شهر غزل

درین مجموعه غزل های نو از شاعران معاصر وطن عزیز ما افغانستان را انتخاب نموده ام. امید مورد پسند شما قرار گیرد.

«ملیحه ترکانی»

*****

خلقت

خدا مرا پی یک اضطراب خلق نمود

برای دوزخ ودرد و عذاب خلق نمود

مرا به هیات آبی که غرق آتش بـــود

برای عقل کشی ها شراب خلق نمود

مرا جهنم سردی که بسته یخ در خود

تو را برای جهان آفتاب خــــلق نمود

مرا پرنده سرخی که پر زده از خویش

ترا برای شکارش عقاب خــــلق نمود

مرا سوال مکرر که داشت یک پاسخ

ترا برای سوالم جواب خــــــلق نمود

گرفت آب دهان تو را  به خــــونم زد

عبور داد زگلها گلاب خــــــــلق نمود

گرفت از مژه ات خــــلق کرد شبها را

به پشت پلک تو دید آفــتاب خلق نمود

نگاهــت آتشک تازه زد به جـــان خدا

گرفــت آتشکت را شهاب خـــلق نمود

بشر زفــهــــــــم نگاه تو عجزها نالید

خــدا به شرح نگاهت کتاب خلق نمود

کتاب حل معــمای عشق نتوانســـــت

خدا به شرح نگاهت رباب خــلق نمود

تمام وقت خدا صرف خلقت تو شــــد

و بقیه راچقدر با شتاب خـــــــلق نمود.

شریف سعیدی

‏٢٠٠٦‏-‏٠٣‏-‏١٤

*****

سحری

سحری به ياد  رؤيت هوس نماز كـــردم

به حضور دل تپيدم بخــــــدا نياز كـــردم

هــــمه خانه را خيالت بگرفت و آرزويت

لب ناله بسته ميشد، در گريه باز كردم

گله ها ی شام هجران و غمينه ها غربت

دوسه نكته بود از درد منش دراز كـــردم

به مقام كبريايي كه ســخن نداشت راهی

به دعا نه رفت كاری و ترانه ساز كردم

عطشم چنان ز جا برد كه رفته رفته آخر

ره كــربلا گرفــتم ســــفر حـــجاز كردم

پروپای جلوه هايت گل سرخ بود و آتش

تب عشق دست داد و سروپا گداز كردم

قهار عاصی

*****

تـرانـۀ  عشق

بـه يـک بهـانـه بخوان بـاز يک تـرانـۀ  عشق

روامـدار بـخـشـکـد بـه دل جـــوانــۀ عـشـق

بــه احــتــرام تـــو در انــتــظـار مـی مــانــم

کـه بـال وپــر بــزنـی بــاز درکـرانــۀ عــشـق

هـمـيشه بـالــبٍ نــــــجـوا تــرانــه می خـوانـم

بـه اشتـيـاق تـو در پــــــــرسـهء شبـانـۀ عشق

چـه بـاشکـوه ودل انـگـيـز وگـــرم وگـيـرايـی

درانـجـمــاد تـــنٍ مــرده ی يــگـانـــۀ  عـشـق

بـه قــلـه هـای بــلـنــد عـــروج مــــی بـــردم

نـگاهٍ گــــــرم تــو تـا مـی شـود بـهـانـۀ عـشق

تمامٍ خواهـــشم ايــن است،اين که می خواهم

که بـاتـو بـاز شود چـشـمٍ عـــــــاشقـانـۀ عشق

رهـابـکن بـه دلـم خـويـــش را بـه سـيـنـه درآ

تو تـير سرکــــش عشقی، مــــنم نشانـۀ عشق

مارچ ۲۰۰۶

راحله یار

*****

یک آیینه تنهایی

نخـــواست تا تو برایم ستاره چین باشی

حــــــضور روشن آیینه ی یقـــین باشی

بلند سبز سپیـــــــدار و چلچراغ امـــــید

خدا نخواست که با من تو همنشین باشی

بنفش و آبیی رنگین کمان و لهجه ی نور

به تاج کاج ســــــــحرگاه من نگین باشی

سیاه پرده ی پرهیز را زمتن سکــــوت

شکسته ، روشن چشمم تو نازنین باشـــی

سرود بارش خـــــورشید زآبشار صدات

ببارد ، آیه ی اســــطوره ی زمــین باشی

صفــــای زمـــزمه ی عاشقانه های ســحر

قــــصیده ی چمن و حـرف واپسین باشی

نخواست تا تــو بـــرایم ستاره چــین باشی

حـــــــضور روشــــن آیینه ی یقین باشی

نادیه فضل

*****

نگاه

یک روز ببـــــــــینی که فتادم ســر راهی

گویـــی که عجب کار تو را ساخت نگاهی

گر جـان به نگاه تو ســــپردم عجبی نیست

گـاهی نگهی می شــــــکند پُــــشت سپاهی

نی نی که نـگاه تو چو جـــان با دلم آمیخت

چون آب روان در تن افســـــــرده گــیاهی

تـــو چشــــــمهء مهری و من آزردهء قهرم

بیـــهوده ندارم ســـــــــــــر آزار تو گــاهی

گاهـــی نه که پیوســــــــــته تمنّای تو دارم

بی روی تو روزم چه بود؟ شــام ســـیاهی

در تیره شــــبان لیک ز یاد تو  مرا هست

گه تابش خورشــــــــیدی و گه پرتو ماهی

نز محنت گردون شــــــــــــکند نز غم ایام

تا در شــــــــــکن زلف تو دل یافت پناهی

مشهد ١٤ حوت ١٣٧٧–آصف فکرت

*****

سنگلاخ و جاده

تا سنگلاخ  عــمربه من جاده میشود

جشن سکوت زنــدگی آمـــاده میشود

آیینه در مـــیان غــزل ها و واژه ها

بهـــر نگاه ویژه فــرســـــتاده میشود

بر دیده پر شگرف ترین لحظه آن بود

آزادیی  اسیـــــــــری اگر داده میشود

دانم گدای کوچهء دل از ســـــخاوتی

سا کن به کاخ الفت و شهزاده میشود

در دامن کویــر فقط خار ســـــر زند

در خاک با اصالتی گل زاده مــیشود

وقتی نگاه به مصدر شهر دعا رســد

آنگاه  بدانکه  عاشق سجاده میشــــود

هر بار در بـــرابر سر های هوشمند

قلبم برای غیر خودم ســــــاده میشود

تابستان سال ۱۳۸۵

منیره سپاس

*****

يادداشت  شبانه

نگفتمت : مرو آن جا، كه آشنات مـــنم؟

در اين سراب فنا، چشمه‌ي حيات مـــنم؟

وگر به خشم روي صد هزار سال زمن

به عاقبت به من آيي، كه منتهات مـــــنم

نگفتمت كه به نقش جهان مشو راضي

كه نقش بند سراپرده‌ي، رضات مــــــنم

نگفتمت كه منم بحر و تو يكي مــــاهي

مرو به خشك كه درياي، با صفات مـــنم

نگفتمت  كه چو مرغان بسوي دام مرو

بيا كه قوت پرواز و پر و پات مــــــــنم

نگفتمت كه تورا ره زنند و سرد كــــنند

كه آتش و تبش و گرمي هوات مـــــــنم

نگفتمت كه صفت هاي زشت در تو نهند

كه گم كني كه سر چشمه‌ي صفات مـــنم

اگر چراغ دلي دان كه راه خانه كجاست

وگر خدا صفتي، دان كه كدخدات مـــــنم

ابوطالب مظفری

*****

اميد جاری باران...

شب است و همهمه ء ماهتاب کوچيده

طــراوت از چمــــن سبز آب کوچيده

اميد جـــــاری باران، اميد روشن آب

به خانه خانهء هــــــيچ حباب کوچيده

تمام هستی ما بوی سايه بگرفــــــــته

زبام ميکده ها، آفــــتاب کوچـــــــيده

زمانه دفــتر تاريک خويش گـسترده

تـرانه های سحر زين کتاب کوچـيده

به هر کرانه يکی ديو قامت افـرازد

زسرزمين فلک تا شهاب کوچـــيـده

من از خطوط جبين زمانه می دانــم

تفنگ آمده است و کتاب کوچـــــيده

پرتو نادری

*****

غزل تازه

اينک غزل تازه بر لحظه فـــــــــــرو ريــزد

از ياد تو مـــيايد تا بر هـــمه ســــــو ريــزد

اينک غــــــزل تازه با قافــــيه پيـــــــــوسته

مي آيـــد و وزنش را بــــر روي گلــو ريزد

اينک غزل تازه وزنش خوش و حرفش خوش

تا خوش خوشک آهنگي در آب و سبو ريزد

مست است صــدا از او هـــم فاصله ها از او

بنگر که چه غوغاي مســــتانه از او ريـــزد

مـــن خامــش و او اما صد حنـــــجره از آوا

تا در شـــب دلتنگي بــــر راز مگـــــو ريزد

گستـــرده صدايش را چون بال هــــما بر من

در جــــوي رگم خواهــــد ميل تگ و پو ريزد

پر کـــرده تن خــود را از وســوســــــه رفتن

تا در شـــــب مهــــتابي بر يک لب جو ريزد

بنشســته به بانـــويي در هــــــــودج روح من

بـــرده ست مـــرا با خود کز خويش فرو ريزد

٢-١٠-٢٠٠٦ حمیرا نگهت دستگیرزاده

*****

 

لكنت پنجره

لكنت گرفته پنجره از شوق صحبتش

تاريك مانده ماه ز فــــرط  خجالــتش

از بس‏كه تند مى‏تپد از پشت پــــنجـره

مبهوت مانده قلب من از قصد قربتش

من مانده‏ام كه موج گناهان خلق چيست

در پيشگاه وسعــت درياى رحمـــتش

من بيــمناك نيستم از رنج دوزخـــش

وامانده‏ام ز شــــرم اهانت به ساحتش

چشم طمع به حور و بهشتش نبسته‏ام

مى‏ترسم از ادامه هــجران حضرتش

ماه مبارك است و مــــن مات مانده‏ام

تا با چه شعر تازه كنم شكر نعــــمتش

شعرم تمام گشت و »او« ناسروده ماند

زيرا كه در خيال نگنجد حقيقـــــــتش

قمبرعلی تابش

*****

پرستو، دريا و گریه


دريا بــــــراي مرگِ پرستوي ما گـــريست

با مـــــن برای غربت هردوی ما گــــریست

چـــندی بـــراي رفـــتن و بـــرگــشتن ِمــدام

اينک بـــراي خــــتم ِتكاپــوي ما گــريســـت

خـــــنديــــد در بـــرابــر آيــينه هــــا كــمــي

با چهره هــــــا نساخت و ازسوي ما گريست

دستان ِتو چــــــــراغ ِ مــــحبت خموش كــرد

تاريك شـــــــد چو خانهُ جــادوي مــا گريست

شادي و غـــــــم که ســـكه ی يـكرو نمــيشود

ايـــن سوي خنده روی به آن سوي ما گريست

زینت نور

*****

عاشقانه

خــيالاتم ز يادت رنگ رنگ است

سخن بر چهره آييــــنه سنگ است

مراد مــن توئي تو ، هر کجــــائي

حديث نامراد يهـــــــــا جفنگ اسـت

بيا تا جان ســپارم پـــــيش رويــت

بيا جانا دلم بســـــــــيار تنگ است

فرارم نيسـت از دلپــــــــــارگي ها

من آهو، درد دندان پلـــــنگ اســت

بـیایی رنگ رنـــــــــگم ور نــيآيي

خـيالاتم ز يادت رنگ رنگ اســت

ستراسبورگ ـ فرانسه اول جون

٢٠٠٤ شکرالله « شيون »

*****

 نگفته ها

از ناله های عشق زمـانی گذشته اســـت

بگذر ز خير ما ، که جهانی گذشته است

لبريزم از سکوت غــــم آلود برگ هــــا

زيرا  ز شاخ ناله ، خزانی گذشته اســت

با صد زبان هـــمهمه از ما شـــــنيده اند

حرف از نگفـــته های عيانی گذشته است

در ازدحام دلهره موجی به صخره  گفت

سيـــلاب را هــجوم نهانی گـــذشته است

از ترس گرگ حادثه ، شبگرد ناله کوب

می گفت های و هوی شبانی گذشته است

با واژه هــای ترد تغـــزل نوشــته انـــــد :

کار دلــم ز وصف و بيانی گــذشــته است .

محمد زرگرپور

****

بازگشت‌

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌

پياده آمـــده ‌بودم‌، پيــاده خواهم رفــت‌

طلسم غربتم امشب شكسته خواهــد شد

و سفره‌اي كه تهي‌بود، بسته خواهد شد

و در حوالي شبهاي عيد، همــسايــــــه‌!

صداي گريه نخواهي شنيد، همــســـايه‌!

همان غريبه كه قلك نداشت‌،خواهدرفت‌

و كودكي كه عروسك نداشت‌،خواهدرفت‌

کاظم کاظمی

*****

سیاه و سپید

کس را ندیده است کسی، با ســـر سـیاه

از بس نشسته دور و برش، رهـبر سیاه

در حیرتم که هــیچ نــدیدم، ســـپید روی

هـر جای عـشوه می کند، آن دلبر سـیاه

نیمی که راه شرق گرفتند و نیم غـــرب

آن یک ز بلشیوک ، دیــگر افـسر سـیاه

قاضی کجا و حرف حــقیقت کـــجا بـود

تمثال میزند به شریعـــت ، خـــر سـیاه

از بس که ریختند به زمین خون بیگـناه

پوشیده مادران هــمه جا، چــادر ســیاه

هرروزه  شــیخ  مست به مسجد روکـند

می میـــخورد شبانه از آن، ساغر سیـاه

دیــدم مـــدرسی که به فــتوی اهــریمـن

میخواند خطبه ای به ســـر، منـبر ســیاه

گر طالبی که خــدمـــت دلداده گان کنی

باید روی به محفـــل شان، از در ســیـاه

نعمت الله ترکانی

اتریش ٢٨ اکتوبر ٢٠٠٦