افغان موج   

رسول پویان

انسان موجودی پیچیده و دارای جلوه های بس متنوع است که زیباترین، پاک ترین، جذاب ترین و ناب ترین آن جلوۀ عشق است؛ اگر این گنج لایتناهی را از جامعۀ انسانی بگیرید چیزی جز زشتی، ریا، دلمردگی و ضعف باقی نخواهد ماند. پس  اگر عشق پاک و خالصی در آیینۀ قلب شما بتابد آن برکت آسمانی و پربهاترین سرمایۀ فطرت انسانی است؛ چون مردمک چشم تان عزیزش دارید و هرگز آن را در زندگی از دست ندهد و بعد از مرگ با آن جاودانگی یابید. این معنا در جام جم حافظ بزرگ چنین جلوه نموده است:

هرگزنمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثـبـت اســت بـر جـریـدۀ عـالــم دوام مـا

در این اوضاع بحرانی عالم و آشفته بازار وطن که دیو وحشت، تباهی، جنگ و بی رحمی بیداد می کند، چه خوش است که عطر پاک ، شفاف، خالص و آتشین از قلب های مشتاقان برخیزد و بر دامن جامعۀ انسانی و کشور ما افغانستان طراوت و امید بیفشاند. هرگاه ارادۀ حق دلی و دل هایی را لایق این معجزۀ هستی و شایستۀ تابش نور عشق که جلوه یی از نور حق است، برمی گزیند پاس و احترامش دارید که این حال و مرتبه هماره نصیب انسان نمی شود و گاه گاهی به عنوان مثالهای پندآموز از فطرت انسانی فواره می زند تا یادگار و الگویی باشد به انسان و جامعۀ انسانی.

مراد عشق، وصال یار در محیط بیکرانه و بستر بی انتهای زیستن است و آن برای جسم و جان انرژی و حیات سرمدی می بخشد. به عبارت دیگر عشق روابط فطری و گوهری انسانی را در عرصه های متنوع به زیور پاکیزگی، صداقت، خلوص، روشنی، طراوت و جاودانگی می آراید. احساس ظریف خیال در این فضای لایتناهی عشق و وصل بهترین وسیلۀ تبارز دهنده و شفاف بخش عشق تا جاودانگی وصل می باشد.

در عالم انسانی عشق با انرژی لایتناهی، ضرورت وحدت ذاتی و گوهری قلوب زن و مرد را در زندگی دوگانه به سرحد کمال می رساند و بستر و فضای زندگی واقعی را از هرنوع زشتی، ریا، دروغ، تناقض، جبر زمانی و مکانی، رنج و تحمل سنت های کشنده و تنش زا و دیگر سموم و غشهای دردناک و آزار دهنده، پاکیزه و ستره می سازد. هرگاه به تاریخ نگاه کنید، حاملان حقیقی عشق و وصال بوده اند که جان های خود را در راه عشق و وصال قربانی کرده اند. را بعه بر ضد اصول کهنه و سنتهای جاهلی قیام کرد و عشق را با خونش بر لوح هستی نقش بست و مثالهای دیگر. پس همت و توان شکستن زنجیرهای تعصب، سنتهای کشنده و قراردادهای ناقص فقط و فقط در ذات عشق نهفته است و با وصل به سرانجام می رسد.

در این جاست که عشق هماره در پی وصال می شتابد تا وحدت فطری دلها را به اوج کمال انسانی برساند. اگر ما به صدای منزه و سرمدی عشق گوش ندهیم و آن را به دون وصال در نیمه راه رها کنیم در حقیقت دوباره به همان فضای تاریک، مبهم، پرتناقض و متشنج روحی، جسمی، احساسی، عاطفی و حتی عقلی سابق سقوط می کنیم؛ دیگر این نه اوج کمال فطرت انسانی، بلکه جدایی از عشق و وصال و تسلیم به همان طلسم ستم آلود و قل و زنجیر قراردادهای ناقص و آزار دهندۀ انسانی می باشد. همچنان اگر چنین نتیجه یی از عشق و وصال دیده شود؛ براستی سرکوب همان انرژی های عشق در فطرت انسانی می باشد. این می رساند که هنوز حامل و یا حاملین عشق خام اند و در عشق به پختگی کامل نرسیده اند؛ زیرا در عشق کامل هرگز راه برگشت وجود ندارد و وصال بهترین ثمرۀ عشق است. 

از روزگاران قدیم شعر و هنر بهترین تجلی گاه عشق و صفا بوده و با احساسات پاک و عواطف نازک و خالص انسانی گره خورده است. در این میان قالب های غزل و دوبیتی بیشتر این شور و حال عاشقانه و عارفانه را تجلی داده اند. من به حد توان انسانی خود در بحر لایتناهی عشق و وصال غرقم و به آن سخت پابندم و با انرژی سرمدی آن زنده ام؛ آن را لطف یزدانی و معجزۀ عالم انسانی می دانم. زره یی از آن شور و حال خالصانه  را در این دوبیتی ها نظاره کنید و از آن لذت به برید.

 

ازآن یک جرقه ات آتش فشانم

بسـوزانیـد عمق جـسـم و جـانم

چـونـان پیچید در لای وجـودم

فـروپـاشـیـد مغـز اسـتخـوانــم

******

بهـار وصل ما جـاویـد بـادا

پـراز گلواژۀ خورشـیـد بادا

بتخت سلطنت بنشسته یارم

به سر تاج زر جمشـید بادا

******

بهار عـشـق پـایـانی نـدارد

خــزانی و بـیـابـانی نـدارد

پیامش زندگی بخش دوعالم

بغیر وصل فـرمانی نـدارد

******

بـدون عـشق آدم خـوار باشـه

سزای عشق خوبان دار باشه

بپای دار خود حلاج می گفت

که ایـن اوج وفـای یـار باشه

*******

چو دردادی دوای درد من باش

فروغ شـب های سـرد من باش

مشویک لحظه ازآغوش بیرون

گل سرخی برنگ زردمن باش

*******

بکش جـانـا ز قـید انتظارم

دیگر تاب جدایی را ندارم

بـده فـرمان قتلم یا وصالم

کبابـم روی آتـش بیقرارم

******

اگر دردم دهی درمان من کو

اگر رنجـم دهی آسـان من کو

اگر آتـش زنی در سـینه دایم

مـداوای دل بـریــان مـن کو

*****

اگـر تنهـا خـیـال وصل جـویی

چـه باشـد غـیر وهـم گفتگویی

نـوای عـشـق شــور زنـدگانی

وصالش میفزاید رنگ وبویی

******

مراد عشق طرح شور و حالی

رسـانـیدن بـه معـنای وصـالی

اگـر افـتی بـه دام تنگ اوهـام

فقط ناراست وشرح قیل وقالی

******

 

فروغ عشق زیب جسم وجانه

دوای خـستگی عـطـر روانـه

بـه پـای شعـله اش آرام گیرم

پـیـام عـشـق وصل جـاودانـه

*****

اگر خواهی مدامم سینه چاکم

بکـش خنجـر از بهـر هـلاکـم

شب وصلت سحرگاهی نداره

مگرخورشید رفته زیر خاکم

*****

شب وصل وشب وصله خدایا

بـه گـردن گوهـر اصله خدایا

خدا حفش کنه از چشم دشمن

که دلها مان بهم وصله خدایا

******

به بازو مهره هـای مار بندم

به دوشش تیغ جوهردار بندم

به ریزم دم بدم اسفند برآتش

بچشم شـور دشـمن تار بندم

******

همه درد و همه درده خدایا

همیشه بسـترم سـرده خدایا

فراموشم کند یارب روزی

نصیب من رخ زرده خدایا

*****

چــرا آه دلــم ســرده خـدایـا

سرای دل پر از درده خدایا

نمی داند مگر از سوزدردم

غریبی سـخت نـامرده خدایا