پناهنده ام

سر و کارم همه با مثل خودم

اینجا ...

بر در قاضی و قانون...

همقطاران من هستند همگی

قصه پرداز چنین!

یکی  ناراض ازین است که کافر شده ام

بر در خانه ای من

دار به پاست

دادرس

داده دستور سرم را ببرند

 نام فرزندان ام

میریم و یوسیس  ومیخائل است

نه عبدالله

دین من زاده ای عیساست

پایبندم به اندیشه ای مارکس

من کمونیستم و اندیشه ای من

خلاف دین است

...

یکی هم

اعتراف اش اینست ...

رکن یک دولت ظالم بودم

آنزمان...

جوی خون جاری بود

امر بالا این بود...

هر کی چپ دید شما را!

 سر او را ببرید

و درین مشغلهها

پای من هم بند است

دشمنان ام

بهر نابودی من

قسم یاد نمودند

...

زنی با گریه و زاری

شکوه دارد ...

که مرا اهل قبیله

پست ترین میدانند

مردی از خیل و تبار ام

قسم یاد نموده ...

که مرا خواهد کشت

دیده باشید شاید...

سرزمینی که در آن

بینی و گوش زنان را میبرند

صورت شانرا

به تهزاب شستشو میکنند

و شعاری دارند

سر زن را بزنید

...

در میان همه

یک دو تا را میشناسم

غیر از اینها

وخلاف همه این ها

حرف های دیگری دارند...

گلیه و شکوه بسیار از اینست...

من خبرچین شما بودم!

هر چه را میدیدم

بی کم و کاست

سرخط اخبار شما بود...

...

خسته ام

روز و شب های من

خیلی تاریک و پر از درد است

 که چه بودیم!

و حالا چه شدیم...

 لام تا کام زبان ام بسته است

که چرا

اینقدر خرد شدیم

اینقدر عاشق شب ها و خواب

خوردن خُر و پوف و ...

 نیشه از بنگ

عاشق جنگ و جدال

روح سرگشته به هر دشت و بیابان

 

نعمت الله ترکانی

16 جولای 2013