افغان موج   
FacebookTwitterDiggDeliciousGoogle BookmarksRedditLinkedinRSS Feed

برگ‌ریزان 1993 کابل بود. نام مستعارش نه، نام آشکارش پاییز بود، ولی همه می‌دانستند که شناسنامه‌اش زمستان است. در سرزمینی که سرما پس از نیمۀ نخست سال به بیداد آغاز کند، پاییز را تنها در ترانه‌ها، مجله‌ها و یگان تابلوی نقاشی می‌توان یافت.

برگ‌ریزان کابل که با باد یکی می‌شد، دیگر نیازی نبود برای دانستن واژۀ "برباد" به فرهنگ عمید رو آوریم. نیم نگاه به آیینه بسنده بود تا دانسته شود که نام دیگر این شهر چیست.

با چشم‌های بسته بهتر می‌شد پیوند نازک‌تر از دیورندِ میان شهر و شهروند را دریافت. آنان ده‌افغانان و چهارآسیاب را میز پینگ پانگ ساخته ‌بودند و به نوبت با بم و راکت و خمُ‌پاره در پناه آیۀ "نصر من‌الله و فتح قریب" شماره می‌گرفتند، شماره می‌باختند و تاریخ را با دود و باروت بر نیلی آسمان می‌نوشتند.

این جنگندگان تاریخ‌نگارتر و تاریخ‌سازتر از هرودت که خداوند هنوز سایه‌های مرده و زندۀ شان را از سر مردم افغانستان کم نکرده و هرگز نخواهد کرد، شماره هم نمی‌باختند، زندگی ما را می‌باختند. همان را نیز نمی‌باختند، ما بودیم که می‌باختیم و می‌باختیم و نام بازی و بازندگی مان را می‌گذاشتیم: زندگی.

گناه آنان چه بود؟ مگر سرگرم ورزش جنگی بودن گناه است؟ ما بودیم که زندگی را باخته می‌رفتیم. از گذشته‌ها گفته‌اند "در جنگ نان و حلوا بخش نمی‌شود". این‌که کلبه‌ها و کاشانه‌های ما، در مرز گناه آدم و بی‌گناهی گندم، در میدان پینگ پانگ دیگران نشسته باشد، گناه کیست؟

برگ‌ریزان کابل به پراکندگی کتاب‌های بی‌خواننده می‌ماند؛ کتاب‌هایی که نه فروش می‌شوند و نه فراموش. اگر یکی پیدا می‌شد تا برگ‌ها را جاروب زند و گوشه بگذارد، باد نمی‌گذاشت. در کشاکش برگ و باد و جاروب، نیازی نبود برای دانستن واژۀ "تباه" به فرهنگ عمید رو آوریم. نیم نگاه به آیینه بسنده بود دانسته شود که چرا این جغرافیای نقشه‌-گم‌کرده پیوسته در اجاق تاریخ می‌سوزد و می‌سازد.

شهر را می‌شد رگ بریدۀ رابعه نامید. هی خون بود که فواره می‌زد و هی فرزندان آدم بودند که از آتش دشمن به خون دوست پناه می‌بردند و اشک تاریخ می‌شدند.

کابل به نابینایی یعقوب می‌ماند: هرچه زیادتر خواب بازگشت یوسف‌های گم‌گشته را می‌دید، فرزندان زیادتر را از دست می‌داد. یکی از مرز برون می‌رفت، دیگری از قاره، و آن دیگری از زندگی.

دوستی دارم به نام دکتور ظفر نوابی. این جوان خندان و مهربان که دواساز شفاخانۀ "جمهوریت" (کابل) بود، چاشت یک روز سرد و دل‌گیر نوامبر 1993، به من گفت: بیا امروز خانۀ ما کمی گپ بزنیم.

پیش از هان یا نه گفتن، دانستم که ناگفته‌هایی دارد و نمی‌خواهد این‌جا بگوید. در دلم گشت شاید بگوید: "من هم رفتنی شدم". اگر چنین باشد، تنهایی هر روز فراخ‌تر دهان خواهد کشود و ما را یکایک خواهد خورد. خاموشی و من گره شده بودیم. دوباره گفت: بیا امروز خانۀ ما کمی گپ بزنیم.

در خانۀ دکتور نوابی نشسته بودم. دیدم شمار کتاب‌هایش ده چندان شده ‌است. آیا او در میان آتش کتاب می‌خرید؟ ناپرسیده‌ام زود پاسخ یافت، زیرا خودش پرسید: میفامی ای کتابا از کیس؟ گفتم: نی. گفت: از استاد آصف آهنگ. پیش مه امانت ماند و ...

گفتم: مگر نمیگی که "استاد آهنگ رفت". گفت: مه نمیگم، اما خودت گفتی. گفتم: راس میگی؟ خموشی او کوتاه‌ترین شیوۀ "آری" گفتن بود. به کتاب‌های کنج خانه نگاه کردم. گویی هر آنچه به چشم می‌خورد، نوشتۀ مارگریت میچل باشد.

آیا گاهی چنین شده است: می‌خواستید کسی را ببینید. می‌گویید: امروز، فردا، پس فردا، امروز، فردا، پس فردا و... ناگهان می‌شنوید: او دیروز رفت. دیگر نمی‌توانید بگویید امروز و فردا و پس فردا ...؟

در نوسان یکی از همان فرداهای سرگردان میان امروز و پس فردا، که باید با دکتور نوابی می‌رفتم کارتۀ پروان به دیدن استاد آهنگ، او مرا به خانۀ خودش برد تا انبار کتاب‌ها را نشانم دهد. در بیداری خواب می‌دیدم که ژان والژان از "بی‌نوایان" بیرون رفته است. باور نکردن بی‌هوده بود. پرسیدم: کجا رفت؟ کی رفت؟ گفت: پاکستان رفت، همی دیروز.

کوچیدن استاد آهنگ، به تاراج رفتن موزیم کابل می‌ماند. با چشمان بسته می‌شد دید که شهر چگونه مانند سوگ‌سرودهای خرابات از آه پر می‌شدند و از آهنگ تهی.

زمستان 1994 بود. گلوله‌یی آمد و در گلوگاهم نشست. من هم کتاب‌هایم را نزد دوستی به امانت گذاشتم و رهسپار پاکستان شدم. آن‌سوی گذرگاه تورخم و دروازۀ خیبر ‌که چکیدن خونم بند آمد، نشانی استاد آهنگ را پرسیدم. گفتند: رفت کانادا. همی چن هفته پیش ...

سالیان دیگر نیز با آه و بی آهنگ گذشتند، تا این‌که در بهار 2001 گلولۀ دیگری آمد و در دیدگاهم نشست. راهی کانادا شدم. گویی در برگۀ سرنوشتم با خط شکست نوشته بودند: "به دنبال تاریخ"...

پس از سه چهار سال گفت‌وشنود تلفونی با استاد در کانادا، در بهار 2005 اجازه خواستم به دیدنش بیایم. پذیرفت. او را در جزیرۀ ویکتوریا دیدم.

اگر از تهمت "کافر بودن" نترسم، باید بگویم یک بار دیدن استاد آهنگ فرض عین است و اگر از برچسپ مالیخولیا بودن هم نترسم باید بگویم او به تنهایی دو تن است: یکی آصف آهنگ تاریخ‌نگار اندیش‌مند و پژوهش‌گر پرکار و دیگری "آصف جان" خانه و میان دوستان.

"آصف جان" نامی است از سوی همسرش، استاد پروین آهنگ، همانی که مثلاً هنگام ناشتا می‌گوید: "نمک" و استاد آهنگ می‌گوید: "اینه. مه"! پروین جان پس از نگاهی به آن‌چه از دستش گرفته‌، می‌گوید: "ای نمک نیس، شکر اس"، و به دنبالش می‌افزاید: "هی! هی! آصف جان که غیر از تاریخ هیچ چیزی ره نمی‌فامی". او نیز بدون پاسخ نمی‌ماند و خانه کانون خنده می‌شود.

در زیر بام آن خانه رویدادهایی از این دست کم نیست. در بیرون، هنگامی که با جبران خلیل مهدوی و عبدالحکیم ناظم این‌سو و آن‌سو می‌رود، گپ‌هایی می‌زند؛ گپ‌هایی که اگر ترجمه شوند، جزیرۀ ویکتوریا از سنگینی خندۀ باشندگانش زیر آب خواهد شد.

گفته‌های خنده دارش آب‌وهوای سیاسی دارند. او از حزب و دولت شوروی پیشین، دستگاه نازی هتلری، کارنامه‌های ستالین و خروشچف و مائو، کابینه‌های محمد ظاهر و محمد داوود، رژیم‌های خلقی، پرچمی، جهادی، طالبی و کنونی می‌گوید و شنونده را شگفت‌زده می‌سازد.

کارهای دل‌چسپ دیگر استاد آهنگ هم دیدن دارد. از سویی به دخترش رودابه پرستو، از زیبایی نهفته در سرودهای حافظ و مولانا، نیما و نادرپور و فرخ‌زاد می‌گوید و از سوی دیگر با نواسه‌هایش (الیاس هفت/ هشت ساله و یوسف یازده/ دوازده ساله) شطرنج می‌زند.

پرستو از نماد و استعاره می‌پرسد، و الیاس فریاد می‌زند: وی! یک دانه پیادۀ مه از سر تخته چطو گم شد؟ استاد آهنگ به پاسخ پرستو می‌پردازد. الیاس دنبالۀ پرسش تلخش را رها نمی‌کند: وی! یک دانه پیادۀ مه از سر تخته چطو گم شد؟ استاد آهنگ می‌گوید: پیاده ره باختی. فریاد الیاس بلندتر می‌شود: نه! پیاده ره نباختم. پیشترک همینجه بود. حالی وزیر می‌شد. حتمن تو اوره ورداشتی. استاد آهنگ می‌خندد و می‌گوید: برو بچیم! مه بُردمت. الیاس داد می‌زند: برو! پیادۀ مه وزیر می‌شد. تو اوره ناق ورداشتی. مه خودم بُردم.

من "سیل‌بین" که زیرچشمی همه چال‌های آشکار و رفتارهای نهان را دیده‌ام، بی آن‌که عقل چهل وزیر را داشته باشم، با خود می‌گویم: اگر استاد آهنگ همیشه چنین شطرنج بازی کند، اناتولی کارپوف و بابی فیشر را نیز مانند نواسه‌هایش بیچاره خواهد ساخت.

برون از تخته‌ها و مهره‌ها، او آدمی است استوار، کوهی و دریایی، دل‌سوز و مهربان. دوست دارد همواره میزبان و پذیرندۀ دوستان باشد. بینش و پیشامدش در برابر بانوان، چه اهل بیت و چه آل همسایه و هم‌گذر، برازندگی دیگری به او داده‌است.

استاد آهنگ را جوان‌دل، شادان و شاداب یافتم و هرگز در شنیدن گفته‌هایش به دشواری برنخوردم. آواز رسا و بلند دارد. بر آنچه می‌خواهد بگوید، چیره است. اگر نباشد، می‌گوید: "نمی‌دانم". به همان سادگی که سخن می‌راند، قلم نیز می‌زند. ندیدم کودک، نوجوان یا میانه سالی را ندیده یا نشنیده گرفته باشد.

ذهن و روان آماده دارد و انبانی از آگاهی - به ویژه در گسترۀ تاریخ - را جلو پرسنده هموار می‌کند. از آدم‌ها و روندهای اجتماعی سخن می‌زند، چنانی که گویی از کردار و کاروبار فرزندانش بگوید.

آنچه باور دوستان به زبان استاد را بالا می‌برد، خوش‌پیمان بودنش است. اگر بگوید این کتاب، نوشته، عکس، کست یا سند را فردا می‌فرستم"، فردایش فرداست و فرستادنش فرستادن. خوی این‌گونه داشتن، اگر کیمیا نباشد، کم‌پیدا بودنش چون و چرا ندارد.

گرچه استاد آهنگ در هشتاد سالگی به پایندگی پامیر می‌ماند، چوب‌دستی دارد و چوب‌دستش داستانی که شاید هر بیننده را به یاد پاره‌هایی از سرود "میراث" مهدی اخوان ثالث اندازد.

خاطره‌هایی از غلام‌محمد غبار، عبدالحی حبیبی، عبدالرحمان محمودی، صلاح‌الدین سلجوقی و شماری از چهره‌های دیگر سیاسی/ فرهنگی کشور بر نوک زبانش اند. همچو یادنامه‌ها برای روشن شدن تاریکی‌های تاریخ فردا نیاز است.

از ویژگی‌های او، روزآمد بودنش است. کتاب‌خانۀ گران‌بهایی به بزرگی دلش دارد. نیم بیشتر هرآن‌چه در افغانستان و برون‌مرزها به فارسی و پشتو پخش شده باشند، در اتاق کار او یافت می‌شوند: از تاریخ افغانستان و شرق و جهان تا تازه‌های ادبیات؛ از کلکسیون‌های نشریه‌های چپ و راست چاپ افغانستان تا شب‌نامه‌ها؛ از باستان‌شناسی و روان‌شناسی تا "نامه‌های سرگردان" کارو، "پته خزانه فی‌المیزان" قلندر مومند و نمونه‌های دیگر.

آن‌چه در خانه او کم‌ترین می‌توان یافت، گزینه‌های شعر سپید است. شنیده بودم که با سرود‌های آزاد و سپید نه تنها میانۀ خوب ندارد، بدش هم می‌آید. از همین‌رو، پیشاپیش آمادگی درست داشتم و در پاسخ این‌که از کتاب‌های تازه شعر چه خوانده‌ام، گفتم: "قصۀ سنگ و خشت" از محمد کاظم کاظمی و "ماه هزارپاره" از محمد شریف سعیدی.

پایین‌تر از کتاب‌ها، نوارهای شنیداری مانند گفت‌وشنودها در پیرامون مرگ محمدهاشم میوندوال و زندانی شدن رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان؛ چندین کست دیداری مانند سخنرانی‌های واصف باختری، داکتر علی جعفری، بانو فتانه فرید و حسین محی‌الدین الهی قمشه‌یی با صدها عکس و فلم و سند دیگر به چشم می‌خورند.

گزارش رویدادهای افغانستان و جهان را پیوسته می‌شنود و می‌بیند. نمی‌خواهد از دنبال کردن برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی به ویژه ماهوارۀ پارس، کانال چهار ایران و شبکۀ جام جم دور باشد. گاه برنامه‌های دل‌خواهش را کاپی برمی‌دارد تا دوباره به آن رو آورد.

پیوند استاد آهنگ با رسانه‌ها می‌نمایاند که او در کجای زمانۀ خویش ایستاده است. در روزهایی که گزارش جنجالی فلم "مارمولک" سر زبان‌ها بود و شنیده بودم که آن فلم از ایران بیرون نیامده، استاد آهنگ گفت: "مارمولک؟ بیا که باز ببینمش". آن‌شب من فلم را بار نخست می‌دیدم، ولی او برای خوشی مهمانانش بار چندم تماشا می‌کرد.

گرچه یک هفته گواه بسیاری از برنامه‌های میزبان مهربان بودم، نتوانستم ذوق و پسند موسیقیایی او را دریابم. کست‌هایش گرایش به آوازخوان یا آهنگ ویژه را نشان نمی‌داد. تا جایی که دریافتم، از شنیدن پارچه‌های فولکلور به اندازۀ غزل ناصر خسرو - به آواز استاد سرآهنگ - خوشش می‌آمد.

در کشتی بزرگی که استاد آهنگ، جبران مهدوی، حکیم ناظم و مرا در دل دریای آرام پاسیفیک می‌برد، میلودی‌های آرام غربی به گوش می‌رسید. او مانند ما به گوارایی آن ساز دریایی اشاره‌هایی داشت.

در زندگی به زیبانویسی سه تن رشک برده‌ام: داوود میرزا غزنوی، عبدالله فضلی و استاد آصف آهنگ. دست‌نوشتۀ استاد را نخستین بار در بهار 1990 روی میز اسحاق جاله گزارش‌گر، طنزنویس و تایپست ماهنامۀ "سباوون" و نشریۀ "اخبار هفته" در کابل دیده بودم. آن نوشتۀ بلند، یادنامۀ مرگ صدیق فرهنگ بود. جاله تایپ می‌کرد و می‌گفت: اینه خط! مروارید واری ...

شناختن خط برای آدم سرگردانی مانند من هودۀ دیگری نیز داشت: هر جا می‌دیدم، بی‌درنگ نویسنده را می‌شناختم. از همین‌رو، خیلی زود دانستم که "شیردروازه‌یی" و "بافنده" نام‌های مستعار استاد آصف آهنگ اند.

نگارندۀ ده‌ها دست‌نوشته با خودرنگ سیاه‌نویس بر کاغذهای پاک بی‌خط که در سال‌های 1990 تا 1993 زیادتر در "اخبار هفته"، "قلم"، "آزادی" و "میهن" چاپ و پخش می‌شدند، همو بود. سال‌ها از آن سالیان می‌گذرند. به تازه‌ترین نوشتۀ چاپ نشده‌اش (فبروری 2006) نگاه می‌کنم: دگرگونی نیافته‌است: همان خودرنگ سیاه‌نویس بر همان کاغذهای پاک بی‌خط و همان مروارید نگاری.

به چاپ ناشده‌هایش دست نمی‌زنم. آیا کسی به کتاب‌های "جنبش هزاره‌ها و اهل تشییع در افغانستان" و "چند سطر از تاریخ و چشم‌دیدهای من از فشردۀ حوادث افغانستان" که اولی به نام مستعار "حسن لوگری" و دومی به نام "عیسی کابلی" نوشته شده، خواهد پرداخت؟

در میان نزدیک به دوهزار برگ نبشته به خامۀ استاد آهنگ، یادگارهای سیاسی و تاریخی که هنوز روی آفتاب را ندیده‌، به چشم می‌خورند. "یادداشت‌ها و برداشت‌هایی از تاریخ کشور ما" که تنها سه جلد هزار برگی آن را دیده‌ام، در نگاه من بهترین بازتاب رویدادهای چند دهه پسین افغانستان می‌آید.

شیوۀ خوشایندی برای گزینش سرنامه‌ها دارد. برخی از عنوان‌ها خواننده را از دور فرامی‌خوانند. مشت نمونۀ بسیار:

- حاجی برگشته

- غزل کهنه با تغییر مصراع‌ها

- سولژنیتسین چه می‌گوید؟

- یک شهر و دو نرخ

- گفتم: به چشم قربان

- بر سر گور آن عزیز

- کارد به استخوان رسیده

- از این نوده پیوند کن

- سر شکستۀ کنیز

- ستراتیژی روس تغییر می‌کند ولی مرغ مجاهد یک لنگ دارد! و ...

پیهم می‌نویسد و پروای چندانی به چیدن نقطه و کامه و نشانه‌های دیگر نوشتاری ندارد. تا جایی که دیدم پروین جان و پرستو جان با وجود گرفتاری‌های مادرانه، به نشانه گذاری نگاشته‌هایش می‌پردازند.

کار هردو را می‌ستایم، ولی پیش‌نهاد می‌کنم نوشته‌ها افزون بر نشانه‌گذاری، از نگاه ویراستار سخت‌گیری نیز گذرانده شوند تا برای دررفتن نادرستی تایپی زمینه نماند.

سجود به درگاه آفریدگار دیاری که کاتب و غبار و فرهنگ و آهنگ دارد

سلام به کارنامۀ آصف آهنگ، پاسدار خستگی‌نشناس تاریخ و فرهنگ

نویسنده: دوکتور صبورالله سیاهسنگ

کانادا/ هفدهم فبروری 2006