از:انجنیرشفیق"رفیقی"

بنازم بیرق نازم

شـکستـه باد دستـان ایکه بهـرجنگ می جنبد

به پا زنجـیر غم بادا که بانـیـرنگ می جـنبد

نمـیدانم چی قـانون اسـت درشهـرسیه بختان

همیشه سنگ غم درپیش پای لـنگ می جنبد

دلم زین رنگ بازی ها مثال غنچه تنگ آمد

فـدای مـوج دریایم همه هـمـرنگ می جـنـبد

چی سازم بیـرق سبـزیکه جنبدآن سوی مرز

بـنازم بیـرق نازم کـه درسـالـنـگ می جـنـبد

به هـر راه که این ملت رودازبهـرپـیـروزی

بروی جـاده اش یکباره کوه سنـگ می جنبد

نه گه مرد سیـاسـت دروطن شد مـردمیـدانی

چوازانـدیـشه هاوخـامه اش نیرنگ می جنبد

چــودیـوالـی هــنـدوهــادرون کـاخ ارگ مـا

بهــرسـوروی بـرآری زآنسورنگ می جنـبد

هـمـان دست که در ظاهر برای مامددخواهد

بـرای بــردن ِقـاچـاق چـرس وبنگ می جنبد

همان ساعت که اشک غم زچشم بیوه زن ریزد

زمیـن وآسـمـان ازهیـبتش همرنگ می جنبد

"شفـیـقا"هـرکه دلشاداست ماهم شادوخندانیم

دل مــن تـنـد امـا بهــر قـلب تنگ می جـنبد

 

12 ماه میزان 1391 -2اکتبر 012 میلادی