محمدعالم افتخار
وقتی یک واقعیت اجتماعی از دایرهء قرارداد اجتماعی معتبر موجود و مقبول و مسلط در ذهن و روان اجتماع علناً ـ و به وِیژه در کمال افتضاح و رسوایی ـ بیرون میگردد؛ مردود واقع میشود؛ این مردودیت را؛ در زبان حقوقی و قانونی توسط ترم یا واژهء «نامشروع» یا (Illegitimate)افاده میدارند.
واژهء (Illegitimate)و«نامشروع» را در غالب فرهنگ های لغات چنین تعریف میکنند:
حرام، ناروا، ولد الزنا، زنا زاده، آنچه خلاف شرع است، غیرقانونی، خوردنی ها و نوشیدنی ها و پوشیدنی های تحریم گشته ـ چون شراب و گوشت خنزیر در دین اسلام ـ، اعمال و اخلاق ممنوعه، کسب و کار غیر مجاز ـ مانند رباخواری، رشوت خواری، احتکار، دزدی، رهزنی ... در غالب شرایع بشری.
ترم یا واژهء نامشروع که معادل کامل همان (Illegitimate) در انگلیسی است؛ چنانکه می بینیم از ریشهء «شرع» که لغت عربی میباشد؛ مشتق شده و لذا ضروری است که معنای لغوی و اصطلاحی «شرع» در حقوق )از جمله فقه) و روانشناسی را هم از نظر بگذرانیم:
شرع به مفهوم لغوی حسب صرف و نحوی عربی؛ روش، راه، طریقه و آئین است.
این لغت نه تنها پیش از اسلام وجود داشته بلکه پیش از حضرت ابراهیم ـ بنیانگذار ادیان ابراهیمی اعم از یهودیت و مسیحیت و اسلام نیز؛ با تفاوت های کم و بیش از نظر زبانشناسی ـ موجود بوده است؛ لذا قاطی کردن آن با ادیان ابراهیمی اساساً کار غیر علمی است.
ولی بار مفهومی «شرع» در روان مردمان مسلمان ـ مردمان ساده که حافظهء تاریخی شان به دلایل متعدد ضعیف است ـ و اساساً ضعیف شکل داده شده و ضعیف نگهداشته شده است!ـ از نظر پسیکولوژی؛ بیشتر عطف به باور های مذهبی و دینی آنها میشود.
لذا ترم «نامشروع» به اعتبار روانشناسی توده های مؤمن مسلمان و یهودی به معنای غیر اسلامی: خلاف اسلام، خلاف دین اسلام و هکذا غیر یهودی، خلاف یهودیت و ضد شریعت یهود نیز هست.
البته نظر به علوم تجربی و حتی موازین رفتاری جوامع غربی، زیاد اهمیت ندارد که همچو تلقیات و باور ها به مثابهء احکام و حقایق اکادمیک و ساینتفیک مطرح گردد و یا مد نظر گرفته شود؛ معهذا جان مطلب درینجاست که «مشروعیت» و «عدم مشروعیت» بیشتر امر زمان و مکان مشخص؛ مردم مشخص و روان و رغبت و تلقی و باور آنان است نه یک امر اکادمیکی و تکنیکی و فنی...یکسان در همه جهان.
مثلاً از نظر علمی و اکادمیک «ولدالزنا» یا کودک «حرامزاده»؛ موجودِ معصوم و صدفیصد بیگناه و پاک است و از این رهگذر اینکه او محصول کدام نوع رابطهء جنسی به لحاظ حقوقی و باور های اساطیری مردمان مشخصی میباشد؛ نه تنها بی تفاوت است بلکه علوم زیست شناسی، بشر شناسی، روانشناسی و حقوق ناشی از طبیعتِ حیات و حرمت نفس موجود حیه؛ «ولد الزنا» و کودک «حرامزاده» را جداً مورد حمایت و احترام کامل و خلل ناپذیر قرار داده جامعهء مدنی را مکلف میسازد که او را همانند کودک «حلال زاده» بزرگ کند، قدر و ارج دهد، تعلیم و تربیت کند و الی اخیر با وی به سان موجود کامل الحقوق و سزاوار همان احترام و امتیازات رفتار نماید که سایران از آن ها برخوردار میباشند.
این علوم و موازین حقوق طبیعی مسلماً کوچکترین بی توجهی، تبعیض، بی حرمتی، حق تلفی در مورد چنین آدمیزاده ای را جرم میداند و چه بسا در مقابل آن؛ تدابیر وقایوی و مجازاتی را پیشبینی و اجرا میکند.
بر علاوه از دیدگاه علمی این کودک ممکن است به همان مدارج نبوغ و دها برسد که در امکانات سایران هست و منجمله ممکن است رهبر و پیشوا و «اولی الامر» اجتماع خویش و رجل مهم علمی و سیاسی و تاریخی جهان گردد.
ولی به صرف همین طرز تفکر درست و پنداشت مبتنی برعلم و بر عینیت طبیعت؛ ممکن نیست آناً کلیه جوامع بشری را مجاب و مطیع آن ساخت که اصلاً دیگر سخن و ملاحظه ای درمورد «ولد الزنا»، طفل «حرامزاده» ، فعل زنا و گسترهء اپدیمیک و پاندیمیک آن (فحشا) نداشته باشند و همه گان باور ها و رغبات و انگیزه های ذهنی و روانی خویش را در قبال روابط جنسی درون ازدواج شرعی و بیرون از آن کنار بگذارند.
چنین تلاش ها در عمل محکوم به شکست و فاجعه میباشد؛ به ویژه در جوامع سنتی تر و متدین تر از قبیل جوامع قبیلوی و عشیروی اسلامی نظیر افغانستان امروز!
حتی ممکن نیست اشارات و دلالت های دور درین راستا به آسانی تحمل گردد.
درین سطح یکی از صد ها حقیقت متأخر را که روایت میکنند؛ مورد ملاقات کارمندان خارجی ملل متحد با والی قندهار در زمان امارت اسلامی «طلبای کرام!» است که ارزش جامعه شناسی و تاریخی کلانی را دارا میباشد.
واقعه طوری بوده که پس از نزدیک به اکمال شدن یک پروژهء عام المنفعهء ملل متحد در قندهار؛ فرستاده ای از ملل متحد یکجا با کارمندان ذیصلاح محلی آن مؤسسه در حوزهء جنوب به ملاقات آخوند محترمی که والی قندهاربوده است؛ میروند.
فرستادهء ملل متحد با جناب آخوند احوالپرسی گرمی میکند و به خاطر اینکه به تیپ رایج در کشور های غربی؛ کم و کاستی دراین مصافحه باقی نماند؛ از جناب والی به دنبال پرسیدن احوال خودش؛ احوال خانم محترمه اش را هم پرسان می نماید.
چون این پرسش را به والی طالب ترجمه میکنند چنان بر افروخته می شود که سنگ سر میزی یا گیلاسی را که در دسترسش بوده بر روی مهمانان میکوبد؛ ملاقات برهم میخورد و حتی پروژهء مورد نظر نیمکاره رها میگردد.
میتوان آخوند مذکور را نه فقط به ملاحظات علمی و اکادمیک بلکه به ملاحظات سیاسی و دپلوماتیک از این رهگذر به شدت محکوم کرد؛ ولی همهء این مدافعاتِ برحق و دنیا پسند؛ سبب برائت نمایندهء ملل متحد و همانند هایش نیز نمیگردد.
چرا که آنان فاقد شناخت از واقعیت و حقیقت مشخص در زمان و مکان مشخصی که در آن قرار داشته اند؛ بوده با آخوند قبیلوی که روانش را صرفاً روایات و باور های بومی و «اسلام تقریری» و مسموع و حدسی ویژه تشکیل میداده است؛ همانند یک فرد مدرن و تحصیلکرده و دارای جهانبینی مغرب زمین رفتار نموده اند.
در مورد عدم مشروعیت زعیم و رژیم همین کشور سنتی و مذهبی هم تمامی این ملاحظات جداً مدنظر است؛ به خصوص که او در جایگاه «ولی امر یا اولی الامر» مسلمانان این سرزمین تکیه میزند. معهذا مشروعیت و عدم مشروعیت اخیر الذکر؛ مفهومی محدود در حیطهء همین ملاحظات نمی باشد.
اینکه در گذشته های تاریخی و حتی در همین نزدیکی ها در جهان و افغانستان چه کسانی چگونه برسر قدرت آمده اند؛ بحث دراز دامنی است که در حوصلهء این نوشته نمی باشد. واما همهء آنها بلا استثنا روش ها و تخنیک هایی را برای اینکه «مشروع» جلوه کنند؛ ناگزیر به کار می برده اند.
بر علاوه؛ فقر شدید شعور سیاسی و حقوقی عامهء مردم و متابعت سنتی (رعیتی= گوسفند وار) آنان از مشران عشیره و قبیله، مُغان و کشیشان، ملایان و امامان؛ بستر مساعد جهت دست و پا کردن مشروعیت به حکام و سلاطینی فراهم میکرده است که اساساً قدرت نظامی، نفوذ قومی و غالباً حمایت پنهان نیرو های بیگانهء دارای سلطه و قیمومیت نامرئی را با خود داشته اند.
حتی سوء استفادهء حاکمان جبار که مشروعیت انسانی و مردمی برای خود تأمین کرده نمی توانستند؛ از اوضاع و احوال یاد شده؛ به جایی رسید که آنان خود را فرزند و فرستادهء خدا در روی زمین و کُل اختیار جان و مال و ناموس مردمان به نماینده گی از آفریدگار جا بزنند و قرن ها این خرافه را که لکهء ننگی بر پیشانی بشریت است؛ ریشه دار و نهادینه کنند.
مواردی که چنین جباران و سلالهء شان خود یا مؤرث خود را خدای یگانه یا یکی از خدایان اعظم جهان ادعا کرده اند؛ نیز زیاد ثبت تاریخ شده است و اساطیر مردمان گوناگون عمدتاً به همان هاست که می پردازد.
چه ادعای خدایی و چه ادعای فرستاده و فرزند و قریب خدا بودن؛ همه و همه بدین معناست که حاکمان همیشه به «مشروعیت» نیازمند و وابسته و مشروط بوده اند.
به خاطر ... فهم کردن موضوع بایست تأکید نمود که بدون «مشروعیت» و دلایل مهیا کننده و بخشندهء «مشروعیت» حتی فردی صلاحیت و حق و حقوق همبستر شدن با همسر خود را ندارد و فقط «مشروعیت» است که همسری و رفاقت و شراکت و متابعت و اداره و قومانده و زعامت و پیشوایی ...فراهم می نماید.
جالب اینجاست که حتی مدعیان خدایی چون نمرود های بین النهرین، فراعنهء مصر؛ امپراتوران ایران و روم و چین قدیم هم به طور یک مطلق از «مشروعیت» مردمی و اجتماعی نمی توانسته اند؛ بی نیاز باشند و برای حصول رضا و خموشی و پشتیبانی مردمان تحت قلمرو خود؛ پیوسته در تلاش و تکاپو بوده و منجمله با هراس و اضطراب و وحشت؛ مراقب رشد آگاهی و بینایی مردم می بوده اند و معمولاً این گونه موج ها را با قساوت زبونانه و جبونانه؛ به مجرد بروز و ظهور سرکوب می نموده اند.
چرا که اعتلای شناخت، آگاهی، بیداری و سازمانیابی مردم مستقیماً همان «مشروعیت» را به مخاطره می انداخت که آنان در پناه تلقین و تبلیغ و تحمیل آن توانسته بودند به قدرت برسند و در قدرت بمانند.
اما علی الوصف سرکوبی های وحشیانه هم؛ بالاخره زمان زوال و بطلان «مشروعیت» های کذایی و قدرت های متکی بر اینگونه «مشروعیت» ها فرا میرسید. تا جائیکه دعوی خدایی و خدا داده گی قدرت و تخت و تاج؛ دیگر به کرسی نمی نشست و حتی در واپس مانده ترین سرزمین ها چون افغانستان؛ حکام به القاب «ظل الله و المتوکل علی الله!...» دل خوش میکردند ولی عمدتاً از ناحیه فلان و به همان اصل و نسب آبایی که گویا خدمتی به مردم و تاریخ و سرزمین انجام داده بودند؛ تقلای کسب «مشروعیت» می نمودند.
به مرور و در اثر مقاومت های قهرمانانهء مردمان و مساعی روشنگرانه پیشروان اندیشه و سیاست و تاریخ؛ این ترفتد ها هم از نفس افتاد و چه بسا ادعای «مشروعیت» از این استقامت ها حالت اعتراف و اقرار به جنایات، قطاع الطریقی ها، تجاوزات، اشغالگری ها و غارتگری ها را یافت. مثلاً ادعا ها و نازش های سلالهء چنگیز خان مغول بر میراث جنایات او؛ سریش و پیوست ها به جهانگشایان یونانی و رومی و بربری و ترکی و عربی و المانی و روسی و انگلیسی ....
با رشد و تکامل عمومی بشریت و با ساقط شدن فزایندهء «مشروعیت» های کذایی و شیطانی؛ اصل «مشروعیت» مردمی و توده ای قدرت سیاسی ـ قضایی؛ نیرو گرفت و بالاخره در پنج شش قرن اخیر به نص مطاع و محتوم طریقهء به قدرت رسیدن و انتخاب زعما و حاکمان و قاضیان مبدل گردید و حتی مفهوم حاکم و حکمیت گر (قاضی) به «خادم و مستخدم و نوکر مردم» تعویض گشت.
البته مسأله در سراسر جهان نه به همین ساده گی است و نه هنوز در حد کمال مطلوب؛ و اما روند مزبور به طور مقاومت ناپذیر انکشاف میکند؛ ژرفش و گسترش می یابد!
تقریباً همه آنچه را که جهان به خود دیده؛ افغانستان امروز و خراسان و آریا ویجهء باستان هم از سر گذشتانده است!
درین زمره مؤسس افغانستان کنونی ـ با اینکه نام افغانستان به او ربطی ندارد ـ یعنی احمدشاه ابدالی طئ جرگهء تاریخی «شیر سرخ» است که مشروعیت می یابد!
جرگه «شیر سرخ» در واقع جز گردهم آیی نه چندان مؤفق سران قبایل و عشایر و مساجد و زیارت گاه ها چیزی نبوده است و در فرجام هم نه فیصلهء جرگه بلکه جسارت پیر صابر شاه کابلی؛ احمد خان ابدالی را که سر لشکری از اردوی نادرشاه افشار بود؛ «شهنشاه خراسان» و دیگران را وادار به سکوت و تسلیم و رضا میسازد.
مختصراً لازم به یاد آوری است که پس از قتل نادر شاه افشار پادشاه مقتدر فلات پهناور ایرانزمین؛ زعیمی که بتواند به حیث جانشین در تمام قلمرو؛ مشروعیت یابد و به قدرت برسد؛ موجود نمیشود؛ و لذا تلاش های جداگانه در بخش بخش آن سرزمین؛ برای ایجاد حکومت های کوچک و محلی آغاز میگردد که یکی از آنها همانا مساعی افغانها در قندهار برای ایجاد حکومت منطقهء خراسان است که به پادشاهی احمدخان ابدالی می انجامد.
به دلیل میراثی بودن نظام سلطنت؛ آنچه که بعداز احمد شاه روی میدهد؛ جز همان خوشهء گندمی که پیرکابلی بر دستار احمد خان نشانده بود؛ اتکایی ندارد ولی هیچگاه تقلا برای دست و پا کردن «مشروعیت» توسط استخدام مزدوران مداح مذهبی، نمایشات عوامفریبانه، باجدهی و توسل به مراجع سنتی سلطه بر مردم؛ قطع شده نمیتواند.
این روند تا حدودی در مورد امیر شیرعلی خان دارای استثناءاتی بوده است.
اما برهنه ترین و ننگین ترین مورد «عدم مشروعیت» درین دوران همانا تحمیل «شاه شجاع ارمنی * خاک پای کمپنی» هند شرقی مربوط ابرقدرت استعماری زمان بریتانیای کبیر است و مردم افغانستان در قبال این اهانت به غرور و شرافت ملی خود؛ واکنش تقریباً باور نکردنی حماسی از خود بروز میدهند و ثبت صفحات تاریخ بشر می نمایند!
اما در چوکات نظام سلطنت مطلقهء امیر عبدالرحمن خانی؛ مورد غازی امان الله؛ حتی در سطح جهان استثنایی است. این نادرهء شهزاده گان تاریخ؛ نه تنها بر تاج و تخت میراثی نمی چسپد بلکه قبول زعامت کشور از طرف خود را به قیام ملی برضد استعمارگران بریتانیایی و کمک مردم افغانستان به حصول استقلال و اعتلای کشور مشروط میکند و بدینگونه به مشروعترین و پُرافتخار ترین زمامدار در تاریخ افغانستان و جهان مبدل میگردد.
تا جائیکه حتی پس از سیاه ترین توطئهء انگلیس و ملایان مزدور و جاسوس استعمارکهن در جهت «مشروعیت زدایی» از امان الله شاه که منجر به کناره گیری اجباری وئ از سلطنت و کشور میشود؛ نیروی مشروعیت واقعی اش به حدی است که سپه سالار محمد نادر تحت نام امان الله غازی و با شعار برگرداندن سلطنت امانیه؛ بر امیر حبیب الله کلکانی می شورد و غالب میشود؛ ولی به مجرد اینکه دروغ و ریاکاری را کنار زده و خود بر سلطنت قبضه میکند؛ به حاکم نامشروع و منفور مبدل میگردد و در کمتر از چهار سال علی الرغم استبداد وحشیانه به سزای «غدار»ی اش میرسد.
پس از آن؛ رژیم بازماندهء «نادر غدار» خلای مشروعیت خود را فقط با «استبداد هاشم خانی» گویا پُر میکند؛ ولی این چیز ها رژیمی را نمیتواند بی نیاز از مشروعیت مردمی سازد. بنا بر همین ضرورتِ گریز ناپذیر؛ درواقع هم و غم سلطنت محمد ظاهر شاه در سی سال پس از هاشم خان؛ همه و همه برای کسب مشروعیت است؛ مخصوصاً نرمش و اصلاحات دورهء صدارت شاه محمود خان؛ پلان های رشد اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی صدارت محمد داؤد خان و دههء «دموکراسی تاجدار» درین راستا کاملاً برجسته می باشد.
اینجا به مثابه نقطه عطف تاریخی نیازمند مکث بیشتری هستیم:
افغانستان؛ صرف نظر از«بازی های بزرگ» که در گذشته تاریخی اش با آن روبه رو بوده؛ نیم قرن است که گرفتار یک «بازی بزرگ» دیگر میباشد.
در اوایل این «بازی بزرگ» مهره ها عبارت اند از محمد ظاهر پادشاه چهل سالهء افغانستان، سردار محمد داؤد پسر عم محمد ظاهر شاه، گروهبندی های سیاسی ـ نظامی خلق و پرچم و شعله جاوید، شعبات اخوان المسلمین افغانی ـ پاکستانی ـ عربی ...
جریان طوری پیش می رود که تحت فشار های مبارزات مردم و امواج «مدرنیته»؛ سلطنت ظاهر شاهی وادار میشود که اصلاحاتی در نظام حکومتداری به وجود آورد. ظاهر مسأله این است که از دیکتاتوری خاندان شاهی کاسته شده، حقوق و آزادی هایی به مردم افغانستان واگذار گردد.
به هر حال ظاهر شاه و حلقه حاکمهء دورادور او؛ ضمن پاسخ نسبتاً مثبت دادن به خواست های بین المللی و داخلی، فرصت را غنیمت شمرده و در پناه آن مانعی زِبر و سفت و سرسخت در برابر مطلق العنانی های خویش؛ یعنی سردار محمد داؤد صدراعظم استثنایی ده سالهء کشور را به بهانهء منع در دست داشتن مقامات عمدهء قدرت توسط خاندان شاهی؛ طئ قانون اساسی سال 1343 هـ ش وادار به استعفا و خانه نشینی می نمایند.
حکایاتی هم وجود دارد که در این گیر و دار؛ خود سردار محمد داؤد نیز راه را به همین سو طئ پیشنهاداتی به حضور همایونی هموار ساخته بوده است. این مورد در بیانیهء «خطاب به مردم» داوود خان پس از کودتای 26 سرطان 1352؛ نیز صراحتاً ادعا شده است.
به هرحال در واقعیتِ سیاست و آرایش های سیاسی جهانی؛ مسأله نه ظاهر شاه و خاندانش بوده و نه محمد داؤد و طرح و پیشنهاد و آرمانش.
مسأله « جنگ سرد » بوده که با اختتام جنگ جهانی دوم میان دو ابر قدرت قامت برافراشته از میان خاک و خاکستر این جنگ؛ یعنی ایالات متحدهء امریکا و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی آغاز یافته بود و روز تا روز حدت و شدت بیشتری به خود می گرفت.
درین میان زمانی که نوبت به صدارت سردار محمد داؤد رسید؛ وئ برخلاف عموهایش سردار محمد هاشم خان و سردار شاه محمود خان صدراعظمان پیشین و متفاوت از او؛ دید دنیایی و معاصر از خود بروز داد و به عوض اینکه شاه را به مرغانچه ببرد و حالات گرسنه بودن و بالنتیجه مطیع و دست نگر و چاپلوس بودن مرغان را و بر عکس هم حالت سیر بودن و بی اعتنا و بی تفاوت و مستغنی بودن آنان را نسبت به ذات همایونی به نمایش گذارد؛ هئ کمر بدین بست که ملت و کشور را صاحب پیشرفت و اعتلا و ارتقا و اقتدار و بالنتیجه استقلال واقعی بسازد.
سردار «دیوانه!» برای دریافت کمک به جهت تحقق این اهداف پیش از همه و بیش از همه به ابرقدرت ایالات متحدهء امریکا روی آورد و به حد کافی خواهش و عذر و تمنا نمود؛ ولی زمامداران ایالات متحده ظاهراً مغرور تر و متکبر تر از آن بودند که به خواست و پیشنهاد صدراعظم کشور بیچاره ای مانند افغانستان اعتنا کنند. کما اینکه امروز گویا مغرورتر و متکبر تر از آن اند که صدای رسای مردم افغانستان را در انتخابات مورد نظر خودشان؛ بشنوند و مورد اعتنا قرار دهند و در نتیجهء آن حتی پیش از همه و بیش از همه؛ منفعت خود و ابرقدرت خود را تأمین بدارند.
بدینگونه روی جبر یا روی دسیسهء طراحی شده؛ افغانستان ناگزیر شد به دامان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ـ قدرت اقتصادی و صنعتی دوم جهان که می توانست و حاضر بود؛ به درد این کشور بخورد؛ متوسل شود ـ یا حسب اصطلاحات امپریالیزم اطلاعاتی در آغوش «کمونیزم جهانی» بیافتد.
حاصل ده سال همکاریهای اقتصادی و صنعتی افغانستان با اتحاد جماهیر شوروی سوسیالستی ـ و نه ایالات متحدهء کاپیتالیستی و امپریالیستی ـ بیش از 300 پروژهء عظیم و بنیادی صنعتی و اقتصادی و فرهنگی در افغانستان گردید.
این وقایع افغانستان عصر حجر را به آستانه های عصر صنعت و فرهنگ معاصر کشانید.
واقعیت مزبور به خودی خود برای بر اندازنده گان شخصیت های واقع در رأس حکومت های ملی چون دکتور مصدق در ایران، پاتریس لوممبا در افریقا ... و مرتکبان سیل دیگر از جنایات سازمان یافته در جهان طبعاً قابل تحمل نبود. سردار داؤد بانی اینهمه تحولات و پیشرفت های دراماتیک که از طرف دیگر کریدت آن به شوروی ها می رسید؛ باید از صحنه کنار زده میشد.
به دلیل نرمش و هدایت پذیری ظاهرشاه و اطرافیانش ـ که قضاوت نهایی در بارهء کان و کیف آنرا تاریخ حقیقی خواهد کرد ـ با راه اندازی درامهء دموکراسی تاجدار و منع وابستگان سلطنت از اشتغال به مقامات عالیه دولتی چون صدارت؛ داؤد خان از صدارت خلع و خانه نشین گردید.
این رخداد طئ یک دههء دیگر منجر به آن گشت که سردار محمد داؤد طئ کودتای سپیدی سلطنت ظاهر شاه را براندازد و نظام جمهوری را در افغانستان؛ عنوان کرده و خود را در مقام ریاست جمهوری حاکم کشور گرداند.
این رویداد برای امپریالیست ها و ارتجاع قرون وسطایی مزدور آنها در منطقه علی القاعده قابل تحمل نبود. ولی آنان با عین هدف؛ به جای تکرار سناریو ها علیه پاتریس لوممبا و مصدق ... ؛ مسیر پیچیده تر و غیر مرئی تر و مؤثر تری را انتخاب کردند.
این بلاهت نفرت انگیز سیاسی است که سردار محمد داؤد را به دلیل آنچه ابزار های سیاست و قدرتش انتخاب نموده بود؛ مورد شماتت قرار دهیم؛ پیش از همه خود او فرصت یافت که در مورد چون و چرای همکاران و همرزمان نامتجانسش عملاً شانس قضاوت را فراهم نماید.
برخورد تاریخی رو در روی او با بریژنیف زعیم اتحاد شوروی بزرگ؛ گرچه به تحقق توطئه های پسین علیه افغانستان؛ علیه خود داؤد خان و اتحاد شوروی بسیار کمک کرد؛ معهذا نشان داد که داؤد خان آدم وابسته گی و حتی تحمل ناز و عشوهء بیگانه گان نیست.
بدینگونه مشروعیت داؤد خان؛ مشروعیت پراگماتیک بود و با اقدام به انحلال سلطنت و تأسیس جمهوری به اوجی رسید که با مشروعیت و محبوبیت امان الله خان قابل مقایسه میباشد؛ اما حفظ مشروعیت و محبوبیت به مراتب از حصول آن دشوار تر است. بدین دلیل داؤد خان در پایان دوران پنجسالهء ریاست جمهوری اش تقریباً به طور کامل مشروعیت و محبوبیت اول این دوران را از کف داد و این واقعیت؛ امکان سرنگونی او را فراهم کرد.
به طور مسلم کشش اساسی جامعه پیش از کودتا و به ویژه پس از کودتای سردارمحمد داؤد به جهت چپ و مترقی و مدنی بود؛ نیرو ها و ایدئولوژی های دست راستی به ویژه اکستریمیزم اسلامی هیچ شانس مشروعیت یابی برای نیل به قدرت سیاسی در آیندهء افغانستان نداشتند.
بدینجهت شبکه های جاسوسی غرب چوی سی آی ای؛ ام آی سیکس؛ استخبارات عربستان سعودی، ساواک ایران، موساد اسرائیل و به خصوص آی.اس.آی پاکستان دست در دست هم داده به تقویت مصنوعی نیرو های راست افراطی پرداختند.
اما به منظور اینکه شعار ها و مدعیات راست افراطی دلیل و مبنا پیدا کند و مردم سادهء مسلمان را عصبانی کرده و به دنبال بکشاند؛ آنان به نفوذ در درون جنبش چپ نیاز اشد داشتند و لهذا به این عملیه ارجحیت خارق العاده ای بخشیدند.
همدرین راستا بود که حفیظ الله امین و چند همانندش عهدهء فوق العادهء ایفای نقش «ستون پنجم» و «اسپ تروا» را در درون نهضت چپ به دوش گرفتند و مؤفقانه هم آنرا به سر انجام رسانیدند.
حفیظ الله امین ـ چنانکه افغانی به نام لطیف هوتکی سال ها قبل افشا کرده بود ـ آن تیر ترکش سی آی ای و همردیفانش بود که با آن می شد و شد؛ دو هدف ـ و بلکه بیشتر ـ را همزمان شکار نمود. ایفای چنین نقش عظیم تاریخی محال است که مایهء مباهات هموطنان این «قهرمان» نادره نشود؛ صرف نظر از همه چیز؛ چنین لیاقت شگرف؛ خود خیلی ها شکوهمند است!!
حفیظ الله امین در همان حال که متهورانه تر و مؤفقانه تر از چومبه در مورد پاتریس لوممبا، کاشانی و همپالکی هایش در مورد مصدق؛ سردار محمد داؤد را یکشبه محو و نابود ساخت؛ نهضت چپ افغانستان را در کمتر از یکسال به منفور ترین و پلید ترین وجهی آلوده و بدنام کرد و علاوه بر آن به شدید ترین نحوی توته و پارچه ساخت و مزیداً سرکوب نمود.
چنین پاشان و بدنام و خون آلوده دامن کردن نهضت جوان چپ و ملی ـ دموکراتیک افغانستان ـ آنهم تحت برچسپ سوسیالیزم ـ و جامعهء کمونیستی یک میلیون نفری در افغانستان قبایلی 12 ملیونی ـ؛ در چنین زمان کوتاه و فضایی محدود و ناشناخته کاری نبود که حتی نوابغ سی آی ای، والیستریت، پنتاگون، قصر سفید، قصر ملکه الیزابت، کمیتهء 300، شرق شناسان، تاریخ شناسان و «پایان تاریخ» شناسان به آسانی می توانستند آنرا در خواب ببینند.
بدینجهت بدون چون و چرا ما منحیث هموطنان این نابغهء شیطان؛ خواهان اعطای چندین جایزهء نوبل و جوایز برتر از آن به نام نامی این قوماندان انقلاب کبیر ثور؛ درهم شکننندهء جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان و در نهایت نابود کنندهء رهبر کبیرخلق افغانستان و رهبر و استاد کبیر خودش ـ یعنی نورمحمد تره کی، ستارهء تابان آسمان افغانستان و آفتاب شرق!!! ـ می باشیم!
خیلی ابلهانه و حتی رذیلانه است که یک جایزهء نوبل مماثل؛ به میخائیل گرباچف رئیس چندین نسل بعد حکومت اتحاد جماهیر شوروی اعطا میگردد. اگر حفیظ الله امین نبود؛ گرباچف و یلتسین و دیگران کاره ای نبودند و کاره ای نمی توانستند بشوند!
حتی به قدرت رسیدن بارک حسین اوباما نخستین رئیس جمهور سیاه پوست در قلمرو سنتی سفید پوستان نژاد پرست، برده دار و برده خواه عالم و آدم یعنی ایالات متحدهء امریکا تا حد چشمگیری مرهون حفیظ الله امین و نوعی از پیامد کارنامه های جداً تاریخی ـ جهانی اوست!!
ما وجدان بشری ـ اگر چنین چیزی در عالم واقع وجود داشته باشد ـ را به چالش می گیریم که هرگاه «قهرمانی» چون حفیظ الله امین در عرصهء سیاست و نظامیگری اخیر قرن 20 وجود نداشت؛ آیا کسانی مانند گرباچف و یلتسین و زعمای کشور های مستقل پس از اتحاد شوروی می توانستند؛ اصلاً پا به میدان بگذارند؛ آیا دیوار برلین در همان زمان و به همان آسانی که فرو ریخت؛ می توانست فرو بریزد و بالاخره آیا پریزیدنت حسین اوباما و پرنسیس میشل اوباما میتوانستند وارد کاخ سفید شوند؟؟!!
پاسخ این پرسش سراسر تاریخی و از بیخ و بنیاد علمی و ساینتفیک؛ مسلماً جز «نه!» بوده نمیتواند؛ پس آیا درست است که ماحصل کشت و کار و حاصل کسی که ظاهراً و عجالتاً دلیل و ثبوت ارائه نمیکند؛ به کسان دیگری تعلق بگیرد؟
متأسفانه بحث در حقایق تاریخ و قانون و شریعت زیاد است و وقت و حوصلهء خواننده گان عصر امروز بی نهایت کم. لذا خلاصه می کنیم که زوال مشروعیت و محبوبیت محمد داؤد؛ نه تنها سقوط رژیم و مرگ خود او را پیش آورد بلکه به طور اتوماتیک براندازندگان او قبل از همه حفیظ الله امین را مشروعیت داد.
استقبالی که مردم افغانستان از کودتای ثور کردند؛ اگر از استقبال و شور و شوق آنان در قبال تحول 26 سرطان به رهبری سردار محمد داؤد؛ بیشتر نبود؛ کمتر هم نبود. حتی این شور و احساسات به کس فرصت نداد که به یاد اخطار و افشاگری لطیف هوتکی در بارهء قوماندان سپیده دم انقلاب ثور بیافتد و یا آنرا به یاد دیگران بدهد.
حفیظ الله امین مخصوصاً پس از بیرون انداختن خیلی هم عجولانهء جناح پرچم از دولت؛ افغانستان را به کشتارگاه و پلیگون یکپارچه مبدل کرد؛ هدف ـ یعنی نه صرفاً پیامد ـ این واقعیت همانا فرو بردن جنبش جوان و آینده دار چپ و سپس جهان به بحران مشروعیت بود؛ امری که امپریالیزم اطلاعاتی، رسانه ای و منبری با صرف میلیارد ها دالر طئ دهه های جنگ سرد در پئ آن بود ولی توفیق چندانی حاصل نمیکرد.
از اینجا ـ و هکذا به دلیل جنایات استالینینستی در شوروی و پولپوتی در کامبوج ـ است که جنبش چپ افغانستان و جهان هنوز گرفتار بحران مشروعیت میباشد و عواقب بحران مشروعیت هم ضایعات سنگین و جبران نشدنی از نقطه نظر های گوناگون است.
اما بحران مشروعیت چنانکه اینک در دم و دستگاه دست نشاندهء جان کیری در افغانستان پدیدار گردیده؛ غالباً پایان گرفتن بحران مشروعیت جنبش چپ و مشروعیت یابی نیرو ها و شخصیت هایی را به دنبال خواهد آورد که با در دست گرفتن نبض مردم و زمان و جهان گام پیش میگذارند.
از آنجا که قوای خارجی موجود در افغانستان فقط به تائید دولت قانونی و مشروع قابل تحمل و مماشات مردم افغانستان است؛ اُفت مشروعیت دولت؛ وجود قوای خارجی را در کشور نامشروع میسازد و به مقاومت و خیزش علیه آن مشروعیت میدهد.
هکذا قرارداد ها و مقاولات دو جانبه و چند جانبه که با کشور ها و سازمان های گوناگون؛ توسط چنین دم و دستگاه منعقد و امضاء میگردد؛ به طور اتوماتیک نامشروع است و مردم افغانستان مکلف به احترام و اجرای آنها و قبول عواقب آنها نیستند.
سایر موارد اوامر و احکام این دم و دستگاه ولو به حساب صلاحیت های 21 گانهء رئیس جمهور در قانون اساسی؛ میتواند توسط افراد و مراجع داخلی و خارجی رد و کن لم یکن شود .
چنین زعامت در مقام قوماندانی اعلای قوای مسلح؛ گرفتاری های وخیمی دارد .
شخصیت حکمی مانند شخصیت حقیقی نامشروع؛ نیرو، غرور، اعتماد به نفس و اتوریتهء ضروری ندارد؛ لذا طبعاً به همه باج میدهد و آمادهء انجام معاملاتی است که برای امروز و فردای کشور و مردم و حتی همسایگان و فراتر از آنان میتواند زیانبار و خطر ناک باشد.
دم و دستگاه نامشروع چنانکه در همین ماه های اخیر همه شاهد بوده ایم؛ مایهء سرافگندگی ملی ما در اذهان همسایه گان و جهانیان است. زبانیکه؛ زمامداران، مطبوعات و رسانه های همه گانی جهان با آن سخن میگویند؛ کاملاً منافی شأن و شرف و غرور ملی ماست. تنها به مورد احضار سران این دستگاه به میدان هوایی بگرام توسط وزیر خارجه امریکا و قبلاً به مرکز آی ایس آی در راولپندی دقت کنید.
با اینهمه؛ متاسفانه تمامی جهانیان امکان آنرا ندارند که با درک حد اکثر حقایق؛ حساب اینان را از حساب مردم افغانستان جدا کنند!!
تمکین واتکا و استناد به دم و دستگاه نامشروع توسط ایالات متحدهء امریکا، کشور های فرانسه، آلمان، جاپان، چین، روسیه، انگلیس و دیگر اعضای پیمان نظامی اتلانتیک شمالی (ناتو) آنهم پس از یک و نیم دهه دعوای دموکراسی، حقوق بشر، امنیت، بازسازی، آبادی و ترقی افغانستان؛ شکست فضیحت بار سیاسی و اخلاقی برای آنان است و نشان میدهد که کفایت و اهلیت و دانش و بینش و مسؤلیت پذیری تاریخی در زعامت های این کشور ها امروزه در کدام سطح قرار دارد.
مؤسسه ملل متحد و شورای امنیت آن نیز؛ تا جائیکه شخصیت حقوقی مستقل از هرکدام از کشور های یاد شده در بالا تصور میشوند؛ در این وامانده گی و شکست و عواقب آن سهیم و شریک بوده حیثیت شان در جهان و قوت فیصله ها و تصامیم و نظریات شان در سایر نقاط به شدت اُفت کرده است و اُفت میکند. خاصتاً که ضمانت کننده توافق نامه به اصطلاح حکومت وحدت ملی بوده ولی به وسیله گزارشات اغلب ناقص خود همه وقته به بیکاره گی و ناکامی این دم و دستگاه و «حمایت قاطع» آن تأکیدات متواتر می ورزد.
کشور های اسلامی که اکثراً خود در وخیم ترین بحران های مشروعیت دولتی و حکومتی دست و پا میزنند؛ بخصوص ایران، پاکستان و عربستان سعودی با بی اعتنایی به مسأله «مشروعیت» در افغانستان بیشتر خود را مفتضح و گرفتار خشم مردم افغانستان و مردمان خودشان می سازند.
اگر با اینهمه موارد کلیدی و اصولی فرمولبندی شده؛ اطلاعات انبوه درز کرده و بیرون آمده از نهانخانه های اسرار پلانگذاری و دسیسه چینی های فرا مرزی قدیم و جدید پیرامون این و آن فیگور را هم بیافزائیم؛ آدم خردمند چی که بوزینه و اورنگوتان هم خواهد گفت که سلطنت کابل اندکترین مجال برای مشروعیت زدایی بیشتر از خودش ندارد بلکه بایستی با چنگ و دندان در پی آن باشد که امکانات افزاینده مشروعیت یا اقلاً عقب اندازنده پیامد های بی مشروعیتی و منفور بودن را پیدا و کسب نماید.
به عنوان مشت نمونه خروار؛ لطفاً یه اطلاعات مندرج در این مقاله محترم دکتور یونس توجه و تأمل بفرمائید که ماه ها قبل از ختم انتخابات ریاست جمهوری سه سال پیش با امضا و مسئولیت شخص شخیص شان به نشر داده اند:
..... یک اشتباه تاریخی
افغانستان شاهد عملی شدن برنامۀ هِنری کیسینجر وزیر خارجۀ اسبق ایالات متحده آمریکا (سپتامبر 1973 الی جنوری 1977)با روی کار آوردن آقای اشرف غنی به حیث رئیس جمهور افغانستان است.
زمانیکه هنری کیسینجر به حیث وزیر خارجه تعین شد، در سال 1974 سفری کوتاه به افغانستان داشت و یک حقیقت روشن را در مورد افغانستان می دانست و آن این بود که اطراف سردار محمد داود را طرفداران اتحاد جماهیر شوروی سابق احاطه کرده بود. کیسینجر که پیشتاز سیاست دیتانت (روش نرم گرائی و از بین بردن تشنج با اتحاد شوروی) از اخیر سالهای 1960 بود، یگانه را ه به هدف رسیدن را در جنگ سرد در مقابل شوروی در تربیه یک گروه «ایلیت» یعنی ممتاز برای دفع و مقابله با شوروی میدانست و همان بود که (به تدبیر استراتیژیک او) یک عده شاگردان (از افغانستان) برای تحصیلات (هدفمندانه) عازم دانشگاه امریکائی در بیروت شدند.
هدف این بود که این گروه یعنی «گنگ بیروت» (دارۀ بیروت) مانند شاگردان رشتۀ اقتصاد در دانشگاه شیکاگو که مشهور به “پسران شیکاگو" هستند، و در بر انداختن نظام )مترقی و مردمی) چیلی در امریکای لاتین نقش بارز داشتند، اهداف آمریکا را در شرق میانه و آسیای میانه پیاده کنند. شاگردان از طبقات مختلف قشر (بالایی) جامعۀ افغانستان انتخاب و روانه بیروت شدند و تعداد شاگردان پشتون خواه مخواه درین دسته زیاد تر بودند. شاگردان که جوانانِ کم تجربه و از یک کشور عقب مانده بودند، این بورس تحصیلی برای شان یک فرصت طلائی محسوب میشد. دلیل بیروت این بود تا این شاگردان عربی بیاموزند و برای کشور های اسلامی تربیه شوند. مانند عمل القاء که از سه صد میلیون تخمه(اسپرم) تنها یک، دو و یا سه آن نطفه را بوجود می آورد، در بیروت هم سه نفر یعنی خلیل زاد،احدی و اشرف غنی القاء شده و برای آیندۀ افغانستان به تربیه گماشته شدند.
دو نفر یعنی خلیل زاد و اشرف غنی، در درجه اول با وفا و در درجه دوم،احدی بود. خلیل زاد و اشرف غنی از مشاورین وزارت خارجۀ آمریکا در دوران مجاهدین بودند و این مشاورت به نفع پاکستان و حزب اسلامی آقای حکمتیار پاداش بزرگ داشت. (به حیث همین پاداش) خلیل زاد شامل وزرات خارجۀ آمریکا شد که بعد ها سفیر عراق و افغانستان گردید و اشرف غنی که در رشتۀ انتروپولوژی و اتنوگرافی قوم پشتون از آمریکا دکتورا دریافت کرده بود، شامل بانک جهانی شد که اساساً به رشتۀ تحصیلی او قطعاً ارتباط نداشت. (قابل یادآوری است که در دوران ریاست جمهوری سردار محمد داود؛ شاگردانی که در غرب مصروف تحصیل بودند قصدآً به کابل خواسته شدند؛ در حالیکه شاگردان بیروت برای تکمیل دکتورا در دانشگاه های معتبر امریکائی شامل درس شدند.!!؟؟)
اما چون بانک جهانی نه تنها یک موسسۀ مالی نیست و سیاست های خارجی را هم در قبال قرضه های پولی تحت ادارۀ خود دارد به اشخاصِ که به سیاست های استعماری بانک جهانی لبیک گوید ضرورت دارد و اشرف غنی یک کاندید فوق العاده خوب بود. قسمیکه دیدیم بعد ها بعد از بر انداختن گروه طالبان وزیر مالیه افغانستان شد. این خود می رساند که بر انداختن طالبان یک برنامۀ طرح شدۀ قبلی به نام مبارزه با دهشت افگنی توسط آمریکا بوده است.
(من صاحب قلم و فرزندان دیگر افغانستان) بعد از هجرت در آمریکا آموختیم که دولت آمریکا با مطبوعات این کشور همکاری های محرمانه دارد و وجهه مشترک دولت و مطبوعات درین کشور این است که هر دو توسط سرمایه داران اداره میشود. آزادی و نشر مطالب در آمریکا قسمی است که مطبوعات شدیداً زیر تأثیر افکار دست راستی سرمایه داری که از جانب گروه عیسویان و یهودان حمایه و پشتیبانی می شود به نام آزادی مطبوعات مطرح است.
جراید و مجلات، رسانه های خبری، تلویزیون های بزرگ مانند سی بی اس، اِن بی سی و غیره نه تنها اداره میشود، بلکه (مطالب در آنها) به نام پالیسی نشراتی سانسور می شود و همان مطالب را که به ذوق خود شان باشد، ضد اسلام باشد، از صهیونیزم و دموکراسی سرمایه داری جانبداری کند، به نشر می سپارند. پوشش (دهنده) یا بهتر گوییم چتر همه مطبوعات ( و رسانه ها)؛ لابی (گروه منفعت جو) اسرائیل است که اداره اصلی را به دست دارد. از همین لحاظ است که در منابع خبری آمریکا؛ اسرائیل ابداً به خاطر پالیسی های ظالمانه اش در مقابل فلسطین انتقاد نه میشود.
لابی اسرائیلی در آمریکا از قوی ترین و مشهور ترین گروه های منفعت جو است که نه تنها مطبوعات را بلکه حکومت و سیاست خارجی آمریکا را اداره میکند و موفقیت یهود ها در سیاست بین المللی آمریکا همین است که نبض سیاست خارجی به دست یهودان است و مهمتر اینکه از زمان جان اف کندی به اینسو، یهودان آرزو (و تلاش موفقانه) دارند تا مشاور امنیت ملی یا وزیر خارجۀ آمریکا یهود باشد تا بتوانند سیاست خارجی را به نفع اسرائیل اداره کنند.
پس اگر کسی به سطح بین المللی (توسط مطبوعات و رسانه ها) در آمریکا مشهور (ساخته) می شود برای این است که او باید مُهر تائید را نه تنها از بانک جهانی برای پیاده کردن اهداف سرمایه داری در جهان خورده باشد، (بلکه) باید مُهر تائید را از لابی یهودی هم خورده باشد.
پس وقتیکه طور مثال مجله تایمز و یا نیویارک تایمز یک شخص را تعریف و توصیف کند تنها به خاطر دکتورا داشتن او و لیاقت او نیست بلکه به خاطر این است که موفق شده که مُهر تائید را بگیرد. (به همین قاعده) آقای اشرف غنی مُهر تائید را به حیث یک متفکر گرفته است.
چون آمریکا یک قدرت جهانی است و از (جمله) کشور های بزرگ آزاد، شناخته شده است، وقتی که یک شخص (منجمله افغانستانی در آن و از طرف آن) به حیث متفکر معرفی می شود، مردم ساده و دل پاک افغانستان و یا کشور های رو به انکشاف فقیر و بیچاره فکر میکنند حتی افتخار میکنند که یک شهروند شان به چنین مقام والا در سطح بین المللی رسیده است و (غافلانه) به او اعتماد میکنند. در حالیکه حریف؛ این مقام را (به اهلیت علمی و فکری) کمائی نکرده است بلکه او را (مثلاً) برای افغانستان قالب ریزی (و شخصیت سازی)کرده اند تا مقاصد خود را (توسطه او) در منطقه پیاده کنند.
(برعلاوه) مشهور (ساخته) شدن آقای اشرف غنی ثبوت محکم تیوری اِن کودنگ و دِی کودنگ (کُد گذاری و کُد گشائی) است که از استوارد هال مؤسس و بانی مطالعات فرهنگی برای اولین بار؛ در دانشگاه آکسفورد، (متوفی فبروری 2014) می باشد. وی چنین می گوید: (همه چیز منوط به آن است) آنان که در قدرت هستند چگونه پیغام های خود را از طریق فرهنگ عامیانه و مردمی پخش میکنند و آنانیکه پیغام ها را دریافت میکنند آنها را چگونه تعبیر می کنند.
بلی؛ دولت و مطبوعات در امریکا در مشهور ساختن آقای اشرف غنی برای رسیدن بمقاصد شان در افغانستان نقش عمده بازی کرده اند و مردم (پاکدل) ما فکر میکنند که براستی با یک شخص متفکر طرف هستند.
آقای اشرف غنی فقط یک کتاب به کمک یک امریکائی نوشته است که آن کتاب از به وجود آوردن یک نظام سالم دولتی (مطلوب سرمایه داران) بحث میکند؛ چیزی که از طرف بانک جهانی املا و انشاء شده است.
قسمیکه همه می دانیم، آمریکا در دور اول انتخابات افغانستان برای آقای اشرف غنی توسط نماینده و مشاور خاص آمریکا در قضیۀ افغانستا ن و پاکستان ریچارد هالبوروک (متوفی 13 دسامبر 2010) در داخل آمریکا و افغانستان مبارزات انتخاباتی کرد تا اشرف غنی رئیس جمهور شود. درین انتخابات اشرف غنی برنده نشد. این به خاطر این نبود که او عملاً انتخابات را باخت. این به خاطر این بود که آمریکا خواست تا (درین دور) اشرف غنی برنده نباشد و انتخابات را بی غرض نشان دهند تا مردم چنین تصور کنند که اگر نمایندۀ آمریکا می بود پس چرا برنده نشد. آن مبارزه انتخاباتی برای اشرف غنی یک نمایش بود تا مردم افغانستان را گول زنند که آمریکا در سرنوشت سیاسی افغانستان نقشی ندارد. در عین زمان اگر او را برنده میساختند، اشرف غنی تاپۀ امریکائی بودن را میخورد و یک شاه شجاع امریکائی در تاریخ افغانستان قلمداد می گردید. اما این بار اگر قوای مخالف از عقل سلیم کار نگیرد و انتخابات را درست بالا بینی نکنند موفقیت اشرف غنی حتمی است و پالیسی کیسینجر جامۀ عمل می پوشد و افغانستان در زیر شعاع سیاسی آمریکا و نمایندۀ آن؛ پاکستان قرار خواهد گرفت.
زیرا مطالعات نشان میدهد که آمریکا از روز اول به وجود آمدن پاکستان؛ پارتنر (جُفت) نظامی و ستراتیژیک (کاربردی) پاکستان است و از پاکستان جدائی ندارد و اما سؤال درین است که چرا آمریکا میخواهد تا اشرف غنی روی کار باشد؟
آمریکا برای رسیدن برای اهداف اقتصادی و ستراتیژیک خود به اشخاصی ضرورت داشت و دارد که به او اعتماد کند و برای همین هدف اشخاص را تربیه می کند، حمایه و پشتیبانی میکند، به قدرت می رساند و او را مشهور می سازد. برای این منظور در روابط خارجی آمریکا مثال های زیاد داریم. طور مثال، در ایران رضاه شاه پهلوی؛ در چیلی، پینوشه؛ و در مصر، حُسنی مبارک. اشرف غنی در آمریکا برای همین هدف تربیه شده است.
مشاورین قصر سفید مانند خلیل زاد و اشرف غنی چند کار عمده به نفع قوم (به تعریف خود)، به نفع پاکستان و نفع آمریکا انجام داده اند. ایالات متحده باعث به وجود آوردن طالبان شد. چون افغانستان به سوی سیاست چند ملیتی بعد از سقوط شوروی (روان) بود و همه اقوام در سیاست باید سهیم می بودند و این یک زنگ خطر برای قوم گرایان پشتون مانند اشرف غنی بود. لهذا از پالیسی های پاکستانی آی اس آی مستقیم و غیر مستقیم جانب داری به عمل آمد و طالبان به قدرت رسانیده شدند.
(پس از این دوره) آقای اشرف غنی به حیث وزیر مالیه؛ پالیسی سرمایه داری نیو لیبرالیزم را در افغانستان پیاده کرد و (در نتیجه آن) هزاران نفر بیکار شدند. نیو لیبرالیزم حکم میکند که همه امور و سکتور های یک کشور از نگاه اقتصادی؛ خصوصی شود و این تنها به نفع سرمایه دار است نه مردم قشر متوسط و فقیر.
اسلام (که افغانستانی ها به آن باور و اتکا دارند) تشبث خصوصی را تشویق میکند و (اما) سرمایه دار را در رفاه مردم شریک؛ مسئول و سهیم میداند. (مگر برعکس) آقای اشرف غنی باعث فقر و فلاکت در افغانستان شده است.
این نویسنده (دکتور فرید یونس)؛ آقای اشرف غنی را زمانیکه در کشور دنمارک شاگرد انتروپولوژی بودم در سال اکادمیک 1975- 1976 شناختم. آقای اشرف غنی از یک فیلوشپ یک ماهه استفاده کرده بود و برای آموزش و پرورش به دنمارک آمده بود. خوب به یاد دارم که جزئی ترین علاقمندی به فرهنگ افغانستان و اسلام نداشت. این را هم میدانم که انسان ها در طول حیات تغییر میکنند و در دید و بینش شان در زندگی تفاوت ها رُخ میدهد. اما قسمیکه در مضمونAfghanistan's Next First Lady could be a Christian درNew America Strategic Study Group مورخ دوم جنوری 2014 خواندیم که اولین شاه بانوی افغانستان یک عیسوی خواهد بود، تعجب نکردم زیرا نه تنها برنامۀ کیسینجر را می بینم که در حال بارور شدن است، (بلکه) در عین زمان بعد از سی و پنج سال چیزی را که از آقای اشرف غنی در دنمارک شنیده بودم آهسته آهسته تحقق می یابد.
در مقاله (فوق الذکر) میخوانیم که داکتر اشرف غنی اکثراً برای عبادت همرای همسرش به کلیسا می رود. (لهذا) به واقعیت می بینیم که (تشبث به) تسبیح و دستار و لنگی ( و دیگر نماد ها و حرکات مسلمانی در افغانستان و در روز های انتخابات توسط او؛ ) از همان تکتیک هایست که لورنس عربی؛ (جاسوس و همه کاره و پادشاه ساز و دولت ساز مشهور و تاریخی انگلیس در عربستان و اردن و سایر کشور های عربی مسلمان غافل) به کار بسته و توده های مسلمان زیادی را تحمیق کرده بود.
آمریکا توسط دارۀ بیروت در پشت پرده در نوشتار قانون اساسی افغانستان به جانبداری از عیسویت در افغانستان نقش عمده بازی کرد تا غیر مستقیم دین و مذهب آزاد باشد و در قانون تذکار نرفته است که همسر رئیس جمهور نه می تواند عیسوی و یا خارجی باشد. آقای اشرف غنی از قوم شریف پشتون است و قرآن مجید قوم داشتن را به رسمیت شناحته و تاجیک بودن و پشتون بودن و ازبک بودن از دید قرآن عیب نیست و اما اسلام تفوق یک قوم را بر قوم دیگر محکوم میکند.
در مناظرۀ تلویزیونی چهار کاندید ریاست جمهوری که از تلویزیون آریانا پخش گردید، به وضاحت دیدیم که آقای اشرف غنی با روحیۀ تعصب قومی بر خورد میکرد و در قرن بیست و یکم از اصطلاحات مانند “ولس پوهه” برای تأمین صلح کار گرفت. از نگاه اتنولوژی استعمال این اصطلاحات به جای اینکه ملت را وحدت بخشد، ملت را زیاد تر متفرق میسازد؛ زیرا ازین اصطلاحات بوی قومگرائی می آید، نه وحدت ملی. این همان اصطلاحات است که طالبان میخواهند بشنوند.
پشتیبانی و حمایۀ عبدالقیوم کوچی عموی اشرف غنی که یک قوم گرای درجه یک در آمریکا قلمداد شده است و در حال حاضر برای پشتیبانی اشرف غنی از آمریکا عازم کابل گردیده،ثبوت دیگری است که این خانواده افغانستان را از مسیر سیاست چند ملیتی آن بیرون میکشند. آقای کوچی مضمون دارد در سالنامۀ انجمن سالمندان افغان، سال سوم، سال چاپ 2012 میلادی در کلیفورنیا صفحه 246 زیر عنوان «د ارواشاد محمد گل مومند بابا ارتیا».
درین مقاله آقای کوچی عموی آقای اشرف غنی، از خاین فرهنگی کشور محمد گل مومند به بزرگی یاد میکند و پیشنهاد می کند که افغانستان به یک محمد گل مومند امروز احتیاج دارد!!!. در بین همه کاندیدان قوم پرست ترین و بی علاقه ترین به اسلام آقای اشرف غنی است. حج عمره (توسط او) قبل از انتخابات از همان سیاست های لورنس عربی است.
یک عده محدود از سرمایه داران در افغانستان و خارج افغانستان هم از اشرف غنی حمایت می کنند زیرا آن ها تصور میکنند که اهداف اقتصادی ایشان زیر چتر نماینده بانک جهانی تحقق خواهد یافت چنانچه این در چیلی ثابت شد. برای آمریکا مطرح این است تا اول مناسبات با پاکستان حسنه باشد و افغانستان مانند گذشته سپر باشد برای نفوذ روس در گذشته و امروز ایران و روسیه.
همنوائی با اقوام سنی پشتون بر علیه ایران قابل غور و مداقه است که از جانب شیخ های عرب که همه در زیر یوغ سیاست خارجی آمریکا هستند،.تمویل میشود. اشرف غنی به هیچ صورت به مقام ریاست جمهوری افغانستان نه میتواند برسد مگر اینکه دو قطب شمال و جنوب در افغانستان با هم به یک تفاهم نرسد. آقای رشید دوستم که در چهره های مختلف نقش سیاسی خود را به خاطر مقام قومی ازبکی به نام دفاع از قوم بازی کرده است بهترین نامزد برای اشرف غنی بود و این پیشنهاد از جانب آمریکا صورت گرفته است که دوستم باید شریک باشد. زیرا دوستم و اشرف غنی چندین وجهه مشترک دارند. اول هر دو به اسلام بی علاقه می باشند و این تسبیح و دستار یک فریب بزرگ است که مردم خواهند خورد. دوم دوستم و غنی هر دو قوم گرا هستند. این ها از اقوام خود دفاع میکنند نه از ملت. سوم هر دو عاشق قدرت استند و (چنانچه) دوستم به خاطر قدرت دست به کشتار پشتون و غیر پشتون زد و اشرف غنی هم به خاطر قدرت منحیث مشاور قصر سفید در به میان آوردن طالبان نقش فعال داشت و هنوز با آی اس آی و طالبان که باعث بد نامی اسلام ؛ افغانستا ن و ریختن خون هزاران انسان بی گناه شده اند همکاری میکند.
اشرف غنی مهره کلیدی پاکستان و آمریکا برای منافع هر دو کشور در افغانستان است. مردم شریف ازبک اگر به خاطر دوستم به این شخص اعتماد میکنند، این نویسنده (دکتور یونس) پیش بینی می کند که بزرگترین اشتباه را در تاریخ افغانستان خواهند کرد. زیرا اشرف غنی بردباری هیچ کس دیگر را ندارد و همیشه آرزو دارد تا یکه تاز میدان باشد. خود خواه ترین، عصبی ترین، قوم پرست ترین، مغرور ترین و 'بی دانش ترین در اسلام' در میان کاندیدان ریاست جمهوری افغانستان است؛ و یک گُدیگگ برای منافع امپریالیستی آمریکا و کشور گشائی پاکستان می باشد و بس.
یکی از دلایل عمده فقر و بد بختی در افغانستان بعد از آمدن امریکائیان پالیسی های غیر اسلامی، غیر انسانی و تبعیضی بانک جهانی در افغانستان است که توسط اشرف غنی پیاده شد. قوه های امپریالیزم و گماشتگان شان مانند آی اس آی به اشخاص فروخته شده نیازمند است. قشر جوان افغانستان باید بداند که بازی های سیاسی افغانستان بغرنج تر از آن است که به سخنان چرب و نرم یک تحصیل یافته با دکتورا بازی خورد. برای اشرف غنی مطرح نیست که افغانستان دوباره زیر یوغ زن ستیزی، تبعیض و تنگ نظری رود زیرا او دوست دارد تا رئیس جمهور شود. زیرا او نمایندۀ افغانستان نیست. آمریکا و پاکستان از او حمایه و پشتیبانی خواهند کرد چنانچه آمریکا از متعصبین کشور های خلیج حمایه میکند و آنانیکه میخواهند یک نظام مردمی روی کار آید سرکوب می شوند.
با ختم این نوشتار من (دکتور یونس) به مردم شریف افغانستان خاطر نشان می کنم که با آمدن اشرف غنی شما روی خوش بختی را نخواهید دید و (روزگار تان) از امروز بد تر خواهد شد زیرا پالیسی های بانک جهانی، چشم داشتن پاکستان به افغانستان و قوم گرائی و تعصب و حتی زندانی کردن مردم، شکنجه مردم مانند امریکای لاتین که توسط سران امریکای لاتین از طریق، «پسران شیکاگو » جامۀ عمل پوشید، در افغانستان به اوج آن خواهد رسید.
برای مطالعات لابی یهود در آمریکا لطفاً یه کتاب زیر مراجعه کنید:
They Dare to Speak out by Paul Findley, 1989
برای مطالعات در مورد «پسران شیکاگو» لطفاً به کتاب:
The Shock Doctrine: The Rise of Disaster
Capitalism by Naomi Klein, 2007
برای مطالعات در نیو لیبرالیزم به کتاب:
A brief Histroy of Neoliberalism by David Harvey,2007
برای مطالعات در شناخت آمریکا از نگاه سوسیو پولیتیک به کتاب:
Democratic Imperialism: Democratization vs Islamization by Farid Younos. 2008