نویسنده: کامله حبیب
در گسترۀ یک راه سبز اما پرخم و پیچ از میان درختان کاج که دست سوی آسمان دارند، ره میبرم. راه به سان یک کتاب باز تا چشم کار میکند، ادامه دارد.
بر جبین کتاب میخوانم "سوزن: یادنامۀ هفتاد زن افغانستان".کتاب ثمرۀ کار و تلاش داکتر صبورالله سیاسنگ است. ورق در ورق مطالعه میکنم و به گونۀ دیگر آنرا تنفس میکنم. در این کتاب به فعالیت و کارکردهای تعدادی از شاعر زنان، نویسندگان، هنرآفرینان جهان سینما، آوازخوانان، فعالین اجتماعی، قربانیان و سایر نامهای برجستۀ میهنم در عرصههای مختلف پرداخته شده است.
نوشتههای این کتاب ترکیبی از گریهها و خندهها، شیرینیها و تلخیهای زندهگی است. در جایی زن بر سکوی شهرت و بالندهگی تکیه دارد و جایی تحت سلطۀ فرهنگ مردسالاری، تعصب مذهبی و مصیبت عقبگرایی پلهها را به سوی ذلت پیموده است. زن گاه از شیرینیهای زندهگی سخن رانده و گاهی تلخیهای آنرا با خون جاری در رگهایش بر دیوارههای زمان چکانده است.
نوشتههای درون "سوزن" طوری اند که مطالعۀ هر برگ آن مرا با تشنهگی فراوان به سمت برگهای بعدی سوق میدهد. تدوین برگهای این کتاب ضخیم مرا با چهرۀ درخشان خانم منیژه نادری آشنا ساخت تا آنجا که دریچۀ آشنایی فیسبوک را به روی هم کشودیم و از همان دورترها دستان یکدیگر را با صمیمیت فشردیم.
درین کتاب چهرههای درخشان زنان در عرصههای گوناگون که هرکدام ثروت معنوی میهنم استند خیلی خشنودم ساخت. (البته، میهنی که اکنون از من گرفته شده است.) از سوی دیگر در برگهای این کتاب چهرۀ خشن زندهگی عدۀ کثیری از زنان دیارم تصویر گردیده است. گرچه یگان رخ زندهگی هرکدام از ما خشن و مملو از نارساییهاست، روایت زنانی را که درین کتاب به معرفی گرفته شده اند چنان وحشتناک یافتم که در مقابل آنان احساس کوچکی کردم و از خودم بدم آمد. زندهگی زنان زندانی که ناملایمات زندهگی عرصه را بر آنها تنگ میسازد یا از خانه فرار میکنند و یا دست به خودسوزی میزنند، از آنسوی دیوار فراموشی چنان با مهارت بیرون کشیده شده که خواننده خودش را در میان همان آتش شعلهور احساس میکند.
کتاب "سوزن" اگر از یکسو درماندهگی زنان معینی را به تصویر کشیده، از سوی دیگر افتخارات و بالندهگی آنان را نیز مستند منحیث یک اصل درخشان مقابل دیدهگان خواننده قرار داده است. با خوانش هر صفحۀ کتاب خواننده خودش را گاه در جوش خوشیها مییابد و گاه چنان به خود میلرزد که گویا در چلۀ زمستان بار بار تبعید سایبیریا شده باشد.
هنگام مطالعۀ "سوزن" در خوشیهای زنان شریک شدم و با زنان محروم از زندهگی انسانی درد کشیدم. ضجههای آنان در قفس سینهام میپیچید و من بار بار موج اشکهایم را قورت کردم. احساس میکردم در تاریکخانههای زندهگی و یا مرگ تدریجی قدمهایم زنجیروار با نقش قدمهای شان گره میخورد و در رگهای جانم آتش میدود. با دیدن زنان زندانی که چهرههای تبدار شان را بر پنجرههای زندان چسپانده و آینده در نگاههای شان مرده است، خودم را در زندان بدون روزن مییابم. تنم را چنان سنگین مییابم، گویی هر آنچه سرب مذاب است بر شانههای من ریخته اند.
در صفحۀ دیگر چشمم به عنوان "بختزمینه: بدبختزمینه" می افتد. یادم میآید باری در یکی از مصاحبههایی که با او داشتم، پرسیده بودم: این کدامین غم است که در بستر چشمانت برای همیشه خوابیده است؟ لحظاتی سویم نگاه کرد و در جوابم فقط خندید. در عقب خندۀبختزمینه غصۀ بزرگتر از غم خوابیده در چشمانش را یافتم. او سرا پادرد بود. دردی که از درون او را میسوزاند ولی بر زبان نمیآمد.
در "سوزن" قمر گل را خواندم. او را به خاطر خوب بودنش همیشه به یاد دارم. باری دریکی از ولایات کشور کنسرت داشت. خواستم در مورد دستاوردهایش ازین سفر مصاحبهیی برای مجلۀ "سباوون" تهیه نمایم. هنگامی که داخل خانهاش شدم، خانه را پر از مهمان چادرپوش یافتم. ما از دیرها باهم معرفی بودیم. قبل از آنکه چیزی پرسیده باشم، به من گفت: در این سفر پسر جوانم هم بامن بود. هنگام برگشت در طیاره نزدیک به کلکین روبرویم نشسته بود. چندین بار سویش نگاه کردم، خیلی به نظرم خوش خورد. طرف ناخن هایم دیدم. به او گفتم از کلکین دور بنشین که کدام راکت نیاید. گفت: مادر! میخواهم زمینهای سبز را از بلندا ببینم. دقایقی نگذشته بود که راکت آمد و درست در همان چوکی اصابت کرد.
به قمرگل گفتم: من ازین قضیه آگاهی نداشتم. بعد از دعا خواستم بر خیزم. سویم دید و گفت: میدانم برای مصاحبه آمده بودی. گفتم: باشد، یک وقت دیگر میآیم. سویم دید و بعد گفت نمیگذارم دست خالی برگردی. سپس از جریان کنسرت قصه کرد. در آن لحظه احساس کردم او از بلندای کوهی سخن میراند. خودم را در مقا بلش خیلی کوچک یافتم. آن چهره را که مانند یک کوه استوار و باعظمت کنارم نشسته بود، همیشه در یادهایم دارم. من آنروز نه با خودم کمره داشتم ونه هم تیپ ریکاردر. شاید ژورنالیست دیگری هم غرض مصاحبه رفته باشد که من در صفحات همین کتاب خواندم.
موضوع پایانی "سوزن" موضوع قتل فرزندان توسط والدین است. مطالعۀ آن مرا سخت تکان داد، زیرا قبول کردن آن هنوز هم برایم ممکن نیست. درست است که عقبمانی، تعصبات و اعتقادات مذهبی خطرناکترین نوع تعصب است و فرهنگ مردسالاری نیز باعث همچو حوادث میشود. آدمهایی که از خندق متعفن عقبگرایی و تعصب مذهبی سر بلند میکنند در آنان باروت نفس میکشد. آنان شستوشوی مغزی میشوند. عشق، محبت، عاطفه، احساس، مهربانی، دلسوزی، ترحم و همه مظاهر انسانیت در آنان میمیرند. آنها در همه جا به جای گل باروت و افیون و نفرت میکارند.
قضیۀ آن قتل مرموز را در "سوزن" چندین بار مطالعه کردم. در جایی گفته شده است: "چهار جسد را در سیت موتر گذاشتند". این قسمت برایم گنگ و مجهول است، زیرا هنوز روشن نشده که سه نفر (زن، شوهر و پسر) چگونه و توسط چه چیزی چهار زن و دختر را کشتند. گرچه اسناد و شواهد زیاد موجود است، من تا کنون در یافتن جواب در لابلای این قضیه سرگردانم.
کلام اخیر اینکه "سوزن" بحر را در کوزه جاداده است. این کتاب را به محترم سیاسنگ، محترم منیژه نادری، محترم کبیر امیر و دیگران که هریک در بخشهای جداگانه نقش ویژه و برازنده دارند، از صمیم قلب تبریک میگویم و مؤفقیت هرچه بیشتر آنان را درین راستا خواهانم.
31 مارچ 2022