هوا بوی ستاره می داد. آفتاب تازه بالا آمده بود. گرم می تابید. نسیمی سرد از بالای سفید کوه می آمد، رشته های گرم و طلایی آفتاب را به هوا بلند می کرد، درهم می پیچید، پاره پاره می کرد و به همه جا: میان سبزه زاران مرطوب، بالای شگوفه های سیب و از لابلای مژه های دراز انبوه به دیده گان میشی نگینه می گسترد.

نگینه بر دیوار کوتاه گلی نشسته بود. کف پایش را بر دیوار می مالید و خاک خشک شرشر از میان انگشتان پایش پایین می ریخت. نگینه غمگین بود. دخترکی بی پناه بود که پدرش مرده بود. به ساده گی سل گرفته و به سختی مرده بود. او و مادرش به میدان خدا مانده بودند. بزرگ خانواده کاکایش بود که از خود زن، چند طفل و یک عالم غم داشت. زن کاکا از ترس آینده خود زود خواستگاری زن مرده از ده مجاور برای مادر یافت و اینک مادر زن کسی دیگر بود. چقدر نگینه گریه کرده بود. مادر می خواست تنها مادر او باشد و اینک به ناچار رفته بود تا مادر کسانی دیگر گردد. نگینه تنها مانده بود .  

خانه کوچک کاکا دو اتاق داشت که یکی آن آشپزخانه بود. آشپزخانه دارای اتاقی کوچک در زیرزمین بود که برای نگهداری و ذخیرهء مواد غذایی خشک به کار می رفت. نگینه شب ها در همان غار کوچک می خوابید. تاریکی برای او ترس آور نبود اما به شدت دلتنگ کننده بود. نگینه از تاریکی بدش می آمد. شبانه همین که همه به خواب می رفتند او از غار می برآمد و بر بام بالا می شد. تنهای تنها در حالیکه از خنک می لرزید، به ستاره ها می دید و از اینکه در آسمان هیچ ستاره نداشت، گریه می کرد.

به یاد می آورد که شب های تابستان همواره با مادر و پدر خود بر فراز بام می خوابید. آنگاه که خوشبخت بود همه ستاره های آسمان را مال خود می دانست. هنگامی که مادرش او را از برای خداحافظی در آغوش گرفته بود، نگینه با گریه گفته بود: مادر از احوال خود مرا بیخبر نمان.

چه احوالی دخترم! ... باز به دست کی؟

به دست ستاره ها...

مادر با دل شکسته گریسته بود: دخترک ساده ام... کدام ستاره ها؟ وقتی ما در هفت آسمان یک ستاره نداریم!

با اینهمه همه شب های زمستان را که آسمان ابر نداشت، نگینه بر بام رفته به ستاره ها دیده دوخته بود و گاه به گاه نگریسته بود که قطرات اشکش هنگام درنگ بر مژه های انبوهش در نور ماه ستاره وار می درخشید...

نگینه فاژه کشید. کف پایش را که هنوز هم می خارید با دست مالید و به یاد آورد که از هنگام رفتن مادرش کسی او را به حمام نبرده است. هرچند دلیلی برای شادی نداشت، ولی هنگامی که نسیم موی های او را به بازی گرفت و رشته های گرم و طلایی آفتاب را از لابلای مژه های انبوه به دیده گان میشی اش تاباند، بی اختیار دل کودکانه اش باز شد. احساس گرمای شیرینی کرد و خواست بخندد. شروع به بیت خواندن کرد:

"از بالا او میایه بوی پلو میایه

خانه ره جارو کنین میهمان نو میایه"

به آسمان دید و زمزمه کنان نگاهش را به شگوفه های درخت سیب آنسوی دیوار پایین آورد و آنسوتر به دورترها به سبزه زاران نورسته دوخت. ناگهان زمزمه خود را برید. آنجا میان سبزه ها چیزی می درخشید.

می شد گمان کرد که توتهء شکستهء شیشه است که نور آفتاب را باز می تاباند و یا آب جویی باریک که از میان سبزه ها می گذرد... ولی نه!

نگینه دقیق تر خیره شد. گویی انگشتر الماس زن سفید بخت قومندان بود... گویی دندان طلای خود قومندان بود. اما چرا بزرگترین قطره زلال باران نباشد؟ چرا بزرگترین شگوفه سیب نباشد؟ چرا ستاره یی کوچک نباشد که از آسمان افتاده؟

گمان اخیر چنان هیجان برانگیز بود که نگینه با شتاب از دیوار پایین پرید و سوی سبزه زار دوید. چشم از روشنایی بر نمی داشت. می ترسید گمش کند. ولی روشنایی هر آن بزرگتر می شد و چون به کنارش رسید از خوشی بر زانوان خم شد و آهی کشید. خودش بود! ستاره یی کوچک آسمانی. شفاف، زلال با تلالوی خفیف آبی رنگ.

نگینه دستش را پیش برد و با شتاب واپس کشید: اگر بسوزاند؟

ستاره گک دم به دم رنگ می باخت، می لرزید. نگینه را به یاد ستارهء صبح انداخت. گویی ستاره می مرد، به تحلیل می رفت...

اوه نباید هیچ وقت! نگینه ستاره را بی ترس میان دستانش گرفت و در آغوش کشید. ستاره چون قطره یی زلال و سرد آب در دستان او جای گرفت.

قلب نگینه از خوشی شگفت. چون پرنده یی کوچک به پرواز درآمد. در سبزه زار می رقصید و ستاره را می بوسید.

ناگهان از چرخش باز ایستاد. او را صدا می زدند. بچه کاکای او سر دیوار بالا شده بود و او را صدا می زد: او نگینهء بی حلقه...

نگینه از ترس گیج شد. ستاره را از یخن پیراهنش به درون انداخت. برای اطمینان چادرش را هم بالای کمرچین پیراهنش گره زد و سوی خانه دوید. زن کاکا در گوشه حویلی گاو را می دوشید. با غضب بالای نگینه غرید: از گل صبح کجا رفت؟ آنهم از سر دیوار... ای پایت بشکند!

نگینه رنگپریده بود. آرام سوی آشپزخانه رفت که زن کاکا گفت: اینجا بیا! بیا... بیا چرا می ترسی؟ مشت هایت را باز کن! چی را پنهان می کنی؟

نگینه کف دستان خود به او نشان داد. کف دستانش سفید چون برف می درخشید. زن کاکا آهی از حیرت کشید: تو شپشو از کی چنین پاک شدی! بگیر تپاله گاو را جمع کن، ببر بالای بام که آفتاب بزند.

نگینه که خود هم با حیرت به دستانش می دید، با احتیاط خم شد که مبادا ستاره از یخنش بیرون بیفتد و تپاله ها را جمع کرد. از بام چون پایین شد، به غار کوچک خود رفت و ستاره را زیر لحاف کهنهء خود پنهان کرد.

صدای گریهء بچه خورد کاکا بلند شد. با عجله بیرون آمد. کودک را به بغل گرفت و آرام کرد. چوب های را که روز قبل جمع کرده بود، پهلوی تنور چید. خانه را جارو زد. لته های بچهء خورد کاکا را شست و باز بچه گک را که گریه می کرد در بغل گرفت و للو للو گفت. زن کاکا تنور انداخته بود. دودی تلخ در حویلی پیچیده بود. زن کاکا از پهلوی تنور فریاد زد: الهی در تندور بسوزی! چوب تر آوردی، کور شوی. بچه را بیرون ببر که آرام شود.

نگینه با دلی نارام به سبزه زار رفت. گاو و گوساله اش نیز او را تعقیب نمود. چون شب شد. نگینه با عجله شفتل پخته شده را خورد. شاید هم سبزی پالک بود. اگر سبزه هم می بود، اهمیت نمی داشت. از شدت بی تابی می خواست بالای همه فریاد بکشد: زودتر بخورید!

بالاخره دسترخوان جمع شد. ظرف ها شسته شد و آشپزخانه روفته گردید. نگینه که هیچ روز زنده گی اش را چنین طولانی نیافته بود، به جان آمده و خسته داخل غار خود شد و دریچه را بست. گوشهء لحاف را با شک بلند کرد و با دیدن ستاره نفسی به راحت کشید.

ستاره همچنان رنگپریده بود. نگینه زیر لحاف نشست. ستاره را میان دستانش گرفت. زیر لحاف با نوری آبی رنگ روشن گشت. قلب نگینه روشن شد. دیگر تاریکی نبود. او ستاره داشت. دیگر تنها نبود. او حلقه یی داشت که به آن پیوسته باشد. نگینه به آهستگی با ستاره به سخن گفتن پرداخت. به او گفت: ای ستارهء خوشبختی من! ای شبنم بهاری من! تو مرا می شناسی؟ آیا هر شب که به آسمان می دیدم، تو هم به من می دیدی؟ قصه مرا می دانی؟ می دانی که پدرم مرد، که مادرم رفتف که تنهایی با من چه کرد؟ تو کیستی؟ روح پدر منی یا دل مادر من که خواسته ای با من بمانی. بمان بمان ای خوشبختی من بمان. تو کجا رفته بودی؟ تو از کجا آمدی؟

ستاره در نیمه های شب آندم که دخترک را خواب می برد، زمزمه کرد: من زادهء قطرات اشک تو ام.

دخترک زمزمه کرد: تو سردی، تو زلالی. آری تو آبی.

ستاره گفت: من از لبخند تو گرم می شوم.

دخترک میان بیداری و خواب لبخند زد. ستاره میان دستان او گرم شد.

سحر چون نگینه از خواب برخاست، دیگر ستاره اش نیمه جان نبود. زنده و گرم بود و چون نگینه خندید، درخشانتر شد. نگینه او را بوسید. نگاهش کرد. قلبش روشن شد. آنگاه ستاره را پنهان کرد و خود بیرون رفت.

***

ستاره هرروز زیباتر می شد. پوستش مهتابی شده بود. گیسوانش با تلالویی آبی رنگ می درخشید. قد کشیده بود. دستان کوچکش توانا شده بود. می خندید، آواز می خواند. چون نگینی می درخشید.

زن کاکا بدگمان و حسود به زن های ده می گفت: مادرش خو بدرنگ بود. ای دختر دیوانه مثلی ه با جن ها رفت و آمد دارد.. شب همه شب یا بالای بام است یا میان غار

... و ستاره کوچک آسمانی در زیرزمینی تاریک همچنان از بوسه ها و قصه ها و لبخندهای دخترک جان می گرفت و می رفت که دیگر در زیرزمین نگنجد.

***

در ده خبرهای بد بود. باران نمی بارید. شگوفه ها می ریخت و غوره نمی داد. سبزه زاران رو به زردی بود و شب ها بسیار تاریک می نمود، چه ستاره ها همه ناپدید شده بود.

زن کاکا می ترسید شب ها تنها به حویلی برآید. همه می ترسیدند. نگینه نمی ترسید اما تشویش داشت. می اندیشید چه باید کرد تا مردم در تاریکی نمانند.

شبی ریش سفیدان ده همه مردم ده را دور هم جمع کردند. آتشی بزرگ افروختند و خواستند بداند چه گناهی کرده اند که ستاره ها و شگوفه ها از آنها قهر کرده اند. در میان مردم تنها نگینه نبود. او را زن کاکا به زیرزمینی رانده وگفته بود، بخوابد.

نگینه با ستاره اش تنها بود. با تردید سوی او می دید و دلش می خواست چیزی بگوید و باز نمی گفت. آخر طاقت نتوانست. گفت: ای ستاره خوشبختی من! ای شبنم بهاری من! مردمم بی بهار مانده اند. مردمم ستاره های خود را گم کرده اند. تو هر چند ستاره منی، اما چرا جای ستاره های یتیمان همواره در زیرزمین باشد؟ تو ستاره ای و جای تو در آسمان است. آسمانی که همه بتوانند ترا ببینند. من باید خوشبختی خود را با مردم خود تقسیم کنم.

ستاره بزرگتر شد و درخشید. نگینه ستاره را میان دستانش گرفت و سوی سبزه زاران رفت.

***

آتش رو به خاموشی است. تاریکی غلیظ تر می شود و مردم در اندیشهء گناهان خویش هستند که ناگاه سبزه زاران غرق نوری آبی رنگ شد. همه به سوی نور خیره ماندند و یتیم دختر را دیدند که پیش می آید. نگینه ایستاده شد. مردم دور او حلقه زدند. نگینه سوی ستاره لبخند زد. آن را بوسید. دو دستش را بلند کرد. ستاره بزرگ و بزرگتر، روشن و روشنتر چون آفتاب گشت. به ناگاه رها شد، پرواز کرد و چون قطره بزرگ و زلال اشک درخشیدن گرفت.

مردم فریاد کشیدند: آه ای ستارهء خوشبختی ما !ا

چشمان نگینه از اشک های شادی لبریز شد. قطرات اشک بر مژه های دراز او انبوه اش درنگ نموده و همچون ستاره های می درخشید...

پروین پژواک

١٣٦٧/کابل/افغانستان