فردای موهوم

بجواب ایمل دکتورس فرشته

باید برایش بنویسم... از دیشب که ایمل اش را گرفتم خواب ندارم. تمام شب دیشب را فکر کردم که از کجا شروع کنم و چه بنویسم. شاید او هم پس از اینکه از زنده ماندن ان دختر جوان مایوس شده بود و میدید که نه دوا و نه هم دعا به حال اش تأثیری خواهد کرد. رفت به اتاقش که بخوابد ولی خوابش نبرد. روبروی کمپیوتر نشست و به انترنت آدرسم را پیدا کرد. شاید با خودش گفت بگذار سرگذشت این دختر را مینویسم و میفرستم. تا اگر... بتواند داستانی بسازد و اینطور شروع کرد.

میدانم شما میتوانیدغصه هایم را به جهانیان برسانید. نه تنها غصه های من غصه های این دخترک معصوم را که هنوز هفده بهار زندگی اش را پشت سر گذاشته است. روی پروندۀ آن «معصومه» نوشته شده و امشب او را از یک روستای نزدیک شهر آورده اند. یکزن مسن دو مرد جوان، با خونسردی او را به بخش عاجل تسلیم کردند. از ناخن پا تا گردن اش همه سوخته و ابله باران است هنوز لباس های سوختۀ جرجت اش را که روی جلد اش چسپیده بود از تنش بیرون نیاورده بودند. بوی سوخته گی آن مشام را میآزرد. از زن مسن پرسیدم  چرا؟

آهی کشیده و سرش را شور داد و چیزی نگفت. یکی از مرد های جوان که  لنگی اسپیشل نباتی بسر داشت و با ریش اش بازی میکرد با قوارۀ حق به جانب گفت:

ــ خود را نفت زده. جوان دیگر با خندۀ احمقانه گفت:

ــ نزدیک خانه ما را در داده بود.

زن مسن با لهجۀ تضرع آمیزی گفت:

ــ داکتر صاحب امید ما به خدا و دست ما به دامان شما...

دختر را با سرعت به اتاق عملیات بردم و قیجی و پنس و محلول ضد سوخته گی را آماده نموده و عملیات را شروع کردم. لباس های سوخته اش را در آوردم و بدنش را با محلول شستم و لباس تازه به جانش کردم. فشارش را دیدم خیلی پایین بود. سرم وصل نموده و به ریکاوری به بستر خواباندم اش. در ورق راپور نوشتم. سوخته گی نود در صد. غیر از صورت دیگر همه اعضای بدنش سوخته گی عمیق دارد.

ساعت ده شب بود که به اتاقم آمده و پیالۀ چای نوشیدم. در طول اینمدت فکر میکردم که چرا صورت اش نسوخته. این دختر چقدر زیبا بود. چشم های بادامی، دهن غنجه مانند و بینی کوچک و کشیده اش را بکدام جای دیده ام؟!

وقتی دوباره به عیادت اش رفتم مژه های بلند اش روی هم قرار گرفته و چهرۀ نازنین اش را خوابی آرام به هییت یک تصویر درآورده بود. به پیشانی اش دستم را گذاشتم. خیال کردم اتش از پیشانی اش شعله میکشد. با خودم گفتم بهتر بود که زخم های که داشت آب میداد را با بنداژ بپوشم. اما چه فایده داشت. نود در صد سوخته گی غیرمرگ علاجی ندارد. شاید بعد از مدتی آب بدنش همه میخشکید.

لحظۀ بعد سرو کلۀ یکی از همین مردان جوان پیدا شد. تا وقتی درون اتاق بودم چیزی نگفت. همینکه از اتاق بیرون شدم به دنبال ام آمده و پرسید:

ــ چکار میشه؟! گفتم

ــ یعنی چه؟ جوابداد:

ــ زنده میمانه؟ میخواستم حقیقت را بگویم که نه زنده نمیمانه ولی نمیدانم چرا باورم نمیشد که او باید بمیرد و بنابرآن گفتم. ان شاالله و ما کوشش خود را میکنیم. جوان با پر رویی گفت:

ــ نه؛ باید بمیره. میفهمی داکتر باید بمیره که بمیره... خیال کردم کسی با چکش به کله ام کوفت و خیال کردم کسی مرا دشنام داده باشد. گفتم:

ــ چرا بمیره؟ مگر تو ... نگذاشت حرفم را تمام کنم و در حالیکه دست هایش را به رسم یک جنایتکار گره کرده و منتظر پاسخم بود داد زد:

ــ مه که گفتم باید بمیره بره به او دنیا دیگه کارش ندارم.

چیزی نگفتم. دهلیز به نظرم تاریک شد و چراغ ها دیگر روشنی نمیدادند. ناگهان بگوشم آواز های ناهنجاری آمد و خیال میکردم همه مریضه های بلاک سه چیغ میزنند. به نظرم آمد خیل دزدان در شهر به چورو چپاول شروع کردند. با صد دل و نادل پرسیدم:

ــ اگر زنده بماند باز چه میشود؟ با پررویی پاسخ داد؟

آنگاه وای به جان خودت فهمیدی یانه؟ و با یک حرکت سریع از دهلیز بیرون رفت.

دوباره به اتاق آمدم. مریض در سرحد مرگ و زنده گی نفس میکشید. از زن مسن پرسیدم:

این مرد جوان پسر تست؟ در حالیکه چشم هایش را به زمین دوخته بود با آرامی جواب داد:

ــ بلی. گفتم:

ــ چرا دوست ندارد این دختر زنده بماند. پاسخ داد:

چه میدانم. ای مرد ها گاهی آب اند گاهی آتش. پرسیدم:

چرا معصومه خود را آتش زده. پاسخ داد. والله خبر ندارم. اما باهم خوب نبودند. پرسیدم چرا خوب نبودند. گفت:

تو مگر مرد ها را نمیشناسی؟ هرچه گفتند میگویند و هرچه خواستند میکنند. پرسیدم هیچ تو نمیفهمی این چطور واقع شد. جواب داد:

خودش را نفت زد پیش روی شوهرش و گوگرد زد. میدیدم که زن پیر گریه میکرد.

آمدم به اتاقم روی بسترم دراز کشیدم و ساعتی به فکر فرو رفتم. چه مصیبت است که بالای زن های ما میآید. از خودم بیزار شدم و خیال کردم بعضی از مرد ها از صد شیطان هم بزرگتر اند.

درب اتاقم به صدا در آمد نرس اجازه خواست که سیرم دیگری ترزیق کند و از زبان زن پیر گفت:

شوهر این دختر بخت برگشته یک مجاهد بود. او سال ها کشته بود و مرگ یک انسان نزد او مثل مرگ پشه ارزش نداشت. برای او کسی عزیز نبوده وشاید او این دخترک را خودش به دست خود آتش زده باشد...

برای فردا دلم شور میزند فردای موهومی که یک جنایتکار به مرام اش میرسد و گل نوشگفته پر پر میشود.

چنانکه فکر کرده بودم فردا جنازۀ دخترک را از اتاق ریکوری بیرون کردند. اینبار از زن مسن و از آن دو جوان دوبرادر خبری نبود. پدر و مادر دخترک با کمر خمیده پیکر سوخته و آغشته در چرک و خون دختر خود را حمل میکردند. چند نفری از دادستانی آمده و سوالاتی کردند و رفتند.

گفتی هیچ چیزی اتفاق نیافتاده بود. آفتاب مثل هرروز با شدت نور میافشاند و زمین با موجوداتش افتخار میکرد و خدا نمیخواست که برای گناهکاران خشم اش را بروز دهد. همچنان گرم بود و نسیم ملایم شمال صورت همه را نوازش میداد.

خود را در میان بیمارستان به مادرش رسانده و پرسیدم:

ــ چرا خود را آتش زده؟ در حالیکه اشک هایش را پاک میکرد گفت:

ــ نمیدانم بخدا نمیدانم. لحظۀ آرام گرفت و یکبار آهی کشیده و با خودش گفت:

ــ خداوندا انتقام اش را خودت بگیر. طاقت نیاوردم و گریه ام گرفته با او گفتم:

ــ شوهر اش گفته بود که باید معصومه بمیرد. صدای گریه اش بلند تر شده گفت:

ــ میدانم میدانم او گفته بود اگر به دیدن مادر پدر ات رفتی ترا میکشم. پریروز او به خانۀ ما آمده بود.

***

آری من هم  یکشبانه روز فکرکردم عقلم به چیزی گیر نکرد که بتوانم برای این خانم دوکتور و آن دخترک معصوم داستانی بسازم و رنج های آنان را انعکاس بهتری بدهم. خدا کند خانم فرشته دکتورس با احساس وبا درک وطن ما بعد از خواندن جواب خود نگویند که به خواست شان دقیق عمل نکرده ام.

 

نعمت الله ترکانی

28 سپتمبر 2007