:
ــ این شهرک برای مامورین بند سلما ساخته شده بود. ما آنرا کاملن با دینامیت تخریب کردیم. یکی دیگر از همراهان ما پرسید چرا؟ جواب داد:
ــ برای ما گفته بودند که اگر ویران نکنیم شاید این شهرک پایگاه حزبی ها شود و بعد از هجوم برای ابد اینجا بمانند. گفتم:
ــ اینرا چه کسی میگفت: جواب داد:
ــ کسیکه کاروانی از دینامت را از پاکستان آورده بود. فهمیدم چه میگوید و پرسیدم:
ــ میگویند اینجا سینمایی بود میتوانید بگوید در کدام منطقۀ این شهرک بود. با دست اشاره نموده و افزود آنجا ولی من گاهی درون آن نرقته بودم.
حوصله نکردم که بگویم شما آنجا سی وسه نفر را زنده سوختاندید و به راه خود رفتیم تا به منطقۀ بند رسیدیم. این بند یکی از بند های آبگردان بود که بعد از اکمال آن فابریکه ای تولید سمنت، نساجی و معدن بیرایت و صد ها پروژه خرد وبزرگ افتصادی بکار میافتئد و شامل پلان انکشافی جمهوری داود خان را به کار انداخته و تقریبا همه هرات و بادغیس را برق میداد. در یک منطقه دره آنقدر تنک میشد که برای گذاشتن بند خاکی به ارتفاع هفتاد متر صرف چند ماهی ضرورت بود. ماشین و آلات بزرگ و غول پیکر با تایر های سوخته و تنه های زنگ زده انسانرا دلتنگ میساخت. در ارتفاع پنجاه متری چاه های حفر شده بود که منتهی به کانال زیر بند میشد و باید مولد های برق در آن نصب میگردید. قومندان گفت:
ــ این کانال و این این چاه هارا هم باید منفجر میکردیم ولی هر قدر مواد منفجره جا سازی کردیم غیر از لایۀ بتونی آن نتوانستم آنها را از بین ببریم. به درون چاه نظر انداختم. او راست میگفت قسمتی از ساختمان های بتونی آن را شکسته بودند و اما برای تخریب کامل آن شاید یک بم اتمی کافی بود و کانال که در عمق هفتاد متری زیر کوه سنگی ساخته شده بود همان بم اتمی هم کفایت نمیکرد. یکی از همراهان پرسید
ــ خوب این چاه ها و این کانال که جای نشیمن نبود پس چرا باید ویران میشد. قومندان با خنده ای گفت:
ــ والله اگر راستش را میپرسید تا حالا هم من درینباره فکرمیکنم.
به هرطریقی که میشد بعد از برگشت از منطقۀ بند دوباره به شهرک آمده و موقعیت سینما را پیدا کردم و اما مشکل بود وباور ام نمیشد که سی وسه نفر را یک بیسر پا به آتش سوختانده باشد.
پایان
نعمت الله ترکانی