افغان موج   

معشوق رحیم

یادداشتی خدمت محترم عالم افتخار

به گمانم که جناب عالم افتخار هم مانند آن شیخی که از دیو و دد ملول گشته بود وچراغ بدست دنبال انسان میگشت دنبال گوهر اصیل آدمی سرگردان میباشند که البته این سرگردانی شان قابل درک میباشد، زحمات شان قابل ستایش و اراده شان قابل احترام. ایشان امابه یافتن و یا کشف خود انسان که هزاران سال است مانند سرآب هزاران هزار متفکر را دنبال خود کشانیده است و اما حلق هیچ یک را تازه نکرده است بسنده نکرده اند بلکه پا را فراتر گذاشته اند و کمر را برای کشف گوهرانسان بسته اند و به قرار ادعای خودشان این گوهر را کشف هم کرده اند. به سخن دیگر کار را یکسره تمام کرده اند، کاری را که نوع بشر در طول تاریخ هستی خود نتوانسته بود انجام بدهد ایشان انجام داده اند.

البته قبل از آنکه  به این کشف بزرگ شان بپردازم خدمت خواننده گان محترم عرض میدارم که به نظر میرسد چند سطر مختصری را که خدمت ایشان نوشته بودمسبب آزرده گی خاطر شان شده است. به هر ترتیب از ایشان گلایه ندارم چون نیک میدانم که عالم افتخار یگانه فردی نیستند که از پرسیدن و سوال کردن نا راحت شده اند. بلکه سر تا پای فرهنگ حاکم در جامعه ما گرفتار این پریشانی میباشد و برای پرسش وپرسش کننده چندان جای پایی نمی باشد.

ماهمه در یک فضای فرهنگی آلوده با هستری استبداد زده گی چشم به جهان میگشائیم، به بلوغ جسمی میرسیم و بعد هم این جهان را ترک میکنیم، متاسفانه بدون آنکه به بلوغ فکری برسیم. شاید به همین سبب است که در هر موقعیت ومقامی که قرار میگیریم اولین کاری را که میکنیم، خواسته یا ناخواسته، در سدد یافتن و یا ایجاد ابزار هایی میشویم تا به وسیله آن زیردستان خود را زیر فشار قراربدهیم ویا هم احساس زیردست بودن ونا توان بودن را برایشان خلق نمائیم تا جرات ابراز نظر کردن و پرسیدن را از آنهاسلب کرده باشیم.  این البته یکی از جمله بیماری های مضر و مزمن جامعه ما  میباشد که به علاج جدی ضرورت دارد. استفاده از مقوله های چون علم، فلسفه، دیالکتیک و...، ردیف کردن نام های متفکرین غربی که بسیاری اوقات هیچ ربطی به محتوای نوشته نمیداشته باشد، استفاده از القابی چون پروفیسور، جنرال، اکادمیسین و...، در کنار غبارآلوده گی و عرفان زده گی زبان ما، همه شگرد هایی اند برای بستن دهن مخاطبان و گریز از انتقاد. مبهم نوشتن و مشکل فهم ساختن متن هم یکی از جمله همین شگرد ها میباشد برای گریز زدن از نقد ومورد انتقاد قرار گرفتن.

حد اقل این توقع را از کسانی که خود را روشن فکر مینامند داشتم، هنوز هم دارم، که در یک گفتگوی صادقانه شرکت خواهند کرد. اما با کمال تاسف تجربه تا اکنون عکس این توقع را ثابت ساخته است وبه نظر میرسد که حتا آنهایی هم که خود را روشنفکر و روشنگر مینامند چندان تفاوتی با مردم عام ندارند و مانند بعضی از بازی کنان فوتبال به جای لگد زدن به توپ، پای حریف را هدف قرار میدهند و یا هم از سخن گفتن ابا میورزند. همان گونه که عوام الناسهر گونه پرسش در مورد باورهای سنگ شده خود را  تابو میداند و غیر قابل تحمل، برای روشنفکر هم به عین ترتیب نام، شهرت و باور های خود بافته یا هم ایدیولوژی های به عاریت گرفته اش حیثیت همان مقدسات برای عوام را پیدا کرده است. روشنفکران هم مانند بقیه جامعه  به جای گفت وگو از گفتو شنود لذت میبرند، یعنی اینکه یکی  از آن بالا ها بگوید ودیگران همه با دهن های باز بشنوند وکف بزنند.بنا ً پرسیدن را حرام،  نجس، وسوسه شیطان و یا هم سفسطه گویی میپندارند.

حال چند نکته را خدمت جناب عالم افتخار عرض میدارم که امیدورام سبب آزرده گی شان نشود.

نخست اینکه، به گمانم جناب ایشان درست متوجه پرسش های من نشده اند و یا هم احساسات شان برای شان این اجازه را نداده است. به جای آنکه کمی دقتمیکردند تا ببینند من از ایشان چه خواسته بودم، با عجله دنبال نوشته های بی سر و پای خودمرفته اند تا مگر چیزی گیر شان بیاید تا بگفته خودشان مچاله کنند وبر رویم بزنند. اما متاسفانه همین کار را هم با عجله انجام داده اند.در حالیکه تناقض های زیادی در این نوشته های من وجود دارد که ایشان ندیده اندو شایدهم دیده اند و از بزرگواری آنرا بررویم نیاورده اند.

از ایشان پرسیده بودم که منظور شان از گوهر و یا اصیل چیست، یعنی اینکه شخص خودشان چی تعریف ویا دیدگاهی از این واژه ها دارند. چرا که توقع من از آنانی که کتابی را در مورد موضوعی خاصی به نشر میرسانند و آنهم چند صد صفحه، و ادعای علمی بودن وفلسفی بودن را هم میکنند، این است که حد اقل تعریف مشخص از موضوع مورد بحث خود ارایه بدهند. نه اینکه مثال کبک وبودنه و اسپ قاطر رابیاورند ویا اینکه مردم فلان قریه یا شهری در این مورد چی گفته اند ویا میگویندویا هم اینکه در فرهنگ لغات در این مورد چی نوشته شده است. شاید جناب ایشان گمان کرده اند که من معنی واژه گوهر را نمیتوانستم درفرهنگ لغات جستجو کنم،  بناً معنی آنرا ازفرهنگ لغات گرفته و در لیست رویکرد ها برایم ضمیمه نموده اند که از ایشان تشکر میکنم. جای بسیار تاسف، نگرانی و بد بختی خواهد بود که اگر جناب عالم افتخار ویا هرعالم ویا فیلسوف دیگری در مورد موضعی کتابی بنویسند اما یک تعریف مشخصی از آن موضوع نداشته باشند وبه فرهنگ لغات ویا برداشت عوام از آن موضوع اکتفا نمایند و بعد هم با چنین ادعا های بزرگی وارد میدان شوند.

جناب عالم افتخار البته یک کشف نه، بلکه چندین کشف کرده اند. اول اینکه خود انسان را کشف کرده اند و شناخته اند، چرا که بدون این شناخت محال بود تا به گوهر او دست میافتند. دوم اینکه انسان گوهر هم دارد و آن هم  نه یکی بلکه دو و یا بیشتر از دو،چر ا که در غیر آن اصیل بودن این گوهر معنی خود را از دست میدهد. ما زمانی چیزی را اصل میدانم که نا اصل یا کمتر اصیل اش هم وجود داشته باشد. به همین سبب از ایشان پرسیده بودم که گوهر غیراصیل آدمی کدام است که شاید در نظر شان سفسطه آمده باشد. و سوم اینکه پس از کشف یا شناخت انسان و گوهرهایش، در میان این گوهر ها اصیل آنرا هم شناسایی کرده اند.

هنوز هم ندانسته ام و نه هم ایشان توضیح دادند که این گوهر ها را براساس کدام معیارها شنایی و تقسیم بندی کرده اند. آیا این تقسیم بندی از جنس تقسیم بندی دکارتی میباشد که انسان را به روح و جسم تقسیم میکند ؟ و یا هم از جنس فرویدی آن یعنی  بخش خود آگاه و بخش نا خوداگاه؟ و یا هم از از جنس ایده های افلاطونی که جهان را به دوبخش تقسیم میکند. شاید هم ازنوع شوپنهاوری و نیچه یی آن باشد که برای اولی خواست یا اراده حیثیت گوهر اصیل را دارد،  وبرای دومی اراداه معطوف به قدرت است که بر انسان حکم میراند، ویا  شاید هم از جنس داروینی آن،یعنی تنازع بقا باشد. این ها همه پرسش هایی بودند که میخواستم پاسخش را از جناب عالم افتخار بشنوم و بدانم که منظور شان از گوهر چیست و توقع داشتم که ایشان که نوشته های خود رافلسفی هم میدانند به این پرسش هایم پاسخ خواهند داد به جای آنکه نقص را در پردازشگرمن ویا مساعد نبودن حالم جستجو کنند. و باز هم از ایشان میپرسم که بر اساس کدام معیار یا سنجه یکی را اصل و دیگری را نا اصل میدانند؟ معیار های اخلاقی؟ معیار های اقتصادی؟ آنگونه در قسمتانتخاب گاو شیری نوشته اند. معیار های علمی؟ ریاضی؟ منطق؟  ویا هم نکند که کدام معیار فوق بشری است که برایشان الهام داده است.

نکته دیگر اینکه جناب عالم افختار داده ها ویا موضوعات علمی و یا فلسفی را با خود علم ویا فلسفه اشتباه گرفته اند، و فکر کرده اند که با افزودن یک ویا چند موضوع مورد بحث علم ویا فلسفه  در یک مقاله ویا کتاب، مثلاً  دی. ان. آ. که بسیار مد روز هم شده است و مورد علاقه شان هم قراردارد، میتوانیم مقاله و یا کتاب نامبرده  را علمی ویا فلسفی بنامیم. که اگر چنین میبود همه ی ما از برکت انترنت در مدت چند ماهی عالم و فیلسوف میشدیم. اما متاسفانه که چنین نیست.علم  و یا فلسفه روش و یا میتود خاص خود را دارد ونوشته ویا کتابی را زمانی علمی ویا فلسفی نامیده میتوانیم که براساس روش های مروج در علم ویا فلسفه نوشته شده باشد.متاسفانه نه روش علمی ونه هم فلسفی را در این نوشته میتوانم ببینم، بلکه بیشتر عطاری را میبینم که خود درباره مشک میگوید تا خود مشک. البته این دیدگاه من میباشد، شاید هم اشتباه بشد. 

درقسمتی از نوشته ی شان برای اینکه گریزی کرده باشند از من  پرسیده اند:

مگر قرن بیست ویک برای او که روان بدوی دارد چی معنا دارد...، اصلاً او از قرن بیست ویک چی میفهمد، از نوشته وبیانیه در باره قرن بیست ویک چر میفهمد؟!

با این گفته های جناب عالم افتخار کاملاً موافق میباشم واین را هم اضافه میکنم که همچون افرادی نه از انترنت چیزی میفهمند، نه هم  دسترسی به انترنت دارند ونه هم مخاطبان من همچون افرادی میباشند، بلکه من برای کسانی مینویسم که نه تنها به انترنت دسترسی دارند و از قرن بیستویک هم همه چیز را میفهمند که حتا با دی. ان. آ. و کارکرد سیستم کمپیوترهم آشنا هستند. و این پرسش خودشان را دو باره به آدرس خود شان میفرستم تا از ایشان بشنوم که آنها یی که از قرن بیست ویک چیزی نمی دانند دی. ان. آ. و یا کروموزوم را چگونه متیوانند بفهمند؟

در جایی مینویسند: گوهر اصیل آدمی چگونه کشف گردید...؟ اما در جمله بعدی مینویسند: تا زماینکه این کشف کاملاً وبا فضا و بستر وگسترهً آن باز وبروز نشده است، منظور از گوهر اصیل آدمی به طرز مشخص و کانکریت مفهموم نخواهد شد.

در شگفت هستم که چگونه از یک جانب ادعا میکنند که این گوهر کشف گردیده است و چگونگی این کشف را هم میدانند، در غیر آن طرح همچون سوالی بیهوده خواهد بود و سوال خود را باید چنین طرح میکردند: "گوهر اصیل آدمی چگونه کشف خواهد شد."  از جانب دیگر میگویند که این کشف هنوز باز وبروز نشده است. نمیدانم این گونه تناقض را که در یک نوشته یا نوشتار فلسفی نمیشود انتظارش را داشت چگونه توجیه خواهند کرد مگر اینکه باز هم تقصیر را بر گردن پردازش گر ویا مساعد نبودن حال من بیاندازند؟

مینویسند:

... این پراگراف که وجود یک دیالکتیک در اساطیر قرآن مقدس را توضیح میدهد...

آیا منظور جناب عالم افختار این است که حتی کلام خدا و در واقع اراده او هم محکوم به قانون یا جبر دیالکتیک(بخوان جبر هگل) میباشد ویا به سخن دیگر قانونی بالاتر از اراده خدا هم وجود دارد؟ و کدام یک از این دو برایشان اصل وتعیین کننده میباشد، اراده هگل یا از خدا؟

زمانیکه به تشریح مراحل ویا ستیژ های حیات در طبعیت میپردازند به خوانندهی چون من که جز گریه و زاری چیز دیگری نمیدانم اینانتباه را میدهند که نویسنده محترم به تیوری تکامل داروین سخت مومن مییاشند. اما کمی بعد تر مینویسند:

در سپیده دم حیات در طبعیت، بشر هیچ چیز شناخته شده ویافته ً تجربه شده و از آزمون برآمده ای نداشت لهذا نزدیک به صد درصد جسارت ها و گستاخی هایش خطا بود....

بگمانم که دراینجا یکبار دیگر طبع فلسفی جناب ایشان به استراحتگاه رفته است و ایشان دو باره داروین وتیوری تکامل اش را رها کرده اند، چون از این ادعای شان چنین برداشت میشود (اگر که برداشت من غلط باشد حتماً تصحیح ام خواهند کرد) که نوع بشر به همین شکل و توانایی بیولوژیکی که امروز دارد از جایی ، شاید از کدام سیاره ی دیگری، به زمین پرتاب شده باشد. وبنا ٌ ناچار این میحط ناشناخته راذره ذره  باید میشناخت و در راستای این شناخت مجبور بوده است قربانی های بی شماری بدهد. یا به سخن دیگری انسان در اثر یک تکامل تدریجی نه بلکه یا در اثر یک میوتیشن یا نتاسخ یک شبه ازیک موجود دیگر تبدیل به انسان شده است و یا هم اینکه از آسمان نزول کرده باشد.

مینویسند:

گوهراصیل آدمی، در آخرین تحلیل، توسط خود بشر، توسط خطا ها و اشتباهات ناگزیر بشر، خراب ومائوف شده است...

نمیدانم که چگونه چیزی که اصل باشد در برابر نااصل شکست میخورد و خراب میشود. چگونه چیز فساد پذیر را میتوان گوهر و آنهم اصیل نامید.

گرچهجناب عالم افتخار از پرسش هایم نا راحت شده اند و پرسش هایم را سفسطه میدانند، اما باز هم از اینکه از بحث علمی و فلسفی استقبال مکینند چند پرسش دیگری را همدر اینجا مطرح میکنم تا حوصله مندی فلسفی و علمی شان را آزمایش کرده باشم.

آیا این گوهر اصیل آدمی توسط خود گوهر اصیل آدمی کشف شده است ویا توسط گوهر ویا گوهر های غیر اصیل آن؟ اگر که جواب این سوال مثبت است، معنی اش این نیست که کاشف این گوهر اصیل  در واقعبا خود این گوهر اصیلیکی میباشند، یعنی اینکه  این گوهراصیل عین خود کاشف آن نمیباشد؟ واگر که جواب منفی است پس مشکل کاشف این گوهر اصیل چی میشود. یعنی چگونه میشود ادعای این کاشف را قبول کرد، ادعای که از گوهر نا اصل آدمی آمده است؟

چون جناب عالم افتخار برای فیلسوفان وعلما ارزش بیشتری قایل اند بسبت به آدم های معمولی، در اخیر چند جمله از هابرماسفیلسوف معاصرآلمانی را برایشان میاورم تا مگر بر بیشتر ساده نوشتن وقابل فهم نوشتن تشویق شان کند.

"گوینده باید بیانی قابل فهم برگزیند تا او و شنونده همدیگر را بفهمند؛ گوینده باید محتوایی راستین در بیان خود منتقل نماید تا شنونده بتواند به آنچه گوینده می‌داند دست یابد؛ گوینده باید بخواهد منظور خود را با صداقت بیان نماید تا شنونده بتواند به سخن گوینده اعتماد کند؛ گوینده باید بر اساس هنجارها و ارزش‌های موجود بیانی درست برگزیند تا شنونده بتواند سخن گوینده را بپذیرد، به گونه‌ای که هر دو، گوینده و شنونده، بتوانند بر زمینه‌ای از هنجارهای مورد قبول‌شان با هم توافق کنند."