پدرم و کاکا جاوید دوستتان جوانی بودند. کاکا جاوید مرد بزرگ، مهربان و صمیمی بود وپدرم اورا دوستداشت حتا بیشتر از برادران تنیخود.
کاکا جاوید از ما دور بود. خانهاش در ولایت دیگری قرار داشت ولی رفتوآمد همیشگی داشتیم. اینرفتوآمدها پایدار بود تا اینکه من بزرگشدم. وقتیکه کلاس دهی مکتب بودم یادم است خیلی بیپروا بودم. شاد بودم، مست بودم، همیشه آواز میخواندم و گاهی میزدم زیر رقص. خوب میرقصیدم تا که دلم سیر میشد. غم اصلن مال من نبود، من از غم فرار میکردم وکلی هموغمم شادی و مستی بود.
در خانه، عادت داشتم تا هفت پگاه بخوابم. و پگاها ننهام میآمد مرا بیدار میکرد.
یکروز نیمهخواب بودم صدای مادر جان آمد:
- تبسم؛ جان مادر بیدار شو! بلند شو امروز مهمان داریم.
- درست است مادرجان بلند میشوم؛ اما مهمان کیست؟
-دوست پدرت استکه با خوانوادهاش امروز بهخانهیما میآیند.
پسانترک از جایم بلند شدم و رفتم به آشپز خانه. آنروز من و مادر جان صفره را چیدیم. منتظر بودیم چیوقت میرسند، هی نشستیم و نشستیم.
بلآخره دروازه تک تک شد و مهمانها رسیدند. اینمهمان کاکا جاوید بود. آری کاکا جاوید با پسر و دخترانش.
به حویلی رسیدند. آه چه میدیدم! چه دختران خوشسلیقهای. پسرش چیزی کمتر از دخترانش نداشت:خوشسلیقه بود و نمکی نمکی مینمایید.
داخل بهخانه رسیدند. کاکا جاوید خیلی مهربان بود و کلی انسانیت داشت. منم اورا کاکا جاوید صدا میزدم. بعد که نشستیم بهتناول غذا شروع کردیم. آنروز کلی گفتند و قصه کردند.
تازه، دو روز از آمدن کاکا جاوید میشد من خیلی صمیمی شده بودم: بله، با دخترانش. آنروز میخواستم دخترهارا پاکوستره ببرم به پیش در وازه. نزدیک دروازهشدم نگاهم به پسرش خورد ایستادم. پسرهم به من نگاهکرد. آه،این چه نگاهی بود که دلم را یکهو ربود. انگار فرشتهی آمده بود در لباس آدمها. زیر دهن چیزهایی گفتم. گفتم- تبسم بیخیالباش، به پسر خیره نشو... تبسم هنوز کوچکی اصلن به این چیز ها فکر نکن... بعد سراغ کارم رفتم. آنروز همانطور گذشتکه گذشت.
فردا که شد فامیل ما و فامیل کاکا جاوید بهخانهی کاکایم رفتیم. کاکای تنیام. یک شبروز خانهی او ماندیم. آن شبوروز خیلی خوب گذشت.
روز بعدی قرار شد دوباره بهخانه برگردیم. وقتیکه میخواستیم حرکت کنیم چشمم به آن پسر خورد. وه، او خیلی جذاب بود. متوجه شدم به من زل زده است. باخود گفتم حتمن در مقابلم احساس دارد و حتمن گپی است.
اما خودم، حس عجیبی داشتم تا هنوز چنین حس را تجربه نکرده بودم. آری یک حس عجیب بود. در راه وقتیکه بهخانه میآمدیم بهمن نگاه میکرد. واو، چه نگاهی. دلم تاپ تاپ میکرد و باخود میگفتم:
- تبسم بیخیال اینقدر گیر ندی. به او نگاه نکن... آخه ترا چهشده؟!
نه، من دیگر تبسم سابق نبودم. قلبم به تپیدن شروع کرده بود و سینهام تاپ تاپ میزد.
آنروز هم گذشت و بانگاه کردنهای جالب و جذاب روز تیر شد و رسیدیم بهخانه. دیگر وضعم جالبشده بود و بهخودم هم جلب مینماییدم.
دو روز بعد، قصد رفتن کردند. نمیدانم آنروز چرا دلم گرفته بود. اصلن دلم میخواست پسر کاکا جاوید نرود همینجا بماند. همینجا خانهیما و نزد من! اما نشد آخه همه چه بدست من نبود، کاش میبود.
لحظهی بعد همگی راهی سفر شدند. کاکا جاوید رفت، پسرش رفت و دخترا رفتند.
یک روز نشسته بودیم، خبر رسید کاکا جاوید بیمار شده است؛ خواستیم به عیادتش برویم. پیش ازینکه ما بهخانهاش برسیم کاکا جاوید جانباخته بود. مرگ کاکا جاوید روی پدرم تاثیر گذاشت ، روی من و روی همهی فامیل مان. آخه مرد خوشخلقی بود.
چند روز که گذشت، فامیل کاکا جاوید گفتند وقتیکه از خانهیشما جاوید بیمار شد. رفتن بهخانهی شما مارا تباهساخت. اینطور ما یک خاطرهی تلخ برشان شده بودیم.خیلی تلخ. آنقدر که بعد مرگ کاکا جاوید رابطهی شان را باما بریدند و دیگر بهخانهی ما نیامدند. من جالبتر شده بودم- دلم میخواست پسر کاکا جاوید را یکبار دیگر هم ببینم اما قسمت یاری نمیکرد.
یادی او به من خاطرهشده بود قسمی که آمدن بهخانهیما و مرگ کاکا جاوید به آنها، خاطرهشده بود.
همیش دعا میکردم تا آن پسر یک شب بهخوابم بیاید- آه خدای مه چه دعاهایی. آه، چقدر سخت است دوری، چقدر... چقدر!
یک شب در خوابم آمد ولی درست صورتش معلوم نشد و بعد رفت. دیگر نیامد و رفت که رفت. من ماندم و نوشتن خاطرهها، دردها و سختیها.
در کتابچهی خاطرات که برای خود گرفته بودم، مینوشتم. از زیبایی او، از جذاب بودن او و از تپیدنهای قلبم که پشت او سخت میتپید و میلرزید.
برایش شعر سپید می نوشتم و میگفتم شاید بیاید و برایش خواهم خواند. گاهی وضعم بد میشد و دلناخوشی پیش میشد و میگفتم:
- تبسم اگر به تو احساس نداشتهباشد چه؟
اگر این شعر ها را نخواند چه ؟
دلهره داشتم گاهی میگفتم اگر مرا دوست نداشت، نداشت، منکه دوستش دارم.
یک روز گوشی هوشمند پدرم بهدستم رسید و چشمم به شمارهی ابریز خورد، شماره را ثبت کردم. درست ابریز همان بچهی کاکا جاوید نام او ابریز بود ولی من پسر کاکا جاوید میگفتمش. وقتی هوشمند پدر دستم امد شمارهی اورا ثبت کردم بهخاطر خاطره که یادم بماند؛ نه برای زنگ زدن بیشتر برای اینبود تا نشان ازش داشتهباشم.
من منتظر بودم که میاید. این انتظاری سهسال دراز کشید و در این مدت هیچ خبری ازش نداشتم. گاهی پدرم تماس میگرفت جواب نمیدادند چونکه خاطرهی تلخ از ما داشتند. بلاخره دل پدرم سرد شد دیگر مزاحمشان نشد، اصلن زنگشان نزد.
من مکتب میخواندم و سر انجام از مکتب فارغ شدم. رفتم به آزمون کانکور میخواستم در ولایت ابریز شان کامیاب شوم، اما نشد، برعکس در تخار کامیاب شدم.
مدت بعد دانشگاه شروع شد، رفتم به دانشگاه. ما خوابگاه داشتیم و شبوروز آنجا میبودیم. یک روز اتفاقی متوجهی کتابچهام شدم، چشمم به نوشتههایم افتید و شروع کردم یکایک مرور کردم. دیدم شمارهاش هم است، هیجانی شدم. بعد شماره را اوکی کردم برش زنگ رفت. لحظهی پستر جواب داد:
-بله
-ببخشید شما؟
-خودتان زنگ زدید!
ایستاد ماندم. میخواستم قطع کنم صدایش آمد:
-منم ابریز!
واو ابریز- وقتیکه نامش را شنیدم یک هو مست شدم، از خوشحالی دستوپاچهشدم. بعد خود را آرام کردم و احوالش را پرسیدم- هنوز احوالپرسی داشتیم بناگه حالم خراب شد و ماندم. بعد دوستتانم بلند کردن و بردن بهشفاخانه. دوستم میگفت آنروز بهشفاخانه رفتیم تو نفس کشیده نمیتوانستی و پژشکان در دماغت اکسیجن زده بودند.
نیمهی شب حالم بهتر شده بود و مرا بهخوابگاه آورده بودند. داکترها گفتهبودند خوب استراحت کنم.
صبح که شد دوستانم به دانشگاه رفتند من نرفتم. شمارهی ابریز را زنگ زدم:
- بله ابریز؛ من تبسم استم مرا بهیاد داری!
- نه اصلا یادم نمانده؛ تبسم که است!
شنیدن این کلمه برایم سخت تمام شد باخود گفتم چطور شده حتا نامم بهیادش نمانده است. پیشتر رفتیم حرفیدیم. به جرأت کامل گفتم:
-ابریز؛ تو عاشق کسی هستی؟ در زندگیات کسی است؟
-نه، تبسم من کسی را دوست ندارم.
با شنیدن این پیام خوشحال شدم. خوش شدم ازینکه کسی در زندگیاش نیست.
بعد از خود گفتم گفتم ابریز چنین شده چنان شده، دوستت دارم و از دوستداشتنم گفتم و تصویر خود را هم فرستادم. اتفاقن او هم خوششد و برم اظهار محبت کرد.
اینطور روزها میگذشت. زنگش میزدم و تارفته عاشقش میشدم. داشتم خود را در مقابلش میباختم و سخت وابستهاش میشدم.
در آنروزها خوشبودم. خود را خوشبختترین دختر دنیا مییافتم. زنگ ما ادامه داشت همیش زنگ میزدیم و قصه میگفتیم.
آهسته آهسته متوجه شدم سرد میشود. آن حس وعلاقهی روزهای نخستین داشت دیگر ندارد. داشت سرد میشد. او همیش برای من پیام میکرد و اما دیگر پیامش نمیآمد. شبها تا ساعتهای یک دو انتظاری میکشیدم، پیامی نمیآمد.
یک روز دلتنگ شدم و بهنمبر دوستم برایش پیام گذاشتم، جواب داد و گفت جان. باخود گفتم این دیگر چه مردی است. بعد بادوستم صمیمی شده بود.
وقتی رسید که همزمان به هردویمان پیام میماند. گاهی میگفتم با که پیامک داذی، میگفت با خاهرم. ولی دروغ بود. میدانستم دروغ میگوید اصلن به دوست من پیام میزد. یک روز به دوستم گفت عکست بفرست، دوستم هم عکس قلابی فرستاد؛ بعد دیدن عکس شروع کرد به لالایی خواندن و گفت که گفت. هی دوستت دارم، هی دوستت دارم..من متوجهی پیامهایش بودم بناگه قلبم به درد آمد- وای خدا این ابریز هوسباز بوده است.
فردا که شد برایش گفتم آخه با دوست من پیام میکردی و برایش میگفتی دوستت دارم. زود معذرت خواستـ. منم دیگر چیزی نگفتم، سکوت کردم و بخشیدمش.
دوباره متوجه شدم او ابریز سابق نیست، تغیر کرده است آری تغیر کرده بود. وضع سرد میگذشت.
مدت پس، زمستان شد دانشگاه بستهشد. منم رفتم بهخانه. درین روزها یک داکتر از تخار برایم خاستگار آمده بود به ابریز گفتم: ابریز جان خانهیما خواستگار آمده پدرم تاییدش کرده است. من انتظار داشتم که بگوید منم بهخاستگاری میآیم ولی برعکس خرسند شد و خندید. تعجب کردم.
چند روز صبر کردم. یک روز پیام کردیم و بهانه کاوید و بدون دلیل با من دعوا کرد.
برایم گفت تبسم من نمیخواهمت، من ازت نفرت دارم. نمیخواهمت... تبسم تو یگانه خاطرهی تلخ زندگیام هستی آخر پدرم از از پدرت چه دید، جز مرگ! که من ببینم.
آخه تو که استی که باتو ازدواج کنم!
خیلی جدی گفت؛ منم تعجب کردم و کفتم:
-نمیبخشمت!
-برو نبخش بگویی من بهفکر تو ام.
بعد افزود: برو بابا عروسی کن، زندگی کن، دیگر مزاحم من نشو! بعد رفت.
نویسنده:ناجیه عالمی
فرستنده: محمدعثمان نجیب