اثر گل احمدنظري آريانا

داستان كوتاهي از مجموعة «خفاشان»

خفاشان

پسرك به گوشه يي خزيده بود و چهره اش را با دستها پوشانيده با آواز فروخورده يي مي گريست. مادر اندر به زير خطوط زرد رنگ آفتاب كه از پنجرة كوچك زيرزميني فرومي تابيد خاموشانه لحاف كهنه يي را پينه مي زد و برافروخته و رنگ پريده مي نمود.

لحظه ها به كُندي مي گذشتند و پس از چندي، هِق و هِق گريه بريد. به نظر پسرك رسيد كه آرامش فضاي خانه را فراگرفته است. سبكبال به خواب رفت و ديد كه آموزگار به صنف درآمد و پيش از اين كه سرجماعه اشاره اش را به پايان رساند، همه بي اراده برخاستند و پس كه نشستند، حاضري خواسته شد.

وي به تلاش افتاد كه پشت ميز خود فرو برود و از ديده ها پنهان شود. به اين صورت خواندن نامها آغاز يافت و به نام او كه رسيد، آموزگار، پيشاني آفتاب سوخته اش را تُرش كرد و عينك ذره بين را با تُندي از استخوان بيني بالاكشيد و در حالي كه از فراسوي آن خيره خيره نگاه مي كرد پرسيد:

-اُ خدازده، كجا بودي . . . باز نامده بودي؟

از آوازش نفرت مي باريد و بچه ها را كه نگاه كرد از چهره ها و حركاتشان نفرت مي باريد. به انگشتان پايش كه از جلو بوتِ راست بيرون زده بودند، چشم دوخت و پاسخي نداد. به نظرش رسيد كه همه به وي نگاه مي كنند و مي خواهند با چشمان نفرتبار شان بخورندش. به سختي نفس مي كشيد و دلش تُندتُند مي زد. چيزي روي شانه هاي كوچكش سنگيني مي كرد و هر دم به سويي متمايلش مي ساخت. هر باري كه پايگريزي مي كرد و يا توجه آموزگار جلب مي شد كه قلم و كاغذ يا كتاب ندارد و مي خيزاندش چنين احساسي به او دست مي داد.

-ايستاده شو!

ضربة اين فرمان به سان پُتكي بر مغزش فرودآمد. شتابان برخاست، نزديك بود تعادلش را ببازد و بر شاگردي كه پهلويش نشسته بود بيفتد.

سرش فروافگنده بود و نمي توانست به ديگران ببيند؛ ولي سنگيني نگاه نفرت انگيز آنان را به شدت بر شانه هاي خود احساس مي كرد و سراپاي وجودش را خشمي دردآلود فرامي گرفت.

آموزگار عينك خود را برداشت و در حالي كه آن را با دست راست تكان مي داد با آوازي كه پُر از كينه بود فرياد زد:

-چوب! . . . زود چوب بيارين!

پسرك تكان خورد. دست خود را از چهره برداشت و نگاه دزديده يي به پيرامون افگند. باز تكان خورد و نگاره هاي دَور و پيش در سرشك ديده گانش درهم شكستند. سپس همه چيز به حال طبيعي برگشت.

مادراندر، خاموشانه در زيرِ رده هاي باريك آفتابِ كم نور پنجرة كوچكِ زيرزميني كه به طور مورب تا نيمه هاي سطرنجي فرسوده و چركينِ كف اتاق پيش خزيده بودند لحاف رنگ باخته يي را پينه مي كرد و صورتش كه پژمرده مي نمود در زمينة نيمه روشن خانه محو به نظر مي رسيد.

آواهايي، گاهي تنها و گاهي درهم آميخته، از حويلي شنيده مي شد و صداي بچه ها كه به دنبال يكديگر مي دويدند، به گوش مي رسيد. دل پسرك خواست برود ببيند چه گپ است.

آواز خسته و غمبار پدر را شنيد كه سرفه كنان به كسي شِكوَه مي كرد. درنگ كرد تا لِخ لِخ چپليهاي كنده اش از زينه ها بلند شود. چهرة خود را با دستها پوشانيد. كلوله شد و پشتش را به ديوار فشرد.

-آخر، اُ زن باز چي شده كه لب و لُنجِت آويزانس؟

مادر اندر پاسخي ندادو پسرك از لاي انگشتان خود، آهسته به در نگاه كرد.

رنگ پدر از پيش كرده زردتر مي نمود و قد او به كلي خم شده بود. نگاهش به پيرامون چرخيد و بر پسرك ايستاد. ديده گان ناآرام او مثل دو كاسة خون بود. هر وقت كه كاري براي خود نمي يافت چنين مي شد.

پسرك نتوانست تاب نگاه آتشينش را بياورد و بيشتر كلوله شد و به ديوار چسبيد.

-آخر، اُ زن چرا آوازت نمي برايه؟ چرا چُپ اَستي؟! . . . مُردي؟! . . .

به سرفة شديد و دردناكي افتاد و تا سرفه او را رها نكرد برخود مي پيچيد و قفسة سينة خود را كه تصور مي شد در حال تركيدن است چنگ مي انداخت.

-شما خو مره كُشتين! شما خو مره كُشتين! مه چطور كنم؟

رو به پسر خود كرد و فرياد زد:

-اُ حرامي، توره مي گُم، باز چي شده؛ باز چي كدي؟

و جوابي كه نشنيد، دويد و لحاف را از دست مادر اندر بيرون كشيد. آن را به گوشه يي پرتاب كرد. باز به سرفه افتاد و براي لحظه يي خميده ماند.

-چرا نمي گي اُ زن؛ چرا؟ . . . شما خو مره كشتين! شما خو مره كشتين!

مادر اندر با لحني حق به جانب به گپ آمد:

-مه چي بگويم؟! بچيت باز از مكتب گريخته، نمي دانم چي مرگش اس؛ چي ميخايه! نِق نِق مي كنه و چيزي هم نميگه . . . يك روز نيس، دو روز نيس، آخر كلة مه خراب كد. تاكَي ديگه صبر، تا كَي؟ . . .

پدر برآشفت و فرياد زد:

-آخر، بي حياي حرامي، تو آدم نمي شي؟ مه كتيت چطور كنم؛ مه چطور كنم؟!

هيچگاه نمي زدش؛ همين را مي گفت و بس.

مادر اندر كه اشكهاي خود را پاك كرده گوشه يي از لحاف را دوباره براي پينه كردن بر زانو نهاده بود زير لب اعتراض همه روزه را تكرار مي كرد كه

«صد بار گفتم: ماره چي دَ مكتبِش؛ ماره چي دَ درس و مالِمِش! . . . خود ما غريب مردم؛ همي بچه ره بمان كدام جايي شاگرد شوه، غريبيي يك چيزي ياد بگيره، سبا دَ دردِش بخوره؛ نشنيدي كه نشنيدي . . . تمامش گناه خودت اس، تمامش! ماره دَ بلا انداختي! . . . .»

پدر گويي سخنان او را نمي شنود، نشست و خشمگين به ديوار تكيه داد. سر خود را بر زانو نهاد و سرفه هاي كوتاه و بريده اش بيشتر شد.

پس از چند لحظه، سكوت آزار دهنده يي پديد آمد.پسرك برخاست و در حالي كه دست خود را بر ديوار مي كشيد و مادراندر را مي پاييد با احتياط و بر انگشتان پا به زينه ها نزديك شد و بر آمد.

دختربچه هاي كوچك به روي فرش كهنه يي در وسطِ حويلي نشسته گرمِ گُديبازي بودند و كودكي در يكي از اتاقها گريه مي كرد.

سرايي بود بدون خشت فرش و با صحني فراخ و دورادور آن را زيرزمينيها و اتاقهاي فرسوده و بدساختي احاطه كرده بود. در زمينة ديوارهاي تيره و از باران شاريده، درها و اُرسيهاي پوسيده با شيشه هاي شكسته و كاغذ گرفته، نمايش غم انگيزي داشتند.

چندين خانواده باشندة اين بيغوله بودند و هر عصر، دهها دختر و پسر بي كفش و كلاه و چِرك و ژنده، از سوراخهاي آن به كوچه مي خزيدند و با قيل و قال و بزن و بكوبي عجيب تا شامگاهان ميان خاك و لجن مي لوليدند و براي خود به اصططلاح بازي مي كردند.

آن روز مثل هميشه آواز بچه ها از كوچه مي آمد. پسرك بيرون شد و افسرده و گرفته خاطر در گوشه يي به تماشا ايستاد.

حمامك بازي بود. بچه ها نشسته بودند و توده هايي از خاك ساخته از جويچة چتل ميان كوچه آب مي آوردند، بر حمامكها پُشِنگ مي كردند و خاك بر آنها مي پاشيدند و دست مي كشيدند تا گِل سخت شود. يكي برمي خاست، دريچة كوچكي به زير حمامك باز مي كرد و سه دريچه هم ديگران؛ و از بالا نيز سوراخي مي دادند و خاك زير گِل را از دريچه ها بيرون مي كشيدند. در نتيجه سقف يا گنبدي ساخته مي شد مانند حمام و خيلي هم شبيه به اتاقكهايي كه در آنها به سر مي بردند. اگر در اين بين كسي تار مويي از گِل حمامك مي يافت، شادمانه فرياد مي زد و آن را با افتخار به ديگران نشان مي داد؛ زيرا يافتن موي در حمامك شگون دارد.

او كه در گوشه يي ايستاده بود و بچه ها را تماشا مي كرد، دلش از خشم و اندوه لبريز بود. همه به او بي توجه بودند و صدايش نمي زدند كه

«نثارك، چرا ايستاده اي؟ بيا حمامَكبازي كن!»

از همه بدش مي آمد. از خودش هم متنفر بود و خنده ها و شيطنتهاي بچه ها مي خوردش. با ديدن چهره هاي نفرتبار آنان بر تار و پود وجود او رنج و اندوه و نفرت چيره مي شد.

«حرامي بي حيا! حرامي بي حيا! تو يك حراميستي؛ يك حراميستي! . . . .»

خيال كرد كه همه اين را از دهن پدرش مي گيرند و تكرار مي كنند. آموزگار هم تكرار مي كند: «تو يك حراميستي؛ يك حراميستي!»

و آوازش آميخته به نفرت است.

«چوب، چوب!»

در سيماي بچه ها نفرت موج مي زَند. همه به آموزگار نشانش مي دهند؛ با انگشت تهديدش مي كنند و مي روند به مادراندرش مي گويند:

«امروز شَونَوِيسيشه ناورده بود و مالِم زَدِش!»،

«امروز درسِشَه ياد نداشت! . . . .»

«بچة مردكه ره زد و . . . .»

«امروز به مكتب نامده بود . . . گريخته بود؛ گريخته بود! . . . .»

و بچة «شاكوكو» را ديد كه دور از ديگران براي خود حمامكي ساخته در سفال شكسته يي آب مي آوَرَد و از شگاف سقف آن فرومي ريزد. ديد كه همه آب مي آورند و در حمامكهاي خود مي ريزند و با هلهله و شادماني آنها را ويران مي كنند. جرقة فكر آزاردهنده يي آسمان ذهنش را شتابان درنورديد: «مه مي فامُم كه كِي امروز مادرِ مه گفته؛ مه مي فامُم؛ مه مي فامُم . . . بچة شاكوكو!» و دويده با يك لگد، حمامك بچة شاكوكو را ويران كرد. گِلابه ها به سر و روي بچة شاكوكو پاشيده شد. هر دو مانند خروسهاي جنگي در برابر هم ايستادند و نگاههاي خيرة شان به هم آويختند. از ديده گانشان آتش دشمني مي باريد و مي خواستند كه با تيغ نگاه يكديگر را پاره پاره كنند.

بچة شاكوكو با رنگ پريده و چهرة گِلمالش، خنده آور مي نمود. او به خود جُنبيد و چشمان شرربارش تنگ شد. خواست پِلكهاي خود را با پشت دست پاك كند؛ اما پيرامون چشمانش را گِل آلود ساخت و خنده آورتر شد. نگاه او از درنده گي وحشت انگيزي انباشته بود.

. . . مادرش باز به زيرزميني مي آمد و با بد و بيراه، تهديد به اِخراجشان مي كرد و كراية پس افتاده را از ايشان مي خواست. صاحبخانه بود ؛و مادراندر مي زدش كه چرا با وي دست به گريبان شده . . . .

بچه ها بازي را گذاشته بودند؛ خيره خيره به آنان مي نگريستند و پرسشي تحقيرآميز در نگاههاي نفرتبار و سوزانشان خوانده مي شد.

نثارك تاب آورده نتوانست؛ پس پَسَكايي به راه افتاد و زير لب گفت:

-چرا دَ مادرِم شيطاني كدي؟ چرا؟ . . . .

برگشت و به دويدن پرداخت. همه به دنبالش دويدند. آنان دم به دم بر سرعت خود مي افزودند. صداي نفس زدنهاي همه را مي شنيد و از بيم اين كه برسند و بگيرندش بر سرعت خود مي افزود. ناگهان از زمين كنده شد و با فريادي دردآلود به يك پهلو در ميان خاكها افتاد. ديده گانش برقك زد و سياهي رفت و پهلويش كرخت شد. فكر كرد كه دستش شكسته. رنج جانكاهي سراپاي وجودش را انباشته بود و آواز گامهايي كه بدو نزديك مي شد، گوشش را به سختي مي آزرد. نيمْ خيزشد كه بگريزد و پس به زير تنة بچة شاكوكو بر خاك افتاد. مُشتها از هر سو فرود مي آمدند و مجال جنبش به او نمي دادند. از درد بر خود مي پيچيد و فريادزنان گريه مي كرد. دو-سه بار دستي تكان داد كه به جايي نخورد و دندانهاي خود را با خشمي از سرِ ناتواني در گوشت بازوي طرف فروبرد. فريادي برخاست و با سيلي سختي كه گونه اش را سوزاند از زير دست و پا رها شد و اشكريزان و شتابان برخاست.

سراپايش خاك آلود بود. ناسزا مي گفت و بچه ها دستهايش را به چنگ گرفته بودند و نمي گذاشتند كه به سر و صورت حريف كه ناسزاهايش را پاسخ مي داد، بپرد و ديده گانش را درآورد ديده گان نفرتبارش را.

فرياد مي كشيد و با خشم و درد و بيمناك مي كوشيد كه از دست آنان برهد.

بچه ها وي را آهسته آهسته از آن جا دور مي كردند و تسلايش مي دادند. بچة شاكوكو را هم تسلا مي دادند و صداهاي همه تحقيرآميز بود. تسلاهاي همه تحقيرآميز بود و نگاهها و حركاتشان انباشته از نفرت. پس از ساعتي همه ملامتش مي كردند و گناه را به گردن خودش مي انداختند. وي با خشمي فروخورده، خاموش بود و به سخن كسي پاسخ نمي داد.

سرانجام همه از نزد او رفتند و بازيهايشان را از سر گرفتند. او تنها ماند. اشكهاي خود را سترد و دور از همه، كنار ديوار كوچه نشست.

وجودش از غم و درد لبريز بود و كسي به بازي نمي خواندش. رفتار همه ستمگرانه بود؛ و كسي به چيزي نمي گرفتش. همه ازش دوري مي جُستند و با نگاههاي نفرتبار بدو مي نگريستند.

نمي دانست كه چرا بايد همه شاد و سرِحال باشند و او غمگين و افسرده؛ و چرا مادر اندر بزندش و پدر بر سر وي داد بكشد كه

«بي حياي حرامي، تو آدم نمي شي؛ آدم نمي شي! . . . آخر مه كتيت چطور كنم؟»

و آموزگار هم بر افروخته بگويد:

«اُ خدازده، باز كاغذ ناوردي؟ باز قلم ناوردي؟ . . . كتابت دَ كجاس؟ . . . ؛ بگو كتابت دَ كجاس؟ . . . چرا ناوقت آمدي؟ دَ كدام گور بودي؟ . . . ديروز باز نامده بودي؟ . . . .»

چرا بچه ها پيش مادراندرش بروند و او را لَو بدهند؟ چرا بچة شاكوكو با آن تنة كُلُفتِ گُه مُرده اش بر او بيفتد و تا بتواند بزندش و كسي نباشد كه از وي پشتيباني كند؟

«سبا مالِم خات گفت: باز كتي همسايِت جنگ كدي، هه؟! و بهانه يي خات تراشيد و سرِ كِفتان چيغ خات زد كه

«-چوب؛ هله چوب!

«و غضب خات كرد. رنگش كبود خات شد و عينكشه از روي چشماي سرخ برآمدةش پس خات كرد و بچه ها كتي چشماي لعنتي شان مره مسخره خات كردن . . . دَ تفريح سرِ مه خات خنديدن و . . . .»

زمان درازي با اين انديشه گذرانيد. بچه ها به بازيهاي خود سرگرم بودند و رهگذران، بي اعتنا مي آمدند، مي رفتند و نگاهي هم اگر به نثارك مي كردند، زودگذر بود و پر از بي اعتنائي. وي از تنهايي رنج مي برد و آرزو داشت كه يكي پيدا شود و با او درد دل كند.

دخترك رنگ پريده يي كه چشمان خواب آلود و كبودي داشت با ترس و لرز پيش آمد؛ كنار وي نشست و آهسته پرسيد:

-چي شده نثارجان؟ چرا چشمايت سرخ اس، گريه كدي؟

نثار پاسخي نداد، روي خود را برگرداند و با انگشتانش به كشيدن نقش درهم و برهمي به روي خاك آغاز كرد.

مادر اندر هميشه گوشزد مي كرد كه با دختركان بازي نكند؛ و نيش مي زد كه پسر نديده با دختر بازي كند. او گپهاي بدي مي گفت كه آتش به جان وي مي زد.

زنهاي ديگر هم گاهي چيزهايي مي گفتند و نيشهايي مي زدند؛ ولي مادر آن دختر به او احترام مي گزارد و خواهش مي كرد از دخترش مواظبت كند؛ برايش برادري مهربان باشد و نگذارد كه آزارش بدهند يا بززنندش. گاهي كه يادش مي آمد مي گريست و نقل مي كرد كه پسري ده ساله داشته به سن و سال نثار و نام آن پسر «شيرعلي» بوده. شيرعلي با پدر خود «عبدالعلي» كه استادِ گِلكار بود دست كمك بوده است. آن وقتها ارزاني بوده و بعضِ مردم اين قدر دزد و دغل و ظالم نبوده اند. گذاره به خوبي مي شده تا اين كه يازده سال پيش، يك روز كه استاد عبدالعلي به تكميل پوشش يك خانه مشغول بوده، ناگهان خشتهاي سقف فرو مي ريزد و استاد از روي چوب بست به پايين مي افتد؛ خشتي به كمرش مي خورد و آن را مي شكند و شيرعلي هم كه در آن لحظه در پشت بام بوده و درزهاي پوششِ نو را با سفال و خِشتپارچه بند مي كرده به شدت فرو مي افتد و هر دو را بيهوش و حال به خانه مي رسانند و چون توان و غمخواري نداشته اند به طبيب و داروي لازم و كافي نمي رسند. پس از يك ماه، پسر و پس از يك سال، پدر مي ميرد. مادر و دختر كوچك، تنها و بدون سرپرست مي مانند و رفته رفته هرچه كه دارند از دست مي دهند و آواره مي شوند. قيمتي مي شود و مادر، لقمة بخور و نميرِ روزانة خود و دخترش را با هزار زحمت و رنج فراهم مي كند و هنوز هم به همان وضع ادامه مي دهند و زنده گاني شان روز به روز دشوارتر مي شود.

نثارك با شنيدن سرگذشت آنان در حالي كه آرزوي گِلكاري و خانه ساختن به دلش راه مي يافت به انديشة شيرعلي و پدرش فرومي رفت و از رويدادهاي ناشناخته، هراسي به تنش مي ريخت و تكانش مي داد. تنگدستي پدر و پيشامد مادر، همسايه گان، آموزگار و شاگردان به خاطرش دَور مي خورد و دلش مي گرفت. عُقده مي كرد و به نظرش مي رسيد كه هواي سنگين و خفه كننده يي را فرومي برد؛ يخن پيراهنش تنگي مي كند؛ پيشانيش داغ و گونه هايش برافروخته مي شود. عرق به تن وي مي نشست و با سري فرو افگنده و مانند كسي كه چيز نامعلومي را گم كرده باشد، خاموش مي ماند و به دنبالة سرگذشتي كه بارها گفته شده بود، گوش مي داد.

پس از چند لحظه سكوت آزاردهنده، دخترك كه پريشان شده بود، برخاست و اظهار داشت:

-بوبويِم مره گفت زود بيايُم، كار داره.

-چي كار؟

-نمي فامُم!

-كتي هم مي رِيم.

-خوب، پس كه آمديم بازي مي كنيم؛ چطور؟

-بسيار خوب، بازي مي كنيم؛ مي داني چي؟

-چي؟

-حمامكبازي!

-حمامكبازي؟ . . . خوب، خوب، خوب، حتمن.

هر دو به سراي رفتند و بوبوجان، پول و دستمال داد كه بروند نان بخرند.

نثار به دخترك همه چيز را در راه گفت. بسيار متأثر بود. هر دو متأثر بودند و دخترك با همدرديهايش كوشيد كه زنگ غم را از دلش بزدايد؛ و مژده داد كه امشب بوبوجانش قصة تازه يي برايشان حكايت مي كند قصة دختر شاه پريان.

-همو كه مه نگفتم بوبوجانم ياد داره! . . . يك وقت بريم گفته بود.

-توره والله، خودش گفت؟!

-راست مي گُم. خودش گفت امشو حتمي ميگه!

-چي خوب! مه اي قصه ره هيچ نشنيديم!

امشو خات شنيدي كه چي شيرين قصه اس!

در برگشت شان عصر رو به پايان مي رفت و دل هوا گرفته بود. غباري خاكستري رنگ آسمان را پوشانيده و آفتاب در پس توده هاي ابر پنهان بود. گنجشكها و ميناها، گروه گروه با سر و صداي بسيار مي آمدند و در بين شاخه هاي درختان ناژوي مسجدِ محل فرو مي رفتند و بازپسين نغمه هايشان را سر مي دادند. آوايشان از شتاب و ناآرامي آگنده مي بود. از شب شايد خوش شان نمي آمد. از تاريكي شايد مي ترسيدند و شكوه مي كردند. شايد هم از چيزهايي كه در درازاي روز ديده بودند و به جاهاي نوي كه رفته و دوستان تازه يي كه يافته بودند، تعريف مي كردند.

آن دو لحظه ها به تماشا ايستادند و به نغمه هاي پر شور و زيباي پرنده گان گوش فرادادند و سرشار از شادماني شدند.

همسايه ها مي آمدند و نگاهي مي كردند يا نمي كردند، مي گذشتند. چندتايي هم اندرز دادند كه دير وقت است و بروند به خانه هاي خود؛ و رفتند. پس كه برآمدند با دو-سه تا پسر و دختر ديگر به بازي سرگرم شدند.

ميدان بازي كم كم خورد شده مي رفت و بچه ها، يكي يكي و دوتا دوتا، به حويلي مي رفتند.

فضاي حويلي نيمه تاريك بود و دل كسي نمي خواست به اتاق برود. حلقه هاي بازي تنگتر و دوستان به هم نزديكتر مي شدند و مي كوشيدند كه از لذت با هم بودن تا پايان برخوردار شوند. احساس صميميت بيشتري مي كردند و با هم بودن برايشان دلگرمي مي داد. مادر و پدرها، صدا مي كردند كه شام است، بيايند به خانه هايشان. كِي گوش شنوايي داشت! كِي مي خواست آخرين لحظه هاي گرانبهاي روز را به هدر دهد و برود به گوشه يي بخزد و نِق نِق بشنود!

در اين وقت، همهمه يي ميان بچه ها پديد آمد. جانوراني كوچك و سياهرنگ كه به تيزي در فضاي سراي مي پريدند، توجه همه را به خود جلب كرده بودند.

با نام خفاشان آشنايي داشتند و شنيده بودند كه خفاشان به شكل موش هستند و بالهاي گوشتين نازكي دارند. در جريان روز به سقفهاي تاريك گاوخانه ها و انبارها آويزان مي مانند و به جز در هنگام شب گشت و گذار كرده نمي توانند؛ ولي هيچ كس خفاشي را از نزديك نديده بود؛ و براي نخستين بار در سال، آشكار شدن آنها در سراي و پرواز تُند و سايه وارشان بر فراز بامها، همه را به كنجكاوي و هيجان آورده بود.

اشباح كوچك به ناگهان پديدار مي شدند و به سويي مي پريدند. شتابزده بالاي سرِ بچه ها مي چرخيدند و تاريكي شب را كه فرو مي آمد و بال مي گسترد، مي تاراندند و از نظر ناپديد مي شدند. هر باري كه يكي از اين موجودات عجيب پايينتر مي پريد، همه با غلغله و شادماني بسيار، دنبالش مي كردند و اين اميد در دلها جوانه مي زد كه بلكه آن را بگيرند.

هر بچه يي مي خواست يكي را بگيرد و ببيند كه چگونه است. همان طور است كه برايش گفته شده يا نه: موشي كه بال دارد و مي پرد؟!. . . آيا چنين چيزي امكان دارد؟

تلاش هيچ كس به جايي نمي رسيد و دست همه خالي مي ماند. تمامشان بيهوده به اين سو و آن سو مي دويدند و نيرو به هدر مي دادند.

«كاش ميتانستيم يكي ره گير كنيم و ببينمش! كاش مي تانستيم!»

اين آرزويي بود كه از دلها بر زبان راه مي جُست و به گوشها مي رسيد.

«كاش! كاش!»

يك اميد گُنگ؛ يك كار ناشد.

بچة شاكوكو مي گفت:

-هيچ كس نمي تانه اي چوچه هاي شيطانه بگيره، هيچ كس! اينها شيطانك هستن؛ مادرم مي گفت شيطانك هستن!

و سخني تأييدش مي كرد:

-بوبوجان مه هم مي گَه شيطانها دَ تاريكي اَستن، دَ تاريكي مي باشن!

و بچة شاكوكو كه از همه بزرگتر بود و از روي زورآوريش همه از او حساب مي بردند، دوام داد:

-هان، د تاريكي مي باشن؛ خفاشها هم دَ تاريكي مي باشن؛ دَ تاريكي مياين، ميرن و شكار مي كنن؛ دَ تاريكي هم پُت مي شَن. هيچ كس نمي تانه بگيريشان، هيچ كس نمي تانه!

نثارك كه دورتر در گوشه يي با دختركِ همبازي خود ايستاده بود و دلش با هيجانهاي ديگران مي تپيد و آرزو مي كرد كه كاش يكي را گير مي آورد و مي ديدش، با تمسخُر انديشيد:

«نمي تانه! هيچ كس نمي تانه! دروغگوي شيطان؛ حرامي نامرد!»

و بدون آن كه قصد خاصي داشته باشد، با آوازي پر شور فرياد زد:

-چطور نمي تانه؟ كِي ميگه نمي تانه؟

همه خاموش شدند و در حالي كه با حالتي پرسش آميز به يكديگر مي نگريستند، گوش به سخنان او دادند.

-مه مي گُم مي تانه؛ اي خو كار سختي نيس!

بچة شاكوكو از جمع برآمد و با لحني استهزاآميز پرسيد:

-اگه كار سختي نيس، كِي تانسته؟ بگو ديگه، نه؟!

او با سردي پاسخ داد:

-كِي تانسته؟! همه مي فامن كِي تانسته! . . . «هيبت» همصنفي ماره همه مي شناسن. خودش يك روز بري همه تاريف كد چطور خفاشَكه گير آورده بود.

بچة شاكوكو به گونه يي تحقيرآميز اظهار داشت:

-دروغَس! تمامش دروغَس! او دروغگويه مه مي شناسُم!

و رو به بچه ها كرد و خنديد. بچه ها همه خنديدند و چه چندة نفرتباري.

نثارك آتش گرفت و دلش به درد آمد و با فريادي خشماگين گفت:

-دروغَس! دروغَس! . . . مه مي تانُم! مه مي گيرمِش؛ مه!

بچة شاكوكو با طعنه گفت:

-تو مي تاني؛ تو موش؟!

و خندة شديدي سر داد. همه به شدت به خنده افتادند. نثار در حالي كه از سخن او سخت برافروخته شده بود و يكريز دشنام مي داد: «موش خودتِي! موش پدر تَس! موش مادرتَس! موش نيكة تَس!» دويد كه با او گلاويز شود. بچه ها هر دو را گرفتند و «نثارك مي تانه!»، «نثارك مي تانه!» با تمسخر از هر دهني مي برآمد و وي تحمل مي كرد تا بيشترشان خاموش شدند.

او گام به پيش نهاد و با متانت و غرور گفت:

-بلي، مه مي تانُم! ديگه چي ميگين، هه؟ بگويين ديگه!

و با خود گفت:

«حراميهاي بي حيا، بخندين؛ خوب بخندين؛ خرِتان ساخته،نِي؟! . . . بيغيرتها!»

يكي از بچه ها كه هميشه چاپلوسي بچة شاكوكو را مي كرد بالحني مخصوص گفت:

-خوب، بفرمايين؛ ببينيم چطور مي گيرين!

زد زير خنده و خنده اش به اندازه يي شديد و با تكانهاي مُضحك بدن همراه بود كه ديگران را نيز به خنديدن واداشت. نثار كه از اين وضع به كلي دلخور شده و برآشفته بود با اطمينان كامل گفت:

-حالي خات ديدين؛ نشانتان خات دادم كه آسانس يا نِي! بتين يك چادره.

«هيبت» همصنف او تعريف كرده بود كه چگونه با چادر خفاشي را گيرانداخته بود.

مجالي به ديگران نداد و چادر دخترك همبازيش را كه دمِ دست ايستاده بود و با شگفتي به آنان مي نگريست، قاپيد و شتابان از زينه ها به بام بالارفت.

آواي پرنده گان در ميان درختان ناژوي مسجد ولوله يي برپاكرده بود و بچه ها ساكت و آرام حركتهاي او را به روي بام تماشا مي كردند و گاهي يكي آهسته به رفيقش مي گفت:

«نمي تانه، مَزَبِش نمي تانه. مفت كه نيس!»

و ديگران هم به آرامي آن را تكرار مي كردند:

«نمي تانه! نمي تانه!»

و آرزوي توانستن سراپاي وجودشان را به وجد مي آورد.

دل نثارك سخت به قفس سينه مي زد و همهمة پرنده گان گوشهايش را مي آزرد. خيال مي كرد پرنده گان هم به وي مي خندند و مسخره اش مي كنند. خيال مي كرد صداي بچه ها را از صحن خانه مي شنود كه مي گويند:

«دروغ ميگه؛ نمي تانه! نمي تانه! . . . و كلمة «نمي تانه!» در سرش مي پيچيد؛ آهنگ زشتي مي آفريد و مي آزردش. دلش مي خواست ثابت كند كه مي تواند، كه دروغ نمي گويد؛ و همه را دروغگوي بكَشَد همه را كه دروغگوي بودند و چاپلوس و او را تحقير مي كردند و به بازيش نمي گرفتند؛ و پيش مادراندرش سخن چيني مي كردند كه

«نثاركه امروز مالِم دَ اِي خاطر، دَ اِي خاطر زد! . . . نثارك امروز شَونويسي خوده ناورده بود! . . . نثارك امروز از مكتب گريخته بود! . . . .»

و به آموزگار مي گفتند:

«نثارك ديروز كتي فلاني جنگ كد! . . . نثارك ديروز مردكه ره دَو زد! . . . نثارك ديروز . . . .»

و آموزگار مي خيزاندش و چوب مي خواست و مي زدِش و بچه ها همه با نگاههاي پر از نفرت تماشايش مي كردند و سرش مي خنديدند و مادراندر مي زدش و قهر مي كرد و به پدر مي گفت كه امروز چنين و چنان كرده و پدر از چشم سرخ مي شد و سياه مي شد و به سرفه مي افتاد و خَم مي شد و فرياد مي كشيد:

«آخر، بي حيا تو آدم نمي شي؟ مه كتيت چطور كنم؟ هه، چطور كنم؟!»

و باز به سرفه مي افتاد و مي ناليد:

«شما خو مره كشتين! شما خو مره كشتين!»

به دنبال خفاشان كه به تيزي پيش مي آمدند و مي گذشتند، مي دويد و چهارچشمي نگاهشان مي كرد. در مسيرشان جاي مي گرفت. چادر را گشوده نگاه مي داشت و كاري از پيش نمي برد. نوميد مي شد و با سرخورده گي و تقلايي دوباره خفاشان را تعقيب مي كرد. صدايي به جز تپش تند قلب خود و همهمة شامگاهي پرنده گان در ميان درختان ناژوي مسجد نمي شنيد. سرش گيج مي رفت؛ خسته بود و دلش به هم مي خورد. فكر مي كرد كه چه بكند و چه چاره يي بسنجد. يكي از خفاشان را زير نظر گرفت و به دنبال كردن آن پرداخت. ديد وقتي كه خفاش به وي مي رسد، راهش را كج مي كند و از فراز بالاخانه مي پرد. با عجله از زينه هاي بالاخانه به بام آن برآمد و حواس خود را گِرد كرد. به انتظار نشست و چادر را آماده نگاه داشت تا ناگهان برخيزد و در برابر آن قرار دهد.

خفاشي را كه زير نظر گرفته بود بر سراي تاريك همسايه مي چرخيد و خانه هاي دَور و پيش، همه در عقب پرده يي تاريك واقع بودند. صداهاي درهم و برهم و غلغلة پرنده گان رو به خاموشي مي رفت. آرامش شب بر همه جا فرود مي آمد. افق در خون شفق رنگين بود و سفينه هاي خاكستري رنگ ابر به پيش مي تاختند. ساية كوچكي به سرعت به وي نزديك مي شد.

خودش را آماده كرد و با حركتي تُند و يكباره چادر را به پيش قات كرد؛ و آواز پدرش را از پايين شنيد كه فرامي خواندش و دشنام مي داد. ترسيد و تعادل خود را از دست داد. دو-سه گام به پس رفت و زير پايش ناگهان با فريادي وحشتناك خالي شد.

                                                                                كابل 1353