رسول پویان

شراب عشق می جوشد مدام از گوهر ذاتم

توگویی با طرب آمیخته باشد اصل وبنیادم

فگـنـدم آتشـی در سـینۀ بی کـنـیـه ام یاران

که تا روزابد می سوزم و از سوختن شادم

بـنـازم چــشــم فـتــان غــزالان بـیـابـان را

که من هم مثل آهوگان صحرامست وآزادم

به بازار محبت می فروشم هست وبودم را

اگر چه بیوفـایی هـای خوبان کرده بـربادم

ننالم همچو حلاج از جفای سنگ بدخواهان

ولی می‏رنجم ازبرگ گلی آن شاخ شمشادم

شـدم همچون گهر پـروردۀ آغـوش تنـهایی

توگویی از زلال جـوش اقیانـوس دل زادم

نگیرم چون کبوتر بهر آب و دانه یی آرام

پریدم از قـفـس بشکسـته ام زنجیر صیادم

بهم ریزم بنای کینه و خـشم و عـداوت را

به نور مهر خورشید دل و لطف خدادادم

نویسم قصۀ عهد و وفا بر لـوح دل هردم

که بـاشـد تـا قـیامـت زینت دفـتـرچۀ یادم

نگویم جزثنای عشق ووصف دوستی دایم

اگرچه پرشداز جور و جفایی قلب ناشادم

گلاب عشق ومستی می فشانم دردل میهن

که تا جوش دیگر خیزد زقعرمحنت آبادم

مسوزان شاخ و برگ خـرم باغ خیالم را

اگر لطفی نداری درتموز داغ چون بادم