مرثیه ای برای آفتاب
یکباره همه دشت را غبار گرفت
و انگاه پرتو آفتاب
در چادر دودی رنگی فر رفت
و دیگر هیچ کس، هیچ جایی را ندید.
رمه های گوسپندان
متفرق شدند
و چوپان های نادان، بیخبر ماندند
آنگاه گرگان گرسنه
از بیشه های ناشناخته
هجوم آوردند
و از گوشت و استخوان
سیر خوردند.
***
در شهر، همهمه ای پیچید
آنگاه محبت محو شد
جهالت همه خوبی ها را بلعید
و دیگر روح، درافق های دور، محبوس ماند
طاعون، طاعون تنها فریادی بود
و جنازه های ، پی هم از شهر و قریه
با عزاداران مشکوک همراهی میشد
و زمین تا توانست
مرده های انسان را بلعید
پرچم سیاه ماتم
بر فراز هر خانه افراشته شد
***
پیغمبران دروغین
واژه های نفرت آور جنگ و ستیز را، سرودند
و رجاله های شهرت پرست
آنرا را به تفسیر نشستند
و شیطان راناجی انسان وانمود کردند
معابد پر شد از مردمان جاهل
و هر گاهی، دست نیاز، بلند نمودند
به خداوندی که در منتهای یاس و نا امیدی
شاید نجات شان می داد
اما چنان نشد
وزمان میرفت تا زندگی را تعبیر کند
***
می شد معجزه ای کرد
اما کسی باور نداشت
دیگر در مغز های منجمد روشنفکران
حساب و هندسه
مفهوم منطقی اش را از دست داد
وتاریخ در نقطهء موهوم رسید
فصل ها از چهار گذشت
و گاهی پنج ، شش...
هیچکس هیچگاهی
به عقب نگاهی نکرد
و آفتاب تنها
در افق های خلوت
ساکت و مظمهل شد
نعمت الله ترکانی 16.03.06