دل مسـتانـه از شــادی بـه پـیراهـن نمی گنجد
غـزل هــای دل دیــوانــه در گفـتـن نمی گنجد
شـراب چشـم شـوخی آن قـدر مستم کند هـردم
که رقص واژگان در گـوشـۀ تن تن نمی گنجد

گلـم را در گلـســتـان خـیــال آلــوده پـــروردم
که جوش رنگ وبویش دردل گلشن نمی گنجد
چونان ازعشق و مستی و طرب مملو بود قلبم
که دیگـر جنبـش دل در محـیـط تـن نمی گنجد
ز چـشـم عــشق می بـینم به روی عـالـم و آدم
چـنین طـرز نـگه در دیــده و دیـدن نمی گنجد
نهـاد هـسـتی و انـسـان را با هـم کـنـم مـوزون
به میـزانگاه حـق جنجـال مـا و مـن نمی گنجد
ز نـور عشـق انـوار یقین را می کنم احـسـاس
کهن خورشیدحق در لحظه ومسکن نمی گنجد
خلـوص عشـق پاک دل بـود پاکـیـزه و نایـاب
که این الماس خالـص در بر سـفتن نمی گنجد
گـداز بحـر دل را اشـک آتش می کنـم تعریف
ازیـن آتشفشان یک پـرزه در دامـن نمی گنجد
رسـد گـر نامـۀ تأیـیـد عشـق و وصل جـانانـم
نشاط و شوق دل در خانـه و برزن نمی کنجد
به نورعشق پیوند دو دل آن سان شود موزون
که در اوج تکامل حرف مرد و زن نمی گنجد
31/3/2017