درین روز ها اشعار بابا مشرب شاعر،عارف سده ها پیش را به زبان اوزبیکی می خواندم که شاعر دانا باسنگ شعرش رندانه بر کله های اخند های متعصیب و کور دل و حکمان بیکاره می کوبد و فقر و بی عدالتی را همراه با ظلم آشکار ساخته و آگاهامه راه منصور علاج را در پیش میگیرد که گفته است( مدام از خون منصور میی در ساغر عشقم) و رفتن به زیر حلقه دار را می پذیرد و سخنان تیر ناکش را به هدف رها می میکند.

مبارزان با سخن حق به هر دور تاریخ ظاهر شده است شاعران عصر امروز قشنگ و زیبا با سروده های تکاندهنده وجدان های بیکاره را میلرزاند.

در عربستان سعودی شیخان تا چهل زن دارند.زنان و دختران انها از حق انسانی برخوردار نیستند.سال گذشته دختر 12 ساله سعودی با اختلافات بین برادران و خواهران خود از خانه قهر کرده بدون اجازه به خانه پدر کلان خود میروند این عمل دختر به ناموس پدرش برمیخورد.دخترک با تعهد پدرش که انرا می بخشد و چیزی نمی گوید باوساطت پدر کلانش دو باره بر خانه پدر بر میگردد. پدر دختر را همراه با چند زنش در صحراه میبرد و پدر برای دختر به دیدگان مادرش قبر می کند و دخترک را اول سوزانده و بعدآ با کفتن و نماز جنازه دفن خاک می نماید.مادر دختر به خانه اش قصه کرده است که دخترک قبل از مردن از پدرش می پرسد (شما وعده کرده بودید مرا عفه میکنید چرا مرا میکشید؟) پدرش میگوید (تو برایم درد سر شدی).خانمهای که چون گوسفند مرگ دخترک را نظاره میکردند.

امروز شعر از خانم لینا روزرا خواندم زیاد معقولم شد و لذت بردم و افسوس کردم که چرا این سحن یک زن و یک مادر به زبان عربی نیست که زنان خود را از قبرغه مرد ندانند و خود را برابر با مرد در هستی بدانند و خلاصه از غفلت تکان بخرند.

امان معاشر

این هم قطعه شعر لینا روز به

مي گويند
مرا آفريدند
از استخوان دنده چپ مردي
به نام آدم
حوايم ناميدند
يعني زندگي
تا در کنار آدم
يعني انسان
همراه و هم صدا
باشم
*

مي گويند
ميوه سيب را من خوردم
شايد هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم مي نمايند بعد از خوردن گندم
و يا شايد سيب
چشمان شان باز گرديد
مرا ديدند
مرا در برگ ها پيچيدند
مرا پيچيدند در برگ ها
تا شايد
راه نجاتي را از معصيتم
پيدا کنند

*

نسل انسان زاده منست
من
حوا
فريب خورده شيطان
و مي گويند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش عالي به دهر خاکي فرو افکند
*

شايد گناه من باشد
شايد هم از فرشته اي از نسل آتش
که صداقت و سادگي مرا
به بازي گرفت و فريبم داد
مثل همه که فريبم مي دهند
اقرار مي کنم
دلي پاک
معصوميتي از تبار فرشتگان
و باوري ساده تر و صاف تر از آب هاي شفاف جوشنده يک چشمه دارم

*

با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهيم زاده من بود
و اسماعيل پرورده من
گاهي در وجود زني از تبار فرعونيان که موسي را در دامنش پروريد
گاهي مريم عمران، مادر بکر پيامبري که مسيح اش ناميدند
و گاه خديجه، در رکاب مردي که محمد اش خواندند
*

فاطمه من بودم
زليخاي عزيز مصر و دلباخته يوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من
*

گاه بهشت را زير پايم نهادند و
گاه ناقص العقل و نيمي از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند ياد کرده و در کنار تنديس مقدسم
اشک ريختند
گاه زندانيم کردند و
گاه با آزادي حضورم جنگيدند و
گاه قرباني غرورم نمودند و
گاه بازيچه خواهشهايم کردند
*

اما حقيقت بودنم را
و نقش عميق کنده کاري شده هستي ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد
*

من
مادر نسل انسان ام
من
حوايم، زليخايم، فاطمه ام، خديجه ام
مريمم
من
درست همانند رنگين کمان
رنگ هايي دارم روشن و تيره
و حوا مثل توست اي آدم
اختلاطي از خوب و بد
و خلقتي از خلاقي که مرا
درست همزمان با تو آفريد
*
بياموز
که من
نه از پهلوي چپ ات
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم
بياموز که من
مادر اين دهرم و تو
مثل ديگران
زاده من