از درِ پشتی کافه که داخل میشدی به دهلیز طولانی می رسیدی که دو طرفش اتاقهای بسیاری رو در رو و کنار هم صف کشیده بودند. اتاقهای با دروازه های رنگارنگ و متفاوت، روی هر دروازه چند تابلوی رنگی نصب شده بود. تابلوهایی که همه درها را شبیه ی دکانهای عطاری مزدحم میساختند به جز از اتاق وسطی طرف چپ، یگانه اتاقی که درش هیچ رنگ و روغنی نداشت، هیچ تابلوی هم روی آن نصب نشده بود برای همین هم شناسایی این اتاق خیلی آسان تر بود. محال بود یک بار به دری آن اتاقک برسی و این گوشهی بیهویت و بینام را میان آن همه نام و آن همه شناخت نامه های تابلو دار گم کنی.همین که درباز شد “ریگتا” با چشمان پوف کرده، قامت خمیده و موهای ژولیده اش ظاهر شد چپن رنگی دراز به تن داشت و شال ابریشمی را دور گردن باریکش پیچانده بود.
رفتم داخل اتاق، اتاق مثل همیشه بههمریخته بود باهمان چند کمپوتر نو و کهنه که کنار هم سر میزهای خسته روی چهارپا نشسته بودند. اسکرین های نو و کهنه همه باهم یکجا با پردههای رنگی قرمز، آبی و بنفش چشمک میزدند. آنسوتر میز بزرگ آشپزی قرار داشت که پر بود از ظروف چوبی و سفالی، چند دیگ گلی با ته ای سوخته و دود زده هم کنار منقل جا بجا شده بود معلوم بود که یکی از دیگها هنوز داغ است فضای اتاق بوی سیر و پیازداغ میداد. اتاق در کل تقریباً تاریک بود و یگانه پنجره اتاق را که به ارتفاع پنج فت از زمین نصبشده با پرده سیاهرنگی پوشانیده بودند. سمت چپ پنجره جالباسی نصب شد بود و از دری باز آن لباسهای عجیبوغریبی برون ریخته بود. چپن های دراز، شالهای ابریشمی ، کلاههای دراز و نوکتیز بارنگهای مختلف.
ریگتا لبانش راکمی جوید، ابروهایش را بالا برد و پرسید: بازهم او را دیدی؟ هان!
پاسخ دادم- هان! دیدم فقط نیم ساعت پیش
– و بعدازآن؟
-قوانین را میدانم، راست و مستقیم آمدم اینجا…
– قوانین! دو قانون دارد فقط دو تا قانون. اول باید زودتر از سه روز بیایی دوم بعدی دیدن زن مطلوب با هیچ زن دیگری نخوابی، مکث کرد و پرسید: چرا؟
– چون خوابیدن با زن دیگری تمام تصاویر زنان قبلی که دیدهایم از آیینه چشمان مان پاک میکند
ریگتا زنخ درازش را بهطوری مرموزی شور داد و گفت
– از آیینه نه، اگر چشمانت آیینه میداشت حالا جز من کسی دیگری در آن دیده نمیشد. از حافظهی برگههای دفتر چشمانت، برگهها همه سپید میشوند. سپیدی سپید. همان لحظهای که با زنی به ارضای کامل میرسی. یکلحظه، یکنفس و بوم!!! اوخ هیچ دگه، همهچیز رفت و تمام شد. ریگتا درحالیکه دستانش را به هم میمالید و با تأسف گفت. همین حادثهی پاک شدن تصاویر ثبتشده همه زنان اولی از حافظهی چشمان مردانی که مشتری من استند در این شغل بدترین وضع را برای مشتریهای نر ما ببار آورده میتواند.
بعد به اسکرین های روشن که باآنهمه رنگهای قرمز و بنفش و آبی چشمک میزدند اشاره کرد و گفت این جادوگرهای وحشی برای برگههای سپید،پیاز هم میده نمیتوانند. به هرکدام از اتاقهای پرزرقوبرق اینجا بروی هیچکدام تا هنوز برای این درد درمانی نیافتهاند به شمول خودم که استاد همه این استادانم. پس باید این آقایان وقت خودشان و من را تلف نکنند.
این را گفت برگشت و نگاهی به من انداخت تا مطمئن شود که قصد تلف کردن وقتش را ندارم.
– درست، درست . هیچکس حق ندارد وقت شما را تلف کند.
– خوب حالا تا من کمپوتر زمان گذشته را روشن میکنم و دستگاه را به چشمانت نصب میکنم تعریف کن چه دیدی؟
-ساعت ده صبح بود همینکه از کافه برون میشدم مثل دفعه قبل روبهرویم ظاهر شد باهمان پیراهن گلدار آبی روشن. چشم در چشمم نگاه کرد تا به خودم آمدم دیدم میخواهد جاده را به سمت پارکینگ موترعبور کند . دنبالش دویدم در پارکینگ کنار یک موتر سیاهرنگ بزرگ به او رسیدم.
گفتم: خانم، خانم ببخشید
لبخند زد و گفت: بفرما
– مثل که شمارا میشناسم
– شاید شوهر قبلیام باشی همینطور نیست؟ (خندید، دندانهایش برق زدند)
-حافظهام یاری نمیدهد… اسمتان؟
– اسمم الینا
– الینا؟!
خشکم زده بود هیچ نفهمیدم چگونه سوار موترش شد و چگونه رفت
ریگتا دستش را روی شانهام گذاشت و پرسید
– ساعت ده و هفت دقیقه و ده ثانیه … پلک نزن، پلک نزن! همینطور به اسکرین نگاه کن. بگذار زمان را روی چشمانت ورق بزنم. امممیم . ده و شش دقیقه و سی ثانیه، ده و شش دقیقه و …. ده و هفت دقیقه و ده ثانیه …. خوب این عکس را پرنت میکنیم. میتوانی بلند شوی تمام شد…
ریگتا – الینا؟!
الینا دختر یک جنرال بازنشسته، ساکن کوچه هشت پایینشهر خانه 21 سمت دریا، سن 37 ساله، چهار سال پیش طلاق گرفته و حالا در دفتر وکیلی منشی است. فرزندی هم ندارد لبخند زد و ادامه داد: به تاریخ روابط عاشقانه این خوشگل خانم که نگاه میکنم تعداد زیادی از مردان سرشناس را درگیر خودکرده است و حالا وکیلی در محل کارش سخت دلبسته ایشان است.
مثل که اینها را بعد از قرار دادن عکسی که از ورق زدن چشمانِ من پیداکرده بود در جعبهی برقی با چراغهای سرخ، دانست.
– پرسیدم تو الینا را میشناسی؟
درحالیکه بهطرف دیگ سفالی که در آن مقداری کچالو و شلغم و تر کاری جوش میخورد، میرفت برگشت نگاهم کرد و ابروهایش را بالا برد و دوباره روان شد. قاشقی از سوپ را به دهانش گذاشت مزه مزه کرد و گفت
1
– میشناسم ، میشناسم … همهتان را میشناسم، هرکَه را که بخواهم بشناسم، میشناسم. هر کَه را که نخواهم، نمیشناسم. من آدمهایی را که ندیدهام بهتر از آدمهایی را دیدهام میشناسم. تو آنها را با خطوط چهرهشان میشناسی من آنها را با خطوط زندگیشان میشناسم. آدمها را با دیدن نمیتوان شناخت. حتی شنیدن و خواندن شان بهتر از دیدنشان است. وقتی یکی روبهرویت نشسته پیهم گولش را میخوری و او رنگبهرنگ میشود تو این رنگ به رنگ شدن را حس نمی کنی از شدت نزدیکی. خواندنشان بهتر از دیدنشان سرنخ به دستت میدهد چون خواندن در مواردی یک طرفه است. بعد میتوانی تصمیم بگیری که هرگز آنها را نبینی. من هر روز صد ها نامه از مردم می خوانم و بعضی های شان را هرگز نمی خواهم اینجا در این جهان بزرگ ،در اتاقم ببینم چون روح زشت شان را در کلمات دیده ام. آدمها را نمیتوان شناخت مگر آنکه راه به درونشان بازکنی. آدمها با هزاران خطوط مقناطیسی چرخنده در اطرافشان زندگی میکنند این خطوط همهچیزهایی را که آنها پنهان میکنند در خود تصویر میسازد و من میتوانم همه این تصویرها را از طریق این خطوط مقناطیسی نا مرئی کشف کنم. تو به چه چیزی باور داری؟ به حافظهی جمعی، حافظهی فردی، حافظهی شناخت، حافظهی هویت. درحالیکه هیچکدام از اینها بهصورت مجرد عمل نمیتوانند و همه و همه سیستمهای باینری شبکوی استند. باینری ها صفر، یک، یک، صفر. روشن، خاموش. هر صفر یک صفر دیگر است و هر یک، یک یک دیگر است. چرا؟ چون یکها و صفرها در موقعیتهای متفاوت قرار میگیرند و در فرکانس زمان هیچ دوتا یک را شبیهی هم پیدا نمیتوانی. هیچ دوتا صفری شبیهی هم پیدا نمیتوانی. باینری ها عنکبوت وار جمع میخورند و پشت و پهلویشان پر است از درز های باریک و مو مانند فراموشی، فراموشی که ذات انبارشده آن آنی خود را نفی میکند.
به چه چیزی باور داری؟ بزرگترین ثروت یک آدم حافظهاش است حافظهای که ارتباط او را با خودش و اطرافش تعین میکند و به زمان معنای خاصی میبخشد این خانهای تو است آنجا خیابان است و این شخص را میشناسی، آن دیگر را نمیشناسی… حالا آنکه این حافظه چیزی نیست مگر سیستم باینری ثبتشده یک، صفر، صفر، یک روی تسمه یک فرکانس که از زمانی قبل بهسوی زمان حالا شروع میشود. به چه چیزی باور داری به ارتباط آدمها با گذشته و خاطراتشان؟ به دوراندیشی آدمها برای فردا؟ آنگاهکه در وضعیتی که تو قرار داری جز حال وجود ندارد علاقه تو به گذشته ناشی از دلچسپی تو به حال است و دوراندیشی تو برای فردا حاصل موقعیت فعلی تو است بنابران کافی ست موقعیت فعلیات تغییر کند و همراه با آن همه شبکهی زمانی وابسته به آن نیز . برای من اما زمان توالی حرکت دورانی و رویهم و همه اینها رویهم است و برای من حافظهای وجود ندارم مگر درخلا، هویتی وجود ندارد مگر در خلأ، هویتی که در بُعد تاریخی و جفرافیای خاصی ( بوم! ) چشمک میزند و با تغییر موقعیت دوباره میغلطد درخلا….
– در مورد الینا چیزی به یادم نمیآید، هیچچیز به خاطرم نیست متأسفانه ؟
– وضعیتت را میدانم دوست من! پیشنهاد میکنم باهم به گذشته دورتر برویم مثلاً به چهار سال پیش؟!
بیا اینجا بنشین رو به روی اسکرین زمان گذشته دور…
او دستش را گذاشت روی کیبورد مستطیل شکل و انگشتان دست چپش روی اسکرین سیاه که بسیار شبیه اسکرین سیستم داس قدیمی بود علامتهایی را تایپ کرد که به حروف میخی عصر سنگ میماند. به اشاره دستش در چوکی رو به روی اسکرین نشستم او دوباره آن عینک عجیبوغریب با آن شیشههای قرمز و بنفش را روی چشمانم گذاشت. قاب سمت خارجی عینک از آنسوی شیشهای که به چشمان من چسبیده بود به جعبهی مربع شکل متصل بود که درش را منشور چرخندهای تشکیل میداد. منشوری که با نور قرمز و بنفش همزمان دور میخورد و قادر بود مرا از جایم به محیط سهبعدی داخل اسکرین پرتاب کند درست همان کاری که در سینماهایی ” تری دی” انجام میدهند اما شاید به توان دو و سه یا بیشتر…
همینکه از مرزهای بنفش و قرمزی میان مثلثهای باز و شتابان گذشتم خود را در محفل باشکوهی یافتم.
سالنی که با شمعها و شمعدانیهای سپید و کریمی و گلدانهای بلند که با گلهایی یاسمن تزیینشده بود. صحن درخشان و براق سالن زیر قندیلهای پرنور باشکوه و پر از تابندگی خیرهکنندهای بود من و الینا میان دوستان و اقارب ِشاد و خوشلباس مشغول رقص و پاکوبی بودیم. دستم دور کمرش حلقه شده بود و سخنانی را نجوا میکردم که گوشم شنیده نمیتوانست همینطوری که با ساز تانگو میچرخیدیم و میچرخیدیم ناگهان صدای جیغ یک زن صدای ساز را خاموش ساخت و فریادهایی که از دهانش میپرید مرا و الینا را به دو طرف سالن پرتاب کرد. زن مثل دیوانهها جیغ میکشد دستش را روی شکمش گذاشت بود، تقریباً خمیده بهپیش روی با موهای ژولیده و دهان قف کرده میگریست و چیزی میگفت، چیزهایی که برای من مفهوم نبودند. نمیدانستم به کدام زبان دنیا حرف میزند یا شاید از دهانش همهمه زنان بسیاری در حال گریه با ساز جازی چند تک باهم برون میشد و با سرعت دوچند سرعت صدا به جوف گوشهای منگ من اصابت میکرد.
شروع به لرزیدن کردم و ریگتا اسکرین را خاموش کرد
تقریباً جیغ کشیدم: چه شد؟ این ما بودیم؟ مگرنه؟! من و الینا، شب عروسی ما، شب عروسی من و او.
ریگتا حالا چپن رنگی با خطهای طلایی به تن دارد و شال ابریشمی سبزرنگی را به ریش تازه بلند شدهاش میمالد. آنطرفتر روی میز آشپزی تعدادی از ظروف نا شسته کنار هم قرار دارند و خبری از دیگ سفالی با سوپ تر کاری نیست. اتاق شکل دیگری به خود گرفته است. سر یکی ازمیزها هزاران هزار پاکت نامههای بندل شده قرار دارد که با تارهای کتانی بستهشدهاند. نمیدانم چقدر زمان گذشته است، ده دقیقه، چند ساعت، چند ماه، چند سال….
سرم گیج میرود و حالت تهوع دارم دلم میخواهد هر چه زودتر از آن اتاق خارج شوم که ریگتا به سمت جعبهی سرخرنگ با طول و عرض 30 در 30 سانتی میرود جعبهای با چراغهای سرخ که وقتی قرار است خبری را به برون انتقال بدهد دهان باز میکند و هی فلش میزند و صدای خفیفی بوق زدن از آن برون میشود. ریگتا عکسی را برون میآورد و میگوید:
شب عروسیات، تقریباً چهار سال پیش 18 جنوری “2011”
– و آن زن، آن زن که جیغ میکشد؟
– بگذار آن زن را حالا، خوب چهکار میکنی؟ آها، چهکار؟
از جایم بلند شده گفتم:
– میروم الینا را پیدا میکنم
2
چند روز در سرگردانی سپری شد تنها خبری که به دستم آمد این بود که هفتهی آینده دریکی از شبها در هتل “افسونگر” خواهد بود. تمام هفته هر شب به آن هتل میرفتم و سراسیمه او را میان دهها زن جستجو میکردم. ساعتها چشمبهدر میدوختم تا او داخل شود باهمان پیراهن آبی گلدار و لبخند سحر انگیزش. لبخندی که شاید هیچ حادثهای آن از کنار لبهایش محو نمیتوانست. گویا با آن لبخند همه جهان را و همه مردمانش را به سخره میگیرد. لبخندی که سرشار بود از پیروزهای رفته و نا آمده، لبخند ویژهی آدمهای همیشه پیروز… شب جمعه که فرارسید
همینکه داخل سالن شدم سالن را غرق در شکوه و زیبایی یافتم شمعدانهای بلند سفید و کریمی، گلدانهای تزیینشده با گلهای یاسمن و میخک سرخ. ساز تانگو، بدنهای رقصان و جنبان و بوی شراب تند و پرعطر. میان مهمانان، همچنان گیج و منگ مثل مرد مستی از خود بیخبر راه میرفتم و با چشمان از حدقه برآمده به همهکس و همهچیز نگاه میکردم حافظهام مرا به هیچ جایی جز شباهتی این محفل با آنچه با ریگتا دیده بودم نمیرساند. وقتی وسط سالن رسیدم چشمم به الینا افتاد. الینای زیبا و جادوگر،خودش بود همان زن! همان لبخند، همان به سخره گرفتن همه جهان روی لبان زیبایش.
بالباس سپید گلگلی، گلهای جالی درشت که روی استر نازک و چسبانی روی تنش دوختهشده بود و هرکدام ستاره درخشانی از جواهر قیمتی در خود داشت. ستارههایی که تن او را باشکوهتر و هوسانگیزتر میساختند. تور کوتاه با چندین چین کوچک با تاجی درخشندهی روی موهای سرخرنگ و قشنگش او را عروسی دلخواهی ساخته بود که شبیه هیچ زنی در آن محفل نبود. چیزی در این پیراهن سپید و تن او بود که دماغم را گرم میکرد و تنم را به جوش میآورد، گویا بوی تنش برون از حافظهای که نداشتم، برون از تمام جهان در رؤیایی با تن من ارتباطی داشت از جنس یکی شدن،چسبیدن و باهم فشرده شدن. نگاهش که میکردم حس میکردم این لبها را بوسیدهام، این تن را به آغوشم کشیدهام و این موجود باشکوه زمانی مال من بوده و کنار من. همهچیز در این زن من را حشری میکرد، همهچیز در او مرا به تن کامل برهنه او میرساند. دردهانم طمعی یک عطش فروکش نشده را حس میکردم که حلق و گلویم را خشک کرده بود. هم چنانی که او را با آن پیراهن سپید نگاه میکردم در ذهنم مشغول برهنه کردن، بوسیدن و لمس کردنش بودم.
اما الینا دستش را داده بود به دستی مردی با دریشی خاکستری و نکتایی سرخ، شانه و بازویش را چسبانده به شانه و بازوی مرد و آنها باهم میخندیدند. الینا به لبهایش و مرد با نکتایی سرخرنگش. نکتایی مرد قهقهه میزند و میجنبید مثل لبهای یک میمون دیوانه، مثل شبح مرموزی که از گردن خودش آویخته باشد. الینا و مرد باهم میرقصیدند و میچرخیدند و میچرخیدند. همه مهمانان در آنجا مشغول چرخیدن گیجکنندهای بودند سازی تانگو به شکل کرکننده سالن را بلعیده بود. سعی داشتم خود را به الینا برسانم اما هجوم جماعت مرا با خودش میکشاند مثل آدم غرقشده در امواج دریا میماندم کهموجهای مخالف مرا پس، پس میراندند
سرتاپایم در عرق سردی، تر شده بود، قلبم بهشدت میتپید، میلرزیدم، نمیدانم چقدر میان آن تپیدن و لرزیدن و تقلا و آن موجهای مخالف که مرا پس پس هل میدادند ماندم تا سرانجام خود را گوشهی دنجی دهلیز هتل افتاده پیدا کردم. گویا پاهای زیادی از سر تن لگد شدهام عبور کرده بودند. روز شده بود و هیچی در اطرافم برایم قابل شناخت نبود هیچی … .
حالا دوباره روبهروی ریگتا نشستهام. با آنکه سعی میکردم آرام و خونسرد باشم لرزش محسوسی لبانم را فراگرفته بود با همان لرزش گفتم:
– دیشب عروسی الینا با مرد دیگری بود و به کدام دلیلی من هم آنجا بودم، خیلی تلاش کردم با او گپ بزنم اما نشد، زیاد تلاش کردم او را بغل کنم و ببوسم اما نشد، ممکن نبود از آن جماعتی که میان ما سد شده بودند، عبور کنم …
پرسید: و آن زن؟
– کدام زن؟! همانی که جیغ میکشید، او هم آنجا بود؟
– نه! نبود؟! یک دقیقه صبر کن، متوجه نمیشوم
اصلاً هیچ چهرهای جز چهرهی الینا در حافظهام نیست مثل که فقط قادر به دیدن او بودهام باقی چهرهها و صورتها باهم آمیخته بودند، آنقدر آمیخته با هم که هیچ کی شکل خودش را نداشت. حتی چهرهی داماد را ندیدم فقط دریشی خاکستری را میدیدم و نکتای سرخرنگ رادار را که از کدام گردنی آویخته بود،نکتایی که میجنبید و قهقهه میزد.
– گوش کن جوان! اگر میخواهی پسرت را ببینی باید به دنبال آن زن بگردی.
– پسرم؟!
– آری آن زنی که جیغ میکشید. مادر پسر تو است. ماری، همان زنی که محفل عروسیات با الینا را چهار سال پیش به هم زد. آن زن در آن زمان چهارماهه از تو باردار بود.
ریگتا، بهسوی میز کوچکی در آخر اتاق، رفت و عکسی را گرفت و آورد به دستم داد.
این “ماری” است و آن پسرک قشنگ با کاکلهای طلایی و چشمان روشن سبز “رامز” پسرت است سه سال و چند ماه عمر دارد و با مادرش در پایینشهر سرک 18 خانهی شماره 20 زندگی میکند. ماری هنوز ترا دوست دارد و منتظر تو است تا شاید برگردی به سویش.
– تو ماری را میشناسی؟
– میشناسم، همهتان را میشناسم، هر که را که بخواهم میشناسم…. همه و همه را …
3
تابستان گرم و زیبا در جنوبیترین ساحل شهر مهماندار ما بود. من و ماری روی ریگهای داغ ساحل دراز کشیده بودیم و رامز آنسوتر با اسباببازیهایش بازی میکرد گاهی هم توپش را اینسو و آن شوت میکرد و میدوید آن را دوباره از چنگ امواجی که به ساحل سینه میزدند درمیآورد.
ماری برهنه کنارم روی ریگ داغ افتاده بود چشمانش مثل دوستاره زمردی در روشنایی آفتاب میدرخشد موهایش روی پیشانیبلندش ریخته بود او مثل همیشه لبخند غمانگیز به لب داشت. هیچکس و هیچچیز قصد جنبیدن نداشت خوشبختی میخواست درون آن شیشهی تابستانی و گرم عکسی شود ابدی. اما دریا آرامآرام سایههای ظهر تابستانی را با سردی کمرنگ یک عصر خاکستری عوض میکرد.
ماری گفت – وقتش رسیده، وقتش رسیده که برگردیم
– نه، هنوز وقت است عزیزم من از این خوشبختی داغ به قول ریگتای جادوگر سیر نمیشوم و بعد پرسیدم ریگتا را میشناسی؟
– پاسخ داد، میشناسم. همه را میشناسم، هر که را که بخواهم میشناسم…
لبخند زدم و گفتم این جادوگر پیر، پیشگوی عجیبی است. پیشگویی که از گذشته میگوید و ترا به آینده میرساند (لبهایم باز شدند و خندیدم، بازهم خندیدم، یادم نمیآمد اگر قبل از این هم اینگونه خندیده باشم)
ماری گفت- او کارش عالی است به من اما از آینده میگفت، از آمدنی دوباره تو… از یک روز تابستانی و…مکث کرد و آه کشید…
نگاهش کردم چشمانش یک ناگهان تاریک شده بودند آن زمردهای سبز که ظهر در چشمانش میدرخشید درجایشان نبودند. زن کند کند نفس میکشید گویا ماشینی در درونش در حال خاموش شدن بود به دورها نگاه کرد مثل یک پرندهای که خیال پرواز از لب بامی را داشته باشد.
با لبان خشکیده ادامه داد: ریگتا و من آن روز تابستانی را باهم دیدیم. آن روزی که رامز عزیز ما در امواج سرد دریا غرق میشود و من …. و من …
– چه؟ چه میگویی دیوانه شدهای زن!
از جایم پریدم و به چهار طرف نگاه کردم . رامز نبود، نبود…. خدای من پسرکم نبود. پسرک قشنگم نبود. شروع به دویدن کردم، شروع به فریاد کشیدن کردم… نمیتوانستم پسرم را از دست بدهم…
همهجا را دویدم. پسرم را به همه نامهایی که یادداشتم صدا زد، با همه زبانهای دنیا صدایش کردم.جیغ کشیدم. داد زدم ، زدم به موجها و نفسزنان شنا کردم اما جز امواج مخالفی که مرا پس پس میراندند هیچی نیافتم. غروب شده بود آفتاب مثل سرباز زخمیی افتاده بود در زمین سرخ و من بجایی او درد میکشیدم برگشتم به ساحل همانجایی که صبح گرم لمیده بودیم باهم. برگشتم پیش ماری… اما چی ماریی؟! ماری نبود، ماری نبود، ماری با آن چشمان زمردی روشنش هیچ جایی نبود. هیچچیزی و هیچکسی آنجا نبود. آن پرنده غمگین از لب بام پریده بود. ساحل از هر جنبندهای تهی بود. هیچچیزی جز جای پاهای خودم روی ریگ سرد و سیاه ساحل وجود نداشت.نمیدانستم کجا میروم، کی هستم، نمیدانستم هستی ام چیست و در کدام زمانی از خودم یا زمان جهان نفس میکشم. ناامیدانه برگشتم به پشت سرم نگاه کردم روی موجی که تازه به سینه ساحل کوبیده شده بود عینک شکستهی عجیبوغریبی با شیشههای قرمز و بنفش روی خاک سرد ساحل چشمک میزد.
زینت نور
2016.07.21
از مجموعه داستانهای کوتاه بنام “کلمات از ما نمیترسند”