برای جنینی که به دنیا آورده نشد.
پروین پژواک

زن جوان رو به روی پنجرۀ باز ايسـتاده است. باران می‌بارد. نسـيم ملايم بهاری قطرات تازه، سـرد و سـبز باران را بر گونه‌های آتش‌گرفته‌ اش می‌پاشد. زن با خود می‌اندیشـد: به سـاده‌ترين خواهشـم رسـيده نمی‌توانم. به سـاده‌ترين خواهشی كه زنی می‌تواند داشـته باشـد. ديگر نبايد مادر کودکی شـوم. ديدار خون ماهانه‌ ام چه دردناك اسـت. پسـتان‌هايم خالی از شـير چه مضحك ‌اند. چه نقص و کمبودی دارم؟ هيچ! از بدن سـالمم خجالت می‌كشـم. شـبانه هنگامی كه شـوهرم به من نزديك می‌گردد، قبل از خودش اخطارش كه نبايد حامله گردم، مرا در بر می‌گيرد! به باران می‌نگرم. به قطرات پياپی باران... و به آغوش چمن لبريز از جوانه‌های سـبز، رشـك می‌برم.
*
مرد عرق‌هايش را پاك می کند. داغ آمـده است. بـه شـعـله‌هـای آتـش می بیند و در دل با خشـم می گوید: می‌سـوزيم و دود و خاكسـتر می‌شـويم. برای چه؟ برای كه؟ اگر جوانتر می‌بودم... اگر مجرد می‌بودم... اگر از همين مردم و از همين سـوی آب‌ها می‌بودم، حال عوض کارگر رستورانت در كجا می‌بودم؟
با غضب همبرگرها را از اين رو به آنرو می کند و با خود ادامه می دهد: باز اگر زنم آدم می‌بود! زن می‌بود! می‌دانسـت زن بودن تنها زاييدن نيسـت، نان خور اضافه‌گی پيدا کردن نیسـت... يك چيزی!
نوك انگشـتش با شـعلۀ آتش می سوزد. همبرگر سـياه شـده را به سـطل زير پايش می اندازد و با خشـم بلند بلند می گوید: لعنت به اين دنيای بی ‌دَر و پـيكر! نفرين به اين آمدن‌ها و رفتن‌های بیهوده!


*

زن در آيينۀ درزگرفته به خود می بیند. از بس زرد و زار شده است، خود را نمی شناسد. با احتياط بر كف دسـتـش مقـداری روغن می گیرد، با نوک انگشت روغن را بر چين و چروك‌های پوست خشـكيدۀ صورتش می کشد. روغن حيوانی بوی بد دارد. حالش برهم می خورد. بار ديگر حامله است. نزديك است، ديوانه شـود. كف دسـتان چربش را بهم می مالد و بر پوسـت كشـيدۀ شـكمش می گذارد. با دریغ می اندیشد: آيا اطفال معصوم بهشـتی را به دوزخِ زمين آوردن گناه نیست؟ من در زندگی‌ام چه خوبی ديده ام كه فرزندانم ببيند؟

*

دخترک و پسرک خواب هستند. چهار سال و هشت سال بیشتر ندارند. چهره های آرام و زیبای شان بیشتر از آنکه در روشنایی شمع آشکار باشد، در تاریکی شب پنهان است. مرد با حالتی مجذوب در كنارشـان می نشیند. باز از کار دير به خانه رسـيده است. باز فرزندانش را در بی برقی زود خواب برده است. با احتياط با انگشـتان پـينه بسـته اش گیسوان ملايم دخترش را نوازش می دهد و دلش از احسـاسی گرم آب می شود. با خود می گوید: جان‌های من... تخم‌های من، تا شـما زنده باشـيد، من نمرده‌ام. تا من زنده‌ ام شـما را خوار نمی‌گذارم. كار می‌كنم، تا آخرين توان كار می‌كنم. مگر مادر و پدرم برای من و يازده خواهر و برادرم چنين نكردند؟ چرا من مانند شـما گل‌های بیشتر را نخواهم؟ خدا بدهد و من نخواهم؟ روزی‌رسـان خـدا اسـت. تـوكل ما به خدا!

*

زن دسـت پسـركش در دسـت، سـرگردان و تب‌آلود در پـياده‌رَو گام برمی دارد. در دست كاغذ كوچك و مسـتطيل شـكل را دارد. اولين "الترا سـوند" از رحِمش: چند نقطۀ غبار آلود سفید در متنی سـياه، چون كهكشـانی از دور. زن زير لب با خود می گوید: همه با هم نابود خواهيم شـد. حال كه تو حق زنده ماندن نداری، هر سه با هم خواهيم مُرد.
تصویر را ميان پاكـت می گذارد و در جيب بالاپـوشـش می ماند. اكنون می‌داند به كجا می‌رود، به سـوی مرگ. قـلبش سـرد است و هيچ هيجان ندارد. جهيل در همان نزديكی‌ها است و بارها برای قدم‌ زدن به آن‌جا رفته است تا پسرکش سـنگريزه ها را به آب بیندازد. آنها روزها از میان کتاره های پُـل به ماهی‌ها كه گاه تا سـطح آب بالا می‌آیند و به مرغابی‌ها و چوچه‌مرغابی ها ريزه‌های نان ريخته بودند. گاهی هم خاموشـانه به تماشـای سـنگ‌پشـتی‌ كوچك كه در كنار آب خود را آفتاب می‌دهد، نشسته بودند. در اين محيط بيگانه جهيل كوچك، او و پسـرش را بهتر از ديگران می‌شـناسد. مگر نه اين كه آيينۀ آبش بارها تصوير آنها را انعكاس داده است؟ پس بهتر كه همان آب‌های آشـنا پناهگاه آن دو شـود. برای زن تصور اينكه در آب‌های سـبزرنگ جهيل فرو می‌رود و سـبزه‌های بلند ميان آب او را در خود فرو می‌برد آرامش‌بخش می نماید، اما به ناگاه چشـمان بزرگ و حيرت‌‌زدۀ پسـرش را در زير آب می بیند كه به سویش خيره مانده‌ است. دهان كوچك او كه با فريادی باز شـده است، با مشـت آب بسـته می گردد و پنجه‌های سـرد دسـتان او از میان دسـتش رها می‌گردد... تصورش ديوانه‌كننده است. زن ســرش را بـه شــدت بـه راسـت و چپ تكان می دهد. دسـت پسـركش را میان دستکش محكمتر ميان انگشتان دسـتش می فشارد و می کوشد به آنچـه در پـیـشِ رو اسـت، فکــر نکند.
همين كه به پُل می رسند، دهن زن از حيرت باز می ماند. جهيل سـراپا يخ‌زده است! از آب و سـبزه‌ها و مرغابی‌ها خبری نیست. اوه! چگونه از ياد برده است در این دو ماهی که فرصت نکرده بود، سوی جهیل بیاید، خزان به پایان رسیده و جهیل با فرارسیدن فصل سرما یخ بسته است؟ به ناگاه خونسـردی و بی‌تفاوتی‌ زن آب می شود. بی‌اختيار بر زمين می نشیند، پسـرك وحشـت‌زده و خسـته‌اش را محکم در آغوش می گیرد، صورت كوچك سردش را پی در پی می بوسد و زیر لب تکرار می کند: پسرکم، پسـركم مرا ببخش، حالا... همین حالا خانه می‌رويم.
با عزم راسـخ از جای برمی خیزد و همانگونه که پسـرش را در بغل دارد سـوی خانه به راه می افتد. با خود می اندیشد: چرا نباشـیم، وقتی هسـتيم! چگونه می‌توانی نباشی وقتی هسـتی؟ ترا به دنيا خواهم آورد، جانم. نترس، خواهی ديد كه روزی به دنيا خواهی آمد!

*

هوا نيمه ‌تاريک است. دانه‌های برف با باد در هوا سـرگردان می چرخد. صدای انفجارات سینۀ هوا را می درد و پشت زمين را می‌ کوبد. مرد با یک دست دختركش را در آغوش می فشارد و با دسـت ديگر جوالی را بر پشـت محكم می گیرد. او مردی متوسط قامت و اندک فربه است. موی نیم ریختۀ سر و ریش رسیده اش بیش از آنکه سیاه باشد، سفید می زند. پیشانی اش از عرق می درخشد. زن شکم برآمده، قامت کوتاه و بدن نحیف دارد. او دست به دسـت پسـرش می دهد و با پای های که اندک پندیده است، خميده خميده در پناه اين ديوار و آن ديوار با جمعيتی از مردم كه به ناچار ترک خانه و کاشانه گفته اند، آواره می شود. مرد هرچند قدمی بر می‌گردد، با دلسـوزی به او می‌ بیند و در دل خويش را ملامت می کند: زن بیچاره! راسـت می‌ گوید. اين دنيای آتش‌گرفته جای زندگی برای اطفال بیگناه نيسـت. خدايا تو دخترک و پسـركم را حفظ كن. خدايا تو زنم را با آب و پرده به مكانی محفوظ برسـان. خدايا تو آنچه را كه به ما داده‌ای، از ما نگـيـر.

*

زن خاموشانه داخل اتاق می شود و بر زمين بالای جای خواب می نشیند. هر چند بلند قامت است، اما زمانی که زانوانش را بغل می زند، پخش و کوچک می گردد. پسـر دو ساله اش گویی تصویر خوردی او باشد، با همان چشمان بزرگ و وحشتزده و با همان پوست لطیف و رنگپریده او را همرایی می کند وهراسان در پشـت سرش پنهان می شود. مرد با سرعت آنها را به داخل اتاق دنبال می کند. او مردی استخوانی است اما عضلاتی ورزش دیده دارد و اینک که ایستاده است، نیرومندتر و بلندتر به نظر می رسد. مرد با صدای خشن و عصبی می غُرد: خوب جناب تيارخور، مفت خور! ترا فرسـتادم كه امروز با داكتر حرف آخر را بزنی، نه که اين عكس بی‌معنای سـياه و سـفيد را برايم بياوری. خوب ببين، كور نباش! چه می‌بينی؟ اين چند نقطۀ سـفـيد گوی مرغی چه معنی می‌دهد؟ هنوز حتی توتۀ گوشـت نيسـت، پسـش می‌اندازی همين و تمام!
زن می نالد: گناه دارد... خود را و تو را تمام عمر بخشـيده نمی‌توانم.
آنگاه دستانش را با تضرع دراز می کند و پنجه های مرتعش دستش را در هوا تکان تکان می دهد: آخر جای كی را تـنگ می‌كند؟ لقمه نان كی را می‌خورد و جرعه آب كی را می‌نوشـد؟
مرد با غضب لب‌هايش را می جود، با گام های بلند از اين سـوی اتاق تنگ به آن سـوی اتاق می رود و می آید و چيغ می زند: تو خو كار نمی‌كنی كه بدانی! لقمه نان مرا می‌خورد و خون مرا می‌نوشـد! زن احمق ما برای چی به اينجا آمديم؟ به مردم ببين، خود را بالای كار و درس انداخته ‌اند. برای خود زندگی و آينده می‌سـازند. ما چی؟ ما هنوز نه لسـان می‌دانيم، نه خانه داريم، نه موتر، نه كار و بار درسـت.
آنگاه می ایستد، با تحقیر از آن بالا به پایین می بیند و می گوید: همين حال ببين بر زمين نشـسـته‌ای. ما خود تا حال تخت نداريم، باز نوزاد تو بختِ گهواره را خواهد داشـت؟ تو به جای اينكه به من شـانه بدهی، برایم اسـباب درد سـر شـده‌ای. باز من مسـؤوليت خانوادۀ پدر خود را در پشـاور دارم. پول ماهانۀ آن‌ها را قطع كنم كه تخم سـگ تو می‌خواهد به دنيا بيايد؟
زن گريه‌كنان چیغ می زند: تو قاتـل هسـتی.
مرد خشـمگين به سـوی او می آید، بی توجه به پسرش، با مشـت به دهن زنش می کوبد و با لگد پی در پی بر شـكم و پاهايش می زند و از میان دندان های بهم فشرده می گوید: همين حال می‌كُشـمت تا بدانی قاتـل يعنی چی!

*

زن از درد فرياد ‌می کشد. طاقت را از دست می دهد، شـرم و حيا را از ياد می برد. محاصره شـده در ميان حلقۀ زنان به آه و ناله می پردازد. مرد خشم آلود و درمانده پس درهای بسـتۀ سـرحد، مشـت‌هايش را گره می کند و دندان‌هايش را به هم ‌فشـارد. كاروان مردم آواره تا سـرحد راه زده و اينک نه راه پيش رفتن، نه توان پس رفتن دارد. گروهی ريش سـفيد برای عذر و زاری نزد پوليس سـرحدی می روند تا مگر به مردم آواره اجازۀ عبور داده شود. در چنين حالتی خريطۀ آب زن بر زمين می ریزد و درد زايمان كه از نيمه‌های راه او را می‌آزرد، به اوج آن می رسد. زنان ناآشـنا اما همدرد عده‌ای نشـسته دسـت و پایش را می گیرند و عده‌ای ايسـتاده می مانند تا او را از چشمان كنجكاو بپوشانند. مردان عصبانی و زبون شـده افغان گرد شـوهر درماندۀ زن نزديک به ادارۀ صوبه ‌سـرحد پشاور گوش به هوا می سپارند. ناله های زن با صدای گريۀ نوزاد درهم می آمیزد.

*

زن سـكه‌های پولش را بار ديگر می شمارد و كراچی آهنی مخصوص خریداری را در دهليز مغازه به پيش می راند. پسـركش در ميان كراچی نشـسـته و شـيرينی چوبک ‌داری را با لذت می‌چوشـد. با اين همه پی درپی توجهَش را پاكت‌های چپس، قوطی‌های چاكليت و سـامان بازی‌های مختلف جلب می‌کند. با انگشـت آنها را نشان می دهد و می‌خواهد مادر برايش آنها را بدهد. اما آن‌چه زن می‌خواهد و از برايش پـول از خرچ روزانۀ خانه زده است، صرف خریداری بوتلی سِـرش سـفيد، چند قوطی رنگ و بسـته ای كاغذ کاردستی می کند. زن پيش از اين كه از مغازه خارج شـود، از پيش روی مغازه از ميان صدها قوطی كاغذی خورد و کلان كه بی ارزش روی هم ريخته است تا مردم از آنها برای حمل مواد خریداری شده شان اسـتفاده كنند، قوطی کوچک، مسـتطيل شـكل و محکم را به رنگ سـفيد انتخاب می کند و با پسـرش سـوی خانه می رود، تا آنچه را می خواهد بسازد.

*

هوا داغ است. دشـت جلال آباد با خيمه‌های سـفيد کمپ حصارشاهی كه اكنون فولادی می زند، در بخاری سـوزان می‌سـوزد. مرد میان گرد و غبار دنبال عرابه‌های موتر حامل تانكِ آب می‌دود. بوی رابر سوخته دماغش را می آزرد. هر روز، نزديک غروبِ آفتاب موتری تانكی‌دار برای مردمِ مهاجر در دشـت جلال آباد آب می‌آورد. مرد پشـت پشـت عرابۀ كلفت و بزرگ می‌دود و به خاطر می‌آورد كه چگونه هفتۀ گذشـته يگانه پسـر زنی بيوه زير همين عرابۀ سـنگين‌دل شـد و خشک كام از دنيا رفت. از آن روز او در جمع اطفال و نوجوانان به دنبال آب می‌دود و اجازه نمی دهد پسـرش اين كار را كند.
هنگامی كه با سـطلی آب عرق‌ريزان و خاک‌آلود به داخل خيمه می آید، اول به خانمش گيلاسی آب می دهد. زن شـيردِه است و حق دارد از همه بیشتر آب بنوشـد. آنگاه به دختركش آب می نوشـاند. حق دختر نسبت به پسر بیشتر است. سپس به پسـرش اجازه می دهد آب بگيرد و خودش در آخر آب می نوشد. طعم آب هر چند گرم و گِل آلود چه گوارا است! زن در حالیکه با بیحالی طفل شـيرخورش را كه از گرمی بخار كشـيده است، با توته کاغذی باد می‌زند، از مرد می پرسد: قوطی كاغذی يافتی؟
مرد پسِ سـرش را می خاراند و می گوید: نی اما حاجی صاحب برايم وعده داده اسـت كه اين بار پس از توزيع مواد امدادی، كارتن خالی اش را به من بدهد.

*

در بیرون هوا گرم است، اما در داخل هوای بس مسافربری سردی خوشایند دارد. پسـرك در چوكی كنار ارسی نشـسـته و پای هایش را بر خريطۀ پلاسـتيكی زیر پایش گذاشـته اسـت. معلم زبان انگليسی هنگامی كه از كنار زن و پسـركش می گذرد، می ایستد و با خنده از او می پرسد: در اين خريطه چی آورده‌ای؟ من كه برای ‌تان گفتم، صرف بوتلی آب با غذایی مختصر بياوريد، اما تو مثـلی كه بسـيار زحمت كشـيده‌ای و برای تمام صنف غذا آورده‌ای.
زن محجوبانه لبخند می زند و چیزی نمی گوید. امروز از سـوی كورس زبان انگليسی با معلم و همصنفان و پسرش به ديدار آبشـار نياگارا می‌رود. از مدت ها ده دالر را برای خود و پنج دالر را برای پسـرش ذخيره کرده است، تا بتواند تكت این سـفـر را از ادارۀ كورس بخرد. زن به مناظر گذرا و سـبز بيرون خیره خیره می بیند، بی آنکه به راستی آن را ببیند. وقتی پسـرش از او چيزی می‌پـرسـد، چون كسی كه از خواب پريده باشـد، می‌كوشـد حواسـش را جمع و جور کند و پاسخی ساده بیابد. امروز هر چند به خود قول داده است سـرِحال و بشـاش باشـد و روز خوش پسـرک به هيجان آمده ‌اش را خراب نكند، مگر همين كه به بيرون خيره می شود، چرت و خیال او را با خود می برد: در اين ماه بايد كودكم به دنيا می‌آمد. در اين روزها بايد در بسـتر می‌بودم و خون پاک از من جاری می‌بود... در این ساعت روز فضای اتاقم می توانست راحت و روشـن بدرخشد و آن‌جا در نزديكم، پس جالی سـپـيد گهواره نوزادی به آرامی نفـس بکشد.
بی اختیار با کف دستش به سینه هایش دست می کشد: حال بايد پسـتان‌هايم داغ و از شـير برجسـته می‌بود.
یکی از حلقه های گیسوان پسرش را می گیرد و دور انگشتش آهسته آهسته می پیچد: اگر او را می داشتم حالا پسـركم با حیرت و خوشی در پهلویم می نشست، به نوزاد خيره می‌شـد و من با خنده سـوال‌های بی‌پايان او را در مورد نوزاد... ناخن‌های گلی رنگِ انگشـتان ظريف، موهای لطيف و اين كه به كی می‌ماند؟ چرا دسـت‌های خود را مشـت کرده، چرا دندان ندارد، چرا صدای گریه اش مثل چوچۀ پشک است و... پاسخ می دادم.
پسرک سرش را با چشمان کنجکاو به سوی او دور می دهد و حلقۀ گیسویش از دور انگشت مادر باز می شود. زن متوجه نمی گردد. او غرق افکار خود است: اين نُه ماه جهنمی كه بر من گذشـت، باید ماه‌های انتظار و شـادی و دلگرمی می‌بود. قدم‌ زدن‌های مرتب در هوای آزاد، خريداری‌های كوچک و دلشاد کننده، نوشـيدن آب ميوه و جويدن غذا با اين تصور لذت بخش كه هـر لقمه اش با خون به جنینم می‌رود و آنگاه با گذشـت هرروز، تماشـای برجسـته‌گی جذاب شـكمم بر آب‌های آيينه.
دستانش را بر شکم صافش می کشد: نيمه‌ شـب‌ها از تكان خوردن‌های لطيفی بيدار شـدن و با سـرانگشـتان تشـنه و بی‌قـرار لمـس کردن حركات تنی زنده و گرم در پس فاصلۀ ديواری از گوشـت و پوسـت و... گاه احسـاس خوشـايند دسـتِ آشـنای شـوهرم بر پوسـت نازک بطنم و شنیدن صدای خواب‌آلود و پُرمهر او كه می‌گويد سـلام سـلام چوچۀ پدر! آنگاه ضربان سـه قلب در كنار هم و زمزمه‌های آرام در مورد آينده كه چون رودی از روشـنايی در تاريكی شـب جريان می‌یابد...
زن با توقف ناگهانی بس مسافربری به خود می آید. با تلخی سـرش را چند بار آهسـته بر پشـتی چوكی‌اش كوبد و با زهرخندی به خود می گوید: نی نی... من از اين‌ها بی‌نصيب بودم. سـه ماه اول را چون زنی بدكاره كه تخمی حرام را در خود بپـرورد، در تنهایی رنج كشـيدم. از زمان آگاهی بر موجوديت او هيچ لبخندی نديدم و تبريكی نشـنيدم. ما از همان آغاز ضربان قلب كوچك به او پـيامی از مهر نفرسـتاديم و نخسـتين پـيام مشـترك مادر و پدرش برای او پـيام مرگ بود.
لب لرزانش را با دریغ دندان می گیرد: بهار بر دروازۀ خانۀ ما كوبيده بود و اجازۀ ورود می‌خواسـت، ليكن ما يخزده در سـرمای تاریک زمسـتان، قفـل‌های شـک و ترديد بر در می‌زديم و پنجره‌ها را بر صورت معصوم او می‌بسـتيم.
چشمانش را می بنند تا مگر از ریختن اشکهایش جلوگیری کند: در شب صدای گريه‌اش را می‌شـنيدم مادر مادر... اما دروازۀ گوشـم را از ترس پنبه می ماندم تا پژواک حقيقت را نشـنوم. گاه دسـتان مضطربم را بر پوسـت شـكمم می‌گذاشـتم و از خود می‌پرسـيدم آيا گرمای دسـت‌هايم به او می‌رسـد؟ اما می‌دانسـتم به لختۀ دلم سرمای پيام مرگ رسـيده اسـت و از اين رو به گرمای دستان خاينم باور نمی‌كند. برايش می‌گفتم چوچه‌گک، فرزند... محال اسـت ترا بكشـم! ولی می‌دانسـتم ضربه‌های قلب دردمندم برای او حقیقت را می گوید.
هوا برای زن کمی می کند. به نفس نفس می افتد. چندین ماه می شود که حال خوش ندارد و بناگاه چیزی قفس سینه اش را قفل می زند. پس از سقط جنین، چند ماه می شود که پی در پی خواب می‌بیند او را به خاک می‌سـپارد. در خواب زمينی را می پالد و يا زمينی را می‌كَند، ولی او را به خاك نسـپرده بيدار می‌شـود. هيچگاه حتی در خواب نشـده است دلش آرام بگيرد كه عزيز دلش به خاک رسـيده اسـت. به ياد می‌آورد در شفاخانه تا آخرين نفـس پيش از بيهوشی و در اولين لحظات گيج دوباره به هوش آمدن با اصراری رقت بار از دسـتان دسـت‌كش پوش سرد، با زبانی بیگانه و شکسته می‌خواسـت تا لختۀ دلش را در خریطۀ پلاستیکی سیاه نریزند و به او بسـپارند. باری تن تشـكل نيافتۀ جنینش را در گلدانی شـكسـته كنار چند تن گدی مانند گلابی رنگ زير شـعاع داغ آفتاب دیده بود. به دانه‌های گلی می‌ماند كه بی‌آب بخشـكد، باری هم...
زن خود را در گناه نابودی جنینش با شوهرش شـريك می یابد. هیچگاه از خود پنهان نمی تواند كه گنهكار اصلی و حقيقی خودش می باشد. خداوند تخمک را چون مرواريد در صدف رحِم او كاشـته بود. او بود كه بايد سـپـر بلا می گشت و او را به هر قیمت ممکن حفظ می کرد. كدام دسـت زشـت می‌توانسـت برای چیدن او دراز شـود؟ كدام پاييز قسـاوتِ فرود آمدن بر نوبهار را داشـت؟ اگر او باغبان دلسوز و باغ راسـتين می بود؟ اگر او مادر می‌بود، اگر او لایق نام مادر می‌بود!
خودداری زن تمام می شود و به گريه می افتد. همصنفانش با تعجب از پس اين چوكی و آن چوكی کله کشک می کنند و به او می بینند. معلم زبان انگليسی، زنی میانه سال با مهربانی سـويش می آید، سـرش را در بغل می گیرد و با حیرت پیهم می پرسد: چرا؟ چرا؟
زن حرفی برای گفتن ندارد، اما رشتۀ افکارش همچنان دراز است: اگر به قیمت جدایی از همسرم به قانون همين ملكی كه جناب شوهرم اینقدر به آن می‌نازد، پناه می‌بردم چی می‌شـد؟ نه اينكه به من سـرپناه می‌دادند، تنخواه و غذا می‌دادند؟ از چه شـرميدم؟ از كی ترسـيدم؟ برای حفظ كدام ارزش فرزندم را قربانی ساختم؟ خون پاک بیگناهـش را ريختم كه چی؟
سرش را بر سینۀ معلمش می فشارد: چقدر بايد خالی و پسـت باشـيم، چقدر بايد فقـير و تهیدسـت باشـيم كه از دادن محبت به موجودی نازنين خود را ناتوان بیابیم!
شـانه‌هایش از هجوم گريه می لرزد. پس از مدت‌ها آغوشی گرم برای گريسـتن يافته است. گريه می‌كند. بی‌پـروا از چشـمان غمگين پسـرش، بی‌پـروا از نگاه پـرسـش‌آميز مردمانی از سـرتاسـر دنيا... گريه می‌كند.

*

مرد می‌لرزد. بر سـر دو پای نشـسـته، سـر دردمند و شـقـيقـه‌های سـفيد شـده ‌اش را ميان دسـتانش می‌فشـارد. دخترک و پسـرش بلاتکلیف در کنار هم ایستاده اند. زن سـاكت است. چند ماه می شود که او همینگونه ساکت است. گویی با تولد نوزاد روح کالبدش را ترک گفته است و اینک با مرگ نوزاد کالبدش خاک می شود. کسی ندارد با او درددل کند و با شوهرش نمی تواند در این مورد گپ بزند. می داند انتظار طبیعی مردان از زنان همین است که فرزندان شان را دوست بدارند. اما او محبتی به نوزادش نداشت. هنگامی که به او شیر می داد، احساس می کرد جوکی خون تنش را می مکد. با خود زهرخند می زد: این مردان از دل ما نمی آیند. حرف مفت زدن آسان است. اگر آنها مثل ما از نوجوانی ماه به ماه خون می دادند، اگر حق انتخاب جفت خود را نمی نداشتند و عمل جنسی برای آنها بیشتر رنج می داشت تا لذت، اگر تجربۀ دلبدی و بیحالی آغاز حامله داری و سنگینی کشیدن این بار را برای نُه ماه در می یافتند، اگر شکنجۀ زایمان را احساس می کردند، اگر شیر می دادند، اگر گرسنه می ماندند، اگر درد می کشیدند... آن وقت می دیدم چقدر دوست می داشتند!
در برابر دخترک و پسرش نیز بی حوصله و بی مهر شده است. به اختیار خودش نیست. روز چندین بار به سقف بی اعتبار خیمه می بیند و به این می اندیشد که چگونه خود را حلق آویز کند. اینک نیز بی آنکه بتواند اشک بریزد، تنِ سـرد و كبود شـدۀ نوزادش را در خوبترین پارچه ایکه دارد، در دسـتمالی فیروزه ای كه با تار سـفيد خامك ‌دوزی شـده است، می پیچد و در دسـتان مرتعش شـوهـرش می گذارد. مرد به بسـتۀ كوچك و سـبک ميان دسـتانش خیره خیره می بیند و نمی داند چه كند. جماعتی سـاكت و غمزده در بيرون خيمه گِرد آمده‌ و منتظر است. او به خاک می اندیشد. به خاک‌ خشـک و داغ و خشـن كه تن لطيف فرزند او را درهم خواهد فشـرد. به خاک‌ گوری كوچک و گمنام مثل قلب آتش گرفتۀ اش. اگر به موقع كارتن می‌يافت... قوطی‌ای كاغذی كه شبانه در آن فرزندش را بخوابانند، اكنون شاید کودک زنده می‌بود و گژدم سـياه نمی‌توانسـت او را نيش بزند.
مرد از جايش بر می خیزد. زانوانش را ناتوان می یابد. خاک بالای خاک خواهد افتاد. بالای قلب او خاک بالای خاک.

*

آب بالای آب می‌افتد، پرده پرده آب اسـت و آب اسـت و آب... نفـس برای لحظاتی در سـينۀ زن قيد می شود. چقدر آب، چقدر آب! اين همه آب از كجا می‌آيد و به كجا می‌رود؟ زن از سـروصدای همصنفانش كه با دیدار آبشار نیاگارا به هيجان آمده‌ اند، اسـتفاده می کند و دسـت پسـرش در دسـت به آرامی از گروه آنها فاصله می گیرد. روبه بالای آبشـار روان می شود. هرچه بالاتر می رود، جريان آب آرامتر می گردد و دريا وسـعتی بیشـ‌تر می گیرد. دور از چشـم مردم سـرِ خريطۀ پلاسـتيكی را باز می کند و كار دسـتی اش را بيرون می آورد. گهوارۀ كوچک و زيبايی است ساخته شده از كاغذ، اما با سـرش و رنگی كه خورده است پلاسـتيكی و يا چوبی به نظر می رسد. گهوارۀ سفید بر دیواره هایش گل‌های خوردترک گلابی و سـتاره‌گک‌های آبی دارد. زن دسـت در يخنش می برد و از واسـكتش پاكتی قات شـده را كه از حرارت تنش گرما یافته است، بیرون آورد. به تصویر به چند نقطۀ غبارآلود سفید در متنی سـياه، چون كهكشـانی از دور... می نگرد و آن را دوباره در پاكت می ماند. پاكت را با نوازش چون كودكی در گهواره ‌می خواباند. جالی سفید را بالایش می کشد. به چهارطرف می بیند و گهواره را با احتياط از كتارۀ سـنگی كنار دريا، از آن بالا به ميان آب‌ها می اندازد. آب گهواره را در آغوش می گیرد و با سـرعت سـوی جريان تند آبشـار می‌كشـاند. قلب زن به شدت در قفس سینه اش می کوبد. دسـت پسـرکش را می کشد و با هيجان با جريان آب می دود. گمان می کند اگر بتواند گهواره را واپس از چنگ آب بربايد، فرزند گمشـده‌اش را می‌تواند باز بيابد!
گهواره توجۀ تعدادی از مردم را جلب می کند. چند سیاح با فرياد و اشـارۀ انگشـت آن را به همدیگر نشـان می دهند. مردی با دوربین به آن خیره می شود. زنی فریاد می زند: کمک، کمک...
به ناگاه گهواره در سـراشـيب آبشـار می غلتد و ميان غريو سـهمگين آب‌های زمردین و كف‌آلود ناپدید می گردد. قلب زن سـرد می شود. هرچه به آبشار خروشـان و بخاری سـفيد رنگ كه از سـقوط آبها برمی خیزد و باد آن را مثل باران بر سـر و صورت تماشـاچيان فرو می ریزد، خيره می شود، اثری از گهواره نمی یابد. فرزند او چون قطره‌ای آب در بحر خروشـان هسـتی سـر به نيسـت شـده است. از کتاره سنگی به سوی آبشار خم می شود و با خود می اندیشد: چه اگر همین اکنون خود را با فرق چون پاره‌ سـنگی بی‌ارزش ميان آب سـنگين‌دل پرتاب كنم؟
اما پسـرک دسـتش را سوی خود می کشد. به او می بیند. پسـرک نفـس سـوخته و شـادمان رنگين كمانی را كه با آشکار شدن آفتاب از پس ابر، میان بخار سـفيد رنگ آبشـار پُل زده است، به او نشـان می دهد. زن فرزندش را در آغوش می گیرد و نمی داند چرا اما در ميان اشـک‌ لبخند می زند.

پروین پژواک/1996/کانادا