بهار میرسد و ما اسیرِ پاییزیم
که چون به ریشهی خود کود کینه میریزیم!
بهار میرسد و ریشهریشه در خوابیم
که هرچه نبض زمین میتپد نمیخیزیم!
هوا که سرد شود درد خوشه میگیرد
اَلَک گرفته به خروار دانه میبیزیم!
چهقدر بیوطنی درد ناشکفتن داشت
گُل قلمشدهی باغ بر سر میزیم!
بِدان که خنجر ما ذهن تنگ و بستهی ماست
برای قطع روابط همیشه ما تیزیم!
مهاجرانه روانیم سوی هیچ، ولی
هنوز بغض گلوگیر بلخ و تبریزیم!