سلیمان کبیر نوری

آنشب یکی از سرد ترین شبهای زمستان اروپا بود.هوا کم سابقه سرد و تار و طوفانی بود. باد تند باهمه نیرو، سردی اش  زوزه میکشید و شهر را درآغوش کبود تیره اش میفشرد. باد چنان سرد بود که گویی گلوی چراغها را نیز فشرده و انوار آن را یخبندان روی دستانش نگاه داشته است. عقربه ی ساعت، هشت شب  را نشان میداد و من از فاصله ی دوری، در مسیر خانه در حرکت بودم. فقط 25 کیلو متر از خانه فاصله داشتم. تصمیم گرفتم تا روزنامه ی مورد نظر را برای مطالعه از نزدیکترین محلی که دران مسیر در حرکت بودم، بدست آرم.

 

 به طرف ایستگاه ریل حرکت کردم. در پارکینگی که مربوط به ایستگاه ترن بود موتر را متوقف کردم. میخواستم که روزنامه را از« کیوسک» یا قرطاسیه فروشیی که در ایستگاه ترن موقعیت دارد، بخرم. وقتی از موتر برون شدم احساس کردم که سرما نفس گرمم را میبلعد و میخواهد در داخل وجودم نفوذ نماید. بطرف کیوسک به راه افتادم.

در جریان گرفتن روزنامه متوجه شدم که شخصی عقب ترن میدود گویا میخواهد ترن روان را متوقف سازد.

ترن حرکت کرده بود .و در هر  ثانیه، سرعت میگرفت و بعد از لحظه ی کوتاه از نظر ناپدید گشت، مثل اینکه سرما آنرا قورت کرده باشد. اما آن شخصی که از پی ترن میدوید، بجایش ایستاد و بعد از مکثی، بی نتیجه و نفس زنان برگشت. بطرف  کیوسک ایکه من مقابل آن ایستاد بودم، راه خود را پیش گرفت. وقتی نزدیک شد، با خود غُم غُم میکرد. آنچه زیر زبان ردو بدل میکرد، به گوشم آشنا میآمد. جوانی در حدود 18-16 سال، که چهره ی افغانی داشت توجه ام را به خود جلب کرد. پرسیدم: - از افغانستان هستی؟ او در حالیکه گوشی های واکمن یا سی دی پلییر را از گوشهایش بیرون میکرد، پاسخ داد:

- بلی.

نگاهش کردم. عجب جوان و تنها مینمود. با پطلونِ کاوبای که روی کرمچ های ادیداسش لغزیده بود؛ گامهایش سنگینتر بنظر میآمد. و چشمانش خسته و جوینده مرا مینگریستند.

پرسیدم:

- کجا میروی؟

  گفت:- در کمپ مهاجرین زندگی میکنم.

 گفتم :

- بیا با من. من ترا میرسانم.

 گفت :- من را فقط تا ستیشن ترن برسان، باز ده هر ساعت موتر کمپ میآید و بچا ره کمپ میبره.

 گفتم:- خوبست بیا که برویم و هوا زیاد سرد است.

من که روزنامه را بدست داشتم با این جوان به طرف موتر به حرکت افتیدیم. هردو در موتر نشستیم.

 پرسیدم: موزیک میشنوی؟

 به خنده و با ژست رسا دستش را بلند کرده گفت:

-    کا کا جان بی موزیک خو زندگی نمیشه. گفتم :- آفرین!  چه میشنوی؟ گفت: بان هرچه ره که میمانی مقصد موزیک باشه. زندگی ما بیازو خراب بود، خراب است و خراب میشه. مقصد موزیک باشه. غم ِ ماره کم میکنه دردِ دل ِ  ماره گُم میکنه.

با شنیدن پاسخ های جوان هموطنم، دلهره ای در درون من نیز رخنه کرد ه و موج زد. پنداشتم که این جوان که تازه پشت لب سیاه کرده، اما  کوله بار سنگین درد و غمهای تلخ و جانکاه زندگی،  در تمام تار و پود ِ وجودش رعشه افگنده و او را بیرحمانه میفشارد. و این جوان هیچ چیزی از دنیا ندیده،  کوه ِ سنگینی از آلام و درد   در دل ِ بسیار جوانش جا گرفته و خانه کرده است. اما هنوز کمرش را خم نکرده و او استوار با متانت و پایمردی توانسته است در برابرآن ایستادگی  ومقاومت نماید. از سرعت موتر کاستم.

 پرسیدم: چقه وخت میشه که به اِینجه آمدی؟

 پاسخ داد:- یکنیم سال.

پرسیدم:- ده ای یکنیم سال جواب نگرفته ای؟

- نی چرا جواب گرفته ام، اما منفی.

- چرا منفی گرفته ای؟ کیس ات چه مشکلی داشت؟

- بسیار مشکل.

- مثلا" چه؟

- من انتحاری استم!

شدت تعجب مرا بخود پیچاند و پایم بی اختیار روی برک فشرده شد:

- اِی کیس بود یا تو خودت برایت ایطور کیس جور کردی؟

- نی مه همه را صحیح گفته بودم. مه انتحاری استم.

- چطور صحیح؟ چطور انتحاری؟

- مه براستی انتحاری استم.

آواز موزیک را پایین  کرده پرسیدم:

براستی انتحاری چطور؟

- انتحاری انتحاری!

موی در تنم راست شد.من به واقعیت دریافتم که یک فرد انتحاری را کمک کرده ام. من حالا با یک جوان انتحاری در موتر نشسته ام. بدون اینکه از احساسم بداند پرسیدم:- تو بسیار شوخ هستی. چرا کیس یک انتحاری را برایت انتخاب کردی؟

- کاکا من انتحاری هستم!

- بازهم شوخی میکنی!

- نی کاکا جان براستی مه انتحاری هستم و کیس من هم بیخی صحیح است.

- چطور تو انتحاری شدی؟

_ اِی باشه پیش خودم. اِی گپ خصوصی است.

- جان کاکا مه میخایم کمکت کنم که تو قبول شوی

 دفعتا رویش را بطرف من گشتانده از من پرسید. - چه کمکی تو میتانی کت ِ مه کنی؟

- شاید بتوانم  کمکت کنم که قبول شوی و پوزیتیف بگیری. من بسیاری از افغانا ره کمک کرده ام.

من موتر را در اولین پارکینگ ِ رسیده در مسیر راه، متوقف ساختم. و چراغ داخل موتر را روشن کردم. بعدا" برایش گفتم.

- میبینی که ده وطن ما چه حال اس؟.هر روز به ناحق ده ها هموطن ما کشته میشوند.زنها، اطفال، پیر مردها و جوانان. همه وهمه. آیا هیچ افغانیی میتواند در برابر این همه جنایات بی تفاوت بمانه؟. همینطور نیست؟ باز میدانی که پدر، مادر، خواهر و برادرت چقدر به خاطر سرنوشت تو فکر کرده  و بخاطر تو نارام هستند. بخصوص مادر جانت. تو نمیدانی که یک لحظه هم از نظر و خاطرش به دور نیستی؟ تو بیاد داری که ترا چقدر دوست داشتند و چقدر ناز میدادند؟ ایا همینطور نیست؟

پسر با نگاه هایی که در آن درد، غم ،عجز، ناتوانی وبیچارگی ی توام با اعتماد خوانده میشد، بطرفم نگاه کرد. به یکبارگی سر خود را بالای سینه ام گذاشت. دستهایش را به گردنم گره کرده و مثل کودکان زار زار به گریستن آغاز کرد. میدیدم که این پسرک هرآنچه انرژی در خود داشت، با همه قوت آن، بلند و بلند میگریست و دردش را روی سینه ام میریخت  . منکه گلویم را پیش از پیش بغض فشرده بود، اشکی نریختم. اما با سرشکم شعله های قلب مشتعل شدهء خویشرا داشتم خاموش میکردم. او همچو کودکان زار زار  میگریست. و من سر و شانه هایش را با دستانم نوازش میدادم. و با خود می اندیشیدم که این یکی از صد ها تن کودکان هموطنم خواهد بود که به دست چنین سرنوشت سپرده شده ؛ سرنوشتِ ملتی که باور شان ببازی خطرناک گرفته شده و مدعیانِ اعتقاد دروازه های مرگ و خشم را برویشان باز میکنند.

پسرک آرام شد. در چوکی خود را استوار گرفت. در حالیکه اشکهای خود را با دستهایش از رخسار پاک میکرد، چند نفس عمیق کشید ، انگار احساس آرامش برایش دست داده بود.

پسرک آرام شروع کرد به سخن گفتن:

 – من در مکتب بودم. سه سال به خوشی و علاقه به مکتب رفتم.

- درکجا مکتب میرفتی؟

- ده وته پور.

- وته پور کجاست؟

- وته پور ولسوالی.

مربوط ولایت کنر ؟

- بلی.

- خوب باز چه شد؟

پسرک راست نشست. چشمانش درون تاریکی نشست، انگار تاریکی ها را میخواست به تصویر بگیرد.

- مه او وخت صنف سه بودم که کاکایم با یک رفیقش از پاکستان به خانه ی ما آمدند. اُو شب برای پدرم گفت که: حالا وقت آنست که بچه ات به درسهای اساسی دینی شروع کند که بی راه نشود و مسلمان صحیح شود. ده پاکستان بالای اطفال زیاد توجه است. پاکستان وطن واقعن اسلامی است. مدرسه ها زیاد است. برادرای عربی هم بسیار توجه میکنند. هم نان میتن، هم جای میتن و هم از اطفال، مولوی و طالب قران میسازن.

 

 

 مه به دقت گپ هایشانه گوش میکردم. دو روز بعد پدرم مرا به کاکایم تسلیم کرد و من به پاکستان رفتم و شامل مدرسه شدم.در مدرسه مثل من بسیار اطفال افغانی  سبق میخواندند.

 

 هم درس دینی میخواندیم، هم تمرینات جنگ و کار هوایی انتحاری. بخصوص پسان ها کار های انتحاری را به ما یاد میدادند.

 

 

 

یک وطندار ما در همان مدرسه آشپزی میکرد. حینی که در مدرسه درس میخواندم، این آشپز امر گرفته بود که من در آشپز خانه همرایش کار کنم. من زیر دستش کار میکردم یعنی که کتِش "دست پیشی" میکردم.

 

 یگان وقت در شب های جمعه اجازه ی من را میگرفت و مرا به خانه ی خود میبرد. با یک بچه اش که همسن وسالم بود، بازی میکردیم و ساعتم تیر میشد. اما بچه ی خودش به مدرسه نمیرفت و به پبلیک سکول سبق میخاند.

 دوسال  با خلیفه آشپز بودم. برایم میگفت ما از یک قریه هستیم برایت رواداری دارم. او آدم بسیار خوب و مهربان بود و مرا مثل اولاد خود دوست داشت. بعد از وقت "سبقا"، بشقاب میشستم، تمیز کاری میکردم. اما من در وطن این شخص را هیچ ندیده بودم. میدانستم که فامیل ما او را میشناسد.

وقتی جوان واژه ی "تمیز کاری" را بکار برد، سوالات بیشتری در ذهنم تداعی شد. پسر ادامه میداد:

- روزی مولوی صاحب مدرسه مرا پیش خود خواست. وقتی به اتاق  نزد مولوی صایب رفتم، بعدازادای سلام وعلیکم، متوجه شدم که دو نفر بیادرای پاکستانی هم آمده بودند. مولوی صایب مرا به آنها نشان داده گفت: این طالب راه خدا

هم ده لیست است، جنت میرود.

در حالیکه تعجبم افزوده میشد، پرسیدم:

- تو فهمیدی که هدف مولوی چه بوده است؟

- بلی. با عمل انتحاری که در سبقا خوانده بودیم. هم کافرا را مُردار میکردیم و هم خود ما به جنت میرفتیم.

بیرون تاریک شده بود و تاریکی درون موتر آمده بود. پرسیدم:

- وقتی که اینرا فهمیدی که ترا به جنت روان میکردند چه فکر کردی؟ چه احساس کردی؟

پسرِ جوان را گذشته و یاد ها در آغوش کشیده بود:

-  با شنیدن این سخن مولوی صایب، خوشی عجیبی در دلم پیداشد. من دیگر از خوشی گنگس شده بودم. چیز هایی را که در باره جنت استاذان ما برای ما درس میدادند، همه پیش چشمایم آمدند. و غرق در خوشی ها شدم. در بین همکلاسی هایم خود  را قهرمان یافته بودم که چطور خداوند شهادت را بمن اعطا کرده است. خلاصه احساس میکردم که خداوند همه خوشی های دنیا را برای من داده است و دیدار حضرت محمد "ص" را نصیب من گردانیده است.هان...دران لحظه پدر و مادر و خوهران و برادرانم به یادم آمدند. دلم میشد که پرواز کنم و این خبر خوش را برای آنان هم برسانم. برای مولوی صاحب گفتم:- پیش از شهادت اجازه میدهید که یکبار پیش پدر و مادرم بروم؟ گفت پدر و مادرت را چه میکنی، جنت برو که دادایت ، مادرکلانت و مامایت انتظار ترا دارند. برایم گفت که برو طالب جان تا وظیفه ات معلوم نشود به کسی چیر نگویی. دست های مولوی صایبه بوسیدم و با غرور از اتاق بیرون شدم. وقتی از اتاق بیرون میرفتم ، خود را سُبُک احساس میکردم. مثلیکه در هوا پرواز کنم. زمانیکه خواستم به خواندن سبق شروع کنم، اصلا چشمهایم خط را نمیدید. و مست در دنیای دیگری بودم.

 بعد ازختم سبق، وقتی به آشپزخانه رفتم، خواستم که این راز را حتا از خلیفه آشپز پُت کنم. اما پنج دقیقه تیر نشده بود که خلیفه خودش متوجه من شده، مرا صدا کرد و پرسید: چه گپ شده؟ دلم تنگ شد و برایش ارشادات و خبر مولوی صایب را مزه دار قصه کردم. اما مثل دیروز یادم است که خلیفه آشپز شف لنگی خود را یکطرف زد و با شنیدن قصهء من، پیش رویم به زانو نشست و بطرفم با ناراحتی نگاه میکرد. بعد از یک لحظه خاموشی مرا به بغل کشیده گفت. بچیم پدر و مادرت دلجمع هستند که هم درس میخوانی و هم من از تو مواظبت میکنم. من هم در برابر تو مسوولیت دارم. من ناراحت شدم که چرا خلیفه آشپز از شهادت و جنت رفتنم خوش نشد.

دو روز ازین قصه تیر شده بود که دران دو شب ساعت ها را با خیالات رفتن به جنت تیر میکردم.

 

آن روز بعد از ختم کار که خلیفه آشپز مثل همیشه آماده ی رفتن به خانه اش بود. غذا را در پلاستیک انداخته با چند دانه کیله در "خلطهء" تکه یی، در گوشه ی آشپز خانه گذاشته بود. اما آنروز قبل از رفتن برایم پیسه داد ومرا بخاطر خریدن نصوار از نزدیکترین دوکان بیرون فرستاد. پیسه را گرفتم و به دوش از مدرسه بیرون شده بطرف دوکان رفتم. زمانیکه نصوار را خریدم و دوباره بطرف مدرسه میرفتم، دیدم خلیفه آشپز "خلطه" در دست دارد و دم ِ راه من ایستاده است. تعجب کردم. خلیفه برایم گفت که اجازه تو را گرفته ام. خانه ما میرویم و « ...» یعنی بچه اش هم منتظر من است. گفتم  خوبست میرویم. وقتی خانهء شان رسیدیم، چشمهایم پسر خلیفه را میپالید. وقتی بخانه داخل شدیم دیدم پدرم با پدر خلیفه نشسته و باهم قصه میکنند. پدرم بلند شد و مرا به آغوش گرفت. متوجه شدم که مرا به آغوشش فشار میدهد و تکان میخورد. وقتی با تعجب بطرفش متوجه شدم، دیدم اشکهایش  به روی ریشش جاری است. هیچ نمیدانستم که چه گپ شده است. وضع پدرم هوا و خیال های رفتن به جنت را هم از کله ام گُم کرد.بعد از یکساعتی که خلیفه با  پدرمن و پدر خودش گپ زد، پدرم با همرایی خلیفه به خانهء یک از خویشاوندان ما رفتیم.اما همانشب خلیفه دو باره به خانه ی خود بر گشت. درخانهء همین خویش خود پسر خاله ام را که جوان بود نیز دیدم. او در همان روز ها از کنر به پاکستان آمده بود و رَو ِندهء اروپا شده بود.

 خلاصه که بعد از دو سه هفته پدرم، من را با پسر خاله ام به ایران فرستاد. در ایران دیر ماندیم و کار کردیم، و چار سال طول کشید که به اروپا رسیدیم. در راه  اروپا با بسیاری از هموطنان فراری از وطن آشنا شدیم، زن، مرد، پیر و جوان.مسافری آدمه هوشیار و بیدار میسازد. مه بسیار چیز ها ره در مسافری فهمیدم و کله ام باز شد. من معنای کیس را در همین راه فهمیدم. و پسر خاله ام همیشه  میگفت که تو خوب کیس داری و زود قبول میشی. حالا که میبینم حدود 600 نفر بچه های افغانی زیر سن که میخواهند قبولی بگیرند، تعداد زیاد شان کیس نقلی انتحاری را برای خود انتخاب کرده اند که کیس من را هم خراب کرده اند!. کاکا جان حالا فامیدی که من براستی انتحاری هستم؟

خشم و حیرت با تاریکی شب دست داده بودند تا مرا بدیدار فاجعه ببرند. اندوهء داستان هموطن، روی قلبم سنگینی میکرد. خشم و فریادم را درونِ شب فرستادم و تسلای چشمانم را روی چشمانِ پسر جوان:

- تو انتحاری بودی، در دست دشمنان وطن افتیده بودی. اما حالا شکر یک جوان عاقل و بالغ هستی ، نه انتحاری.

 - هان کاکا جان کلام رَب است که میگوید:

« الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ »

خداوند خدای همه عالم است. همه را خود هست کرده و نیست میکند. ما چرا زندگی خدا داده را ازخود و از مخلوقش بگیریم؟ 

تاریکنا را باید طی میکردیم تا سرزمین خورشید آگاهی را سلام کنیم در حالیکه چراغ داخل موتر را خاموش میکردم کلید را چرخانیدم و دوباره به راه افتیدم:

- خداوند همه مشکل ها را آسان میکند!

 درنگی نگذشته بود که به ایستگاه ترن رسیدیم. اما از موتر سرویس کمپ خبری نبود. مستقیم راه کمپ را پیش گرفتم. و جوان هموطن را به کمپ رسانیدم. با او وعده کردم که بخاطر قبول شدنش با او کمک کنم. او پایین شد. معصومیتِ برگشته درون چشمانش شعله کشیده بود.  جمپرش را بتن کرد وتاریکی را زیرِ پاهایش شکستاند.

پایان

زمستان 2011