یاد آوری از شاعری گمنام هراتی

 

" محترم فاروق غیور"

ارقام  اخیر  نشان میدهد که درولایت برتش کلمبیای کانادا در حدود چهارده هزار افغان مهاجر حیات به سر می برند و تعــداد نخبگان در عرصۀ ادب و هنر نیز دیده میشوند که از جمله  شاعر گرانمایه ولی گوشه گیر که نمی خواهد به شهرت و نام برسد، محترم فاروق غیور نیز دیده میشود. 

او شخص با محبت بوده الفت را با یاریان دلخواه خودش خوش دارد و در مجالس غیر کمتر حضور می یابد و اگر یابد هم تحمل زیاد  نشستن را ندارد. او از تنهایی رنج میبرد. همه تشویش های زمانه را نا دیده گرفته به گفته خودش :

 مسجد و  درس  و  کتاب  و زهد  را  یکسو  بنه

جام می پر کن "غیور" اینها همه درد  سر است

این شاعر خوش قریحه  در سال ١٣٢٢ هجری شمسی در هرات بدنیا آمده تحصیلات ثانوی اش را در لیسه حبیبیه کابل ولیسه سلطان هرات در سال ١٣٤١ هجری شمسی ختم و بعداً شامل دانشگاه کابل شده در  سال ١٣٤۵ از دانشکده ی حقوق وعلوم سیاسی دیپلوم گرفته است.

محترم غیور در سال ٢٠٠٣ میلادی به ایالات متحده امریکا و بعداً به شهر ونکوور کانادا مسکن گزین شده است. او در سال ١٣۵٨ هجری شمسی ازدواج کرد. دو پسر و دو دختر حاصل  پیوند خانوادگی و ازدواج موصوف است و فعلاً  با یک پسر نو جوانش، امید غیور زندگی دارد و باقی اعضای فامیلش در اروپا می باشند. موصوف حینیکه متعلم صنف پنجم مکتب بود، شروع به سرودن اشعار و مقالات نمود و داستان هایش در ادوار مختلف در روزنامه ها و جراید به نشر رسیده است.

اشعار دلنشین محترم غیور به دل چنگ میزند و سروده هایش زیبا، دلنشین و آراسته به زیور شعری است و با نازک خیالی ها به خال، زلف ،غبغب جلال و روشنی بیشتر می بخشد.

شام ٢٢ جنوری سال روان، همراه با محترم مولانا کبیر فرخاری، شاعرمعاصر کشور ما به دیدار محترم غیور رفتیم و من قطعه شعر موصوف را که در کتاب "نوای غربت"  بچاپ رسیده بود، خواندم  که با این مطلع آغاز میشود:

گــر کــوزۀ  مــی  ز سـال  پـاری  داری

بــزمی   به  کــنار  سبزه   زاری  داری

فارغ  ز غــم  زند گـی  و  دور  از خلـق

مـعـشوقــه ای و  بـوس  و کـناری  داری

بشــنو سخــن از "غیور" و بگــذر زهمه

دیگـــر ز فـــلک چـــه  انتظـاری  داری

جون ١٩٩٣ م. دهلی

محترم غیور همراه با جناب مولانا فرخاری تا آخر همان مجلس  دوستانه اشعار ناب از حضرت لسان الغیب حافظ و حضرت خیام به زمزمه گرفتند و اشعار شعرای کلاسیک را می خواندند و توجیه می نمودند.

امان معاشر، خبرنگار "نشریۀ زن"

نمونه ی یک سروده ی زیبای این شخصیت گرامی:

 

داغ مایوسی

 

داغ مـایـوسـی  مــرا در دل به رنگ  احـمـر است

زانکــه عــرض  مدعــا مشکل برای دلــبر است

از جبینش  صـد گـره  در کــار  ما پیچیـده  است

خــرم آن  روزی  اگـر چـین  جبینش  کمـتر است

خــیل  مشتاقــان  چــو  سایه  در  قـفـای  او  روان

این مگــر  شاهی  بود  کــورا  سپاه  و لشکر است

چشم خون ریزش  که با مژگان  صف آرا گشته است

گــوییا  مستی   بود  کورا  سلاح  و  خنجر  است

خــانۀ   دل  را   به  یغما  بـرد   با  طـــرز   نگاه

داد  دل  را از کی خواهم  چشم  او غــارتگر است

چشم و مژگانش که در عاشق  کشی  همسنگـرنـد

لیک   ابرویش درین  فن از همه  بالا تر  است

این کمان  رستم  است  یا  طاق   ابروی  کسی

یا  که  باشد  تیغ  دو دم  یا هــلال   احمر  است

آهـــوی   چشمش مــرا  آخـر  بیابانگیـر  کـــرد

ترک شهرو خانمان کردم ، کنون  ترک  سر است

حــبس  تاریـکــم  کـند در  حلـقــۀ زلــف  ســیاه

ای  مسلمانان به   فــریادم  رسید  این  کافر  است

چشم  و مـژگان و جـبین  و ابــر و زلــف  کــجش

در پـی  آزار  من  هـر یک  به طرز  دیگر  است

قــامتش  انــدر خــرامیدن   قــیامــت   مــی کــند

این قـد است یا سرو ناز است  یا  قیام  محشر است

ساعـــد و ساقـش بــرد از شیخ و زاهـد دین و دل

پای  تا ســر  دلــربای  من  بلـورین  پیکــر است

خــال در  کنج   دهــانش  جــانگداز  افـتاده  است

هـمچو هــندو  زاده ای   کانـدر کنار  کـــوثر  است

لعـل مـیگونش که مـی مستی  از و  گـیرد  به  وام

میگساری  چون کـند گـویی  که یاقــوت  تر  است

از لــطافــت   نیـست  در رخــسار او تاب   نــگاه

میتوان  گفتن  رخش از برگ  گــل  نازکـتر  است

کشــور  دلــها همه  تسخـیر  یک  ایــمای  اوست

مــن ندانم  این  شهنشه  از کــدامین  کشور  است

یــوسف حسنش جـهانرا  زیب و زینت  مـیدهــــد

شهر یار حسن من   فارغ ز زیب و  زیور  است

نیست  سر تا  پای  حسنش  را  دیگر نقصی مگر

اینقـدر  باشد   که بر فریاد من  گوشش کــر است

کــی  کنم  ترک  شراب و شاهــد از  حکـم  فـقیه

عــقل مـن در سر بود تا می مرا در ساغر است

مسجد و  درس  و  کتاب  و زهـد  را  یکـسو  بنه

جام می  پُـر کن "غـیور" اینها همه درد سر است