باز گویی گردش چشمی بلای جان شدست
خـانـۀ دل از نـگاه آتـشـیـن ویــران شدست
گرچه درگوش دلم از صلح می گوید؛ ولی
سـیـنـه میـدان نـبـرد نـاوک مـژگان شدست

زلف مشکیـن را کـند آرام بـا دسـت لطیف
بی خبرازآن که دل را اژدر پیچان شدست
عـشــوه و نــاز و ادا دارد بــا رنـگ حـیـا
آشکارا در پس فـرهـنگ دل پنهان شدست
جـامۀ دیبا سخـن از ارث دیـریـن می زنـد
تا که زیب و زینت تاریخ زرافشان شدست
عشـق دل از سینۀ فرهـنگ می آیـد بـرون
هـمـدلی و همــزبـانـی آیـت ارمـان شدست
تَرک چشم او اگر ازقدرت دل خارج است
تُرک وتازی ازخدنگ نازاوحیران شدست
دردسهراب وسیاوش راکسی درمان نکرد
نیش دارویی بـرای درد بی درمان شدست
قـدرت چنگیز و اسکندر نمی ارزد به هیچ
در تمـام خطۀ مسکـیـن دل سـلطان شدست
با چراغ معرفت از عشق می سازیم سخن
تـا که دیـو و دد نمـاد عـالـم انسـان شدست
صد دل و جـان را بـه عشق آدمیت می هم
جـان نثاری در رۀ ذوق وفـا آسـان شدست
مـرغ خـونین دلـم را بسـته در فـتراک ناز
رقص بسمل درنگاه عشق پرافشان شدست
گرچه ازوصل و مراد هردودل دارد سخن
بارها قـول و قرار گلرخان هجران شدست
خندۀ مهری که دل را شاد وخرم کرده بود
در شب هجران به زیر ابرها پنهان شدست
کاخ رویـای دل کس را مکن هرگز خراب
دل بصد امید وارمان دست بردامان شدست
بی تکلّـف پـا بـنـه در کلـبـۀ دل بـعـد ازیـن
با خـیـالـت بـزم شـادی کلبۀ احزان شدست

رسول پویان
21/9/2019