نویسنده: تورپیکی قیوم

  خانواده امیر مردم شریف و بی آزاری بودند. در تمام مدتی که در همسایه گی ما قرار داشتند ضرر و آزارشان به کسی نرسیده بود. اعضای این خانواده را ، امیر، مادرش ، خواهر جوان و زیبایش که بعد از صنف هفتم ترك تحصیل کرده بود و برادر کوچکش تشکیل می داد. امیر جوان راستکار، زحمتکش ، جدی و مؤقر بود. پدرش سالها قبل وفات کرده بود و امیر نسبت مشکلات اقتصادی تحصیل اش را نیمه تمام گذاشته و به همان دستگاهی که پدرش کار میکرد شروع به کار نموده بود . محيط کار امیر خیلی مسموم کننده و فضای آن آگنده از سم های مختلف بود.

وقتی آدم داخل کارگاه میشد از تعفن و گرد و غبار طاقت فرسای انواع مواد کیمیایی وغیر کیمایی سخت ناراحت میگردید، اما بر ای کارگران رنگ پریده که بخاطر بدست آوردن لقمه نانی مجبور بودند تن به هر خفت و خواری بدهند آن فضای خفه کننده که هر چند شش ها را مسموم میکرد ظاهرا چندان اذیت کننده نبود زیرا آنان با ا نبوه دستگاه های مخلوط کننده مواد انس گرفته بودند و میکوشيدند هر طور شده رضایت خاطر مالک کارگاه را ف

محل کار گاه غیر صحی و نامناسب بود. اتاقهای قوطی مانند آن با سقف های کوتاه و بست که مستورا  زد و د و تار عنکبوت بود، مرطوب و پنجره های كوچك آنها که شیشه هایش از گرد پودر های سمی پوشیده شده و آفتاب قادر نبود از پشت آنها روشنایی خود را به داخل برساند ، مشرف بود به دریای بی آب و کثیف، انباشته از لای و لوش که بسیاری  اوقات کارگران و عابرین برای رفع حاجت در آن پايين مي شدند.

کارگران که بیست و هشت نفر بودند، چنان در گیرودار زنده گی دست و پا میزدند که حتی متوجه فقدان تحریک محیط که به بیشتر از همه چیز دل آزارتر است ، نمی شدند. آنها زنده گی می کردند، اما در گرداگردشان هیچ چیز تغییر نمی کرد.

 زنده گی شان فقط به بیداری پر ا ز رنج و مشقت، توهین و تحقیر و خواب نا آرام و مملو از کابوسهای اندوهبار و مايوس کننده خلاصه میشد . خوراك شان نان و چای بود. از کوپون و امتيازات کارگری خبری نبود، تامین کار هم وجود نداشت، آمر هر وقت دلش می خواست کارگر نا راضی را جواب می داد. بیشتر کارگران را زنان مستمند و اطفال نابالغ تشکیل می دادند. که صاحب کار از مزد آنان نیز به بهانه های مختلف ميدزدید. از سوی دیگر دواهای تولیدی او بازار مساعدی داشت و از طرفی هم برای دواهای تولیدیش اداره ای وجود نداشت تا از کار او مواظبت نماید، بدین ترتیب کارگاهی با چند کارگر زحمتکش در محیط نامساعد بنام فا بریکه تولید ادویه ضدحشرات بدست يك آدم پولدار خوشگذران مورد بهره کشی قرار داشت .

 با وجوديکه او از راه ساختن و عرضه دواها پولی خوبی بدست میاورد اما کمتر بدان مکان متعفن پا می گذاشت. همه دستورهایش را از طريق سرکارگر که مرد کوتاه قد مکار و چاق که بروت های آویزان و چشمان تنگ و حیله گر داشت و کارگران نامش را" زنگدار" گذاشته بودند، صادر می کرد.

 

از روزی که کارگاه ساخته شده بود" زنگدار" در آنجا شروع بکار نموده و با حدت و حرارت از دل و جان برای منفعت کارگاه کار می نمود و برای فیض رساندن و خوش خدمتی به امر چنان شیره جان کارگران را مکیده و حاصل مظامه را به جیب آمر می ریخت و به کارهای مبادرت می ورزید که موجب آزرده گی خا طر همه کارگران می شد و کارگران تیره بخت از ترس این که مبادا از کار برکنار شوند و به برهنه گی و گرسنه گی خانواده های شان دچار گردند، چنان از او می ترسیدند که با دید نش رنگ از رخشان مي پريد و لي " زنگدار" بدون اینکه خود متوجه شود که در این معامله برد  با رئیس  کارگاه بوده و نتیجه که از این همه مظالم ، مضری و خباثنش خودش می گردد همینقدر است که از گرسنگی تلف نمی شود ولی دیگر سودی از این کار نمی برد .

ولی با آنهم با عصبانیت به اطاقها سر میزد . بی موجب بالای کار گران بها نه میگرفت. توهین و تحقیر میکرد، نهره میکشید زشت و ناسزا می گفت ، ولی آنان بر روی خود نمی اوردند و مانند گدآها و مجر مین با ترس و دلهره بطر فش نگاه می کردند. اکثر اوقات " زنگدار" آهسته آهسته به اتاقها ميرفت ، تا مگر کارگری را در حال بیکار بودن غافلگیر نموده و قدرت و هیبتش را به او نشان بده ولی گاه گاهی صدای شرنگ دسته کلید که در کمر بند کهنه و پطلون رنگ و رو رفته و

 پینه ای اش آویزان بود بگوش کار گران می رسید و او را رسوا مینمود از اينر و کارگران بعوض نام اصلی اش که

محمد مراد بود او را به عنوان " زنگدار" یاد میکردند . معلوم نبود که چرا او در مقابل همکاران و طبقه اش اینقدر بی رحم و بی عاطفه است . این عملش را می شد بر یکنوع مرض دماغی محول نمود . ولی هر چه بود او از این کارش خیلی راضی بود.

 

آمر در بيرون دستگاه دفتر مفشنی برای خود ترتیب داده بود که ہاد ختر جوانی بنام تاپیست ، سکرتر و خلاصه همه کاره از وضعش خیلی راضی بود. دختر ك با امید های واهی میکوشید دل آمرش رابدست داشته باشد او برعلاوه تایپ هم مکتوب ها را صادر می کرد و هم او قات أمررا خوش نگهمیداشت.

روز ها  بد ین منوال میگذ شت ولی امیر و دیگر کارگران تحت همین شرایط سنگین و طاقت فرسا در عقب میز های کهنه و شکسته و ريخته کار شا ن را پیش میبر دند. در حا ليکه یکی دهان و بینی اش را با شف د ستار تار تار شده و د یگری با گوشه بی چا در کهنه و باد ستمال چر کين سته مينمودند و در وزن کردن دوا ها ، بسته بندی قطي ها و پاکت ها و مارك زدن در عقب آنها و بعضی کار های دیگر مشغول می بودند، ولی امیر نسبت به دیگر کارگران خوب درك میکرد که روزی به

سر نوشت پدرش دچار خواهد شد، اما چاره یی نداشت زیرا به اصطلاح این جا را دام روزیش دانسته و مجبور بود به قیمت جانش هم که شده کار کند و قوت لا يموت فا میل اش را تهیه نماید. و به يقین می دانست که اگر از این کار خود داری کند، اعضای فا میل اش از بی دوایی و بی نانی به حالت فلاکتباری خواهد مرد. روی این محفوظ  کار پر رنج و طاقت فرمایش را تحمل می کرد اما روز بروز صورت لاغرا ش پژمرده تر و زرد تر و چشمان سیاه نا فذ و گود ر فته اش مغموم تر میگرديد و چون به نسبت کار طاقت فرسا ، رنج فراوان ، سؤ تغذیه ، عدم استراحت کافی ، پریشانی و تنگی معیشت . گاه گا هى حالتی شب به حالت ضعف برایش دست میداد . چنانچه يك مرتبه که رئیس دستگاه برای بررسی کارها نزد آنان آمده بود . امير عقب میز کارش چنان مصروف بنظر می ر سید که پیراهن کهنه اش غرق عرق شده بود. حالتی برایش رخ داد که ابتدا چشمانش سیاهی رفت و سرش گیج خورد، دستت را به پیشانی اش تکیه داده نفس عمیقی کشید و سعی فراوان نمود تا این حالت را از رئيس پنهان نماید، ولی قلبش فشرده شد به يك پهلو روی زمین غلتید. کارگرانی که در اتاق حضور داشتند به كمك او شتافتند. رئیس از مشاهده چنین واقعه یی سخت گرفته شد و رو بطرف کار گران نموده گفت: او را چه شد ؟ آیا هر وقت اینطور میشود؟

 یکی از کارگران که قیافه زرد رنگی و درازی داشت، رو بطرف رئيس "کرده و با صدای لرزاني گفت :

- نی ، ني صاحب . فقط یکی دو مرتبه دیگر اینطو رشد که آنهم علتش نه خوردن غذا بود. رئیس بیان گپش دويده با تعجب

پرسيد : چی .... خوردن غذا ؟!

کارگر که تصور میکرد شا ید بعد از شنیدن این گپ دل رئيس بحال أمير سوخته و به ترحم آید و نه تنها با امیر بلکه بهمه کارگران كومك کرده . معاش آنها را زیاد نموده و با چند روزه معاش آنها را بخششی بدهد چنان گردنش را کج گرفته بود و با قيا فه المیاری این جملات را ادا می کرد که انسان تصور می کرد که شاید هر آن بگريد.

 ولی رئیس بی اعتنا به سخنان وی یکبار دیگر چشمان سر خش را که از فرط چاقی کو چك به نظر میر سید به امير دوخته و سپس روی درهم کشیده با لحن غضب آلودی گفت :

-چون انسانهای بیکا ره و مریضی که کار کرده نمی توانند و مزاحم دیگر کار گران هم میشوند ، بدرد این دستگاه

 نمی خورند . مثلیکه همین حالا مزاحم کار همه تان شده ، اگر وضع اينطور ادامه پیدا کند من مجبور هستم که به جای او کارگر دیگری را استخدام نما یم. رئیس این را گفته و اتاق را ترك نمود.

کار گران نگاهی از روی عجز و ناتواني به يك ديگر انداخته از شنیدن سخنان رئیس مانند بید در مقابل طوفان لرزید ند و و حشت ودهشت سخت وجود شان را فراگرفت ، زيرا این امر نه تنها در مورد امیر است بلکه رئیس روزی قدرت جهنمی خود را به آنها نیز نشان خواهد داد و روزی شان را قطع خواهد کرد .

در همین اثنا امیر در چشمان نیمه باز و گود ر فته اش را با بیحالی باز نموده و با چهره رنگ پریده در حالی که نفس نفس میزد و حس نفرت وانزجار نسبت به رئیس در وجودش مستولی شده بود رو به طرف همکارانش کرده با اشارت آب خواست. یکی از همکارانش با عجله گیلاس فلزی آبی رنگی را ا ز زیرمیز کارش بیرون کشیده ولی قبل از آنکه بطرف اہدان آهنی که در گوشه یی دیگر اتاقی بالای میز كوچك چوبی گذاشته شده بود برود همکار د یگر ش شتا بزده چای جوش را از زیر میزش بیرون نموده و نوله آنرا به دهان اسیر گذاشته و دستش را در عقب سروی گرفته و در خوردن آب کمکش نمود.

 بعد از آن که امیر کمی آب نوشید با پشت دست ده ها نش را پاك نمود آهسته در جایش نشسته و بديوار تکیه نمو د و گفت :

من گپهای رئیس را کم و بیش شنید م. او حق دارد که نسبت به ما این اندازه بی انصاف باشد، زیرا این ما هستیم که تن به هر ذلت و خفتی داده ایم و در مقا بل این میرغضبان که مثل غلام ما را به بر ده گی گر فته اند ، در تنظیم و تسلیم فرود آورده و نمی خواهیم تا تغییری در اوضاع بوجود بیاید و از این زنده گی فلاکتبا ر نجات پیدا کنیم . هر قدر زحمت میکشم و جان میکنم با آنهم روز بروز بد بخت تر درمانده تر و محروم تر می شویم و حتی از ساده ترن ضروریات زنده گی محروم میگردیم .

 و هر آن امکان ان میرود تا از گر سنگی تلف شو يم، ولی این طبقه بیماره که نه کا و مینمایند و نه رنج می برند، روز بروز بر ثروت و تمول آنها افزوده شده میرود نمی دانم چرا ما و شما نمیخواهیم علت بد بختی و محر و میت خود را بدانیم و عوامل آنرا بشناسیم و دست به علاج آن بزنیم کارگران گپهای اسیر امير برای شان عجیب و غریب معلوم می شد و با دقتي از روی بی اعتقادی به آن گوش فرا داده بودند بعضی ها کورکورانه با اشاره سر حرفهای امير را تا پید

 می نمودند و عده یی هم خشمگین و يا نگران به نظر می۔ رسیدند یکی از کارگران که با پیش بندش دستهای پودر آلودش را پا لك می نمود با صدایی اعتراض آمیزی گفت:

 - بر و برادر پشت ازین گپ نگرد که هم خود را و هم ما را به کشتن میدهی . سپس کارگران به مجرد شنیدن این گپ از دور امیر پراکنده شده و هر کد ام به نوبه خود در این مورد نظراتی داد ند یکی گفت :

 - راست می گوید این گپها چه حاجت دارد، با این گپھا هم خود را و هم ما را لنیگ خواهد کردی !

 و دیگری که مسن تر از همه بود با دو نوک های انگشتش ريشش را خا ر يده و با لحن فيلسوفانه يی گفت:

- لنگ کردن پروا ندارد ما را همراه خو ددر بندی خا نه پوده نکند. اصلا گپی که فایده نداشته با شد گفتنش چی ضرور است ؟

و سومی که جوانک رنگ پریده و لاغر اندامی بود و همکارانش در غیابش او را بنام چچکبی یاد می کردند رو به طرف دیگران کرده و گفت :

  -اصلا اینجا جای صحبت های سیاسی نیست ما و شما آمدیم ، بر یك لقمه نان پیدا کردن که زن و اولاد یا مادر و پدر ما از گرسنگی تلف نشود . ما را به این گپ ها چی ؟ تو غم جانت را بخور که امروز یا صبح از کار جوابت خواهد دادند باز کتی پای خواهد زدی.

 امیر واقعا از شنیدن گپهای او تکان خورده و راجع به خواهر و برادرش فکر کرد با خود گفت :

 -این ها راست میگویند اگر از کار بر طرفم نمایند خواهر و برادرم از گرسنگی خواهند مرد و گرنه ممکن نبود که من تا این اندازه تحمل رنج نمایم و حقوق کارگری را   به این ها که نمیدانند و نمیخواهند بفهمند که عدالت اجتماعی چی حکم میکند ، نفهمانم و از بیکار شدن و زندانی شدن بترسم و پرده از روی حقایقی که نتیجه طبیعی آن فقر و فلاکت اکثریت جامعه است

بر نه اندازم.

 امیر در حالیکه خودش را مجبور می دید تا پيرو عقاید همکارانش باشد ، سرش را بلند نموده و به چهار طرفش نظر افکند. ديد همه چنان مشغول کا رند که گویا هیچ چیزی واقع نشده.

 روزها یی هم میگذشتند و طبیعت دائما پرده عوض می کرد، ولی امیر چون مرده بی هیچگاه از لطف و دلبری آن لذت

 نمی برد و از جمالش بهره مند نمیگردید نه موکب بها ر و زمزمه جویبار احساساتش را به هیجان می آورد و نه طنازی گل و ناله مرغکان خوشخوان در دل غمگینش اثر می کرد ، ولی فقط آمدن پدر پیر طبیعت و مستور شدن جهان زیر کفن برف او را بخود آورده و قلبش را با غم و اندوه تکان می داد.

هر روز که سپری میشد صورت سبزه امير بيش از پيش لاغر تر و پريده رنگتر به نظر میرسید. خودش خوب میدانست که باسپری شدن هر روز قدمی به سوی مرگ بر می دارد ولی حیفش می آمد حقایقی را که در باره زنده گی توده آموخته است به همکارانش گفته نتوانسته و آنها را که در ظلمت و جهل بسر می برند آشنا ساخته نمی تواند و این اندوه روح او را سوهان مینمود، گاه گاهی که دوستانش جویای احوالش شده و از کار و زندگیش می پرسیدند امير بعد از مدتی تفکر آه ژرفی کشیده و با یک نوع ناامیدی و درماندگی می گفت:

-رفیق چه بگویم این کار نیست قاتل پدرم است . همين کار بود که جوانی و تندرستی پدرم را از او گرفت و سرانجام نابودش کرد و این کار فرمایان بی انصاف هم به فکر جیب خود هستند، کس غم ما موجودات بدبخت را نمیخورد هرگز به فکر ما نیستند زندگی بکام این مفت خوران بیرحم و حریص می چرخد و از نتیجه کار و زحمت ما در دسترس ای خودپرستان قرار دارد، پس سرشان را مار نگزیده که ما را از این حال فلاکت بار نجات بدهند بلكه تا جایی که به اثبات رسیده اين بيكاره ها همیشه سعی ورزيده اند تا ما را از تمام فواید و نعمات زندگی محروم نگه دارند. ولی ناگفته نماند که تعدادی از کارگران و زحمتکشان مسوولین حقیقی بدبختی های خود و مسببین واقعی اوضاعی که اسارت آنها را در بر دارد هستند. آنها هستند که کار می کنند و با ر می برند، توهین و تحقیر میشوند ولی هیچ وقت خواستار دنیایی نمی شوند که در آن هر فرد به اندازه کار خود از آسایش و از نعمات مادی بهره مند می شوند آنها فکر میکنند که این اوضاع تغییر ناپذیر و ابدیست و اگر دستی هم برای راهنمايي آنها دراز شود آنرا قطع میکنند.

امیر با وجودیکه می دانست بی رحمانه استثمار مي شود ولی با آ نهم با حوصله و برده باری و بخاطر پيدا كردن يك لقمه نان بخور نمیر کارش را انجام میداد صبح وقتر از همه بوظيفه اش حاضر میشد و عصر تا وقتتر خارج می گردید و زمان به سرعت می گذشت ولی گرداب حوادث او را چون پروانه سبکی در خود چرخانیده و سر نوشت برای او بازی دیگری رقم زد بدين معني كه يك روز در حالی که امیر از وظیفه رخصت شده بود و چند قرص نان خشك و يك دسته گندنه در زير بغل داشت و با خستگی مفرطی که در بدنش احساس مینمود سعی میورزید تا هر چه زودتر خودش را به بالین مادرش که بیمار بود برساند. امیر این روز بر خلاف روز های دیگر که پیاده بطرف خانه میرفت، از چند افقانيش صرف نظر نموده و تصمیم گرفت با سرویس خود را به مقصد برساند وقتی امیر از موتر پائین شد شامگاهان فرا رسیده بود و آفتاب طلاهای خود را از سر دیوارها بر چیده بود. امیر در حالیکه غرق افکار و انديشه بود و تلاش کنان از مسیر دریا چه پر پیچ و خم راه می پیمود و

می کوشید هر چه زودتر خود را به منزلش که در ده کیلومتری شهر در ده سرسبزی درمیان حلقه ای از پنجه های چنارهای زیبا که در کنار دریاچه ايي واقع بود برساند و از حال مادرش که در بستر بیماری افتاده و در آتش تب می سوخت واقف گردد ولی همینکه نزديك كلبه کاه گاهش رسید صدای گریه و شیون خواهر و برادرش رشته خیالش را از هم دريد ناگهان قیافه مادر رنجديده اش در نظرش مجسم شد سر تا پایش به لرزه درآمد با وجودی که پاهایش سست و بيحال شده بود با آنهم به هر ترتیب بود به سرعت قدمهایش افزود و خودش را سراسیمه و مضطرب به خانه رساند وقتي به اطاق داخل شد، مادرش را دید که رنگش مثل گچ سفید پریده و بی حرکت در بسترش افتاده خواهر و برادرش چنگی به موی و روی خود زده و بیتابانه

می گریند.

امیر با دیدن مادرش رنگ از رخش پريد. نانها با دسته گندنه از زیر بغلش به زمین افتاد و با پاهای لرزان خودش را به مادرش رسانیده و او را در آغوش گرفت و شروع به گریستن نمود: مادر ....... مادر سر انجام قلبت نتوانست این زندگی فلاکتبار را تحمل نماید. آخر از بی دوایی و بی غذایی مدی! آه مادر! چی کنم هیچ کس حاضر نشد برايم پول قرض بدهد تا تداویت نمایم. مادر مهربان، چرا ما را تنها گذاشتی و رفتی مادر تو بگو حالا پول کفن و دفنت را از کجا کنم مادر..... ما .....در!

 

امیر همچنان می گریست که یکبار به خود آمد و از جایشی برخاست چشمانش را پاك كرد روی خواهر و برادرش را بوسید و آنها را به هر ترتیبی که بود تسلی داد و آرام نمود و خودش در تفکر غوطه ور گردید و يك باردیگر به قيافه مهتابی مادرش نظر افکند به موهای سیاه و سپیدش که بالای پیشانی چین خورده اش ریخته بود . به دستهایش و به دستهای كه يك عمر خواری کشیده بود رختشویی ، لحاف دوزی، آشپزی و خامك دوزی نموده و درآمد ناچیزش را روی مزد پسرش انداخته و چرخهای زندگی عايله را گردش داده بود این قیافه احساس عجیبی در امیر بر انگیخت و پرنده خیالش را به گذشته ها برد، به گذشته های دور به روز جمعه ایی که پدرش بعد از مدتها مريض و بی دوایی با حال زاری مرده و مادرش از اعماق قلب خود شروع به گریه و فغان کرده بود. اما امیر به عجله خود را به او رساند و رویش را بوسیده دست خود را به دهانش گرفته و با تضرع وخواهش از او تمنا کرده تا سکوت اختیار نماید، که همسایه ها دوست و دشمنی خبر نشوند و او بتواند چند پولی قرض نمايد ولي آنروز برای امیر هیچ کس قرض نداد و امير مجبور شد تصمیم دیگری بگیرد با خود فکر نمود که در خانه هم به جز لوازم درسی و کتابهای مکتبش چیز دیگری را که ارزش فروش را داشته باشد ندارند و پنج شش جلد کتاب ممنوعه که یکسال جمشید برایش بخشیده بود، چون خصوصي چاپ شده و در باب زندگی توده حقیقت را افشا می کرد، فروختن و مطالعه آن هم ممنوع بود.

جمشید زمانی هم صنفیش بود با هم خیلی صمیمی و از هر لحاظ وجه مشترک داشتند این کتابها را او برايش داده و خواهش نموده بود که آنرا به کسی نشان نداده و پنهانی بخاطر سعادت خود و همه مردم آنرا مطالعه نمايد. و هم برایش وعده کرده بود که کتابهای دیگری نیز برایش خواهد داد ولی افسو س که او نتوانست وعده خود را به جا نمايد زیرا فردايش او را به جرم پخش کردن شبنامه و  بدگويي و انتقاد از مقررات و نظام اجتماعی زندانی نمودند.

سرانجام امیر برای تهیه پول کفن و دفن مادرش چاره ایی  ندید جز آنکه کتابها و لوازم درسی مکتبش را در بازار به فروش برساند  درحاليكه اندیشیدن درباره گذشته های ملال انگیز که چون روز در نظرش جان گرفته بود آزارش میداد نا گزیر گردید. باز هم از نزد خواهر و برادرش خواهش کند که گریه و زاری را بس نمایند. در حالي كه يك د نیا غم و اندوه در صدايش موج میزد رو به طرف خواهر کرد و گفت:

-صفیه جان! من میروم تا از کسی يك اندازه پول قرض بگیرم، سعی کن تا آمدنم کسی از مرگ مادر جانم واقف نگردد. خواهرش در حاليكه از غم و اندوه مثل مار زخمی بخود می پیچید و رویش را به پاهای مادر می مالیده و مرتبا آنها را

می بوسید در حالی که چشمان قهوه ای رنگی و بادامی اش سرخ و موهای بافته شده اش که مثل دو زنجير از زیر چادر و کتانیش پریشان گردیده بود با صدای بغض آلودی گفت:

- برادر جان برو می فهم ، مطمئن باش . بعد دستمال را در دهانش فرو برد تا صدای گریه اش را همسایه ها نشوند و روزی برایش طعنه ندهند و نگویند که مرده مادرت بی کفن ماند.

                                                                 ***

امیر نمی دانست که چه کند. نزد کی برود و از کی قرض بخواهد، قدرت تفکر و تصمیمش فلج شده بود فکر میکرد کمرش زیر بار این حادثه شکسته است مثل این بود که ناگهان از يك بلندی مرتفع در فضای لايتنای رها شده است. در حالیکه اشك روی چشم هایش پرده کشیده بود و نفس در سینه اش سنگینی میکرد با خود زمزمه نمود :

-اگر نزد همکارانم بروم همه از من فقیر ترند یکی آن هم توان قرض دادن ندارند یکی دو نفری را که می شناسیم و وضع اقتصادی شان بهتر است، اگر نزد آنها بروم علاوه بر اینکه برایم قرض نميدهند ممکن قرضهای سابقه خود را نیز بخواهند، سر انجام فکری به مغزش خطور کرد که نزد رئیس شرکتی که در آن کار میکند مراجعه کرده و از او کمك بخواهند متردد بود نمیدانست که چه کند سرانجام تصمیم گرفت و با خود گفت :

- میروم هرچه بادا باد. در این چند سالی که در دستگاه او کار کرده ام آخرین سعی و توجهم را بکار برده و فایده زیادی به موسسه اش رسانیده ام و پدرم نيز در راه خدمت به او جانش را از دست داده و رئیس حتما این را میداند و به پاس خدمات صادقانه من و پدرم کمکی همراهم می نماید .

 برف به شدت میبارید. و باد تند قطعات ابر را چون کشتی های بزرگ بهم می زد و اینطرف و آنطرف می برد و ظلمت شب چون اشباح هولناک و وحشت انگیز به نظر می رسید که امیر راه منزل رئیس را در پیش گرفت سرما بیداد میکرد، دستهای امیر از خنك بی حس شده بود، گاهی در جیب ها پیش فرو می برد و زمانی هم نزديك دهانش برده و آنها را کف کرده و بهم

 می مالید و انگشت پاهایش سوزش میکرد و چون بوت هایش سوراخ بود آب و گل داخل آن شده و با هر قدمی که امیر

 برمیداشت بوتهایش صدا تولید می کرد. بعد از طی نمودن مساله زیادی با پای پیاده در حدود هشت بچه شب بود که عقب

دروازه ایی منزل رئیس رسید درحالیکه دل در سینه اش می لرزيد و پاهایش سستی میکرد با خود می اندیشید که چگونه موضوع را به رئیس بگوید بعد از لحظه ایی تردید با انگشت های کرخت شده اش زنگ منزل را فشار داد. چند لحظه بعد در به شدت با ز شد و مرد تنومندی که لباس آشپزها را داشت در میان چارچوبه در ظاهر گردید و همین که چشمش به امير افتید با صدای بلند گفت :

 کی را کا رداری؟

 امیر با صدای ضعیفی گفت :

 با رئيس صاحب کا ردارم.

 مرد در حالی که با تعجب سراپای امیر را می نگریست با خشونت گفت:

- نامت چیست، چکاره هستی ؟ درست خود را معر فی کن که من بر ايش بگویم امير در حالی که با انگشت نوك بينی

کشیده اش را می خارید ، نگاهش را به قيافه گوشتآلود آشپز دوخته و گفت :

- نامم امیر است کارگر شرکت رئیس صاحب هستم .

مرد از شنیدن این گپ يك قدم عقب رفته در حالی که چپ چپ به موی امیر می نگر یست با بی حوصلگی گفت :

 - رئيس صاحب مهمان دارد ، حالا وقت ندارد، برو صبح یا کدام وقت دیگه بیا.

برای اینکه در را نبندد امير دستش را به آن گرفته و با التجا گفت:

-خیر است برادر جان شما لااقل يك بار او را بگوئید حتما ...

در این وقت مرد فوق العاده خشمگین شده و گپ امیر را قطع کرده و با لحن تحقیر آمیزی گفت :

- برو بابا تو دیوانه هستی رئیس خو مزد و رما و تو نیست که هر وقت بخواهیم برای ما حاضر شود .

چطور جرأت میکنی که با این قد و قواره آمدی و میگی با رئیس کار دارم کا شكه يك جوعقل سالم میداشتی؟

- تا پايته بر ابر گلیمت دراز می کردی.

 امير يك قدم نزديکتر رفت دست خود را بالای شانه مرد گذاشت و با آهنگ دو ستانه ایی گفت:

 - ببین من با رئیس کار لازم و ضروری دارم بیهوده عصبانی نشومرا نزدش ببر و شیرینی ات را بگیر در اینوقت مرد خنده  موذیانه و زننده ایی که دندانهای زردش را نمودار می ساخت کرده و گفت:

 - شما ، شما چه می گوید ، حاجت اين گپ ها نیست من بخاطر شما این کار را میکنم، نه بخاطر شیرینی، شما اینجا باشید من رئيسه بگویم .

مرد رفت و امیر در گوشه ی دیوار خود را مخفی کرد تا از شر سرما اندکی در امان باشد. نیم ساعت سپری شد از مرد خبری نبود، بدن امیر از شدت سردی بیحس شده و احساس ضعف و بی حالی میکرد، سراپایش می لرزید، دستها و صورتش کبود شده بود، برای اینکه بتواند خود را کمی گرم کند شروع به قدم زدن نمود و آنهم فايده نداشت و سرما تا مغز استخوان اثر می کرد از چشمانش اشك جاری بود نمیدانست که چه كند متردد بود  که باز هم زنگ منزل را بزند  يا همانطور منتظر بماند. در عالم خيال رئیس را میدید که با دیدن او در آن وقت نا مناسب مضطرب شده و از واقعه فوت مادرش بینهایت متاثر میگردد و او را در حالیكه يك كارگر صديق و فعال موسسه اش می باشد تمجید کرده و با مهربانی پدرانه ایی دست بر سرش میکشد و نسبت به وی اظهار همدردی می نماید ابتدا از او تقاضاء میکند تا شکمش را سیر کند و بعد يك مشت پول بقسم بخششی برایش داده و ضمنا می گوید تا سه روز رخصت هستی حالا برو تا به کارهايت برسی به دریور گفته ام تا تو را به منزل برساند.

امير غرق همین خيالبافي ها بود که در باز شد و مرد سرش را بیرون کرد و او را فراخواند. امیر تکان خورد  با عجله خود را به مرد رساند و رو به او کرده گفت :

- خدا خیرت بدهد نزديك بود خنک مرا از پای به اندازد.

مرد با لحن غرور آمیزی گفت:

 - بیا بسیار کوشش کردم تا رئیس صاحب را راضی ساختم که شما را بیند. امیر و مرد داخل عمارت وسیعی شدند در آنجا مرد باز هم امير را چند دقیقه منتظر گذاشت و خودش نزد رئیس رفت، امیر آرام در گوشه ایی ایستاد و به اطراف نگاه کرد دهلیزها و زینه ها با پای پاك ها و قالین های قیمتی فرش شده بود و از سقف ها قندیل های رنگارنگی آویزان و پنجره های دهلیز با پرده های ضخیم و قشنگی پوشیده شده بود بوی خوراک های مختلف در دهلیز پیچیده بود.

 

امير چهار طرفش را بدقت نگاه کرد در حالی که از آنهمه شان و شوکت به حيرت افتاده بود. آهسته با خود زمزمه کرد :

-عجب دنیایی ! من و فامیلام درچه بدبختی و بیچارگی بسر می بریم، هر قدر که جان میکنیم و کار میکنم بهمان اندازه دچار فقر و درماندگی میشویم ولی اینها !

 امیر غرق این افکار بود مرد به عجله برگشت و او را با خود به سالن برد. آواز ملایم موسیقی بگوش میرسید، بوی سگرت، مشروب و خوراکه ها و عطریات مختلف که با هم مخلوط شده بودند بالای امیر تاثير عجیبی داشت . در حالی که به سختی تنفس می کرد، با نوعی ترس و لرز در دهن دروازه سالن ایستاده بود.

 حاضران با چشمان متعجب به او نگاه می کردند. معلوم میشد دیدار چنین ژنده پوشی برای آنها غیر قابل تحمل است. امیر در حالیکه احساس حقارت می کرد سعی می ورزید کمرویی و خجالت بیش از حدی که بر او غلبه کرده برطرف گشته و به حالت طبیعی باز گردد. سرش را بلند نموده و دید رئیس در صدر مجلس نشسته و از چشمانش شعله های سستی زبانه

 می کشد. امیر با وجودیکه به چنین حالت او عادت کرده بود زیرا اکثر روزها در شرکت او را چنین می دید با آنهم خود را جمع و جور کرده و با قدم های لرزان نزدک رئیس رفته و سالم نمود :

 ولی رئیس بدون اینکه جواب سلام او را بدهد در حالیکه سرش به گردنش سنگینی می کرد قیافه مریضش را به سوی وی دور داده ابروانش را بالا گرفت و به کمک این کار لای پلکهایش بیشتر باز شد نگاه مستش را به چهره امیر دوخته و با صدای بمی گفت :

تو زيرک دلخور با من چه کار واجب داشتی که در این وقت شب مزاحمم شدی ؟!

 شليك خنده بلند شد و امیر در حالی که از خجالت سرخ شده بود و حالت بی دست و پا یی و تصنع بیشتر بر او غالب میگردید با اندوه گفت :

- رئیس صاحب محترم، من نمی خواستم در اینوقت شب مزاحم شما شوم اما مجبور گردیدم که اینجا بیایم و از شما كمك بخواهم برای اینکه شما رئیس ما هستید و حیثیت پدر ما را د اريد زیرا دیگر چاره و روزنه امیدی ندارم .

در این وقت ر ئيس از جایش برخاست اما نتوانست تعادلش را حفظ کند چند نفر از خانم های زیبا که دو روپیشش

می لولیدند او را بلند کرده و دوباره به جایش نشاندند در این موقع رئيس تبسم غرور آمیزی نمود و چینی به ابروان

 پر پشتش افکندد و گفت :

- بسیار پرنگو اصل موضوع از چه قرار است برای چه مزاحم من شده ای ؟!

 امیر باز هم زبان گشوده و با لحن حزین و بغض آلودی در حالیکه برق اشك در چشمانش می درخشد گفت:

-رئیس صاحب مادرم ....... مادرم ....

 رئیس با خنده زننده و .  مستانه یی حرف او را قطع کرده و گفت :

- بس کن، بس کن بچه! مادرم ، مادرم ، مادرت را چه کنم از خواهرت حرف بزن از خواهر قشنگت که چون مقناطیس دل آدمه کش میکند و مثل آتش  انسان را می سوزاند تا بحال از دهان چندین نفر تعریف او را شنيديم. مهمانان باز هم خنده را

سر داده و هر کدام به نوبه خود به امير گپ های نیشداری زدند و امیر درحاليكه سخن های رئیس را نا شنیده گرفته بود و با نگاه های تا ثرآوری سوی هريك آنها می نگریست احساس کرد که چیزی عقب گرد ش بطرف پشتش حرکت میکند. میخواست دستش را بسوی پشتش ببرد و در این اثنا خانم نهایت زیبا و جوانی که مژه های بلند و برگشته اش روی گونه های مرمرینش سایه خیال انگیزی پدید آورده بود ویخن پیر اهنش به علت مستی و با هم قیدی باز گرديده و پستانهای هوس انگیزش بخوبی از آن هويدا بود.  به او نزديك شده در حالی که قیافه ترسناکی بخود گرفته بود و با چشمان از حدقه برآمده بسوی گردن امیر نگاه کرد با صدای هراس آلودی گفت :

او .... گژدم ، گژدم.

از شنیدن این گپ ترس عجیبی بر امير متولی گردید ناگهان احساس چندشی درمهره پشتش کرد و بی خيز و جست را گذاشت و با مشت به سر و گردن و شانه و پشتش شروع به کوبیدن نمود کتی کهنه اش را به يك طرف  و جاکوتش را بطرف دیگر انداخته و شروع به تکاندن پیراهنش نمود. در طول همين مدتی که امیر به تصور خودش مشغول دفع کردن گژدم بود همه حاضرین کف می زدند و از خنده پیچ و تاب میخوردند سر انجام امیر پیراهنش را نیز از تنش کشید و در همین اثنا یك دانه چاکلیت از زیر پیراهنش به زمین افتاد و امیر در حالیکه رنگش سرخ و رقت انگیز شده بود و قطرات در قدر پيشاني اش

 می درخشید و نفس نفس میزد، آه دردناکی از سینه کشیده و با نگاه معصوم و ملامتباری به سوی رئیس نگریست.

رئیس در حالیه چون کودکان قاه قاه می خندیدند رویش را به جانب خانم زیبا کرده و گفت :

- ژنیا ! آفرین صد آفرین با این شیرین کاری ات .

 و به همین ترتیب همه حاضرین ژنیا (خانم دوست صمیمی و برادر خوانده رئیس را) تقدیر نمودند و رئیس که از این کار ژنیا بسیار خوشش آمده بود خنده ابلهانه ایی نمود بازوی ژنیا را در میان پنجه هایش و گرفته و آن را با محبت و علاقه مندی فشار داده و خواست با زهم چیزی بگوید، اما امیر با هیجان و برافروختگی پیش دستی کرد، و گفت:

 - رئيس صاحب : من به كمك شما نیاز دارم مرده مادرم را در خانه گذاشته ام و به توقع كمک نزد شما آمده ام از اینرو خواهش می کنم که برایم كمك انسانی بنمایید هر وقت که معاش گرفتم پول تان را پس می دهم ، رئیس از شنیدن این گپ چینی به پیشانی اش افتاده و با استهزا - لبهایش را بهم فشرد و بعد از مکث کوتاهی چشمان بوم مانندش را به قیافه امير بردوخته و گفت !

- مادرتان چرا مرد ؟

 از این سوال رئيس نزديك بود امير کنترل اعصاب خود را از دست بدهد و با تمام وجودش فریاد زده و بگويد :

اگر شما و امثال شما نیروی کا ر ما را غصب نکنید و بگذارید که همه ما از ثمره کار خود مستفیذ شویم و در يك سطح با همنوعان خود قرار داشته باشم هیچگاه دچار چنين مصیبت ها نمی گردیم ولی افسوس و صد افسوس که شما پولدار ها و مقتدرين همیشه از نتيجه زحمات با چنین عیش می کند. اما امير نگاهش را به اطراف خود گردش داد لب فرو بست , دم نزد وچاره را در آن دید که سکوت کند .

-رئیس دو باره سوالش را تکرار کرد، امیر در دل که پرده اشك چشمانش را پو شانده بود و  بغض حرف زدن را برايش مشكل مينمود سر را به زیر انداخته و با درماندگی گفت :

 - مریض بود پول دوا را نداشتم از بی دوايی و بی نانی مرد و حالا هم پول کفن و دفن او را ندارم.

 رئیس سرش را چون که وی میان خالی با علامت تاسف تکان داده و بعد از لختی تفکر در حالیکه نقش يك خنده تحقیر آمیز روی صورتش باقیمانده بود گفت :

 خوب اینطور.... سپس خودش را بالا قیدی بالای کوچ انداخته گفت :

- تواينطور کن که حالا برو باز صبح همرایت گپ میزنم .

 حاضرین با نگاه های تحقیر آمیزی امیر را می نگريستند و او در حالیکه با خشم و تاثر به سوی دروازه سالون روان بود در همان موقع که قصد خروج از سالون را داشت به تصور اینکه آنان مست هستند و حرفش را نمي فهمند چند  ناسزای نثار رئیس و مهمانانش کرد و در اطاق را از قابش بست و به سرعت خود را به حويلی رساند.

 در صحن حويلی در زير بالکن سگ سفيد و زرگی را دید که به زنجیر  بسته شده و در مقابلش کاسه پراز غذا قرار دارد و سگ بی اعتنا زانو زده چهار طرفش را می بویید امیر ظرف پر از غذا را نگاه کرد دید در بين آن برنج ،

سبزی ریزه های گوشت کچالو و غيره است دهانش پر از آب شد يك لحظه به جایش ایستاده در حالیکه با طمع و حرص نگاهی به سگ و زماني به سوی ظرف غذا میدید گفت :

-ای خدا! اینکه شرط انصاف نیست که انسانها از گرسنگی بمیرند و سگها پلو بخورند من از شدت گر سنگی احساس ضعف و بیحالی میکنم نمیدانم با این حال تا خانه خواهم رسید یا خیر اما این سگ این موجود خوشبخت حتی نگاهی به سوی اینهمه خوراکهای لذيد نمیکند. خداوندا! تو شاهدی که این بی رحم ها، این بی عفت ها چقدر رو به دور از انسانیت و عواطف انسانی با من کردند و مرا مسخره و تحقير نمودند و سرانجام هم نا امید و گرسنه مرا روانه خانه ام کردند. نمیدانم حال خود را به کی بگویم و گریبان خود را نزد کی پاره کنم و به کدام پناهگاه بروم خدایا ! آیا صدایم را می شنوی آیا می بینی که ان غارتگران چگونه از خون ما به عیش و نوش می پردازند و چگونه مارا استثمار مینمایند و از ثمر زحمت ما به عیاشی می پردازند. امير هما نطوریکه چشمش را به کاسه سگ دوخته بود آهسته آهسته بدون اینکه خود بداند چه میکند مثل اشخاص که هیپنوتیزم شده باشد بطرف ظرف غذا کشانده شد در حاليكه آن را از زمین بر میداشت رو بطرف سگی که او را خیره می نگر یست کرده و گفت :

 - بخيالم که تو مدير شدی و دیگر میل به خوردن نداری اگر قهر نشوی من این باقيمانده غذایت را برای خوردن خود و فامیلم می برم. چطور؟ و وقتی دید سگ بدون کوچکترین حرکتی خيره خيره شانه او را نگاه میکند تبسم تلخی در لبانش نقش بسته و گفت:

-اوه حيوانك بي زبان چطور با ترحم به سویم نگاه میکنی : مثليکه در این خانه تنها تو بودی که احساس داشتی و به حالم دل سوختاندی! در همین اثنا که امیر با سگ حرف میزد و خریطه پلاستیکی را از جیبش خارج نموده بود تا غذا را به آن بريزد دفعتا بیادش آمد كه يك روز در یکی از کتابها در مورد غذای فاسد شده و خطرات مسموم کردن آن چیز های مطالعه کرده بود که با در نظر داشت این غذا برای فامیلش زیان آور و غير قابل استفاده بود و همانطوریکه جلو سگ زانو زده بود سرش را با تاسف تکان داد و با صدای آهسته و حزین که از غصه خفه شده بود نهال صحبت را گرفت :

- این هم نشده باشد برای خودت تو را چاق می کند ولی ما را می کشد و این هم جای تأسف است.

 

امیر بی خیال از همه جا با سگ صحبت میکرد که صدای پای او را به خود آورد عقبش را نگاه کرد دید مردی که او را نزد رئیس برده بود  به سویش می آيد ولي امير قبل از آنکه آشپز به او  برسد نگاه محبت آمیزش را بسوی سگی که گوشهایش را بطرف امير تکان میداد انداخته و با چشمان سیاهش که فروغ محبت از آن ساطع میشد سگ را نگریسته و دوان دوان از ترس اینکه مبادا آشپز سر راهش را گرفته و از او شیرینی اش را بخواهد خود را به کوچه رساند.

 

آسمان تیره رنگ به نظر می رسید باد به سرعت و بدون انقطاع می وزید و تا مغز استخوان نفوذ می کرد، دندانهای امیر از سرما بهم میخورد و وزش باد قامت بلند و جسم لاغر او را گاهي بطرف چپ و زمانی بطرف راست متمایل می ساخت،حالش لحظه به لحظه وخیم تر شده ميرفت تا اينكه در يك قسمت راه در حاليكه ضعف و بيحالی شدیدی مینمود قلبش فشرده شده و نقش زمین گرديد.

                                                                                 ***

 

امیر همینکه چشمانش را باز نمود، خودش را در اتاق گرم و مرتبی دید ، به اطرافش نگاه کرد خانه نسبتا غريبانه اما پاك و تمیزی بود چشمانش را دو باره بست و باصدای ضعیفی گفت :

آه .... اینجا کجاست ؟ !

در همین هنگام دروازه اتاق باز شد و پرده آن عقب رفت و شخصی داخل اتاق گردید و با لحن صمیمی گفت :

- امیر جان حالت خوب شد ؟ پس از گفتن این جمله در کنار امير نشست امير آهسته کمپل پشمی را از بالای سینه اش دور نمود و به سوی شخص مذکور نگاه کرد اما با کمال تعجب استاد دوره تحصلیش را ديد اشک در چشمانش درخشید و با صدای لرزاني گفت:

- اوه استاد محترم ،خدا را شکر که شما را بعد از مدتها زنده و صحت می بینم سپس با ناتوانی از جایش برخاست د ست های مرد را که زمانی و معلم. تار یخش بود بوسیده و به چشمانش مالید. استاد زیاد تغییر نکرده بود تنها کمی لاغر شده و موهایش به سپیدی گراییده بود ولی مثل سابق نظيف و خوش قواره بود، شمرده شمرده و با وقار صحبت میکرد و مثل پدری که بعد از مد تھا بدیدار پسرش نایل شده باشد سر و روی امیر را غرق بوسه نموده و با ملایمت گفت :

- توچرا اينقدر لاغر شده ایی؟ 

- امیر سکوت نمود و استاد درحاليكه بدقت به قیافه اش نگاه میکرد اضافه نمود:

-امیر تو شاگرد خوب و لايق من بودی و استادانت هیچوقت تو را فراموش نکرده اند پس بگو چه چیز باعث شد که ترك تحصیل کردی ؟

-امیر با ز هم سکوت نمود ولی استاد خود را به او نزدیکتر نموده دست خود را بالای شانه اش گذاشت و با ملایمت پرسيد : --امیر چرا حرف نمیزنی ؟ بگو در این وقت شب کجا می رفتی؟!

 امیر سرش را بلند کرد در حاليكه دو قطره اشك بر گونه اش می لغزيد گفت:

-استاد محترم چه بگویم و چرا دل شما را اندوهگین بسازم قصه زندگی من دراز است بهتر است در این باره چیزی از من نپرسید.

 استاد با اصرار زیاد از او تقاضاء نمود که ماجرای زندگیش را برای او تعریف نمايد در غير آن آزرده خواهد شد. امیر در حالیکه نگاه مغموم و افسرده اش را به چشمان میشی و خوشرنگ استادش دوخته بود و در آهنگش اندوه موج می زد شروع به شرح ماجرای زندگیش نمود:

*                     *                   *

همینکه گپهای امیر تمام شد اتاق در سکوت فرو رفت ، فقط از بیرون صدای زوزه باد شنیده می شد که چون زن كودک مرده و ناآرام با فریاد های دردناک و گوشخراش خود می خواست درد مرگ فرزند را از سینه خود بیرون اندازد خاطرات گذشته چنان به مغز امیر هجوم آورد ده بود که خیال می کرد اندوهی به بزرگی و عظمت کوهی به قلبش فشار می آورد، اما استاد با آه دردناکی که از سینه کشید دنباله افکار او را قیچی کرده و با مهربانی گفت :

- پسرم عیب کار در اینجاست که در جامعه ما نیروی حقیقت ضعيف است و این تنها تو نیستی که چنین سرنوشت المباری داری، بلکه از دست این انسانهای بی رحم همه مردم زندگی فلاکتباری دار ند. همین چند سال قبل یکی از همین

 نازپرورده ها که  به جز مدپرستی و به گفته خودش بد ماشی ، چیزی در دماغ نداشت، شاگرد من بود باور کن آنقدر تنبل و نالايق بود که در روز امتحان تصور کردم زبانش را در منزلش فراموش کرده من هم نمره که در خور لیاقتش بود برایش دادم ، اما چند روز سپری نشده بود که مرا به اتهام تحريك شاگردان علیه حکومت از وظیفه ام برطرف کردند، اما من دانستم موضوع از چه قرار است و از کجا نشات کرده چون مرجع بازخواست و عدالت نبود که آنجا مراجعه نموده و بیگناهی خود را به اثبات برسانم، لذا مجبور شدم بدون چون و چرا در خانه ام بنشینم و از آن به بعد زندگی تراژدی من نیز آغاز شد که فعلا باعث ضیاع وقتت را نمیگردم ولی صرف همینقدر میگویم که انسان بايد در مقابل حوادث و مشکلات زندگی زانو خم نکند و تا میتواند از تحمل و تعمق کار بگیرد زیرا حل چنین مسایل و دشواری ها در يك جامعه بی قانون کار کو چك و ساده نیست . برای رفع این معضلات باید سعی و تلاش دامنه دار صورت بگیرد و در چنین مبارزه ایی اگر انسان قربانی هم شود بی جا نخواهد بود، پس از گفتن این جملات آهی از ته دل کشیده و بطرف امیر که بصورت لاينقطع سرفه میکرد و مرتعش میگردید مدت مدیدی نگریست و پس از لحظه تفکر دستش را آهسته به جیب بغلی اش برد. و چند نوت كاغذي از آن خارج نمود ابتدا آنرا بدقت شمرد و بعدا آنرا دو قسمت نمود آن قسمت را که مرکب از نوتهای

 فرمو ده تری بود دوباره درجیبش گذاشت و متباقی را بطرف امیر که تازه سرفه اش آرام گرفته بود و با انگشتانش قطرات اشك را از چشمانش پاك مینمود دراز نموده و گفت:

-امیر جان این پول نا چیز را که با خود دارم برایت میدهم . شاید تا اندازه ای برایت کفایت کند چون شروع برج است من کمی پولدار هستم، زیرا همین دیروزشاگردهایم را که درس خانگی میدهم حق الزحمه ام را آوردند .

امیر ابتدا سرش را پائین انداخت سپش با خجالت و شرمندگی دستش را بطرف وی دراز کرده و با تشکر پول را از نزد وی گرفتن و اضافه کرد:

- استاد محترم ، کوشش میکنم پول تان را زودتر برسانم!

 امیر با گفتن این جمله در حالیکه آثار گرسنگی از لبهایش هویدا بود از استاد اجازه مرخص شدن گر فت استاد مثل پدر دلسوزی دقیقا نه سرا پای او را با نگاه پر از احساس نظر اندازی کر ده بلکه بطرف انباری ر فته و بالا پوشش را از آن بیرون آورده و آنرا به امیر داد که بپوشد تا از شر سرما در امان باشد زیرا لباس هایش مرطوب و ناکافی بود امیر سرش را پائین انداخت و با حالت رقت انگیز گفت:

-همین احساتت را تا عمر فراموش نمیکنم بیشتر از این نمیخوام مرا شرمنده لطف بیش از حدتان کنید استاد وقتی دید امیر از پوشیدن بالاپوش می رزد با سنتنای دلسوزی خودش آنرا به تن امیر کرده و گفت: ما و شما بايد به يكديگر كمك كنيم و به صورت يك خانواده با هم دوست و یکرنگ باشیم، تا در آینده بتوانیم برای کسب حقو ق خود کاملا با هم متحد بوده و دشمنان را مغلوب نما ئيم و  يك جامعه فاقد از استثمار فرد از فرد بوجود بیاوريم. امیر لبخند تلخی زده و   با آه موزانی گفت:

- از محبت شما ممنونم شما راست میگویید.

 استاد تا دروازه کوچه او را همراهی نمود. در بیرون دیگر برف نمی بارید و باد هم از شدت خود کاسته بود در سرك

 جنبنده ایی دیده نمیشد تا چشم کار میکرد برف بود امیر به سرعت گام بر میداشت يك لحظه به نگرش رسید که باید پولها را بشمارد روی این منظور به اولین خانه ايی که رسید و دید بالای دروازه آن چراغ نصب است در روشنی چراغ ايستاده و شروع به شمردن پولها نمود، تقریبا دو نیم هزار افغانی بود ولی همینگه میخواست آنرا دوباره در جیبش بگذارد صدای آمرانه ایی او را به جایش میخکوب نمود:

- بی حر کت ! دستها بالا!

امیر تکان خورد و سرش را بلند کرد و در چند قدمی اش پولیس میانه سالی را دید که لوله اسحله خود را بطرف او گرفته. امیر که از این حرکت دچارتعجب شده بود گفت:

 - من ، من چیزی نکرده ام باور کنید خودش این پولها را بمن داد.

- پولیس با صدای خشنی فریاد زد:

-خاموش احمق ! خودش چطور پولها را به تو میدهد؟ بگو او را کشتم و پولهایش را گرفتم.

از شنیدن این گپ لرزه بر اندام امیر افتاد و در حالیکه از شنیدن خبر مرگ استاد سرش بدوران افتاده بود و تصور می کرد که آسمان تمام سنگینی اش را روی قلب وی انداخته با لکنت زبان گفت: باور، باور کنید قسم میخورم ... که، که من ..... او را نه کشتم، تا وقتی که از منزلش، خارج هم شدم ز نده بود. . :

پولیس در حالیکه دستهای امیر را ولچک میکرد گفت :

- احمق تو با این حیله هایت نمیتوانی از چنگ قانون فرار کنی.

*               *               *

امیر با رنگ زعفراني قيافه اندوهگین و بدن لرزان در مقابل مامور پولیس ناگزیر بود با وجود گرسنگی تشنگی و غمی که به اندازه يك كوه بر وجودش فشار میاورد به سوالات او جو اب  بدهد مامور پولیس بدقت و تحقير به قیافه امير نگاه کرد سپس با لحن غرور آمیزی گفت :

-با این پوز و چنه مردني و كثيف چگونه با سنتهای مهارت قیافه اشخاص نجیب را بخود گرفته ايي!

 تو ناانسان وحشی مگر شرف و ترحم نداشتی که به خانه يك انسان بیگناه رفتي و او را کشتی و پولهايش را سرقت نمودی؟

بعد از مکث کوتاهی بازهم با تمسخر اضافه نمود:

آنهم چه پول گزافي :دو نیم هزار افغاني! آنر ا چه میکنی به خیالم که بالاپوش برایت می خری؟!

 زيرا اين بالاپوش به جانت خیلی کلان است شاید با داشتن چنین بالاپوشی مورد توجه زنان و دختران قرار نمیگرفتی.

در این اثنا همکار دیگرش که در مقابل میزش بالای کوچی نشسته بود خنده بلندی نموده و با تحقیر و تمسخر گفت:

- میگه شتر را گفتند که چرا گردنت کج است بیچاره با ناتوانی جواب داد: کجایم راست است که گردنم راست باشد.

این بدبخت هم تنها غم بالاپوشش، که نیست مجبور است غم بوتهای لواشه پطلون کوتاه و يخن قاق قور زده اش را نیز بخورد تا مورد توجه جنس لطيف قرار بگیرد و ....

مامور پلیس نگاه های معنی داری با همکارش رد و بدل کرد، سپس با تنبلی روی کوچ لميده و با نیشخند گفت:

-به خیالم که تازه کار است اگر مسابقه دار می بود اول اینکه ما او را می شناختیم ، اقلا سر و ضع نسبتا مرتب بهداشت و مهمتر از همه بخاطر این پول ناچیز بخود زحمت نمیداد باز هم همکارش درحالیکه گپ های مامو ر پولیس را با سر تائيد ميكرد با ملایمت خنديده و گفت:

- حرامزاده وقتی آدم کشته بودی ، سر یک سه چهار لك افغانی خو میکشتی ، که دردهای ما هم دوا میشد و خيرت بما هم

می رسید در اینوقت با چند نفر همکاران دیگرش که در گوشه اتاق دور میزی کنار هم نشسته و مشغول نوشیدن شراب بودند و گیلاس های شان مرتب پر و خالی میشد و با اشتها می نوشيدند يكجا قاه قاه خندیدند و یکی از آنها در حالكيه از مستی زیاد چون تکدرختى در مقابل باد کج و راست میشد از جا برخاسته و به طرف امیر رفته و گفت :

- و یا حتما چیزهای دیگری از قبیل جواهرات و زیورات و لوازم خورد و ريزه قیمتی دیگر نیز از آنجا برداشته ایی و آنرا در جایی پنهان کرده ایی ، اما بهتر است حقیقت را بگويي ! همکار دیگرش بی آنکه رویش را بر گرداند گفت :

- دیگر چاره هم ندارد غیر از اینکه حقیقت را بگوید .

امير نميدانست که چه بگويد ، تصور میکرد که این سخنان را در عالم رویا میشنود ، او در زندگیش هر نوع مشکلات را پیش بینی کرده و تحمل کرده میتوانست، اما این اهانت ها و این اتهام را که منجر به بی آبرویی اش میشد غير قابل تحمل میدانست و از این سبب درحالیکه بغض راه گلویش را می فشرد و گپ زدن را برایش مشکل مینمود با صدای خفه ایی گفت :

- شما نمیتوانید این اتهام را بمن ببنديد زيرا من مرتکب اینکار نشده ام او استادم بود مثل پدر ... و دیگر حرف در دهانش خشك شد زیر سیلی مامو ر پولیس گونه اش را نوازش نمود.

امیر در حالیکه با دست جای سیلی مامور پولیس را ميماليد گفت :

-صا حب چرا به من وقت نميدهيد كه گپ بزنم چرا نمیگذاريد حقیقت را بگویم و چرا سعی مینمائید مرا متهم بسازيد.

 مامور پولیس با استهزا و خشم گفت :

-بگو ، بگو حقیقت را بگو و اگر نگویی هم چندان مهم نیست زیرا همکاران ما حالا از محل واقعه بر میگردند و همه چیز حل میگردد .

 در همین اثنا که امیر با صدای حزبن و ملایم مشغول حرف زدن بود و قلبش از غم و اندوه زیاد به شدت می تپید ؛ چند ضربه بدر خورد ابتدا پولیس وارد شد و تعظیم کرد و متعاقب آن استاد.

امیر به محض دیدن استادش از خوشی فریاد کشید و با شادی مانندی از جایش برخاست دستش را به گردن استادش حلقه نموده و سر و رویش را غرق بوسه کرده و با اهنگ شعف آلودی گفت :

-خدا را شکر که این موضوع حقیقت نداشت و من شما را زنده و سالم می بینم در این موقع لبخند نافذی روی لبهای استاد نقش بسته و نگاهش را به چشمان امیر دوخته گفت :

 - من زنده و سلامت هستم، ولی قضا و قدر وقتی سر نوشت انسان را به بازی میگیرد نه رحم می شناسد و نه عدالت، بازی تقدیر با تو همینگونه است آقای پولیس بی جهت به شما مظنون شد و دردسر برای تان فراهم کرده است.

 مامور پولیس که از خجالت رنگش سرخ شده بود و با نوك انگشت زنخش را می خارید رو به جانب استاد کرده و با صدای آمرانه ایی گفت:

-آقای محترم آیا شما این شخص را می شناسيد؟ استاد مکثی نمود و از روی تحقیر به مامور پولیس نگریسته و گفت:

- شما می بینید که من او را می شناسم اسمش امیر و زمانی شاگردم بود و بعد از مدتها تصادفی او را امشب دیدم. مامو ر پولیس درحاليکه مژه هايش در زیر عينك سفید مشکوک نه بهم می خورد خشم آلود از جایش برخاسته درحاليكه عرض و طول اتاق را می پیمود پرسید: . چطور شد که او را بعد از مدتها ديديد؟

 این سوال برای استاد سنگین بود. ولی بروی خودش نیاورده و موقرانه گفت :

-تازه از منزل یکی از آشنایانم که برای پسر و دخترانش درس خانگی میدهم برگشته بودم که دیدم در کنار سرك مقابل خانه ما مردم مثل مور و ملخ دور هم جمع شده بودند باو جوديکه شب نا وقت شده بود. و باید زودتر بخانه ميرفتم ، ولی با آن هم حس کنجکاویم تحريك شده و من هم به جمع تماشاچیان پيوستم دیدم جوانی با قیافه زرد و لاغر با حالت نزاری بالای یخها و برف بیهوش گرديده و هر کس به نوبه خود در مورد وی چیزی میگوید. این قیافه آشنا بنظرم رسید ولی نمیدانستم او را در کجا ديده ام نزدیکتر رفتم، سرش را به عجله بلند کرده و بالای زانویم گذاشتم و بسیار تامل و دقت کردم تا او را بشناسم . دراينوقت یکی از عابرين صد اکرد که ما جيبهايش را نیز پليديم اسنادی که بتواند هویتش را معرفي نمايد نزدش و جود نداشت در همین اثنا بود که ناگهان بیادم آمد که او امير و زمانی شاگردم بود ، به كمك یكی دو همسایه ام او را بخا نه ام بردم . تا اینکه بهوش آمد . مامور پولیس که بحالت تفكر گوشه لبش را به دندان می گزید گفت: -خوب بعد چه شد ؟

 استاد که از خشم قیافه اش قرمز شده بود و از خشم پره های بینی اش می پرید باصدای نسبتا بلندی گفت:

- مامور صاحب پولیس بخيالم که لزومی نداشته باشد که بیشتر از این ما و شما مزاحم این شخص گردیم و با سر هیچ گپ بزنیم این شخص بی گناه است و من فکر میکنم که اگر بگذارید برود بهتر خواهد بود۔ زیرا مادر بیچاره اش امروز فوت کرده و تا حالا بی کفن درخانه مانده و این مسكين عقب قرض میگرديد تا تصادف او را نزد من آورد.

 در این اثنا پولیسها با هم نگاههایی رد و بدل کردند و یکی آنها گفت:

- ببخشید وظیفه ما ایجاب می کند تا مرده مادر این شخص را از نزديك به بينيم استاد شانه هایش را بالا انداخته و با قیافه مکدر گفت:

- بفرمائید مانعی ندارد متعاقب ابن گپ همه برخاستند او امیر نیز با پاهای لرزانش که حس میکرد دیگر توانایی راه رفتن را ندارد از جایش برخاست و همه به راه افتادند.           ***

ساعت در حدود یازده شب بود که به منزل نیمه مخروبه امیر رسیدند صدایی بگوش نمیرسید مامور پولیس رو به همکارش کرده و با حسن تردید آمیزی آهسته گفت: عجب مثل اینکه کاسه ایی زیر نیم کاسه است و اینها دروغ میگویند زیر ا در این جا مسکوت مطلق حکم فرماست و شباهت به مرده خانه ندارد. همکارش با صدای واضحتری اضافه کرده و گفت:

- در این جا چگونه مرده شده که نه صدای گریه میاید و نه صدای ناله ؟ امير که از شدت خشم و اندوه به انفجار رسیده بود با صدای لرزان و عصبانی گفت : مامور صاحب پولیس مگر شما نمیدانید که بینوایان بر مرگ همدیگر غمگین

نمی شوند . زیرا در زندگی بینوایان تنه لقمه نان آنان را زورمندان و غاصبان از دهانشان غصب کرده و کسی نباشد که حق تلف شده آنها را جبیره نماید ، فقط يك بار چانس به انها رو می آورد و از مرگ تدریجی به مرگ آنی که خیلی راحت تر است موصل شان می سازد و از چنگال اجتماع خونخوار و بی رحم نجات شان میدهد .

 مامور پولیس و همکارانش چپ چپ بطرف وی نگریسته و بدون اینکه چیزی بگویند سکوت اختیار نمودند .

دراينو قت عقب دروازه اتاق در دهلیز سیاه و دود زده که از کنج های آن تارهای جولا آویزان بود رسید امیر در اتاق را باز نمود و همه داخل اتاق شدند و با صحنه جگرخراشی رو برو گردیدند .

 چراغ تیلی پرتو کم نورش را به روی مرده مادر امیر که به حالت زاری در بستر پینه پرو کهنه اش افتاده بود و قیافه اش نشان میداد که در زندگی خیلی رنج کشیده پخش میکرد و صفیه خواهر امیر بالای سر مادرش نشسته  در حالیکه دستمال بزرگی را بدهن گرفته بود و سعی مینمود صدایش بلند نشود خمو شا نه مثل ابر بهاری می گریست و گاهی مو های مادرش را به دست گرفته به چشمانش ماليد می بو سید و زمانی هم از فرط اندوه دستهايش را دندان گرفته و به موهای خود چنگ زده و در حالیکه به قيافه مادرش نگاه میکرد مثل ديوانه ها با او صحبت کرده و می گفت :

 

- مادر! امشب مھمانم ھستی, چراگپ نیمزنی ؟ صبح از پیشم میروی آه که استخوانهایت در سنگھای قبرستان به تکلیف خواهد شد. مادر فردا شب بی تو مرا کی خواب می برد مادر چطور دلت شد که ما را تنها بگذاری و بروی؟! مادر ما را هم با خود ببر . سپس از روی پیراهن کمر چین چیت گلدارش چنان به زانوانش چنگ میزد که تصور می شد گوشت هايش كنده می شود.

 برادر کوچک در پایان پای مرده مادرش نشسته در حاليكه يك تو ته نان را بدست گرفته بود بی سر و صدا دانه دانه اشك میریخت ولی همین که متوجه ورود برادرش شد به عجله از جایش بر خاست. و با گلویی پر از عقده پرسيد :

- برادر جان دكتر آوردی؟ بين مادر جانم تا به حالا جور نشده مادر لیلا که ضعف کرده بود داکتر آمدو او را زود جور کرد نمی فهمم مادر من چرا جور نمی شه؟! البته از گرسنگی زیاد اینطور شده خوب شد که چند داکتر آوردی. حالا که این داکتر ها مادرم را جور کردن، من این نان را که از پیش مرغهای هسمایه گرفتیم برایش میدهم که بخورد. با دیدن این صحنه موج اشك در چشمان حاضرین انباشته شد و امیر که دیگر صبر و تحمل خود را از دست داده بود با آن افسرده و روح ناتوان خود را با لای پاهای مادرش انداخت، بغضش ترکید و شروع به گریستن نمود.

 

*                  *                *

سه روز از فوت مادر امیر سپری شده بود، امیر برای اولین بار پس از مردن مادرش بوظيفه آمد و در حاليكه يك د نیا غم و الم بر قلبش سنگینی میکرد و با ناتوانی تمام کارش را انجام میداد یکی از مستخدمين و ارد اتاق شد و گفت :

-  امیر ر ئيس صاحب شما را خواسته و همرای تان کار دارد.

امیر چند لحظه به فکر فرو رفته و با خود زمزه کرد که آیا رئيس با من چه کار خواهد داشت سپس خودش جواب سوالش را یافت و با رضایت خاطر اضافه کرد:

 - فهمیدم حتما زرویه ايكه آنشب با من کرده پشیمان شده و حالا میخواهد جبرانش كند امیر با قدمهای متین با شادی بینظیری بطرف اتاق رئیس روان گرديد و ابتدا چند ضربه با انگشتش بدر نواخت بعد به آهستگی وارد اتاق شد، رئیس را ديد که عقب میزش نشسته نزديك رفت و سلام کرد. رئیس بدون اینکه جواب سلام او را بدهد سرش را با غرور بلند کرده و مستقيم نگاهش را به چشمان امیر فرو برد و با لحن سرد و یخ زدی پرسید:

- تو آنشب برای چه به منزل من آمده بودی؟

 اما قبل از آنکه امیر لب به سخن بگشايد تيلفون زنگ زد و رئیس با عصبانيت تيلفون را برداشت و با صدای بمی گفت :

  بلی بفرمائيد .

از آنسوی تیلفون صدای طیف زنی بلندشد. در اين  وقت قيافه رئيس از هم باز شد و خشم و غضبش جای خود را به تبسم و ملا حت سپرد و در حالیکه با چوکی چرخدارش خود را گاهی به این طرف و گاهی به آنطرف دور میداد و دستش را بالای قلبش می ماليد با صدای نوازش گرانه و محبت آمیز گفت:

-او عزيزم ! خب شد تیلفون کردی ژنیای قند ! بسیار منتظرت بودم ، بلی همین امشب میایم از طرف او بیغم باش به ریتا وظیفه داده ام چنان او را سرگرم کند که آمدن به منزل را فراموش نماید و تا صبح نزد وی بماند در آنصورت می فهمی! من و تو میتوانیم با کمال اطمینان شب را با يك ديگر سپري نماييم ! چی؟ عادت ندارد؟! نخورد که عادت ندارد ريتا خودش شراب است آنطور او را مست کند که گفتم حاجت شراب نباشد. ژنیای عزیزم ! بيغم باش ريتا در این زمینه به قدر کافی مهارت دارد و او هر گونه مرد سر براهی که باشد، ريتا با ناز و کرشمه اش او را افسون میکند و به زانو میکشد .

اوه  ژنیا نترس ! با پول هر چیزی را میتوان انجام داد، از یکطرف ريتا مورد اعتماد است و از طرف دیگر پول ضرورت دارد  می فهمی دست برادرش را در کدام فابريكه ماشين قطع کرده و او برای تداويش يك شاهی هم ندارد، مجبور است به هر ترتیبی شده پول بدست بیاورد تنها مسله همان نوکر مزاحم و احمقت میماند، آنرا هم من برایت راهنمایی میکنم که چگونه از سر راهت برداری گوش کن :

-همان گلو بند مروارید را که من به مناسبت سالگرد ازدواجت تحفه آورده بودم پنهان كن و بعدآ به پولیس تيلفون نما و بگو که گلو بندم مفقود گردیده و من بالای همین نوکرم اشتباه دارم به این ترتیب به بسیار آسانی از شرش نجات پیدا میكنی . حتی خشویت نیز دیگر از او جا نبداری نمیکند.

 اوه عزیزم باز همين گپها را می زنی من برایت اطمینان میدهم که او حتما شب را با ریتا سپری می کند آخر او چطور مرد باشد که از زن و شراب خوشش نیاید آنهم مثل ريتا.

 بس کن تراولا  گپهای ساده ساده نزن نمی فهمم از چی وقت به این  ترسو شدی.

خارج رفتن که آدم را سرشا ر میسازد ولی تو چرا؟ مقصد من دیگر انتظار کشیده نمی توانم، دیگر از این گپهایت خسته شدیم پس لحظه ای گوش فرا داده و قاه قاه خنديد. درحالیکه زنگ صدايش رنگ تمنا و بستی بخود گرفته بود گفت :

 گوش کن عزیزم بسیار  پشت گپهاهای بیهوده نگرد  و همین حالا اینکار را کن چا ره خشویت را نیز خودت کن بيك ترتیبی برای او دوای خواب بخوران اوه ... بیغم باش بیکی دو تا بليت بلا هم او را نمیزند عمرش را خورده پروايش را نداشته باش.

 چاره پسرش را من کردم چاره ما درش را تو کن و زیاد هم نترس زيرا او مردی نیست که تو از بابت او اینهمه ترس و هراس را بدلت راه بدهی او به جز يک مشت مدارك تحصیلی و یک فامیل بی بضاعت دیگر در زندگی چیزی ندارد و اين تو احمق جان بودی که عاشقش شدی و حالا هم با سرما به سرشار پدرت زندگیش را تضمین کرده ایی. او باید مثل یک برده و غلام زر خریدت باشد و در مقا بل هيچ عملت واکنش نشان ندهد قبول!

بلي ، بلی ژنیای عزیزم تا ديدار شب خداحافظ.

 در حاليكه تبسم رضایت بخشی در لبانش نقش بسته بود گوشی تلفون را در جایش گذاشته و دستی به سر طاسش کشید و چشمانش را بلند کرد اما همینکه نگاهش به امیر افتاد مثل اینکه از عالم رویا بیدار شده باشد تکان خورد و درحالیکه چپ، چپ به سوی امیر می نگريست و عضلات چهره اش در مرتعش شده بود با نا را حتی مژه زده و گفت :

 هان! گفتی برای چه به منزل من آمده بودی؟ :

 امیر با تواضع جواب داد :

-        صاحب، برای پول.

 رئیس بعد از اندکی تفکر سرش را تکان داده و گفت :

- برای پول آمده بودی و از اینکه من برایت ندادم قهر شدی و مرا توهین کردی. سپس از جایش برخاست، در حالی که با خشم آلود عرض و طول اتاق را می پیمود با بی ادبی تمام گفت :

- چرا برای پول آمده بودی بر من حق با به طلب داشتی یا خواهرت را سرم فروخته بودی؟

- امير از شنیدن این گپ احسا س کرد ضربه ی سنگینی به مغزش فرود آمد و جودش داغ گردید پنجه هایش متشنج شد نگاه خشم آلودش را به رئیس  افکند و دلش خواست مثل فنر از جایش بسوی رئیس پريده و در گوشه اي از  اتاق او را چنان زیر مشت و لگد گرفته و انقدر گلویش را بفشارد تا برای همیشه زبان بی ادبش خاموش گردد ، ولی ناگهان بیادش آمد که او یگانه نان آور فاميلش است و نبا ید خواهرش را چنان در بی تکیه گاهی و تهیدستی قرار بدهد که مانند ريتا به خاطر پول و تامین معشیت خود و برادر کوچکش تن به هر پستی بدهد روی این ملحوظ سرش را پائین انداخته و با دستپاچگی گفت :

 رئيس صا حب باور کنید من شما را توهین نکرده ام هر کس برای شما گفته دروغ میگوید.

 رئیس با مشتش روي ميز کو بیده و با صدای غضب آلود و خشمناکی فریاد زد:

- خاموش احمق بی شعور باز هم توهین میکنی ! دوستان من چگونه دروغ میگویند همه آنها به و ضاحت صدایت را شنیده اند که گفته ای :

- لعنت بر شما سفاکان که قطره قطره خون ما را می نوشید و از ثمرة زحمات ما به عیش و عشرت می پردازيد.

 همه چیز به یاد امير آمد و به گناه خود پی برد. اما با آنهم خونسردی اش را حفظ کرده و با ادب واحترام در حالی که انگشتانش را میان هم فرو میبرد و چشمانش را به نقش های قالین ابريشم دوخته بود گفت :

- رئيس صا حب من فکر نمیکنم اینطور گفته باشم آنها شاید غلط شنیده باشند .

 رئیس باز هم از این گپ امیر بر آشفت و با صدای که زیادتر به غرش شباهت داشت داد دزد :

-فضول بيشرف دروغ نگو ، برو، برو گمشو و قيافه کثیفت را از نظرم گم کن دیگر سر از فردا حق نداری پایت را در شرکت بگذاری برو دیگر کارت ندارم رئيس مثل لبلبو سرخ شده بود و شریان های گلویش آماس کرده و عرق در پیشانی و شقيه ها یش جمع گردیده بود.

 از شنیدن این گپ امير تصور نمود از ساختمان بلندی به زمین سقوط نمود بنای عذر و زاری را نمود رئیس با تحقير تمام او را از اتاق خارج نموده و برایش اخطار داد که سر از فردا حق ندارید در شرکت بیایید . امیر در وضعی که قلبش از غم ، اندوه و تشویش زیاد می تپید آه ژرفي کشید و از اتاق خارج شد در بيرون از اتاق تعداد زیادی از کارگران را دید که در دهلیز جمع شده و هر کدام با نگاه های عجیب و غریبی به او می نگريستند امیر سرش را پائین انداخت و دوباره رفت شروع به کار نمود ولی هنوز چند لحظه سپری نشده بود که دوباره همان مستخدم پیر با قد نسبتا خمیده و لباسهای کهنه و فرسوده و کفشهای پیوند زده که از حد معمول در پایش کلانتر بود وارد اتاق شد و با لحن متاثری گفت :

امير بچم رئیس صا حب بره گفت که به امیر بگو هرچه زودتر وظیفه را ترك كن و پشت کارت برو در شير آن چنان بلای سرت بیاورم که حظ ببری .

 امیر چند لحظه متردد به جایش ایستا د و در دل با خود جوانمود :

 در مقابل اينقدر جان فشانی و کار با صداقتی که در طول خدمتم برای این مرد سفاك و بی عاطفه انجام دادم انتظار چنین رویه را از طرف او نداشتم ولی اشتباه من در همین جا بود که تا هنوز هم به حقيقت و دروغ پی نبرده ام در حاليكه رنگش پریده بود و لبهایش می لرزید؛ چاره ايي ندید جز آنکه امر رئیس را اطاعت نمايد. دستهایش را با پیشبند چرکیش پاك نموده و لباسهای کارش را از تنش خارج کرد و رو به همکارانش نموده و با صدای لرزان و بغض آلود و گفت :

رفقا! من می روم اما این بار اگر خواهر و یا برادرم به اثر گرسنگی مرد قسم بخدا که انتقامش  را از رئیس خواهم گرفت.

 

چون امیر جوان نجبت صمیمی و مهربان به  دو همکارانش از این امر نهايت متاثرشده ند اما چاره ایی نداشتند همه به اصطلاح آيينه او را بروی خود می دیدند و می دانستند که اگر يك كلمه از حقایق زندگی ازدهانشان خارج گردد به سرنوشت او مبتلا خواهند شد. در حالیکه دلهای شان مالامال از غم و الم بود و برق أشك در چشمانشان می درخشید و فشار اندوه گلویشان را می فشرد بي اينكه گپی به زبان بیاورند ، هر کدام به نوبه خود امیر را در آغوش گرفته و خداحافظی نمودند امیر وقتی از شرکت خارج شد و راه منزل خودش را در پیش گرفت زانوانش می لرزید و حالش متلاطم شده بود مثل دیوانه ها با خود حرف میزد و آینده در نظرش تار می نمود و احساس می نمود که در دریای طوفانی افتاده که ساحل را نمی بیند با خودمی گفت: اگر چه انتحار از شجاعت و مردانگی بدور است و يك مرد مشکلات زندگی را هر چند تلخ و درد ناك باشد باید با حوصله و فراخ دلی متحمل گردد ، اما با آنهم اگر تکلیف خواهر و برادرم نمیبود من اینکار را می کردم و خود را از شر این زندگی که هر لحظه کامم را تلخ و تلختر می سازد نجات میدادم .

-امیر همانطوریکه راه میرفت ، باد در گوشهایش زوزه میکشید و دانه های سرد و پی در پی باران که انگار در فضای سرد و مه آلود، باران چون ریسمان از دل ابر تا زمین کشیده شده است چهره اش را به شلاق می بست احساس نمی شد که همیشه باران می ریزد بلکه به نظر می رسید که همه جا ازدل ابر تا روی زمین را آب گر فته... پاهایش در گل و لای فر و می رفت و در پشت نگاه ملال انگیز و افسرده اش اشك گرم می رقصید و درباره رئیس اندیشیده و در دنیای افکار خود در حالیکه خشم در وجودش شعله می کشید او را محاكمه و محکوم میکرد و در همین وقت ناگهان صدا یی او را بخود آورد. صدا آنقدر وحشت آور بود که همه عابرین را تکان داد .

 امیر سرش را بلند کرد و موتور بنز نخودی رنگی را دید که در يك قدمی اش قرار دارد. امير آنطورغرق دنیای خودش بود که هنوز هم نمیدانست چه واقع شده مات و مبهوت به اطراف خود نگاه می کرد. در همین وقت بود که مرد نسبتا مسن و بلند بالایی که صورت گندم گونه بینی باریك و ریش انبوه داشت ، لباسهای سفید و کرتی سیاه به تنش و دستار فولادی به سرش بسته بود خشمگین از موتور پا ئین شد راننده اش نیز از عقبش آمد خودشان را به امیر رساندند مرد تسبیحش را در جیبش گذاشت و سیلی محکمی بر روی امیر نواخته و با غضب فریاد زد:

 احمق کور هستی که مقابل موتور میایی ؟ امیر از شنیدن این گپ رنگش پرید فهمید که خلاف مقررات ترافیکی گام بر داشته نگاهی از روی ناتوانی به مرد انداخته و با لحن درد آلودی گفت:

- ببخشید من قصدا اینکارو نکردم حواسم .......

 مرد دومین سیلی را برویش نواخته و سخن را دردهانش خشك نمود و در حالیکه سر تا پایش را با تعجب میدید با آهنگ زاهدانه و تمسخر آلودی گفت:

-میدانم ، میدانم که حواست در سرت نیست و تشنه هستی . از چشمان سرخت معلوم میشود که به مرگ خورده ایی ، نزدیک بود که از دست تو بی دین یک حادثه بسر ما واقع شود یا با پا به پا کدام چیز دیگر تصا دم کنيم ويا اینکه ترا مردار نماييم صد روپيه ره آدم نیستی هزارها روپیه مصرف کنیم تا از گیر ترافیک خوده خلاص نماييم.

 دراین و قت چند تن از عابرین که شخص مذکور را می شناختند و می دانستند که مالک یکی از فابریکه هاست و در ضمن ملاک بزرگی نیز می باشد نزدش شروع به تملق نمودند و راننده وی نیز که به تقلید از مالک موتور بادی به گلو انداخته بود رو به طرف امير کرده و با لحن تمسخر آمیزی گفت:

 - بقه و پخمالک زدن!

تو را چه به شراب و کباب از او کرده برو برایت یک جوره کالا بساز که شکل و شباهت آدم را پیدا کنی ، شراب زهرت شود حالا ما را در بلا داده بودی.

 دیگران هر کدام به نو به خود امیر را که باعث عصبانیت چنین شخص محترمی شده بود سرزنش میکردند و با احترام خاص در حالیکه یکی دست و دیگری ریشش را می بوسید، حاجی صاحب ، حاجی صا حب ، گفته او را بداخل موتورش بردند و امیر از شرش خلاص شد. بعد از رفتن حاجی صاحب همه عابرین گپش را پذیرفته و قبول کرده بودند که امیر زیر نشه الكلول متوجه اشارت ترافیکی نشده نظم و مقررات ترافیکی را بهم زده همه با تحقیر و تمسخر او را نگاه میکردند و برایش سخنان غليظ و نیشداری میزدند.

 امیر در حالت عجیب و شرح ناشدنی قرار گرفته بود قیافه اش از خشم و عصبانیت سرخ شده و دستهایش را با ناراحتی بهم می فشرد و یکایک را خاموشاند ورانداز میکرد.

 دلش میخواست فریاد بزند و از خودش دفاع کند ، اما عقده راه گلویش را گرفته بود در حالیکه با انگشتانش دکمه های بالاپوش فراخ و خاکی رنگش را می بست و با دست دیگرش جای سیلی را در گونه اش می مالید براهش ادامه داد ولی در همین اثنا موتور دیگری به سرعت از کنارش گذشته و گل و لای را چنان به سر و رویش پراکنده ساخت که هر

بیننده ایی با دیدن قيافه مضحك وي به خنده می افتاد.

 سه چهار دختر مکتب که لباس های شیک و گرم زمستانی به تن و چتری های رنگارنگی بدست داشتند و میخواستند از کنار امیر رد شوند و قتی چشم شان به او افتاد، همه یکصدا به خنده افتادند و یکی از دخترها با لحن شيطنت باری گفت :  - او دخترها این قندولك را می بینید که خود را چه جور کرده! و دیگری که زیبا تر از همه بود خنده نمکیني تحويل امیر داده و اضافه نمود:

- مقبولی اش که مثل بچه فلم است ولی نمی فهمم چرا خود را مثل دلقك سرکس ساخته ؟

 - با شنیدن این گپ ها امير يك با ردلش خواست با تمام نیرو یش خود را زیر یکی از عراده جات که در حال عبور و مرور بودند به اندازد خون به مغزش فشار آورد، در پناه ديواری ایستاده شد ، لحظه ایی با خودش فکر کرد، سپس نگاهش را از آسمان برگرفته و از پشت پرده اشك به حلقه هشت نفری قمار بازانی که به شکل دایره ایی در گاراژی دور هم نشسته و با سرو صدای زیادی مشغول قمار زدن بودن دوخت سپس به آنطرف تر موتور والگا مدل جدید که در عقب آن مرد شيك پوشی که صورتش از فرط چاقی اساس کرده به نظر می رسد و از ظاهر اشرافي اش معلوم میشد که از طریق دزدی و جنایت پولدار شده نگریستن آغاز نمود ولی در همین اثنا که باران تازه آرام شده بود و ابرها در سینه آسمان بدنبال هم می دويدند صدای دشنام های غلیظ زنی تو جه اش را جلب نمود ، زن بلند بالا، که بوت های سیاه و لباس های فیروزه ای پنجابی به تن داشت و دستهای سفید لاغرش را که حنا کردگی بنظر میرسید و سعی مینمود آنرا از نظر بپوشاند در داخل زندان بسیاری بنام چادری شمرده شمرده قدم بر میداشت  و در عقب آن مرد تقریبا 30 ساله ايى با قامت متوسط لباسهای نخودی و بالاپوش سیاه که از چشمانش شعله های شهوت پرستی زبانه می کشید روان بود و با نگاه های پرتمنا او را می نگریست و گاه گاهی دهانش را نزديك گوش زن برده و آهسته چیزی میگفت و آنوقت بود که زن عصبانی شده و ناسزاهای رکیکی نثارش میکرد ولی مرد چنان لبخند عاشقانه ایی تحویلیش میداد که دندان های طلا ولی نامرتبش هويدا ميگرديد.

امیر در حالیکه تبسم تلخی روی لبان خشکیده اش نقش بسته بود نگاهش از خيابان پر جمعیت و کثیف پر کشید و به دکانهای تاجران که به سرعت پولدار میشوند و معاينه خانه های داکتران که در عقب ارسی هر یک آنها پرده های سفید و چرکین و شیشه های کثیف و دود زده جلب توجه میکرد ثابت ماند و آهسته زیر لب نجوا نمود :

-عجب ! به هرطرف نظراندازی کنی انواع و اقسام و اشكال دزدان ، سارقین معمولی بی نوایان بی تکیه گاه سر تا و سر بالا در حرکت اند . خلاصه انسان وقتی زیاد تعمق میکند به این نتیجه میرسد که در این شهر بی قانون هر که ز یادتر منکر مقررات و نظام بشری باشد بهتر میتواند از مزایای زندگی مرفه هنرمند باشد در غیر آن بايد تما م عمر محكوم به تحمل رنج زحمت و ذلت باشد.

  در همین اثنا که امیر با اندوه طاقت فرسا پیرامون این مسائل تفکر مینمود و قلبش مانند کبوتری که اسیر باشد می تپید، صدا ی طفلي او را بخود آورد ، در جايش حرکت نمود و با گوشهء چشم عهدش را نگاه کرد دید زن ژنده پوشی در حالیکه چادری سیاهی به سر دارد در زیر بالكن یکی از منازل در حاليكه كودك زیبایی با چشمان آبی و گونه های گلگون در آغوشش است نشسته و يك دستش را برای گدایی دراز کرده و با دست دیگر سعی مینماید کودك را که تمایل زیاد به بازی و جست و خیز دارد بی حر کت بخواباند، تا مزاحم کارش نشود .

 كودك كه صحت مند و بشاش به نظر میرسید و میل داشت دست و پا بزند و مستی نماید وقتی با ممانعت مواجه میشد ، با نارضا یتی گریه را سر داده زن گدا را چنان عصباني ميساخت که دلش میخواست با مشت ضربه محکمی بدهان کودك بكوبد، تا برای همیشه خاموش شود. و در آنصورت بهره بهتری از حالت طفل عايدش گردد.

 امیر با زهم لحظه ايي با چهره غمگین به اندیشه فرو رفت ولی در همین اثنا بود که صدای زن در رشته های افکارش را از هم گسیخت . زن بدون آنکه متوجه باشد که گپهايش را عابرین می شنوند تحت تاثیر عصبانیت سیلی محکمی به گونه طفل که نازکتر از هر برگ گلی بود نواخته و با خشم و غضب آهسته گفت :

- الهی در قهر و غضب خدا شوی ! حالا هیچ این دوا مرا تاثیر نمیکند که یک دقیقه از شتنك زدن بماني. مره از کار ماندی، اگر از دست همين جست و خیزت نمیمود خدا میداند که تا حالا چند کار میکردم کاش که دوا را مثل هر وقت دیگر یکی دو ساعت پیش در خانه بخوردنت میدادم تا مثل هر روز بیهوش و به گوش می افتادی و دل مردم برايت ميسوخت.

 امير که انتظار چنین کاری را از یک مادر نداشت، این عمل زن را يكنوع بی رحمی و قساوت تصور نمود با چابکی رویش را بطرف وی بر گردانیده، خواست بجانبش برود ، ولی با درختی که در کنار پیاده رو معلوم نبود به اثر چه علتی قطع گرديده تصادم نمود و سکندری خورد اما بدون اعتنا خود را راست نموده و بطرف زن گام برداشت مقابلش توقف نمود و با لحن محکمی گفت :

-مادر ..... این کار از کردن است که خودت میکنی ؟ آیا از خدا نمیترسی ؟

 زن که تازه متوجه پیرامونی و امیر شده بود با ناباوری مژه هایش را بهم زده با لحن مضطربی گفت :

 - وی بچم خودت هستی ؟ چطور هستی جان مادر؟ مادرت خوب است ، درد پايش خوب شده بخدا میگویم آفرينش همان مرض های که مادرت در خانه شان پیدا کرده از دست کار و بارز یاد من هم در همان مرضها گرفتار شدیم از صبح که

می خيزم دهلیزها و تشنابها و ظرفها را بشوی و خشک کن اتو کاری و جمع و جا رو كده جان آدم می برآید، شما بیغم شدین که از خانش برآمدین حالی ده کجا می نشینید، امیر که متوجه شده بود زن گدا او را عوضی گرفته با آهنگ خشکی گفت :

- گمشکو ماره چه میکنی ، گپ از این بزن که چرا این طفل معصوم را در این هوای سرد به این روز گرفتار کرده ایی زن که از این گپ امیر خوشش نیامده بود با دلتنگی گفت :

- بچم از مجبوري است.

 امیر با خشونت گفت خاك به سر این مجبوريت، که انسان را این قدر ظالم و بی ترحم بسازد.

 در این هنگام زن از این گپ امیر بر آشفته و گفت! برو برو بچم بگذار مرا در کارو بارم ، مادر و پدرش به شما چه خوبی کرده که طرفداریش را می کنی؟ مادرت را شل وشت ساختن، در سوز زمستان از خانه جوابتان دادن و به يك لقمه نان

احتياج تان ساختند هنوز هم آمدی و پشتی اولادشان را میکنی و میگویی که چرا برای گدای کشيديش ؟ اگر اينکار را نکنم چاره چیست اولاد خود را اگر بکشم با ز دوا و درمانش را کی میکند این را که فاميلش پیسه دار هستند يك ريزش هم که کند چند تا داکتره بالای نرش قطار میکنه باز این مردم طالع دارند در چنین هوای سرد به این را کشیدیم که اگر از خود را بکشم جای به جای میمیرد.

امیر که فهمیده بود موضوع از چه قراراست با لحن غضبناکی گفت :

 - نی نی مادر این کارتان دور از انسانیت و عواطف انسانیست من همین امروز این موضوع را به اطلاع پدر و مادرش ميرسانم در این اثنا زن با یک دست کودك را که تازه به خواب رفته بود و موهای طلایی اش روی پیشانی پهنش پاشان گردیده و سرش به یکطرف آویزان شده بود به آغوش گرفته و با دست دیگر بوتهای گل آلود امیر را محکم گرفته و با آهنگ

غمزده اش گریه کنان و تضرع آمیز گفت :

 - نی بچم به لحاظ خدا اینکار را نکن هر چيز از مجبوریت میشود. امیر با اندکی خشونت پایش را از دست وی بیرون کشیده و گفت:

- نی این امکان ندارد که من ببینم تو به حق يك طفل معصوم اینقدر ظلم و بی رحمی میکنی و بی تفاوت بمانم در اینصورت آن بارگرانی است که بر وجدانم سنگینی میکند و من این را تحمل کرده نمیتوانم .

-زن در حالی که صدای هق هق گریه اش از زیر چادری شنیده میشد با آهنگ بغض آلودی گفت:

- بچم از تو چه پت کنم به او پیسه ایی که برایم میدهند گذاره ایی شبا نه روزیم نمی شود روز تا شام جانمه میکشن و يك لقمه نان هم برایم نمی دهند که شکم خودم و اولادهايم سير شود، چند دفعه بر بی بیم گفتم اعتنایی نکرد گفت اگر خوش هستی خوب، اگر نیستی می توانی بروی جای دیگر برایت کار پیدا کنی. فکر کردم که به بيوه زن را همرای چهار تا يتيم قد و نیم قدم کی در خانه خود جای می دهد. نشود که همه جا را هم که به هزار رنج و زحمت پیدا کرده ام از دست بدهم. بازدر دیگر جای هم خانه پیدا کرده نتوانم حالا هر دروازه را که بزنی و خانه بخواهی گپ اول شان همینست که:

 - چند تا اولاد داری؟

 امیر که از شنیدن گپ های این گدابی اندازه با وی احساس همنوایی میکرد با صدای که تصور می کرد از خودش نیست و از چاه می بر آید گفت:

 - شوهرتان چه وقت فوت کرد؟ زن در وضعی که گریه اش شدت یافته بود گفت: شوهرم دو سال پیش جانش را به خاطر وظيفه و به خاطر همین اولادها ازدست داد او در يك معدن ذغال سنگ کار میکرد که معدن سقوط کرد و او همرای چندین نفر دیگر زیر خروارها خاك شد. امیر به آرامی پرسید:-

 باز دولت همرای تان چه كمك كرد.

زن دست لاغر و استخوانش را زیر چادرش برده اشکهایش را پاک نمود و از جالی چادری متعجبا نه بسوی امير نگریسته و گفت :

- یعنی میگی چی برای تان داد ؟

امیر با اشاره سر جمله او را تائيد نمودن زن در حالي كه احساس میکرد از خشم و کینه می لرزد، رویش را از امیر بر گردانیده و با صدای خشك و جدی گفت :

 خاکه داد ، چه داد .

امیر یک وقت حس نمود که فکرش بيحد منقلب شده و پرده اشک جلو چشمانش را گرفته و اضطراب و انقلاب درونش بحدی رسیده که دیگر نمیتواند صدای عابرین و صدای وسایل نقلیه را تمیز بدهد همه آن سر و صداها در گوشش يكسان بوده در حالیکه صدایش می لرزید گفت:

- مادر هر چه باشد باز هم بتو لازم نیست که بحق این طفل معصوم ظلم بکنى و گناه یک دست را از دست دیگر بگیری، شاید این پسرك وقتی بزرگ شود، مثل پدر و مادرش یک استثمارگر ظالم نباشد ممکن آنطور که شما بسته یک انسان واقعی است باشد ، ممکن خوشبختی و سعادت را آنطور که برای خودش لازم می داند برای همه مردم بخواهد ولی حیف نیست که تو او را مورد بی رحمی قرار میدهی.

زن گدا در حالیکه سرش را پایین انداخته بود با شرمندگی گفت:

- بچم تو راست میگویی ، من حالا فهمیدم که بخاطر اینکارم روسياه آخرت شده ام این طفل بی گناه را همینکه صبح پدرش طرف تجارتخانه میرود و مادرش هم خوده سرخی و سفیده کرده در موتور خود پشت جلو مینشیند موهای خوده هم که

نمی فامم کتی چی مثل ريشه جواری واری زرد سا خته سر شانه های خود می اندازد «تو خود ديديش دیگه » گاهی میگويد به آرایشگاه میروم و گاهی میگوید خانه مادرم يا خانی خواهر خوانده و برادر خوانده هايم ميروم. مه هی بیچاره را می گیرم اول برایش دوای خواب می خورانم بعد از آن که خوابش برد فورا كالايش را میکشم و همین کالای ژنده را که حالا در جانش است میکنم و پنهانی از خانه می برایم از طرف مادرش و پدرش دلم بی غم است و می فهمم که صبح از خانه بر آمد تا تاریکی های شب گم هستند.

 راستی یادم رفت بگویم که اول جمع و جا روی شان را بعد به عجله خوردنی موردنی شان را پخته کرده در یخچال می مانم باز خودم از خانه می برایم به اولادهايم ياد دادیم که اگر مادرش با پدرش گفته نمیشود آمدند ، برای شان بگو که طفلكه خوب پیچانده و بر گردش در هوای آزاد برده و پدر و مادرش هوای آزاده خوش هم دارن .

 دیگر زیاد چه بگویم نوجوان هستی اولاد نداری که از دل اولاد دارها بیابی وقتی می بینم که این زن و شوهر بی رحم پیسه را مثل ریگ خرج میکنند و يك شب هم بی مهمان و ساز و سرود نیستند، ولی اولادهای من وقتی شب می خورند نان صبح را نمی یابند و اگر صبح میخورن نان شب را، اما این ظالمها غير از هم وجيره بخور و نمیری که بر ما مقرر کرده اند باقی را بر سگ خود روادار هستند مگر درمانی و من هم از لج میگیرم اولادشان را در لب سرك بيهوش، به گوش می اندازم و يا الله بنام خدا گفته گدایی میکنم .

امیر با وجودیکه از شنیدن سخنان زن گدا درعالم ناشناسي يكنوع نفرت و انزجار خاطر نسبت به صاحب خانه زن گدا در دلش پیدا شده بود و بیاد مادر و پدر ناتوانش افتاده بود ولی با آنهم پس از اندکی سکوت در حالیکه غم عمیق و تلخی روی دلش سنگینی میگرد گفت :

- نی مادر هر چه باشد باز هم اینکارت خلاف ایمان و و جدان است انسان در هر شرایطی که قرار میگیرد باید و جدانش را فراموش نكند. اگر تو بر اين طفل ظلم بکنی آنوقت است که خداوند بر تو و اطفالت ظلم نمايد. اين دفعه چون وقتی تو را ديدم بیاد مادرم افتادم اگر چه مادرم مثل تو ظالم نبود از این لحاظ مراعاتت را نمودم ولی اگر دفعه دیگر دیدمت که این کار را میکردی باز مه می مانم که همرایت چه کنم .

 زن گدا در حالی که سراسیمه شده بود شروع به عذر و زاری نموده و گفت خیر ببینی بچم جوانمرگ نشوی که مرا فهماندی ، راستی که این کار خوب نیست که من میکنم خدا قهر خود را در انسان میاورد . همین حالا می خیزم و خانه ميروم و زن این را گفته و طفل را در بغلش محکم گرفته و بدون اینکه با امیر خداحافظی نمايد راهی را که آمده بودن دوباره در پیش گرفت. امیر که مات و مبهوت درامه های گوناگون بشری گردیده بود با خود میگفت :

-مردم از مجبوريت به چه کارهایی که دست نمیزنند ، در اين ملك به جز يك اقلیت محدود دیگران همه به حال زار و فلاکت باری بسر می برند . و در این حال و احوال شرم است که من شکیبایی و تحمل را فراموش نموده و در فکر خودکشی به افتم، من باید در مقابل مشکلات روزگار از خود استقامت نشان  بد هم حتما يك روز نی يك روز دست کینه و کین توزی ملت به منظور احقاق حق مظلومان از آستين بدر ميايد و حق به حقدار میرسد.

وقتی امیر با حالت متلاطم و اندوهگین خسته و گل آلود در حالیکه از لباسهایش آب می چکیده به منزلش رسید و با نگاه کنجکاو خواهرش مواجه شد، قضیه را با تمام دردناکی اش برای او بيان نمود خواهرش از این ناحيه چنان متاثر شد که شروع به گریستن نمود و با صدای حزين گفت :

- برادر ! من غم خود را ندارم اگر از گرسنگی بمیرم ، خوش می شوم زیرا از شر زندگی که هر روز تلخی خود را بما

 می چشاند نجات پیدا میکنم ولی دلم برای رشاد میسوزد که خورد است من فکر میکنم که این زندگی برای ما هیچ کار نمی آید بهتر است که تا از گرسنگی بحالت فلاکتبار بمیرم خود ما دست به خود کشی بزنیم و خود را با زهر نابود کنیم زیرا صد مرتبه مرگ آنی نسبت به مرگ تدریجی آسانتر است.

 امیر در حاليکه لباسهایش را در میخ بزرگی که بديوار کوبيده شده بود آویزان میکرد و گپهای خواهرش برای او معنی تلخ و سوزانی می گرفت با اشاره ایی سر گپ او را رد کرده و غمگینانه گفت :

 - من با این نظرت موافق نیستم، انسان بايد اينقدر زود بی حوصله نشود و از احساسات کنار نگیرد با وجوديکه رئیس مرا امروز بی اندازه توهین و تحقیر نموده ولی تصمیم دارم فردا باز هم يك مرتبه دیگر نزدش بروم، از او عفو بخواهم و اگر باز هم نتیجه مثبت داد کوشش میکنم جای دیگر برای خود کار پیدا کنم.

خواهرش تبسم تلخی نموده و بدون اینکه بسوی برادرش نگاه کند . چشمش را به دیوار های چرکین و نمناک اتاق دوخته گفت:

- امیر جان کار در کجاست اگر کار وجود داشته باشد چرا اینقدر مردم در بذر و خاك بسر باشند تو نمی بینی که جوانهای تحصیل کرده و فاکولته ایی امروز بیکار میگردند ، تو که هنوز صنف دوازده را هم نخوانده ایی.

صفيه آه عمیق کشیده و پس از چند لحظه دنبال کلامش را گرفت:

- کار صرف امروز بر کسانی پیدا می شود که یا پدرش یا کدام اقوامش شخص با نفوذ باشه و یا به گفته خودت به يك فاميل سرشناس فيودال یا سرمایه دار ارتباط داشته باشند .

 امیر با حالت گرفته خواهرش را نگاه میکرد و به سختی فشار رنج و شکنجه را تحمل کرده و در دل حر فهای خواهرش را تایید می نمود، ولی برای اینکه از رنج و اندوه خواهرش بکاهد خنده تلخی روی لبان خشكش نقش بسته و با محبت گفت:

-ای شوخک تو هم با فيودالان و سرمایه داران بيچاره دشمنی را گرفته ایی معلوم شود که در اوقات بیکاری کتابهای مرا مطالعه میکنی ؟

 صفيه غمگينانه لبخند زده دستی به صورتش کشید و به تلخی و کدورت گفت :

- خاك بسر این بیچاره ها ، از دست همین بیچاره ها است که همه مردم در بدر است.

 امیر دیگر چیزی نگفت خواهر و برادر هر دو غرق اندیشه شدند و سكونت عمیق بین آنها سایه افکند. در اینوقت دروازه کوچه بشدت باز شد و دخترك ده دوازده ساله ایی وارد حويلی گردید و همینکه چشمش  به صفیه افتاد با صدای بلند و کودکانه ايي گفت :

-صفيه من پشت مادرت آمده ام، که خانه ما بیاید و رختهای ما را بشويد ، مادرم گفت که یا بیا کالای ما را بشوی یا پیسه قرض ما را روان کن ، دو ماهه کرایه خانه نیز بالای تان مانده .

امیر با بيچارگی به سوی خواهرش نگاه کرد و صفیه در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود با صدای بغض آلودی گفت: - دختر جان به مادرت بگو که چهار روز می شود مادر صفیه فوت کرده و هر وقت خواسته باشی خودش ميايد و رختهای تان را میشوید .

 دخترك یگر بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد از حویلی خارج شد و دروازه را از قفايش بست و در همین اثنا صدای گریه محزون و سوزناك كودکانه ای امير و صفیه را تکان داد آنها ديدند رشاد برادر کوچک شان با چهره بهرنگی در میان چهارچوبه در ایستاده درحالیکه می گرید با ناباوری به سوی آنها نگاه کرده و می پرسد:

- شما.... شما ..... میگفتید که مادرم....در ....... در شفاخانه بستر است حالا می گویید ...... که.... که او مرده؟ رشاد بعد از ادای این جملات زار زار مثل ابر بهاری شروع به گر بستن نمود و سرش را با بیحالی به چوب دروازه تکیه داد صفیه به عجله از جایش برخاست و رشاد را که بیشتر از پنج سال نداشت در آغوش گرفته و او را شروع به بوسیدن نمود و با لحن اطمینان بخش گفت :

- رشاد جان گربه نکن مادرم راستی در شفاخانه بستر است اما من نزد آن دخترك بهانه کردم که مادرم مرده ، اگر می گفتم که در شفاخانه بستر است ، آنوقت می رفتند و پول قرض خود را از او می خواستند البته تو میدانی که ماغريب هستیم و پول نداریم. دیگر از فرط گریه نتوانست - به سخنانش ادامه بدهد رویش را به جانب دیوار کرد تا برادرش اشکهایش او را نه بیند.

                                                                                        ***

روز جمعه بود با وجودیکه خورشید گاه گاهی چهره رنگ پریده خود را از لابلای ابرها نشان میداد، ولی با آنهم هوا سرد و روز بسیا ر نحسی بود خواهر امیر با وجوديکه در گوشه ای اتاق نمناك که فضای مرطوبی داشت و از روزی که تعمیر شده بود هرگز روی آفتاب را ندیده بود زیر لحاف کهنه و وصله پری که از شاریدگی های آن پینه های سیاه و چرکین بر آمده بود خود را پیچانده بود اما با آنهم چون وسیله ایی نبود، تا ذره اي آن اتاق گرم شود، از شدت سردی می لرزيد برادر کوچکش را که آهسته آهسته گریه نموده و از او تقاضای نان مینمود در زير بغل گرفته و چشمان جذابش را که غم و الم در آن موج میزد به پنجره های بی شیشه که با کاغذ و پلاستیک سوراخ های آن مسدود شده بودند و باد سردی همراه با برف خود را بر آن ها می کوبید و صداهای دلخراش از آنها بسر ميخاستند دوخته بود سمی می مینمود او را خاموش نمايد در چنین روزی امیر تصمیم گرفت به منزل رئیس برود و به اصطلاح برای آخرین بار بخت خود را بیازمايد. زيرا او عقیده داشت که انسان وقتی از همه جا نا امید شد به يك چيز متوصل میگردد و آنهم شانس است بدین منظور از جایش برخاست موضوع را با خواهرش در میان گذاشت و روی برادرش را که از خنك برنگ بنفش در آمده بود بوسید و از خانه خارج شد .

 در جیب خود حتی دو افغانی هم نداشت تا كرایه سرویس نماید و خود را تا منزل رئیس برساند ناگزیر بود تا شهر پیاده برود همان طوریکه روان بود با خود زمزمه میکرد:

- دیگر بیعدالتی و ظلم در این ملك بحد کمال خود رسیده نمیدانم چه وقت این احوال اوضاع و نابسامانی از بین خواهد رفت و چه وقت مردم زحمتکش از دست این مستبدان بی رحم نجات خواهند یافت .

امير غرق این افکار بود که یک وقت متوجه شد پشت دروازه ء رئیس رسیده دیگر بکلی احساس خستگی و درماندگی

می کرد. پاهايش به شدت درد مينمود و لرزش شدیدی از فرط گرسنگی سراپايش را فرا گرفته بود و احساس ضعف و بیحالی مینمود. لحظه ایی توقف کرد، بالاپوش گشادش را مرتب نمود . پس از مکث کوتایی زنگ در را فشار داد اما کسی در را نگشود يك بار، دو با ر، سه با رو به همین ترتیب چندین مرتبه زنگ را فشار داد . اما کسی در را باز نکرد. تصور نمود در منزل کسی نیست ، اما با کمال تعجب متوجه شد که در نیمه باز است آهسته با پايش آنرا فشار داد. در بکلی باز شد لحظه ایی امیر به جایش متردد ايستاد سپس آهسته داخل حويلی گرديد در حالیکه با انگشتان کرخت شده اش پیشانی اش را می خارید با خود گفت :

- حتما زنگ منزل شان خراب است راه را دیده ام بهتر است بیشتر از این منتظر نمانده و بروم ممکن در دهلیز با کسی بر بخورم. این را گفت و همان راهی را که دفعه قبل پیموده بود در پیش گرفت. از دهلیز گذشت از زینه ها بالا رفت و در طبقه دوم رسید در آنجا توقف کوتاهی نمود. به اطراف نگاه کرد دید هیچ سر وصدایی بگوش نمیرسد از آمدنش پشیمان شده بود چند سرفه ایی بلند و پی در پی کرد تا مگر کسی صدایش را شنيده و بیاید اما از هیچکس خبر نبود چند قدم جلو تر رفت و به سمت چپ پیچید ولی از آنچه در مقابلش دید بر جایش میخکوب شد و نزد يك بود از ترس قلبش از حرکت به ایستد يك لحظه تصور کرد دچار رویا شده است چند بار چشمانش را باز و بسته  نمود تا مگر از این رویای دروغین بیدار شود، اما نه رویا نبود حقيقت بود آشپز را  با ریسمان نیلونی محکم به یکی از ستونهای دهلیز بسته بودند و چند جای رویش نيز خراش برداشته و چشمانش بسته بود امیر سراسیمه و مضطرب گشت و خواست فرار کند اما از عجله زیاد به عوض اینکه به سمت پله های زینه برود به اطاقی که بالای آن واقع و درش باز بود داخل گردید و با منظره فجيع تری روبرو شد نزديك بود از فرط ترس دچار جنون شود، زیرا رئیس در وضعی که بالای چپر کتش افتاده بود کارد تا دسته آن در قلبش فرو رفته و خون از چهار اطرافش جریان داشت . امیر گیچ و منگ شده بود نمیدانست در چنین موقعیتی منطقا و طبعا چه باید کند! ناگهان فکری به مغزش خطور کرد اگر و با سرعت شروع به دویدن نمود و از اتاق خارج شد ولی دومین یا سومین پله را طی نموده بود که از فرط وحشت پایش لغزيد و پایین پله ها سقوط نمود و تمام بدنش زخم برداشت و پیشانی اش به دیوار تصادم نموده ترکید و خون از آن فوران زد اما امير با ناتوانی برخاست زخم سرش را با دستش محکم گرفت و با زهم با سراسیمگی شروع به دویدن نمود ولی همینکه نزديك دروازه کوچه رسيد با کمال تاسف دید که در باز شد و پسر رئیس با دو خانم جوان که آرایش غلیظی کرده بودند وارد حویلی گردیدند و از دیدن آنها امير به جایش خشك ايستاد یکی از زنها با نگاه ترحم انگیزی به سوی وی نگریسته و با لحن دلسوزانه ایی از پسر رئیس پرسید: او به این بیچاره را چه کرده است ؟

 پسر رئیس نگاه تندی به سوی امیرافگنده و با لحن غرور آمیزی گفت:

مثلیکه او را نشناختيد اين همان مزاحمیست که آنشب مجلس ما را خراب کرد البته باز هم مزاحم پدرم شده و اعصاب او را سر خود خراب کرده در این اثنا خانم دیگر رو به طرف همراهانش کرده و گفت:

-ها راستی یادم آمد این همانست که با جوراب دو رنگه آمده بود، سپس هر سه قهقه خنديدند. از شنیدن این گپ رخوت عجیبی سرا پای او را فرا گرفت ، شقیقه هایش بدرد آمد عرق در پیشانی اش در خشیدن گرفت. نزديك بود نقش زمین شود ، ولی به هر ترتیبی بود از حویلی خارج شد و برای اینکه کسی متوجه خونریزی سر و روی او نشود بالاپوشش را از تنش خارج نموده و به سرش گرفت و با تمام نیروی که برایش باقیمانده بود شروع به دویدن کرد.

                                                                                               ***

 

امير ضعف و بیحال بالای تشکچه کهنه افتاده بود و لحاف قورمه بی رنگ و رو رفته بالايش هموار بود و صفیه بالای سرش نشسته درحالیکه آرام آرام میگریست گوشه ایي چادرش را پاره کرده و زخم امیر را همرای آن بسته می نمود . رشاد کوچك از فرط گرسنگی به هوش آرام در گوشه اتاق افتاده بود که صدای دق الباب دروازه شنیده شد صفیه به عجله از جایش برخاست چادرش را دور گلویش نمود خواست هر چه زودتر از خانه خارج شود که پایش به سوراخ شطرنجی شاريده بند شد و به شدت هرچه تمامتر به زمین خورد آرنج ها و زانو هايش به شدت تخریش گرديد و لی بی اعتنا در حالیکه قیافه اش از درد متشنج شده بود از جایش بر خاسته و خود را به دروازه کوچه رساند و آن را باز نمود، اما با کمال تعجب با افراد پولیس که در عقب دروازه قرار داشتند مقابل گردید با لکنت زبان پرسيد :

- شما کی ... کی را کار دا ..... داريد؟ مامور پولیس بعداز اندکی تاءمل گفت:

 - با امیر کارداريم.

 صفيه خود را اندکی عقب کشید و گفت:

- بیایید برادرم در خانه است مامور پولیس چینی به پیشانی اش افگنده آمرانه گفت:

-برايش بگو بیرون بیاید!

 صفيه بغض آلود گفت :

 - او نمیتواند. حالش خوب نیست ضعف کرده.

ماموران پولیس به سوی يك ديگر نظرا فگنده و یکی آن با افسر جوانی داخل حویلی شد و با قدمهای شمرده از حویلی کوچک و مربع شکل بطرف اتاق روان گردید. همین که از دهلیز دود زده که سقف کوتاهی داشت عبور نمود و داخل اتاق شد

 لحظه ايي به چها ر طرفش با کنجکاوی نظر افگند پس یکی از آنها بالای سر امير ايستاد شده و او را چند مرتبه صدا زد ولی چون ديد حرکت نمیکند به افسر امر نمود تا قلب او را مورد آزمايش قرار دهند.

 صفیه درحاليکه برق اشک در چشمانش می درخشید، خاموشانه آنها را نگاه میکرد مامور پولیس در حالیکه قلبش از دیدن آن همه زیبایی و تنا سب فشرده می شد ابتدا با نگاه خريدارانه ایی سراپای صفيه را نظر اندازی نموده رو بطرف او کرده و پرسید:

 شوهر تان میشود ؟

 صفيه چشمانش را به زمین دوخته و در حالیکه سرخی دلپزیری روی صورتش هاله زده بود گفت :

 - نخیر برادرم است .

مامور پولیس یک قدم به صفيه نزدیکتر شده دستش را بالای شانه او گذاشته و گفت :

-حيف تو که چنین برادری داری.

 صفيه شانه اش را تکان داده از مامور پولیس فاصله گرفت و با ناراحتی و خشونت گفت:

- چرا او را چه کرده که شما این گپ را می زنید ؟

 مامور پولیس وقتی خشونت او را دید دستهایش را به جیبهای پلطونش فرو برد شانه هایش را بالا انداخت و گفت :

- از من نپرسید که برادر تان را چه کرده شما بگوید که او چرا به این حال و روز در آمده ؟

صفيه با او قات تلخی مژه هایش را بهم زده و چادرش را محکمتر دور گلويش نموده و گفت :

- نميفهمم صبح وقت منزل رئیس رفته بود که از او بخشش بخواهد تا دوباره استخدامش کند اما وقتی برگشت به این حال و روز گرفتار شده است.

  مامور پولیس کلاهش را بدستش گرفت بعدا ز لختی تفکر دولا شد و باز هم قلب امیر را مورد آزمایش قرارداد هنگامی که خم شد موهای تنك سياهش بر چشمانش فرو ريخت.

 دوباره قامت بلند و ورزيده اش را راست نمود کلاهش را به سر , گذاشت و ریه هایش را از هوا پر کرد ولی در همین اثنا متوجه شد که صفيه بطرف وی می بیند رضایت خاطر در چهره اش دوید ، لب زيرينش را به  دندان گرفته و بعد از مکث کوتایی در حالیکه با حا لت وصف ناپذير او را نگاه میکرد گفت :

-شما جای کار نمی کنید؟ :

 صفيه به چشمانش که ناخودآگاه بطرف او راه کشیده بود حالت استفهام آمیزی داد ولی قبل از آن که زبان به سخن بگشاید مامور پولیس ژست عاشقانه ایی بخود گرفته و با آهنگ ملیحی گفت :

- مقصدم اینست که شما همیشه در خانه می باشید و جایی ماموریت نداريد ؟

- صفیه آهی کشیده و بدون اینکه دیگر بطرف او نگاه کند چشمانش را به سوی سرباز لاغر اندام که صورت سبز و نگاه با ابهت داشت آرام و بیصدا مثل کسی که فلم را تماشا کند ، آنها را می نگریست دوخته و درحالیکه پوزخند تمسخر آمیزی بر لب داشت با صدای خشك آمیخته با نفرت گفت:

- فکر میکنم کار پیدا کردن برای باسواد ها مشکل است منکه هنوز سواد کافی هم ندارم .

 افسر از شنیدن این گپ فقط به يك تبسم تلخ و زودگذرا کتفاء نمود ولی ما مور پولیس مثليكه از گفتن واقعیت چندان خوشش نیامد زيرا لبهایش را جمع نموده و حالت جدی را اختیار نمود و در حالیکه آثار خشم و نا رضایتی در چشمهایش درخشیدن گرفته بود با صدای کلفتی گفت :

- خوب، گفتی برادرت چرا اینطور شده ؟ صفيه جواب داد.

- من قبلا گفتم که نمیدانم.

مامور پولیس چشمان كوچك و خاکستری اش را به زمین دوخته قیافه اش کمی سرخ شد خواست باز هم چیزی بگوید، ولی در اینوقت پلکهای امیر آهسته حرکت نموده و باز شد، به آهستگی اطرافش را نگاه کرد و همینکه چشمش به مامور پولیس افتاد به خواهرش اشاره نمود تا در نشستن کمک کند وقتی به جایش نشست خواهرش بالشت ژنده و کهنه ایی را در عقبش گذاشت امیر با بيحا لی رو بطرف مامور پولیس کرده و گفت:

 - ميدانستم که عقبم می آیید اما سوگند میخورم که من بیگناهم. مامور پولیس با عصبانیت فوق العاده ایی گفت:

 - دیگر لازم نیست که دروغ بگویی و وقت ما را ضايع بسازی همه شواهد و مدارك عليه تو گواهی میدهد از طرف دیگر پسر رئيس قرار اظهار خودش تو را با افعل گرفتار نموده ، اما تو با تردستی از منزلش فرار کرده ایی. مامور پولیس این را گفته و نگاه تند و انتقامجویا نه اش را به صفيه دوخته و سپس به افسر پولیس امر نمود تا به دستهای امير ولچك بزند

                                                                                 ***

 امیر به زندان افتاد در آن جاهیکه صدها بی گناه و گناهکار دیگر محکوم به آزاردیدن شکنجه کشیدن و بالاخره اعدام شدن گردیده بودند و درموردشان از هیچ گونه وحشی گری و ظلم مضايقه نمیگردید و جسم شان در دخمه تیره و تار به زنجیر  کشیده شده و روح شان در ظلمت انديشه مرگبار ، خونین و رعب انگیز ، عاری از مهر رحم و شفقت مدقون گردیده بود .

 

 زندان آنها در پای تپه ایی بچشم میخورد و شکل خرابه ایی را داشت دیوارهای آن فرو ریخته و پوسیده بود و از در و دیوار آن آثار جنا یت می بارید و قلب بیننده را می فشرد. اتاقهای آن پنجره های کوچکی داشت که بعوض شیشه میله های ضخیم و بزرگ آهنی در آن به نظر می رسید که گاه گاهی صورت لاغر و زعفرانی زندانی یا دیوانه ایی از عقب آن جلب توجه میکرد آنهم فقط دو چشم گود رفته و یا پیشانی چین خورده اش .

دروازه چوبی بزرگی داشت که با قشری از آهن مستور شده بود و دو نفر پهره دار روز و شب با چشمان مراقب و بید ارجلو در آن کشیك می کشیدند در زندان امیر بدین ترتیب ایام زندگیش را سپری میکرد تنها دلخوشی اش این بود که گاه و بیگاه استادش به دیدنش می آمد و جویای احوالش میگرديد و ضمن از طرف فامیل نیز برایش خاطرجمعی داده و میگفت :

- پسرم  از طرف خواهر و برادرت بیغم باش تا جاییکه برایم امکان دارد از هیچگونه فداکاری درحصه شان مضايقه نخواهم کرد وظیفه انسانی و وجدانی خود را تا حد امکان در قابل شان ایفا خواهم نمود و تو هم زیاد غم را به دلت راه نده زيرا تو بیگناه هستی به زودی قاتل حقیقی شناخته خواهد شد.

 ولی امیر در مقابل گفته های استادش در حالیکه با نگاه های سپاسگذارانه او را می نگریست فقط تبسم تلخی روی لبان خشکیده اش نقش می بست و دیگر سکوت مینمود.

 چندی سپری شده و سر انجام بعد از مدتها رنج و انتظار امير متهم به قتل شناخته شد و تصمیم گرفته شد حکم قصاص بالای امیر اجرا شود و روی این ملحوظ او را در دخمه تنگ و تاريك و جداگانه ايی که به مساحت هشت قدم مربع با دیوارهای سنگی فر سوده که از گوشه و کنارسقف آن تار های ضخیم عنکبوت مانند ریشه های پارچه کهنه آويزان شده بود حبس نمودند و اين دخمه نه پنجره ایی داشت و نه روزنه ایی فقط در آهنی کوتاه و ضخیمی داشت که در قسمت بالا و وسط آن سوراخ کوچکی وجود داشت که از طرف شب مسدود میگردید امیر میدانست که در خارج دخمه اش دهلیز درازی است که از سه چهار دریچه بلند و تنگه هوا و نور میگیرد که قسمت اخیر این دهلیز چندین دهلیز فرعی دیگر تقسيم شده که در هر دهليز دو سه دخمه وجود دارد که در شروع دهليز اصلی دفتر زندان وجود دارد امير و قتی متوجه شد که او را از دخمه اول به دخمه  ز ندانیان محکوم به اعدام آورده اند در این دخمه امیر هر باری که به در و ديوار آن نگاه میکرد به فکر جلاد می افتاد و انديشه اعدام چون هیولای مخوفي انگار با پنچه های منفورخویش گلویش را می فشرد، از دو شب به این طرف امیر هیچ نخوابیده بود، زیرا هر باری که میخواست چشم برهم بگذارد این اندیشه با دست ها و سر و روی منجمد و بيروح خود را تکان میدآد و نمیگذاشت از یادش غافل شود امیر حس میکرد که این اندیشه شوم و نفرت انگیز هر لحظه با ندای مهیب و زننده خویش مکرر درگوشش طنين افگنده و ميگويد :

- محکوم به اعدام ... محکوم به اعدام .... محکوم به اعدام ....

امیر هرچه سعی می نمود که این اندیشه جهنمی را از افکارخود دور نماید ولی ممکن نبود با خود میگفت :

-کاش مرا در همان دخمه اول با هم زنجيران دیگر یکجا میگذاشتند. تا همنشینی با آنها قدرت مرا از رنج این و همه و ترس و خيال های وحشت انگیز اعدام آسوده میساخت. و ترس کودکانه ام را بر طرف میکرد.

هر لحظه بر امير یک قرن سپری میشد، دیگر دقايق و ساعتها برایش بی معنی و بی مفهوم شده بود خیالات و افکار جانگداز او را رها نميکرد و تشنجاتی که هرلحظه به سراغش میامد سرا پای بدنش را تکان میداد و از اندوه و وحشت سر در میان زانوی غم فرو می برد و دیدگان خود را برهم میگذاشت و سعی مینمود که دخمه اولی و زندانیانی را که یک جا با آنها محبوب بودند بخاطر بیاورد تا حتی المقدور رنج و عذابش تقلیل یابد.

 دخمه اولی اگر چه تفاوت چندانی با دومی نداشت ولی تا اندازه ایی نور خورشید و هوای زنده و جانبخش درون آن می تابيد و در آنجا اقلا اشخاصی وجود داشتند که گاه گاهی با هم درد دل میکردند.

 نخستین روزی که امیر را به آنجا بردند دو سر باز محافظ عقب در آن با چشمان مراقب نشسته بودند به مجرد  دیدن امیر هر دوی آن از جا برخاستند، یکی آن که صورت براق و خشنی داشت به امیر نزديك شده و با دست زمخت خود با احتیاط ولچك را از دست او که مثل جسم بی جانی بیحرکت ایستاده بود باز نمود، سپس مثل روانشناسی قيافه او را دقيقا بررسی می نمود و پس از مکث کوتاهی زیر بازوی او را گرفته و در این اثنا نگهبان دیگر با پیشانی گرفته و در هم دروازه آهنی و كوچك دخمه را باز نمود سرفه های شدید و همهمه چند نفر در هوای نا مطبوع و آکنده ازدود ، بگوش امیر خورد، ولی در درون امیر چنان انقلاب برپا بود که نه تنها دود سگرت و چرس را حس نکرد بلکه نگهبان و حتی چند نفری دیگر که چهره شان درد اخل زندان به اثر تاریکی کمتر قابل رویت بود همه . . در نظر ش پریده رنگ، کفن پوش و مضحک و عجیب و غریب و گاهی به وضع رعب انگیز وخون آشام جلوه گر گشت نگهبان چند مرتبه به آرامی سعی نمود او را داخل دخمه نماید . ولی چنان وحشت و اضطراب به او دست داده و گیج و مدهوش شده بود که اصلا صدای نگهبان را نشنید و نگهبان مجبور گردید او را به اثر ضربه وارد خمه نموده و در را ببندد. شدت این ضربه به حدی بود که امیر با تمام وزنش بالای یکی از زندانیان که مشغول کشيدن چرس بود افتاد ، ولی هنوز چشم امیر به تاریکی عادت نکرده بود و از جایش بر نخاسته بود که دو سه نفر زندانی دیگر بطرف وی حمله ور گرديدند و تا توانستند او را مورد لت و کوب قرار دادند امیر هر چند میخواست از آنها معذرت بخواهد ولی زبانش بند آمده بود یکی از زندانیان در حالیکه دندانهایش را با غیظ بهم می فشرد مشتهای خطرناکی بطرف امير حواله میکرد و دشنامهای رکیکی به او داده میگفت:

- بز نید، خوب بزنید این حرامزاده را كه در يك لك نشه ما خارزد. به صد زحمت يك سگرتی پیدا کردیم و پیش این نگهبانان عذر و زاری نمودیم . ورشوت داديم تا غم ما را خورد ولی آنرا هم او ز یر پای خود خورد و خمیر کرد نگذارید او را آنقدر بزند تا مثل سگرتی ما خورد و خمیر شود.

امير نميدانست با آنها چه کند در همین اثنا یکی از زندانیان از جایش برخاسته دستش را بکمرش گرفته و گفت:

  - پس کنيد نامردها، او مهمان است هنوز شخی پایش نبرآمده زندانیان از لت و کوب دست کشیدند یکی آنها با صدای بمی گفت:

 - گلاب بچیم بگذار که از همون سر وقت ما را بشناسد. سپس بطرف امیر که هراسان در گوشه ای ایستاده بود نگریسته و گفت:

 - باش که همه را برایت معرفی کنم:

 سپس در وضعی که قیافه فیلسوفانه ایی بخود گرفته بود و نظری به سر تا پایش انداخته و با انگشت بطرف سينه خویش اشاره نموده و گفت : خودم ، همین من که تا چند لحظه پیش به شکمت مغل، خربطه بوکس زده ، میرفتم بنام یاسین سرخور یاد میشوم و این دیگر که در پهلویم استاده و مثل سنگ پای درشت و مثل خرس پشم آلود است بنام مراد چوتار یاد میشود که در قمار زدن جوره ندارد ، این قد کوتاه که مثل پهلوان رستم استاده و با یک چشم به طر فت سیل میکند و شاید در نظرت هم  نياید نامش گلاب سنگدل است يعني ده یک شب دو قتل کرده یعنی یکه چال از من پیش است و یک چشمش را نیز به همین حرامزادگی ها از دست داده شايد در همین روزها از حبس خلاص شود برای اینکه برادرهایش همه پولدار هستند و مثل ریگ سرش پیسه خرج میکنند سپس بطرف گوشه اتاق که جوان لاغر اندامی مغموم و متفکر آنجا نشسته بود نگریسته و اضافه نمود:

- او جو ان زرد نبوك که چهار زانو نشسته و بخیالم که از دست لباسهای درشت زندان بدن نفیس و نازکش به تکلیف است فاكولته ایی میباشد خودش منکر است ولی میگویند که استادش را به ضربه چاقو در راه منزل بخاطری که حقوقش را پایمال کرده بود به قتل رسانده مگر من کی باور میکنم که او قتل کرده باشد برای اینکه پوز و چنه اش به قاتل نمیماند او هنوز يک سگرتی زده نميتواند بدون چطور چرتی نشسته فقط نه نه اش مرده باشد . و آن دو جوان دیگر که پهلو در پهلوی هم نشسته اند، میگویند به کار های سیاسی دست میزدند و حکمت هم آوردشان به این کیک خانه و خسک خانه انداخت شان. . و آن جوانک دیگر که نا مش احمد است و هنوز ریش و بروت نکشیده و زیر پنجره ایستاده است و با ناراحتی این پا و آن پا میشود و چنان معلوم میشود که پشت مادرش دق شده است میگویند به جرم پخش کردن شبنامه زندانی شده که نمی فهمم شب نامه اش چیست ؟

در این اثنا امیر نگاهش را متوجه احمد نمود دید جوان باریک اندام و زیباست که گونه هايش فرو رفته وسایه های تیره و بزرگی چشمهای جذاب و درشتش را احاطه کرده و چنان در زیر پنجره به ديوار آرام و بی سری صدا تکیه کرده و چشم به میله های پنجره دوخته که انگار نه چیزی میشنود و نه چیزی می بیند اصلا دیگران برایش وجود خارجی ندارند. و با خیالش می شود که با شنیدن قصه آنان و با ديدن قیافه شان وقتش را ضایع سازد در این اثنا یاسین سرخور که معلوم میشد صحبتش به پايان رسیده انگشتانش را با هم گره نموده و با خستگی در کنار گلاب سنگدل يعني زندانی به چشم که لاينقطع چرس کشیده و دود آن را تند تند فرو می برد نشست و رویش را به طرف امير کرده با خشم و تحقیر گفت:

- بخيالم که همه ما را شناختی حالا اگر آسیای با به هم است. به نویی است بین همه ما علاقه داریم تو را بشناسیم ، مرا که خوب شناختی خودم يك قاتل هستم، که در ابتدای زندگی قصاب بودم و زندگی خوب و آرام داشتم تا اینکه پشكم برآمد و مرا در خانه یکی از قوماندان ها به صفت نفر خدمت فامیلی روان کردند. منکه در کارهای خانه بلد نبودم ، همیشه وقت جاروب کردن، ظرف شستن اتو کردن و امثال آن اشتباهاتی از من رخ می داد که سبب خشمگین شدن زن چاق و چله قوماندان می گردید تمام اهل خانه به نوبت مرا بد و بیراه میگفتند، ولی مثلكيه مرا خدا زده بود هر چه کوشش میکردم کار را آنطور که دل آنها میخواست یاد نمیگرفتم.

زن قوماندان اگر چه زن مسنی بود زیرا صاحب چهار اولاد جوان که بزرگتربن آنها پسر بیست ساله ايى بود و هر وقت خارج ميرفت و می آمد نمیدانستم که برای چه ميرود و می آید و هر مرتبه که از سفر می آمد بیحد پولدار می بود یک پسر و دودختر دیگرش فاکولته یی بودند که هر روز آنها به دعوت رفتن و دعوت دادن تیر میشد و من يك روز هم آنها را مشغول مطالعه ندیدم ، ولی نمیدانستم که آنها چطور به فاکولته رسیده بودند! ؟  میگفتند که ما تصمیم داریم بقیه تحصیل خود را به اروپا ادامه بدهیم ولی زن قوماندان با وجوديکه از جمله زنان مسن حساب میشد با آنهم بسیار شوقی گگ بود در طول همین مدتی که من در خانه آنها بودم روزی نبود که او سرخی و سفيده اش را فراموش نمايد. اکثر روزهايش به آرایشگاه تیر می شد، يادم ميايد يك روز که در منزل غیر از من و او دیگر کسی نبود، او لادهای يش همه پی کار خود رفته بودند و خود قوماندان هم برای

 تفر یح يك ماهه عازم اروپا شده بود. بمن امر نمود تا تشناب را گرم نمایم به عجله اطاعت کردم و نیم ساعت بعد تشناب آماده شده بود. وقتی خانم به تشناب رفت من يكي از اطاقها را هنوز جاروب نکرده بودم که صدای چيغ خانم بلند شد :

- آه از برای خداسوختم : یاسین زود خود را برسان دوای سوختگی را با يك مقدار پنبه که بالای میز آرایشم است فورا بیارآه ... یاسین زود بیا کجا شدی مردی ! خاك بسرت .

 من دل از دل خانه ام کنده شد نمیدانم چطور دوا و پنبه را پیدا نموده و مثل برق عقب در تشناب خود را رساندم خواستم داخل شوم ولی خدا فضل کرد دفعتا بیادم آمد که اینجا تشناب است شاید زن قوماندان برهنه باشد برجایم توقف کرده و گفتم :

- بی بی جان ! بگیر دوا را آورده ام ....

-صدای خشمگین و عصبانی زن خون را در بدنم خشك نمود. گوش نمودم شنیدم که میگفت :

- مر گ بی بی جان ! بی بی جان سرت را خورد من می میرم و تو هنوز هم پشت دروازه ایستاده هستی و درون نمیایی در قهر خدا شوی بیا درون !

دیگر نفهمیدم چگونه خود را از چنگ او خلاص نمودم . از همان روز بعد مناسبات منو زن قوماندآن روز بروز تیره تر میگردید من هنوز يك كار را یاد نگرفته بودم، او کار دیگر را برایم اضافه مینمود و مرا خشمگین و زندگی را برایم تلخ و تلختر مینمود ولی چاره ایی نداشتم بايد با صبر و بردباری زندگی را پیش میبردم گاهی اوقات زن قوماندان با بوت،

 برس سقالين ، قطی شیر، دسته پانزده دانه ایی کلید و یا هر چیزی که به اطرافش و جوانيش قرار ميداشت به سر و رویم حواله میکرد درا بتدا به شدت مجروح و اقگار میشدم ولی بعدا که عادتش را بلد شده بودم فورا جا خالی میکردم و این زیادتر بر عصبانيتش می افزود، بعضی اوقات که بیاد میاوردم و در این مورد فکر میکردم که باید د و سال را به همین ترتیب نزد این فامیل به حيث خدمتگار تیر نمایم موی در بدنم راست میشد و غم دلم را فشار میداد و اشك در چشمانم جمع می گردید .

 

 وقتی قوماندان از سفر به خانه اش بر گشت زن او آنقدر شکایتم را نزده نمود و او را بالایم عصبانی کرد که قوماندان تا توانست لت و کوبم نمود و بعدا هم برای دو روز در بیت الخلا مرا حبس کرد دختران جوان قوماندان که قدهای شان مثل لسك لك و قیافه شان سپید رنگ مثل مادرشان بود و همیشه لباس سکسی می پوشیدند در نشان دادن تن و بدن ظریف و زیبای خود بسیار سخاوت بخرج میدادند نه اکثر اوقات در دعوت دادن و با در دعوت رفتن مصروف بودند گاهی که یکی آنها مرا تنها

می دید با ناز و کرشمه میگفت :

 - اوه ياسين خاك به سرت چقدر کار میکنی گوش کن که دیشب چه فلم کا که را دیدم می فهمی؟ هیر وی فلم با اكل قیافه تو را داشت، بخدا در همانجا بیادم آمدی هیرو همینکه روی پرده ظاهر و قد نفس در سینه تمام زنها حبس گردید .

- من که حدس میزدم حتما قصه در دختر قوماندان به جاهای باریکی می کشاند فورا موضوع را عوض کرده و از جایم برخاسته او می گفتم :

 - صدای بی بی ام آمد، باش که بروم کارم را بکنم که قهر نشود. در اینو قت میدیدم که از خشم زیاد قیافه اش قرمز شده و در حالیکه پره های بینی اش پریدن می گر فت چشمان ملامت بار و گیله آمیزش را از من برگرفته و رویش را به جانب دیگر

 می گرداند. يك روز نمیدانم چه واقع شد که موتور آمد و خانم قوماندان را که میگفتند مریض است به شفاخانه بردند و من در حالیکه گلهای روی حویلی را آب میدادم رویم را به طرف آسمان کرده و گفتم ۔ خدا را شکر به مرضى اش بر کت به اندازی تا از شرش خلاص شوم .

- آنروز را با و جوديکه کار مثل همیشه بالایم زیاد و خسته کن بود به بسیار خوشی تیر کردم .، ولی فردایش بود که سر و كله زن قوماندان در حالیکه دو دختر ش زیر قولش را گرفته بودند و پنج شش نفر زنها و مردهاي اقارب شان نیز با دسته های گل او را همرایی مینمودند دوباره پیدا شد. من که به فکر رفته بودم با خود میگفتم که این چگونه مریض است دیدم که قوماندان در حالیکه دهانش از خوشحالی پیش نمی آمد نیز به تعقیب آنها وارد حویلی گردید من آهسته خودم را بیرون کوچه نزد در یورش رسانده و گفتم :

-آقا خیریت است اینها گل را چرا آورده اند؟

دریور در حالیکه به حماقتم می خندید و با تاسف و تمسخر به طرفم نگاه میکرد گفت :

ساده جان ندیدی که بی بی طفل نوزاد بدنیا آورده آنهم بچه با صدای که فکر میکردم از خودم نیست که گپ او را تكرار کرده و گفتم: اوه بچه در وضعی که دریور مثلیکه به طرف به احمق نگاه تند بسویم می نگریست اضافه نمودم :

- والا چقد خوب شده و هما نطور بود که اتاق كوچك پهلوی اتاق خواب شان را از يك ماه پیش بدست خود جور و تیار کردند و آماده گذاشتند و من با دریور گرم صحبت بودم که سونیا دختر بزر گ قوماندان صدایم زد و راسا بطرف آشپرخانه رفت و من در عقبش ، وقتی به آنجا رسیدم با خشم و لحن کینه توزانه ايي گفت:

- گوش کن او بچه که من حوصله ندارم که صد مرتبه برایت بگویم سپس اشاره بطرف میز نموده و گفت:

- این قطی را که می بینی شیر است و این دیگر هم شیر چوشك و این ظرف هم برای آن است که در آن آب انداخته بالای آتش بگذاری تا جوش شود. بعدا شير چوشك را برای ده دقیقه در آن جوش بدهی و در این ظرف دیگر هم قبلا آب جوش داده تهیه نموده و وقتی شیر چوشك را از آب جوش خارج نمودی مطابق فرمول که البته در پشت قطی نوشته شده شیر و آب جوش ریخته و شیر طفل را تهیه نمایی من رو بطرف او کرده گفتم:

- خوب بی بی جان وقتی تمام کارهایش تمام شد با ز فرمولش را ازخودت یا ترینا جان می پرسم با لحن تحقیر آمیزی گفت:

- باید هم بپرسی تو کور بیسواد دیگر چه را می فهمی که نپرسي ؟ با خنده تلخی گفتم :

- بی بی جان تا صنف شش مکتب را خوانده ام و فارسی را کم کم می فهمم ولی در پشت قطی بخیالم که فرمولش به انگریزی نوشته شده و خواندنش کار سخت است.

 چشم در چشم من که از شرم عرق از سر و روم می ریخت دختره با ناز و کرشمه مخصوصی گفت :

-        بس بس تو اولاً زیاد تعریفت را نکن برای تو احمق کار سخت و آسان یکیست.

به من خوب معلوم شدی خدا بتو غير یک قد و قواره مقبول دیگر هیچ چیزی نداده در این اثنا ترینا وارد آشپزخانه شده با حسادت مشکوکانه بطرف من و خواهرش نگریسته و دوباره با خشم آشپز خانه را ترك نمود من سرم را پائین انداختم سونیا نیز به تعقیب خواهرش روان گرديد.

 روزها و ماهها میگذشت و هر روز مشکلات و دشواری های زندگی من زیاد تر شده میرفت دیگر بکلی خسته شده بودم روزها با دل افسرده او کار میکردم و توهین و تحقیر میشدم و شبها هم خواب از چشمانم می پرید و پرنده خیالم به گذشته ها سفر میکرد گذشته هایی که دوکان قصابی داشتم و گاه گاهی مفتشین شاروالی به سراغم می آمدند و به بهانه گرانفروشی میخواستند جريمه ام کنند ولی وقتی نوت هزار افغانیگی را آهسته در جیب آنان می گذاشتم با تبسم دکانم را ترك کرده و تا یک ماه شكل و قواره شان را نمی دیدم ولی نمیدانستم عاقبت کار من با این ها چه خواهد شد؟

یک روز آشپز که مرد میانه قد و سیاه چهره ايي بود و کم و بیش با من رفیق شده بود رو به طرف من کرده و گفت :

 یاسین می فهمم که کار تو بسیار سخت و طاقت فرسا است و دلم میخواهد همرایت کمکی کنم ولی از زن قوماندان می ترسم زیرا یک روز برایم گفت:

- گوش کن که نه تنها همرای یاسین کمک نه کنی بلکه حتی کارهای خود را نیز بالای او اجراء نمایی برای اینکه او بسیار خودخواه و مغرور است . بگذار تا از کبرو مغرو ری بماند و خودش برای خود پیش من بیاید و از من خواهش کند تا تو را نيز به همکاری با او بگمارم من خنده تلخ کرده و گفتم :

 - آ خر چرا او با من اینطور است مگر چه دشمنی با من دارد؟ آشپز قهقه خنديده ودندانهای زردش را نمودار کرده و گفت:

- او بچه یا چیزی را نمی فهمی یا خود را به کوچه حسن چپ میزنی او  کاشکه با تو دشمنی می داشت آشپز باز هم خنديده و سرش را نزد یک گوشم آورده و با لحن اسرار آمیزی گفت:

 تو این پارتی های شبانه و روزانه آنها را نمی بینی و نمی فهمی که این مردم چقدر عيا ش و بداخلاق هستند و از تو ....

من میان حرف او دویده و گفتم :

- او بیا در من هرچیز را می بینم دختران قوماندان با معشوقه های رنگارنگ شان در داخل اتاق خواب خویش خود را قفل میکنند و به من میگویند هر کس پرسید بگو فلاني نيست ، یا بازار رفته ، یا خا نه همصنفی خود، و من هم تعظیم نموده و اطاعت میکنم می بینم که بچه های شخ بروت قوماندان با دختر آن رنگارنگ بخا نه میایند و تو برای شان کباب و شراب تهیه  می کنی و زن قوماندان بمن امر میکند تا من آنرا برای پسر و معشوقه اش ببرم و من بدون چون و چرا مجبورم امر خانم را بجا نموده و کباب و شراب را با احترام خاص ببرم در مقابل آنها که هرد و بقسم شرم آوری هستند و چشم حیای آنها نیز کور است بگذارم . ولی بمن چه مرا بکار دیگران چه غرض؟ آشپز سرش را با تأسف تکان داده و گفت :

- او بچه اگر میخواهی گذاره ات شود با آنها بساز و...

هنوز صحبت آشپز تمام نشده بود که صدای زن قوماندان قلبم را تکان داد:

-عسكر کجا گم شدی بیا که کارت دارم به جای خود را نزد او رسانیده و با احترام ایستاده شده رو بطرف من کرده و گفت :

- گوش کن دايه فرهاد میگوید که من فقط از طفل ميتوانم مراقبت نمایم ولی لباس ها و تکه های کثیفش را باید عسکر بشوید در غير آن من از عهده آن برآمده نمیتوانم.

 در مدت دو ماه هم اگر این کار را کردم به خاطر خودت بود. من بدون اینکه چیزی بگویم رفتم به گوشه آشپز خانه نشستم در این اثنا آشپز نیز وارد آشپزخانه شد با ديدن من خيره و مبهوت به چشمانم نگریست و پس از لحظه ایی خريطه سودا را از الماری برداشته و رو بطرف من کرده و گفت:

-من برای خرید گوشت و ترکاری بازار میروم تا آمدم پیاز را ریزه کن آشپز رفت و من کارد و پیاز را بر داشته و مصروف ریزه کردن پیاز شدم تقریبا چنددقیقه سپری نشده بود که دیدم زن قوماندان وارد اشپزخانه شد درحالی که پیراهن خواب ناز تن نمایی بجانش بود دستهایش را به کمر گرفته و گفت :

 عسکر تو بر و در تشناب لباس های فرهاد را بشوی پیاز ریزه کردن را برای آشپز بگذار.

 در حالیکه رویم داغ شده بود و خشم سراپای وجودم را فرا گرفته بود به دستهای باد کرده و انگشتان کوتاهش که سگرت در میان آن دود میکرد نگریسته و گفتم :

- من به لباس شستن بلد نیستم، خوب است یا خودت آنرا بشویی یا بدی خترانت بگویی که اینکار را كنند بر خلاف آنچه که

 می انديشيدم عصبانی نشد، بلکه آمد و در کنارم ایستاده شد با ملایمت گفت :

-اوه چه می شنوم امروز برای اولین بار است که تو را عصبانی می بینم سگرت میکشی؟

- با ترشرویی گفتم:

 - خوش ندارم.

- با آرامش گفت:

- میدانم علت عصبانی شدنت اینست که پشت فامیلت دق شده ایی فکرت را خراب نکن من چند روز از قوماندان برایت رخصتی میگیرم که بروی نزد فاميلت سپس دستش را زير بازویم انداخته و گفت:

- در حویلی هیچ کسی نیست تنها من و تو هستیم بیا يك کمی شراب بخور تا اعصابت آرام شود بعد از گفتن این جمله خودش را به من نزدیکتر نمود از دهانش بوی شراب میامد کا رد و پیاز را رها کردم به سر تا پای او دقيقا نظراندازی نمودم اگر چه زن چهل ساله ایی بود اما هنوز هم از زیبایی کافی بهره مند بود وقتی دید نگاه خریدارانه ایی بطرفش میکنم دستهایش را به گردنم انداخت و سرش را بالای سینه ام گذاشت گیسوان نرمش را بوسیدم سپس گونه ها و لاله های گوشش و سر انجام لبان بوسه خواهش را، چنان خودش را به من می سایید که همه وجودم را می سوزاند با زوانم را بدور كمرش تنگتر می نمودم که ناگهان به خود آمدم و قيا فه معصوم و بی آلایش خانمم با طفلك يك ساله ام همچون فرشتگان در نظرم مجسم گردید و خیال کردم از وجود این زن هوسران و مقتدر کثافت و نكبت می بارد او را با شدت هر چه تمامتر بطرف دروازه آشپزخانه پرتاب نموده و گفتم:

- خجالت بکش زن بی حیا می خواهی مرا هم مثل خود آلوده نمایی و پست بسازی دیدم مثل ببر تیر خورده ايي از جایش برخاست خون به چهره اش دويد و شروع به دویدن و جيغ زدن کرده و گفت:

- كمك ، كمك بدادم برسید از برای خدا: این عسکر پست فطرت می خواهد بمن تجاوز کند ! كمك كنيد!

از شنیدن این سخنان احساس کردم زمین چاك شد و من در میانه در آمدم . درحالیکه عرق از سر و رویم می ریخت کارد را از بالای میز برداشته و به تعقیب او پر داختم هنوز از دهلیز بیرون نشده بود که او را به چنگ آورده و از موهايش گرفتم و دیگر نفهمیدم که چه میکنم وقتی بخود آمدم دیدم زن قوماندان درمیان دریای خون غوطه ور است دیگر تاخير را جایز ندانستم همینکه مطمئن شدم لباسهای خودم خون آلود نیست پا به فرار گذاشتم بعد از آن از ترس حکومت مجبو رشدم مثل دزد و

قاتل ها دور از نظر قانون مخفیانه زندگی نمایم و برای بدست آوردن يك لقمه نان خودم و فامیلم دست به دزدی و جنا یت بزنم.

در این اثنا که ياسين گرم صحبت بود و چهره اش از فرط غم و اندوه منقبض شده بود یکی از زندانیان با تندی گفت:

- یاسین دیگه بس کن قصه تو را بارها شنیده ایم حالا همه علاقه داریم که این مرد را بشناسیم که کی و چکاره است و چه کرده که به زندان افتاده. متعاقب این جملات همه چشم ها به دهان امیر دوخته شد.

 در این هنگام دو نفر از زندانیان که پهلوی هم نشسته بود ند از يك دیگر فاصله گرفته و امير را مودبانه تعارف نمودند تا در کنارشان بنشیند و بعد قصه زندگیش را بگوید وقتی امیر نشست برای لحظه ایی نگاه محزونش را به اطراف دور داد و سپس درحاليكه نگرانی در چشمانش دیده می شد مژه هايش را بهم زده و تبسم تلخ وخشم آلودی نموده و گفت:

- بسیار خوب شما راست میگوييد بايد مرا بشناسید و من خود را بشما معرفی میکنم. و قصه زندگی قصه شکنجه های روزانه خودم و همه توده ها را که آنرا با تمام وجودم حس میکردم ولی از ترس اینکه مبادا به زندان به افتم بیان آن برایم دشوار بود. برایتان شرح می دهم من خجالم از اینکه آنچه را می فهمیدم نمیتوانستم به زبان بیاورم زیر از زندگی دو موجود بی گناه یعنی خواهر و برادرم وا بسته بمن بود و میدانستم که اگر به زندان به افتم آنها از گرسنگی می میرند زير دنیای ما دنیای امید برای بقا و زیستن است و اگر از اربابان زر و زور تقلید و اطاعت کورکورانه نشود . آنوقت انسان به سر نوشت شوم و فلاکت بارتری گرفتار می شود امیر مکثی نموده و چشمان گودش را بزمين دوخته و پس از مدتی فکورانه رو به جانب انها کرده و آه ژرفی کشیده و گفت:

- شما باید بدانید که گناه من چه بوده که به زندان افتاده ام امير درحالیکه هوای مرطوب و متعفن اطاق را با ولع استنششاق ميکرد تاریخچه یکنواخت سیاه و سفید روزهای غم انگیز زندگی رقت انگیزش را که مثل هزاران هموطن دیگرش مملو از محرومیت ها و رنج بود گشود .

                                                                                     ***

یکی از شبها که ساعت در حدود یک بجه شب بود. همه خوابیده بودند و به جز صدای باز و بسته شدن درهای سنگین و

 بر هم خوردن غل و زنجیر و قفل های آهنین و دسته کلید ها دیگر صدایی به گوش نمی رسید. تنها کسی که خواب از چشمانش فرار کرده و بدنش از فرط تب مثل آهن گداخته ایی داغ گردیده و با ناراحتی در سلول تنگ و تاریکش قدم میزد و گاهی لبهایش را به دندان می گرفت و زمانی هم مشتهایش را به دیوار کوبیده و برق اشک در چشمانش می درخشید, امیر بود: زیرا قرار بود فردا برای همیشه از خواهر وبرادرش جدا گردد آنها را بی یار و مددکار گذاشته و با زنده گی که یک عمر قلبش را خورده و سینه اش را خشک کرده بود وداع نماید.

 هر باری که قيا قه خواهر و برادرش در نظرش مجسم میگردید غم عظیمی دردلش راه ميبافت و چشمانش از اشك مي انباشت و رویش را به دیوار گذاشته و می گفت:

-خدا میداند که حالا خو اهرم چه می کند . برادرم چه حال دارد . آیا آنها چگونه آن لحظه را که من بالای چوبه دار بروم تحمل خواهند کرد.ایکاش آنها هم قبلا مثل پدرم و مادرم می مرد ند تا من کوچکتر اين دلبستگی در زندگی نمیداشتم و غصه و اندوه زندگی را در دلم جای نداده و سکوتم را می شکستم و واقعیت ها را به همه ستمکشان می فهماندم که چگونه با حرص و آز غارتگران و مستبدان از ثمره کارشان زندگی پر ناز و نعمت دارند و بر همه برهنگان و تشنگان حقیقی را که واجب بود و به آن احتیاج داشتند افشا میکردم و زنجیرها را از جسم و عقل همه همنوعان خود بر میگرفتم. و آنگاه اگر محکوم به مرگ هم میشدم آنچه را گفته بودم مانند حالا که چون گره سر بسته ایی در نهادم جای دارد همرا با غم جانکاه دردلم باقی نمی ماند، ولی افسو س که زهر اين گفته ها بر علاوه که روان مرا رنجور کرد و چون ابر پر دامنه ایی سراسر زندگیم را در بر گرفت ، مرا در کام خود فرو برد .

ای خدا! من جوانی ، نیرو و سلامتی ام را و مهمتر از همه پد ر و مادر عزيزم را از فقر و بیچارگی ازدست دادم و انواع مصايب وصدمات روزگار را با بردباری پذير فتم اما با آنهم ترجیح دادم که همه به مرگ تدریجی به هر دم اما تکه ایی در زندگی وجود نداشته باشد.

 هیچوقت به فکر آن نبودم که از راه های غیر مشروع پول بدست آورده و تامین معیشت نمایم و براهی که خلاف عقل و وجدان است گام بردارم و دست به دزدی و جنایت بزنم اما با آنهم این سیاه کاران جلاد که شرافت و نجابت انسانهای بی دفاع برابر پرکاهی نزدشان ارزش ندارد و همیشه سعی می ورزند تا مال و جان مردم شریف و وطن پرست را مورد تاخت و تاز قراردهند کثیف ترین نام يعني نام قاتل را بر من گذاشتند و فردا همین که مرا به سوی چوبه دار برند همه برویم تف خواهند کرد.

 

 آه... که این وضع چقدر غير قابل تحمل است خواهرم .... خواهر بیچاره ام با این ننگی بعد از من چگونه زندگی خواهد کرد. سیل اشك از چشمان امیر سرازیر شده و دست خود را بدرگاه خداوند بلند کرده گفت:

- خداوندا! از این گروه بی عاطفه و قساوت پيشه و از این چپاولگران بی وجدان انتقام بگیر و اين دوندگان طفیلی را که دیگر مظالم و سياهکاری هایشان به اوج خود رسیده به جزای اعمال ستمکارانه شان برسان .

 

امیر همچنان که مشغول دعا و نفرین بود صدای قدمهای سنگین که آهسته آهسته برداشته میشد بگوشش رسید قلبش شروع به تپیدن نمود اندوه سنگینی وجودش را فرا گرفت دستش را به دیوار تکیه داد تا از افتادنش جلوگیری نماید و با صدای خفه حزن انگیزی با خود گفت :

- مثل اينكه آمدند تا مرا ببرند.

آه خواهر، برادر ! امروز شما بی برادرخواهید شد و من ناجوانمردانه شما را در گیرو دار زندگی تنها خواهم گذاشت . صدای پا درست عقب در توقف نمود و دریچه کوچکی که بالای در قرارداشت از خارج باز شد و نگهبان نگاهی بداخل سلول کرده و گفت برایت چای و.....

امیر حرفش را بریده و با اوقات تلخی گفت :

- ني ني لازم نيست من امروز اشتها ندارم صرف برایم بگو چند ساعت دیگر وقت دارم؟

 

زندانبان بر خلاف همیشه که چهره اش عبوس و تلخ به نظر میرسید و از چشمانش غضب شراره میزد امروز چون وضع را طور دیگر میدید با ترس و لرز به چهار طرفش نظراندازی نمود و وقتی اطمینان حاصل کرد که درد هلیز کسی نیست دهانش را به دریچه گذاشته و با دستپاچگی به امیر گفت.

- فکر میکنم کار شما به تعویق به افتد .

زندانبان این را گفته و قبل از آنکه امیر دیگر سوال کند دریچه را بست .

امیر معنی اینگونه صحبت کردن و طرز نگاه نمودن را نفهمیده بود زیرا برایش تازگی داشت باز هم در دنیای افکار و خیالات جانگداز خود غرق گردید و در درونش انقلاب شديد و صحنه های غم انگیز برپا شد و تغییر رویه غیر مترقبه زندانی بكلی موجب تعجب و وحشت شده بود . ساعتها سپری شد و کسی به سراغ امیر نیامد و او همچنان سر بر زانوی غم گذاشته و در دنیای غم والم غوطه ور بود که صدای وحشتناك فیر توپ تیره پشت امير و فضای زندان را لرزاند امیر وحشتزده و مضطرب از جایش بر خاست نگاه خاموش و اندوه بارش را به اطراف چرخاند و دستهایش را با ناراحتی بهم فشرده و با ترس و لرز گفت: -اوه! این چه بود ؟ مثلیکه صدای توپ باشد.

 در اينوقت از بیرون اتاق صدای چند نفر شنیده شد سپس صدای قدمهای آنها که به سرعت گام بر میداشتند امیر را مضطرب نمود در حاليكه با بی قراری این پا و آن پا می شد و گاهی به اطرافش و زمانی هم به سقف دخمه اش نظر میافگند، چهره رنگ پریده اش رقت انگیز شده بود، خسته و نزار با لحن نجوا مانندی گفت :

- کاش میدانستم این صدا از چه بود ؟! و در همین موقع بود که بار دیگر صدای فيرها ، حرکت تانک ها غرش و پرواز

 طیاره ها دل را در سینه امیر لرزاند و صداهای کوچک را از بین برد و امیر دیگر جز این صدا ها صدای دیگری نشنید .

                                                                                   ***

 فردایش دیگر هیچ چیز شبیه روز قبل نبود همه چیز تغیر کرده زنجير ظلم و بی عدالتی از هم گسسته بود و انقلاب زنجير شكن ثور که همراه با شاد باشهای گرم و پر شور مردم شریف و وطن پرست بود پیروز گردیده و آن کاخ ستم که هزاران نفر از اشخاص بر جسته و با احساس و وطن پرست را بدیار نیستی کشانيده بود، برای همیشه فرو ریخت و نظا م ملی و مردمی به جای آن استقرار یافته بود و در حقیقت مطابق حكم تاريخ که کهنه هراندا زه هم قوی و نیرو مند باشد محکوم به فنا و نابودی است و نور جای آنرا گرفتنی  وقوع این حادثه یکبار دیگر بر این فلسفه فرسوده شکاکا ن و سست عنصران و آنانیکه حوادث را تا زمانیکه به وقوع پیوندد نمی پذیرند خط بطلان کشید و به آنها ثابت، ساخت که در جهان ما هیچ پدیده ایی ثابت و ابدی وجود ندارد، به جز تغیر و تکامل انقطاع ناپذير....

- بلى حدوث این واقعه روح تازه در کالبد مردم دميد همه چیز جان گرفت و دهن ها یي که سا لها دوخته شده و مهر سکوت بر روی آنان گذاشته بودند به يكبارگی باز شد چندی بعد بیگناهی امیر نیز به اثبات رسیده و همراه با هزاران تن وطن پرست و بی گناهان دیگر از حبس رها يی یافت و با سرور و شادمانی زیاد حیات نوین و فرخنده را در کنار خواهر و برادر

 رنجد يده اش آغاز نمود و قاتل حقيقی رئیس که شوهر ژنیا بود نیز شناخته شد.

 

 .......

 

 تورپیکی قیوم 29 سال قبل از امروز در شهر کابل ، در يك خانواده ، رو شنفکر بدنیا آمده، بعد از ختم تحصيل در بخش های مختلف مطبوعات چو ن مجله زنان افغا نستان (مجله میر من) روزنامه انیس و انجمن نویسندگان انجام وظیفه نموده و

عضو یت انجمن را نیز دارد ، وی در سال (1364) خور شیدی به کسب جایزه ادبی کمیته دولتی کلتور نایل شده است موصوف از آغاز جوانی به نوشتن داستانهای ادبی علاقمند بوده و آثار متعددی از این نويسنده، جوان چاپ و از طریق مطبوعات کشور انعکاسی یافته است .

 

ارسالی: رسولبرگ