افغان موج   

داستان کوتاه
نوشتهء نعمت حسینی

سوز سرما خوابش را پراند. چمشش را با بی میلی و بی حالی نیمه باز نمود. همه جا را تاریک دید. لرزید. سرتاپا لرزید. پشتش را به شکم پدرکلانش چسپاند و با گلوی بغض کرده و صدایی که بوی گریه از آن می آمد، از پدرکلان پرسید:
ـ چی وقت می رویم؟
پدرکلان تیر خود را آورد ، نیاورد، جوابش را نداد.
پسرک به گریه افتاد و این بار گریه کنان پرسید:
ـ چی وقت می رویم؟
ـ صبر کن ، یک ذره قراری شود ! زیاد نُق زن ! 
پدرکلان این را گفت، بانوک سرانگشتان درشت و شاریده اش ، به سر پسرک دست کشید و ادامه داد:
ـ ببین چی حال است؟ محشر ساخته اند ! محشر!
پدرکلان هنور حرفش را تمام نکرده بود، که صدایی از آنسوی سرک بلند شد و زمین را لرزاند. پسرک از بغل پدرکلان پرید. پدرکلان نیز از جایش کنده شد، به آن سوتر . گوشه ای سقف لرنمود و فرو ریخت و اتاق را پُر از گرد و خاک نمود. کودک به صرفه افتاد و پدرکلان نیز. 
پدرکلان وحشتزده از جایش پرید، به بازوی کودک جنگ انداخت ، او را در بغلش گرفت و از اتاق برآمد، با شتاب رفت گوشه ای دیوار حویلی یکجا با کودک نشست . انفجا دیگری در آنسوی سرک ، اینجا، زیر پای پدر کلان را لزراند. 
کودک که از چشمانش دانه های اشک لوله لوله شر می زدند و می ریختند پایین ،به پدرکلان گفت:
ـ برویم پیش پدرم. 
و بدون این که منتظر جواب بماند ، از پدرکلان پرسید:
ـ پدرم کجا رفت ؟ او را کجا بردند؟
ـ پدرت رفت مهمانی. 
ـ چرا مانرفتیم ؟
ـ ما هم می رویم! به نوبت! 
ـ همونجه پیش پدرم؟ 
سر پدرکلان تکانی خورد و بلا درنگ کودک دستش را برد و اشک های پدرکلان را از پس گردنش رفت. 
پسرک باز پرسید:
ـ پیش پدرم؟
ـ پدرکلان آهی کشید و گفت:
ـ آن ، پیش پدرت !
ـ او کجا رفت مهمانی؟
ـ به جنت! او رفت به جنت!
پدرکلان، بازهم اشکش ریخت پایین. 
پسرک پرسید:
ـ آن نفر ها چرا پدرم را زدند ولت کرده بردند به جنت؟
پدرکلان پسرک را از بغلش ، آنسوتر تیله داد و بلند صدا زد:
ـ بس کن دگر! به لحاظ خدا بس کن ! دلم دَر گرفته است . دَر!
پدرکلان با صدای غمدار دوباره صدا زد:
ـ دلم دَر گرفته ، دَر !
و پدرکلان این بار بلند فریاد زد: 
ـ خدایا ! صدایم را می شنوی یا نی؟!
پدرکلان فکر نمود که صدایش با شتاب رفت به آسمان . با شتاب رفت و رفت و به نظرش رسید که صدایش مانند ابر تیره بر آسمان چیره شد. 
پدرکلان همان گونه به آسمان خیره مانده بود ،که صدای بلند دیگر در آنسوی حویلی بلند شد. صدا بلند پدرکلان را یک قد از زمین بلند کرد و زدش محکم دوباره به زمین . گوش هایش دیگر چیزی را نمی شنید. پدرکلان کودک را دید که مقابلش در خون شت می زند. چرهء انفجاری که در آنسوی حویلی رخ داد کودک را سر زده بود. 
شهر فولدا

31/4/2012