سلیمان راوش
اینجا سخن ازعقابینه دخت ستیغ های بلند پامیراست که مزامیر پروازش در زبور "آنسوی بدنامی" و "پله های گنه آلود" عرش خدایان ِ جهنم آفرین را به لرزه در آورده است.
اما کریمه را نمی توان یافت مگر در چنبرۀ از نور و روشنایی،
«نشانیام را از مهتاب بپرس
مهتابی که هرشب سر میزند از روزنه ی خانه ی من»
گفتنی است که کریمه جامۀ شب را نیز نا آگاهانه بر تن نمی کند. او همانگونه که شناختی از زمینیان دارد:
« من با زبان زمین آشنا هستم» (پله های گنه آلود)
از بافت شب نیز آگاه است، میداند نهایت زبان شب در کدامین افق معنی پایان می یابد.
« من با زبان شب آشناهستم
و تپه یی را که میشود دست به دست عشق گذاشت
از همین روزنه دیدم» (پله های گنه آلود)
کریمه با فرنام "شبرنگ" خواسته بگوید که درخشش خورشید را از دریچۀ شب چشم به راه است و به همین فرنود سروده هایش زنگ کاروان روز را به رهگذران تشنۀ اندیشه نوید میدهد.
«و رنگ اندیشه را با تن خیس سبزهها میشویم.
به تو ای رهگذر
خاموش نشسته ای در صبح
سلام با زبان فصیح عاطفه خواهم داد » (پله های گنه آلود).
شبرنگ شخصیت تصادفی در کارگاه شعر نیست، او پس از آگاهی از چهاربُن یا گوهر، مسوؤلیت اجتماعی – فرهنگی و مسوؤلیت تاریخی - جغرافیایی که هر شاعر و نویسنده باید ازآن بداند، به این کارگاه رو می آورد وچون تکاور تیزپویی اندیشه بی هراس راه می پیماید.
«دل من دریای آرامیست که
درونش
انقلاب تلخی دارد با تسلیم
و سرود بلند دلتنگیاش را تنها ماهیان پاک زمزمه میکنند
اینک منم
که فاتحانه
صلیب آرزوی خویش را بر چهرهی سنگها میزنم
ای خدا
رسالت پیغمبر وصل تو در قرن من چیست؟
وقتی در دامنه ی کوه دهکدهی کوچک مان سنگسار میشوم،
نفسهای عمیق من دره را به فریاد میآرد
و چشمهای انگار بی حسی
پریشانیام را با تمسخر تلخی پاسخ میدهد.
هرگز نخواهم ترسید
وقتی در استواری قامت دستان من
فتح جاویدانهیی لبخند میزند
من از پنجرهی خویش قرن نیآمدهی روزگار را دیدم
که به دست فکر من تسخیر میشد» (پله های گنه آلود)
در گنجینۀ شاعران اندیشه پرداز روزگارن کهن که تا به امروز به ما یادگار مانده، هر آنگاهی به پای نگارینه های اندیشۀ آزادی و آزادی انسان میایستیم، اما سوگوارنه نایاب بودن نگارینۀ آزادی زن را بسیار روشن احساس می نمایم. تا آنجا که شاعر بانو ها هم از آزادی خویش و نیاز های زنانه یی خویش و آزادی زن انکار کرده برچهره عواطف زنانۀ خویش نقاب زده اند که این انکار و پرده کشیدن روی عواطف انسانی از سوی آنها در جغرافیای اجتماعی روزگاران شان قابل درک است.
کریمه شبرنگ نیز در جغرافیایی زندگی دارد که شوربختانه هوای نا مساعد و مستبدانۀ اجتماعی، عقیدتی و فرهنگی همان سده های سیاه پیشین را دارد. اما خون شهامت زنانۀ او در برابر دیو و دد گرم است و جانبازانه به عشق ایمان دارد، از بیان ایمان خود هم نمی هراسد. او که برستاوند خدایی عشق و حقیقت تکیه زده ، جبرئیل شعرش این آیت را به زمینیان وحی می آورد:
«به نزدیکی آن سحر ایمان بیا ور
صبح که با دمیدن دستان من
پلک روز را بگشایی»(از پله های گناه آلود)
جایی دیگر به نسل سوخته زمین شیپور میزند که:
«باید همه بدانند
که نطفههای من و تو
از بطن عشقی به دنیا آمده است
و بگو ما عشق را دوست میداریم
به اندازهی یک همآغوشی پاک و چشم بستن جاویدانه.
هیچ دستی راه فردا را مسدود نخواهد کرد،
و من نمیهراسم از آن که بگویند
ترانههای تو بیهوده است» ( پله های گناه آلود)
و برای پرواز خویش تا رسیدن به اوج حقیقت و یادگار شدن خود چون سیمرغ در شهنامۀ تاریخ ِ پروازها بر فرازین ستاوند ایستاده و هرگز از مرگ ترسان نیست.
«و زین پس میایستم
به روی صداقت سبزههای معصوم
پای زیبی به پایم میبندم
رهایش میکنم در دریای بزرگ پشت حویلی مان
تا ماهیان دلهرهی پاکم را بیآموزند
و در سخاوت نفسهایم
ناآرامترین جزیرهی دنیا
سرود بلند دلتنگیاش را بخواند
شبیه چادر رهاشدهی دست انسان
میخواهم از دست زندهگی رها شوم
حنجرههای که پیامآوران مرگ مناند
به نوازش دستان مهربان شما
سخت
سخت
سخت
نیازمندند.
ای ماهیان
ای دریا
به روی دل من خاک نه
هفت کاسه آب بریزید
که مرگ من در این روزگار
آزمایش دیگرگونهیی باشد.
که بعدها...» (از پله های گنه آلود)
آری او می خواهد [که بعدها] نسل فردا مانند خودش نگویندکه:
«روزگار هم تبارانم را به دروغ
عادت داده» ( از پله های گنه آلود)
یا
«من نمی خواهم ادامۀ کار همان زن های باشم که همیشه نقاب گذاشته اند و همیشه از هویت شان و از بودن شان انکار کرده اند، من کار خود را با دید واقعی زن شروع کرده و ادامه میدهم.»(ازیک گفتگو با بانو شبرنگ)
اما آنچه روان این سیمرغ قله های بلند پامیر را گاهی می شکند، درد بی همزبانی و سکوت ودر آشیانه خفتن دیگران است. درد جانکاه آنست که کسی را به جرم عشق به دار آویزند اما معشوق بی خبر به او نگاه کند، کریمه نیز ازاین درد شکایت دارد:
«من اما ظهور دلم را
در صداقت چشم آسمان تماشا کردم
منی که حتی سایه ام را
بی جا کردند
اتا ق کوچک من
گشتارگا ه بزرگی لبخند جوان
شبرنگیست که اورا
«درد بی همزبا نی میشکند»
می شکنم
وقتی کوههای بزرگ سر زمین مرا
به تا راج میبرند.
وتنها قا مت بلند دستان من
دو فاتح ابر مرد روز گاریست که
از ایستا دهگی"پامیر”وصداقت دهکدههای کوچک قصهی عجیبی دارد.
"من بر خاسته ام"
ودیگر نخواهم گذاشت
که آفتاب را در قلمرو شهر انتحار کنند
میشکنم وقتی
تنهایی پنجرهی کوچکم را
محا صره میکند
پنجر هی که گا هی نا توانی ام را از آن بیرون میکنم
وچادر غصه ام را میتکاندم.
می شکنم وقتی
" فر یاد هایم غریبانه وبی جواب برمی گردد"
وانسان رسا لتش را در هیا هویی نمیدانم...
"هیچ"گم میکند
می شکنم وقتی
اندیشه ام
آزادی ام
وتوانایی ام را
در چار را هی بزرگی بی"انسان"به دار میآویزند
میشکنم
پارچههای تن من تمام کوچه را پر میکند
وقتی کسی نمیداند
برای چی شکسته
سخت تر از همیشه میشکنم
من میشکنم
تلخ
تلخ
تلخ
وهیچ کس نمیداند برای چی؟» ( از پله های گناه آلود)
در سروده های کریمه شبرنگ در هردو دفتر( فراسوی بدنامی) و (پله های گناه آلود) به سخن احمد شاملو {بیدار باش قافله یی می زند جرس} . و چه غرور آفرین است که قافله سالار کاروان حلۀ شعر بیدارگری اگر درغزل بانو بهارسعید است در شعر سپید کریمه شبرنگ راه می پیماید.
اگر گاه گاهی گامهای کریمه شبرنگ را جای پای فروغ فرخزاد می یابیم، بدون شک گزینش های همسو در آرایش چهرۀ عینی شعر از سوی این دو شاعر هم جنس هست.
ما آگاهیم که هر شعر دو چهره دارد. چهره بیرونی (عینی) و چهرۀ درونی(ذهنی) . چهرۀ بیرونی شعر همان وزن، قافیه، صدا و واژه پردازی هاست. اما چهرۀ درونی شعر احساس، اندیشه و تخیل شاعر در شعر است. شاعر در اتکا به تخیل، واژه ها را در تصاویر حرکت محتوایی می بخشد و چهرۀ ذهنی شعر را می سازد. چنانکه چهرۀ ذهنی شعر را تکوین تصاویر می گویند که شاعر به وسیلۀ این آفرینیش از اشیاء ، احساسها و اندیشه ها می خواهد سخن بگوید. اما به هیچ صورت جایگاه و فرابود این دوشاعر یک گونه نیست.
برآن نیستم که سنجش بین دو شاعر داشته باشم، اما دریغ نمی کنم که بگویم در شبستان شعر زن در سرزمین ما کریمه مانند بخشندۀ نوری به تابش آمده که فروغینه تراز فروغ است . بیدادگرانه است اگر دروازۀ عبادتگاه شهر خویش را قفل زد و رفت به مسجد دیگران نماز گزارد. شوربختانه گاهی این بیدادگری چنان گسترده بوده که امروز هویت ملی و کشوری و تاریخی سرزمین ما نیز به یغما برده شده است که انگیزه آن بیشتر بیگانه پرستی و بیگانه پروری های پیشکاران فرهنگی بوده است.
برای آنکه گواه آورده باشیم که شعر کریمه بلند تر از شعر فروغ فرخزاد است، باید گفت که نه تنها فروغ بلکه همه شاعران سده بیست و شناخته شدۀ پارس بی هیچ گفتگویی آموزگارانه شعر گفته اند، اماچهرۀ ذهنی شعر شان جدا از شاعران سیاسی و ایدیالوژیک، کم مایه تر است در برابرآنچه که کریمه شبرنگ می پردازد، آنهم در سالهای بسیار جوان بودن خود. برای نمونه اگر از دیگران بگذریم، فروغ فرخزداد در مجموعۀ های "اسیر"، "دیوار"، "عصیان" ، بیشتر به وسعت خواهی نیاز های درونی زنانۀ خویش می پردازد و از رویا و خواست های ذهن خویش سخن می گوید. انکار ناپذیرانه باید گفت که فروغ فرخزاد اولین تگاور بانو شعر در تاریخ ادبیات است که با سرانگشت نورین شعر خویش سد ها و محدودیت های گفتن نیازهای دورنی زن را ویران می نماید و به پیش می تازد و پیشگام می شود، که بی گمان زحمت کوهپایۀ ناموس این پیشوایی را در خراسان زمین بهار سعید و امروز همراه با آن کریمه شبرنگ بدوش می کشند. این پیشگامی و پیشوایی را اگر به دادگری نشست باید افزود که آن پیشگام زمانی سوار بر رخش خویش گردید تا دیوار های مانع را ویران نماید که راه برایش هموار بود و شرایط مساعد، او میتوانست با جامۀ نیمه برهنه به استخر و یا دریا شنا نماید و تن به آفتاب بدهد. تنها آنچه که آن روزگاران دیوار بود، نبود رواج و فرهنگ خواست و نیازهای زن به زبان و در شعر و نثر بود. زن نمی باید از زیبایی و بوسه خواستن و همآغوشی سخن می گفت. اگر سخنی ازاین خواست به گوش ها میرسید، سخن یک بی حیا و بی شرم و یا یک روسپی شمرده می شد نه نیاز انسان ِ به نام زن. ولی گفتن چنین خواهشات از سوی مرد روا بود. این بود رنج که روان فروغ رامی آزرد و آن را واداشت تا برای زن نیز این حق را بگیرد. جز این در شعر فروغ اندیشه دیگری پیدا نیست. اگر گاهی او چنانکه در "تولد دیگر" که به اوج چهره سازی عینی شعر خویش میرسد نگاه کنیم، می بینیم که شکایت او نه از استبداد و خشونت و ناهنجاری های اجتماعی بالای زن یا جامعۀ گرسنه گان است، بلکه او از به لجن کشیده شدن آزادی سخن می گوید و در حسرت هی هی چوپانی است
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشدهء عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهء وقیح فواحش
یک هالهء مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت
مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت» (تولد دیگر)
اکنون اگر از زحمت پیشوایان این میدان در خراسان بگویم می بینیم که کریمه شبرنگ در چهار دیواری خانه و شهر و کشور خود زندانی است، و هر روز و هرشب صدای سم ستوران کشُنده گان خِرد و عقل که برای نابودی او می تازند بگوشش می رسد، نه تنها تهدید این فرهنگ کُش ها، بلکه اذان قبیح تازیکان زیر نام فرهنگی نیز خواب را از چشمان کریمه گرفته اند.
اما کریمه از پشت این دیوار های سهمناک فریاد میزند:
«صدایم به کشف هویت خود برخاسته است.
میانباور پنجره وآفتاب
آنجا که سالها پلک زدنم را دزدیده بود.
ایننگاه بلیغ من است که
رویسنگینی زمانطرح فرصتتازه میریزد.
بالامیروم ازپله هایقرمزآشنایی
تادستبیاویزم به بال ملایک
ونگاهحسابی کنم به دور وبرم.
"آهایآدمهای" تهی ذهن!
خسته امازاجتماعدلگیرونفهم شما
لحظه هایممقدس ترازآن است که به لمس دستانناپاک شما منتها شود.
چی هشیارانه بیتابم
"که در حوض اندوه نومیدوار آبتنی میکنم"
وازفرامین شفاف شبانگاه آگاهانه اطاعت،
مرگ تصویر ناشناسی به من بیتفاوت نیست،
وهمچناننگاهی که سرشار
بشارت است.
زندگیام خمیازهی خستهی شده
اما
عصیان معصوممقدکشیده به سمت
رهایی.
همیشه جاریام رویقلب های کوچک که
بهگریهی آیینهعادت دارند.
ایگریه!
ایمفهوم مقدس
در سرزمین آزادهی فکرم
هیچکس نمیداند
وهیچ کس نخواهد دانست
تکامل نفسهای بزرگوار ترا!» ( از پله های گنه آلود)
شبرنگ اندیشه خویش را در تکامل نفس های بزرگوارش برای دختران سرزمین خود اینگونه می گوید:
«و نفسهای گرم خدا را که
در تمام خطوط دستانم جاریست
به سرهرچی دختر گیسوبلند روزگار خواهم کشید.» (پله های گنه آلود)
شاعر از ضرورت تکامل این گونه نفس کشیدن ها آگاه است و میخواهد با هر گریه و رنج که شده به تکامل دست یابد. زیرا شبرنگ نه برای خود، بلکه در زمان و مکانی درد ها با همه دختران گیسو بلند سرزمین خود زندگی یکجا دارد.
او با واژه ها، تصویرها، سمبول ها و ترکیب هایی که همه سیال اند و شاعر خود ناظر حرکت آنها است ذهن و زبان و خواست های عصر خود را در اندام شعر پیاده می نماید.
وقتی خوانندۀ بالغ درفهم هرپاره شعر شبرنگ را بخواند میداند که شاعر ستاوند نشین قله های بلند چگونه پرموج و شکوهنده چشمه هایی از تصویرها ، ترکیب ها و سمبولها را در رود شعر خویش جاری ساخته است.
مانند:
«در چار را هی بزرگی بی"انسان"به دار میآویزند»
«ای حس گمشدهی پاک!
درذهن کوچک شهر
تو با کدامین خدا پیوند داری؟»
«دامن آسمانت را جمع نکن
رویش جوانمردانهی شعر شکستهی من
سبزخواهد ماند»
«کلا غها روستایی اند»
«در اتاق من شبی
هزار پنجره میشکفد» ( همه بر گرفته شده از پله های گنه آلود)
بدین گونه خوانندۀ چنانکه در شعر گروه زیاد به ویژه نسل معاصر با تصویرها، ترکیب هاو سمبول های خشک و بی مغز روبرو می شوند آن خشکی و بی مغزی را در شعر های کریمه شبرنگ نمی یابند.
باید افزود که عشق، دلدادگی، دلبستگی ، دلباختگی وشیدایی در شعر شبرنگ بیشتر دستآویز و ابزارهست تا واقعیت. شبرنگ میداند که با آزاد کردن فرشتۀ عشق از سیه چال تفکر دجالان جهل و برگرداندن این فرشته به دامن زن، زمینۀ و راه برای آزادی های دیگر بهتر فراهم می شود. مهم اینست که زن نخست صلاحیت جان و تن خویش را پیدا نماید. و کریمه برای تابش خورشید این آرزو می سرایید:
«به نزدیکی آن سحر ایمان بیا ور
صبح که با دمیدن دستان من
پلک روز را بگشایی
ما که پیکر سبزسعادتیم
بر پهنهی وسیع روزگار میتابیم
وننگی که سالهاست جایگاهی بلندی درپیشانیی مان داشت
بازبان پاک عشق میشویم ...
من به هشیاری یک خواب خوش بیدارم
در بطن دستانم نوری عجیبی نطفه بسته است
که بروی لحظههای تاریک فریب فاتحانه میتابد
وبه بازوی همتم بال ایستادهگی بسته ام
تا تمام جهان را به سادهگی یک پرواز به برکشم
عشق را در دستان تان میگذارم
مثل روز که چشمت را فریفته است
دیگر هیچ بازوی تنها نیست
وهیچ سکوت خسته و رها
تن هاپیوسته اند به حقیقت عشق
دیگرلبی
وچشمی
دریغ ندارد
صبح جاوید با دمیدن دستان من آغاز میشود.» ( از پله های گنه آلود)
اما نا بخشودنی خواهد بود اگر گفت، کریمه شبرنگ به عشق و دلدادگی باور ندارد یا دلباخته نخواهد بود و تنها این افزار را برای رسیدن به هدف در دست دارد. هر زنِ اگر عاشق مردی نیست و هر مرد عاشقی زنی، سخن از نامردی و نازنی به میان می آید.
شبرنگ هم عاشق است و هم دلدادۀ لذت. او معنی عشق و لذت بوسه را بهتر از هر کسی دیگر میداند زیرا شاعر است و شاعرانه شراب عشق و بوسه را می نوشد
«آه چی لذتی دارد
روزگاری کسی بر گیسوان قهوهیی رنگم دست بکشد
و دانسته باشد که چی اندازه دوستش دارم
دوستش دارم
به اندازهی تنهایی خدا
و به وسعت پاکی خودم
و تپش که در تمام رگهایم جاریست
به اندازهی هستی منجمد تنم که در دستانش آب خواهد شد
دوستش دارم.
وقتی در تنهایی خدا رازیست
که با چشمهای ما
فرسنگها فاصله دارد،
هستی پشت روسری من
مر موز تراز این تنهایی وپاکیست
«آه چه لذتی دارد»
وقتی دو آغوشی لختی به نهایت هم میرسند.
واتاقشان در اضطراب تندی به سر میبرد
دستی در میانه نیست
چه اتفاقی جاویدانهی
و با طلوعی که سزاوار نفرینی بیش نیست پیوند مییابد
وروز با نفسهای سوخته وبریده اش
«خاری میزند به نشهی ما»
دستی پاکی مرا ورق خواهد زد؟
برایم پریشان خواهد شد؟
مرا دوست خواهد داشت؟
«آه چه لذتی دارد»
درفشار بازوانش گلو،گلوفریاد شدن
ودر ضیافت شام سفرهی آغوش و بوسه گشودن
شب دهکدهی پدری مان را نوشیدن
واز غنچههای هم راز چتری زدن
به اندازهی دوسر دوآغوش.
«آه چه لذتی دارد»
خشم یک مشت مردم کهنهی پوک را بر انگیختن.
می دانم دست توطیه
من وتو را از شهر بیرون خواهد کرد،
اما دست روزگار با ماست
چنان بلند وروشن
به اندازهی کوهی که در دامنه اش
پدرم به دنیا آمده بود.» ( پله های گنه آلود)
چیزیکه می خواهم در این میان در پایان بگویم که کریمه شبرنگ والایی و شرافت بیان را درگفتن عشق و دلبری و دلداده گی ها نگهداشته است، برهنه گفته اما در باغستان از تصویرها و سمبول های شیرین شاعرانه و دل پذیر. در حالیکه همروزگاران او به ویژه نسل جوان که چون سمارق های ناخواسته هرروز درهرگوشۀ تازه به تازه می رویند، تجاوزکارانه بکارت واژه ها را میدرند و چون لکۀ سیاه خود را به دامن شعر میریزند. به ویژه نرینه ها. تآ آنجا که با استعداد و با فهم ترین ها، نیز با شعر های هایکویی درواژه هایی ناروا و تصویر های بدریخت به بهانۀ سنت شکنی و فرار از محدویت ها سراز دهلیزهای تنگ و تاریک پوچیگری هیپیگری بیرون می کشند.
در پایان در حالیکه به سلام بانو شعر معاصر کشور ما کریمه شبرنگ برغم حسودان او به پا می ایستم ، این پاره شعرش را به خوانش می گیریم:
تنها یک پنجره از من است
هر چی دلتنگی وتنهاییست،
از آن بیرون میاندازم
درد دلم تازه تر میشود
فریادم هیچ حصاری را
فرود نمیآرد
فراموش نکرده ام پنجرهی را که از آن
روزی هزار بوسه بر میداشت لب داغم
از تن عطش زدهی تو،
یادتو و آن پنجره بخیر!
چی روزگاری!
نگاهم خیره میماند بر آن سو
که تهی از قدمهای سرشارتست
این طرف چیزی نیست
جز سری با تقدیر خط خوردهی
انگارهیچ خاک وخدای نمیپذیرد این بودن را.
یک پنجره از من است
ومهمانم امشب پرندهی کوچکیست
که از آسمانهای پاک برایم قصه میگوید.
زندهگی را گاهی دوست میدارد
خدا را خوب تر از من میشناسد
اگر پنجره ام باز بود
با او خواهم رفت به دیاران گنگ نامعلوم
بگذارکسی من وعصیان سرگردانم را نپذیرد
من خودم را پر میکنم ازطغیان
شاید روزگاری
چشم شکستهی بچرخد از این مسیر
روی اوراق درهم ودرد آلود
زنی گناه کار
ای پنجره با من داد بزن این عصیان را
که سخت تنهاستم.» (از پله های گنه آلود)
فرستنده ، امان معاشر