برای قسمت نهم اینجا را کلیک کنید  

اندرزنامه فردوسی

مؤلف:

دکتور غلام حیدر «یقین»

نام کتاب: اندرزنامه فردوسی

مؤلف: دکتور غلام حیدر « یقین»

به اهتمام: آرش «یقین»

سال چاپ: ۱۳۸۵ هجری مطابق به سال ۲۰۰۶ میلادی

ناشر: شرکت (یقین آرت)

محل چاپ: کشور هالند، شهر " ایده"

فهرست عناوین

پیشگفتار.....

بخش نخست: اندرزنامۀ فردوسی.....

فصل نخست: داد و دهش و دوری از آزار دیگران.....

فصل دوم: زنده گی و مرگ و ناپایداری دنیا.....

فصل سوم: نکوهش آزمندی.....

فصل چهارم: میهن پرستی در شاهنامه.....

فصل پنجم: صداقت و راستی.....

فصل ششم: بزرگداشت خرد و دانش.....

فصل هفتم: صلح و آشتی.....

بخش دوم: اندرزهای دانایان و موبدان.....

اندرز اردشیر مهتران را.....

نصیحت اردشیر با بکان به فرزندش شاپور.....

اندرز دادن اورمزد به فرزندش بهرام.....

اندرز شاپور به سرداران لشکرش.....

نصیحت یزدگرد به موبدان و بزرگان درگاهش.....

نصیحت پیروز به لشکرش.....

سخن گفتن بوزرجمهر حکیم با شاه کسری.....

سوال موبدان از بوزرجمهر و پاسخ دادن او.....

نصیحت بوزرجمهر حکیم نوشین روان را.....

پرسش موبد و پاسخ دادن بوزرجمهر.....

اندرز بوزجمهر به کسری.....

سوال موبدان از بورزجمهر و پاسخ گفتن او.....

سوال نوشین روان از بوزرجمهر حکیم.....

اندرزنامه کسری به فرزندش هرمزد.....

بخش سوم: امثال و حکم در شاهنامه.....

اول: مثالها.....

دوم: ضرب المثلها.....

بخش چهارم: داستان رستم و سهراب (ضمیمه) .....

لغتنامه .....

فهرست نام کسان.....

فهرست منابع و مآخذ.....

سپاس و آفرین خدای را که این جهان و آن جهان را آفرید و ما بنده گان را اندران جهان پدیدار کرد و نیک اندیشان و بدکرداران را پاداش و پادافراه برابر داشت و درود بر برگزیده گان و پاکان و دینداران باد، خاصه بر بهترین خلق خدا محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم و بر اهل بیت و فرزندان او باد.

( از مقدمه قدیم شاهنامۀ ابو منصوری )

به نام خـــــداوند جــــــان و خــــرد

کـــزین بــــرتر اندیـــــشه برنگذرد

بنــــاهــــای آباد گــــــــــردد خراب

ز بــــاران و از تــــابش آفـــــــتاب

پـی افـــــگندم از نــــظم کاخی بــلند

که از بــــاد و بـــاران نـــــیابد گزند

نـــمیرم ازیـــن پـــس که من زنده ام

کــه تــــخم سخــــن را پـــــراگنده ام

هر آنکس که دارد هش و رای و دین

پـــس از مــــــرگ بر من کند آفرین

(فردوسی)

ز روزی گذز کردن اندیشه کن

پرستیـــدن دادگــــر پیشه کـــن

(فردوسی)

پیشگفتار

بخشبندی ادبیات به گونه های سه گانه چون حماسی یا « ایپیک» غنایی یا « لیریک» و تمثیلی یا « دراماتیک» نخستین مرتبه توسط ارسطو، فیلسوف مشهور و معروف یونان قدیم صورت گرفته است. ارسطو در کتاب بوطیقا که بعدها توسط عبدلاحسین زرین کوب به نام «فن شعر» ترجمه شده است، معتقد است که آغاز شهر رزمی و یا شعر حماسی با پیدایش آدمیزاده آغاز یافته و بشر از آغاز پیدایش خویش به اینگونه شهر آشنائی و علاقمندی داشته است که این اندیشۀ وی بعدها مورد تایید دانشمندانی چون ابن سینا، هیگل، بلینسکی و دیگر دانشمندان قرار گرفته است.

مارکس به این اندیشه است که شعر حماسی «در مرحلۀ قشنگی رشد خلقها» به وجود آمده و گفتۀ مارکس را بلینسکی اندیشمد سترگ شوروی به اینگونه تعبیر میکند که شعرحماسی تنها « در مرحلۀ شباب عمر خلقها» عرض وجود کرده است. بنا به گفتۀ ساموئل تیلور کاله ریچ (۱۷۷۲ – ۱۸۳۲) که یکی از جملۀ نقادان معروف انگلستان است شعر حماسی نخستین نوع شعر است که بشر ابداع کرده و اقوام باستانی در آغاز پیدایش آن را برای توصیف احوال و اعمال قهرمانان خویش ساخته اند (۱).

بنا بر این با اطمینان کامل میتوان ادعا کرد که اینگونه شعر در کشور مانیز همواره وجود داشته است، چنانکه اگر ما اوراق زرین تاریخ چند هزار ساله ای خویش را ورق بزنیم، می بینیم که در آریانای کهن شعر حماسی رونق تمام داشته و در ریگویدا و همچنان اوستا زردشت عرضه شده است، نمونه های از شعر حماسی به چشم میخورد.

در کتاب اوستا در باب های رام یشت و آبان یشت و ویشاسپ یشت ما به نام های چون کیومرث، نوذر، منوچهر، گستهم، کیکاووس،کیقباد، کیخسرو، آرش کمانگیر، زریر، رستم،اسفندیار وگشتاسپ بر میخوریم که نمایانگر افتخارات قومی وملی کشورماست. و بعد ها اینگونه کارنامه های شاهان و قهرمانان ملی، زبان به زبان نقل و به کتابها ضبط شده است. از آریانای کهن قدیمی ترین شاهنامه ای که بما رسیده  از عهد ساسانیان است که میتوان بدان « گشتاسبنامه» نیز اطلاق کرد.

در خراسان دوره ای اسلامی به تاسی از غنای ادبی گذشته و دلچسپی به احیا و استجکام مظاهر هنری و اذبی و تاریخی روزگاران پیشین بود که اهل ذوق و هنر به تدوین روایات ملی وحماسی دست زده و بهترین اثر های منثور و منظوم حماسی را بوجود آوردند که میتوان پیشگام این قافله سالار را مسعودی مرزی دانست. بعد در باره ای شاهنامه مسعودی باید گفت که آگاهی کاملی نداریم و تنها شعالبی غرراخبار ملوک الفرس و همچنان مطهر فرزند طاهر المقدسی در کتاب« البدا التاریخ» از این منظومه یاد کرده اند.

از پاره ای بیت های که از شاهنامه ای مسعودی به دست ما رسیده معلوم میشود که این منظومه بر وزن خسرو و شیرین نظامی« بهر هزج مسدس» است، چنانکه این سه بیت دال بر ادعای ماست.

نخستین کیومرث  آمـــذ به شاهی          به گیتی در گرفتش پیش گاهی

چو سی سالی به گیتی پادشاه بوذ         کی فمانش به هر جایی روا بوذ

و نیز از اوست:

سپری شد زمان خسروانا              که کام خویش راندند در جهانا

بنا به روایت ملک الشعرا بهار در کتاب« سبک شناسی» تالیف شاهنامه ای مسعودی در سال ۳۵۵هجری صورت گرفته است اما اینکه چند سال قبل از آن سروده شده  تا کنون برای ما معلوم نیست (۲).

بعد از شاهنامه ای مسعودی، کهنترین شاهنامه ایکه در زمان سامانیان به نشر نگاشته آمد یکی شاهنامه ای ابو منصوری است و این ابو منصور محمد فرزند عبدالرازق سپهسالار خراسان بود و مردی بود سخت با فرهنگ و وطنپرست. وی برای ابومنصور المعمری که وزیر اش بود دستور داد  تا دانشمندان و نویسنده گان را از هر گوشه و کنار خراسان جمع نموده و به تدوین شاهنامه همت گمارند. این شاهنامه توسط چهار تن از دانشمندان و موبدان خراسان در تحت نظارت ابولمنصور المعمری در سال ۳۴۶ هجری تالیف شده و از شاهی کیومرث آغاز و تا فرمانروایی یزدگرد آخرین فرمانروای ساسانی ادامه مییابد. اصل این کتاب امروز در دست ما نیست و تنها مقدمه ای آن توسط شاهنامه ای فردوسی به دست ما رسیده و بنام مقدمۀ قدیم شاهنامه یاد میشود.

پس از شاهنامه ای ابو منصوری میتوان از شاهنامه ای منثور ابوالمویید بلخی نام برد که از لحاظ احتوای روایات حماسی درخور اهمیت است. این کتاب نیز امروز در دست ما نیست. و تنها بخشی از آن به دسترس ما رسیده که آن هم قطعۀ از کتاب گرشاسپ است و صاخب تاریخ سیستان از آن نقل کرده است. کتاب گرشاسپ نامه ای ابولمؤید بلخی بعد ها اساس منظومۀ اسدی طوسی قرار گرفته و به نام « گرشاسپ نامۀ ای اسدی» یاد میشود(۳)

ابوعلی محمد فرزند احمد بلخی  یکی از جملۀ ای  نویسنده گان و شاعران مشهور بلخ که در نیمه ای دوم سدۀ  چهارم هجری میزیست از جمله کسانی است که به نوشتن شاهنامۀ منثور همت گماشت و کتابی ارزنده و مفید در بارۀ ای تاریخ حماسۀ ای  ما به زبان دری از خود بجا گذاشت ابوعلی بلخی در این کتاب کوشیده است تا روایات حماسی و رزمی قهرمانان ملی و مردمی  سرزمین خویش را به گونۀ ای مستند و و از روی روایات کتبی بیان کند. از همین روست که بعد ها شاهنامه  اش بیشتر مورد توجه نویسنده گان و شاعران قرار گرفت، چنانچه به روایت بهار در « سبک شناسی» ابوریحان محمد فرزند احمد البیرونی دانشمند غزنی(۳۶۲ ـ۴۲۰هجری) در کتاب « آثارالیا قیۀ»خود از این کتاب نام برده و به معتبر بودن آن اشاره میکند(۴)

یکی از با ارزش ترین و مهمترین آثار حماسی منظوم دری که در واقع نخستین اثر حماسی منظومی است که از تصرف اندوهناک زمان بر کنار مانده و تا روزگار ما رسیده است، گشتاسپ نامه دقیقی است.

 نام دقیقی ابوعلی یا ابومنصور محمد بوده و فرزند احمد دقیقی است  که در حدود سال ۳۲۰ تا ۳۳۰ هجری در بلخ به دنیا آمد. عوفی در« لباب الباب» زادگاه دقیقی را طوس دانستسه و هدایت مینویسد که برخی دقیقی را بلخی و بعضی هم سمرقندی می شناسند. آورده اند که دقیقی دین زردشتی داشت و عده ای نیز گفته اند که چون دقیقی نام و تخلص مسلمانی دارد، لذا نباید دین زردشتی داشته باشد.

دقیقی در ابتدا به دربار چغانیان میزیست و در آنجا پادشاهانی  چون ابو سعید مظفر و ابو نصر فرزند علی چغانی و ابوصالح منصور فرزند نوح سامانی را ستایش کرده است،مگر به نوح فرزند منصور سامانی به نظم شاهنامه پرداخت.

در مورد سال درگذشت دقیقی نمیتوان به یقین کامل سخن گفت زیرا درین مورد اندیشه های گوناگون در دست است، مگر آنچه درست ترمی نماید اینست که وی  در بین سال های ۳۶۷ ـ ۳۷۰ هجری کشته شده باشد.

دقیقی شاعری بود شیرین زبان و چیره دست که غزل های نیکو میگفت، مگر شهرت عمده اش در سرودن شاهنامۀ وی است و اگر قرار میبود که این شاعر توانا موفق به سرودن تمام شاهنامه اش میگردید، نامش در کنار فردوسی جاویدان باقی میماند. مگر متاُسفانه که هنوز هزار بیت از شاهنامه را نسروده بود که بدست غلام خود کشته شد و منظومه اش ناتمام ماند؛ و بعد ها فردوسی حماسه سرای بزرگ و پر مایه، کشته شدن دقیقی را در شاهنامه اش یاد آوری کرده و هزار بیت دقیقی را در آن آورده است آنجا که میفرماید:

جــوانی بیــامد گشــــاده   زبـــان          سخنگوی و خوش طبع و روشن روان

به نظم آرم این نامه را  گفت  من         از او شــادمـــــان شـــد دل  انــجمــــن

جوانیش را خــوی بــد  یار  بــود         ابــا بد همــــیشه  به  پیـــــکار بــــــود

برو تــاختن کرد نــــاگاه مــــرگ         به   سر  بر  نهادش  یکی  تیره  ترگ

بدان خـــوی بد جان شیـــرین بداد         نبود  از  جهان    دلش   یکروز  شاد

یکایک از او بـــخت بر گشته شد         بدست  یکی   بنده   بر  کشتـــه    شد

زگشتاسپ و ارجاسپ بیتی  هزار        بگفت  و  سر  آمــــد  بر  او  روزگار

برفت او واین نامه ناگفته مـــــاند         چنان  بخت  بیدار  او   حفــــته   ماند

خــــدایـــــا ببحشــــا گنـــــاه ورا          بیـــفزای در حــــــشر جـــــاه ورا( ۵)

آنگونه که از بیت های یاد شده معلوم میشود، هزار بیت دقیقی در مورد پیکار های گشتاسپ فرمانروای بلخ با ارجاسپ تورانی است که بنام « گشتاسپ نامه ای دقیقی» معروف و مشهور است. بنا بر روایت دقیقی نامه ای اصل موضوع    « گشتاسپ نامۀ دقیقی » بدین گونه است:

« پس از رسیدن گشتاسپ به فرمانروایی آریانا، زردشت در بلخ ظهور کرد و به حضور گرشاسپ آمده گفت پیام یزدان را آورده است و کتاب اوستا را عرضه کرد و شهریار بلخی را به دین زردشتی خواند. گشتاسپ به آیین نو گرایید و به تبلیغ آیین زردشتی پرداخت. آتشکده ها بنا کرد و لهراسپ  پیروزریر برادر گشتاسپ و دو فرزند گشتاسپ که مادر شان کتایون دختر قیصر رومی بود و دیگران همه به کیش زردشتی روی آوردند.

درین هنگام که روی کشور فرۀ ایزدی تابان و درخشان بود، گشتاسپ دادگستر آریانا آگنده از خیر و خوبی گردانیده بود شاهان و فرمانروایان اطراف باج گذار آریانا بودند، ارجاسپ فرمانروای توران چشم آن داشت که گشتاسپ فرمانروای بلخ به وی باج گذارد. زردشت به شهریار بلخ گفت که این در دین ما پسندیده نیست که به تورانیان باج بدهیم و گشتاسپ را از باج دادن به تورانیان باز داشت.

یکی از تورانیان ظهور زردشت و بر افتادن رسم بت پرستی و خبر کیش تازه و اباً ورزیدن گشتاسپ را از پرداحت باج به ارجاسپ شاه تورانی رسانیده و او نامه ای به گشتاسپ فرستاد و درین نامه از او خواست که به آیین کهن برگردد و زردشت را به دار بیاویزد. در آنصورت هر چه بخواهد از علامان آراسته و سرزمین های پهناور به او خواهد داد. ولی اگر زردشت را از خود دور نکند و به آیین پیشین بر نگردد با لشکر عظیم خویش به آریانا حمله خواهد کرد و این سر زمین را به آنش و خون خواهد کشاند و مردمان اش را به برده گی خواهد برد.

چون این نامه به بارگاه گشتاسپ شاه بلخ رسید، بزرگان پایتخت خویش را فرا خواند و به آنان مشوره کرد. آنگاه زریر برادر گشتاسپ که سپهسالار بوده، نامۀ ارجاسپ را پاسح نوشت و او را درین نامه سخت گفت و خوار کرد و اظهار داشت که تو برای هجوم آوردن به آریانا زحمت مکش که ما خود به نبرد تو خواهیم آمد. ارجاسپ تورانی پس از گرفتن پاسخ نامۀ حویش لشکر بیاراست و بسوی آریانا بسیج کرد. اینسو گشتاسپ آمادۀ پیکار شد و با سپاهی گران سر راه را گرفت.

جاماسپ حکیم وزیر مشاور او مردی سخت خردمند و دانا و از اصرار نجوم و فرجام کار ها آگاه بود. گشتاسپ عاقبت جنگ را از او جویا شد، جاماسپ پاسخ داد که درین پیکار گروهی انبوه کشته خواهند شد که چند تن از نزدیکان گشتاسپ و پسر خود وی نیز در آن جمع خواهند بود.  ولی در پایان تورانیان بسختی در هم خواهند شکست و ارجاسپ تورانی به هزیمت خواهند رفت.

صحنه ای نبرد میان دو لشکر در کرانۀ جیحون بود. لشکر آریانا در این پیکار عده ای از بهترین سرداران و سالاران خود را از دست داد. از اینجمله بودند اردشیر، شیدسپ و نینواز فرزندان گشتاسپ بلخی و گرامی فرزند جاماسپ و زریر برادر گشتاسپ شاه که در کشاکش جنگ هنگامی که درفش ملی آریانا درفش کاویان به خاک افتاده بود، آنرا دوباره برداشت وعده یی از تورانیان که دیدند او درفش را از خاک بر میدارد، دستجمعی بر وی حمله بردند و به شمشیر دستش را از تن جدا کردند و او را به خاک افگندند.

غیر از فرزند گشتاسپ، برادرش زریر که سپهسالار آریانا بود و در نبردگاه گروهی بیشمار از دشمنان را کشته بود و دلیری شگفت انگیزی از خویش نموده بود و به دست مردی تورانی به نام بیدرفش که ناجوانمردانه در راهش کمین کرده و نهانی ژوبینی زهر آبدار به سوی او افکند، کشته شد. بستور فرزند زریرکه کودک بود در میدان جنگ به دیدن کالبد پدر رفت. تا رسید به جایی که پدرش کشته شده بود چند تن از سپاهیان را از پا در آورد و چون تن خون آلود و افتاده بر خاک زریر نامدار را دید، نزد گشتاسپ برگشت و به نیای خویش گفت: انتقام خون پدرم را بگیر! آنگاه اسفندیار فرزند گشتاسپ با بستور به نبرد رفته بی درفش ناجوانمرد قاتل زریر را بکشت.

سپس لشکر آریانا به فرمان اسفندیارپور گشتاسپ به حملۀ دستجمعی پرداختند و دمار از جان دشمن بر آوردند. ارجاسپ شاه توران پا به گریز نهاد و سپاهیان او سلاح از دست بیفگندند و خود را تسلیم کرده امان خواستند. اسفندیار بر آنان بخشایش آورد و به لشکر آریانا دستور داد که از جنگ و کشتار دست بر دارند. گشتاسپ شاه بلح بعد از این پیروزی به بلح بر گشت و گذارش جنگ را به صورت فتحنامه به فرمانروایان و بزرگان اطراف فرستاد و بستور را با عده ای از سپاهیان به تعقیب ارجاسپ تورانی گسیل کرد و به اسفندیار فرمان داد که با لشکر خویش به شهر ها و نواحی اطراف برود و کیش پیام آور بلخی را بپراگند.

پس از چندی همه آیی زردشت را پزیرفتند و دست از بت پرستی بر داشته به دین نو گرویدند و از گشتاسب پادشاه بلخی اوستا و زند خواستند.  درین هنگام کشور آریانا چنان شاداب و آبادان و بسامان بود که به بهشت میماند.

پس از چندی گشتاسپ شاه در اثر بدگویی و سعایت یکی از نزدیکان خویش که با اسفندیار دشمن بود با فرزند خویش خشم گرفت و آن قهرمان آزاده را در گنبدان دژ به زندان افکند و به زولانه و زنجیر کشید و خود برای تبلیغ آیین نو راهی سیستان نیمروز شد و دو سال در آنجا مهمان رستم زابلی و پدرش زال بود.

خبر مسافرت گشتاسپ شاه به نیمروز و زندانی شدن اسفندیار به همه جای پیچید. درین هنگام ارجاسپ تورانی که سخت از اسفندیار میترسید جاسوسی را به پایتخت آریانا فرستاد تا حقیقت امر را گزارش دهد. وی بلخ را از گشتاسپ و اسفندیارتهی یافت تنها لهراسپ پیر را دید که با گروهی از پارسیان در آتشکده به عبادت مشغول است و جریان به  اطلاع ارجاسپ رسانیده و آنگاه ارجاسپ به عزم هجوم دوباره سپاه پراگندۀ خویش را گرد آورد» (۶)

بدین گونه دیده میشود که هزار بیت دقیقی از آغاز فرمانروایی گشتاسپ و رفتن لهراسپ به نوبهار بلخ آغاز یافته و در شرح پیدا شدن زردشت در بلخ و تجاوز ارجاسپ تورانی به آریانا و پیکار اهل آریانا در راه حفظ تمامیت ارضی و شرافت ملی سروده شده است وتا زمانی که دومین مرتبه  ارجاسپ تورانی به آریانا لشکر کشی میکند، ادامه میابد. مگر در همین جا رشتۀ داستان نسبت به کشته شدن دقیقی بدست غلامش قطع گردیده و شاهنامۀ او ناتمام میماند.

از مطالعۀ دقیقی نامه چنین بر می آید که در سرتا سر این اثر حماسی از نگاه جهانبینی که در این عصر و زمانه مسلط است، دو گونه اندیشه و ایدۀ متضادبا هم مبارزه و کار و پیکار قرار دارند، و جنگهایی که بین اهل آریانا و تورانی ها هم صورت میگیردهم بمنظور ایده و اندیشه است و هم بخاطر مسایل مرزی. دقیقی با تاثیر پذیری دین زردشتی معتقد است که دو نیرو یکی نمایندۀ شر در طبیعت حکمفرمایی دارد که بنا به اندیشۀ دقیقی، زردشت به حیث پیغمبر نمایندۀ خیر بوده و آتش بحیث سمبول سپیدی و روشنایی باید مورد احترام و ستایش آدمیان قرار گیرد.

در شاهنامه ای دقیقی و بر علاوه مطالبی که یاد کرده آمد، مطالبی چون میهن دوستی، ارزش و بزرگداشت خرد و دانش،       نا پایداری و زودگذری عمر، دفاع از نوامیس ملی و ارضی، عزم و اراده و دلیری و استواری و دوستی صمیمانه بین افراد خانواده و در بین انسانها، وبخشنده گی و انساندوستی و داد گستری و راستی و مخالفت با نیرنگ و نیکویی و خوبی و ژرف اندیشی زینهار دادن به بیچاره گان، مردانه گی و امثالهم که تمامی آموزنده است، بازتاب یافته و بگفتۀ پژوهشگری، دقیقی « چراغ احساس وطندوستی و مردم پروری را در دل ودماغ خواننده روشن میکند» (۷). و با ژرف اندیشی، افتخارات ملی و قومی ما را با سرودن شاهنامه اش زنده ساخته و به قرار گفتۀ فردوسی به تعداد هزار بیت از خود به یادگار گذاشته است که پس از مرگ وی فردوسی ونبالۀ کارش را به نیکوترین وجهی دنبال نموده و چنان کاخی را از نظم آباد میکند که از هیچگونه باد و بارانی گزند نمی بیند، آنجا که خود گفته است:

جهان کرده ام از سخن چون بهشت        ازین بیش تخم سخن کس نکشت

بنــا های آبــــــــاد گردد خـــــراب         ز بـــاران و از تـــابش آفتـــاب

پی افگـــندم از نــــظم کــاخ بــــلند         که از باد و باران نیابد   گــزند

نمیرم از این پس که مـــن زنده  ام         که تـــخم ســخن را پراگــنده ام

فردوسی ( ۸ ) در سن سی و پنج سالگی به سرودن شاهنامه دست یازید و مدت بیست و پنج تا سی و پنج سال عمرش را درین کار پر مایه صرف کرد و در حدود شصت هزار بیت در بارۀ تاریخ نیاکان ما سرود. فردوسی شاعریست در خور تحسین و آفرین که دنیایی شعر و هنر همواره به نامش افتخار میورزد. او شاعریست که میخواهد به گیتی نشان دهد که چسان مردانی در سرزمین او زنده گی کرده اند و چگونه راهی رفته اند و با چه نیرویی در کارزار زنده گی، دشواری های خود و دیگران را یکسو افگنده و سر انجام دارای چه خصوصیات و ویژه گی های انسان  منشانۀ بوده اند.

فردوسی کسیست که توانسته زبان ما را دیگر از گزند حوادث ایمن نگاهدارد و به قرار گفتۀ خودش عجم را بدین پارسی زنده ساحته است:

بسی رنج بردم درین سال سی         عجم زنده کردم بدین پارسی

و اینکه وی به احیای مفاخر ملی اقدام کرده ودرین کار پر مایه و با ارزش پیروزی یافته است، چنین گوید:

چو این نـــامور نــامه آیـــد به بــن            ز من روی کشور شود پر سحن

ازیـــن پس نمیــرم که من زنـده ام            که تـــخم ســخن را پــراگنده ام

هر آنکس که دارد هش رای و دین           پس از مـــرگ بر من کند آفرین

بدون شک همین شاهنامه است که شناسنامۀ کشور ما و ملت ما و سند ملکیت سر زمین ماست وهمین شاهنامه است که نیاکان ما را هم به خود ما و هم به دیگر مردم جهان میشناساند و نیز همین  شاهنامه است که فرهنگ خراسان پیش از اسلام را با فرهنگ خراسان بعد از اسلام پیوند میدهد.

فردوسی شاعری پاکباز و مردم دوست. وی هیچگونه تعصبی در برابر مسایل اجتماعی و ملی در اندیشۀ تابان و فکر فروزان خود راه نمیدهد؛ از همین روست که  در سر تا سر شاهنامه اش انسان را پند میدهد و آن هم پندی که  از قند شیرین تر است.

فرودسی به این اندیشه است که یگانه راه نجات و رستگاری آدمیزاده از تنگنایی زندگی بدست آوردن علم و دانش است و انسانی سعادتمند و خوشبخت  تواند بود که راه دانش را در پیش گیرد، چنانچه گفته است:

ترا دین و دانش رهاند درست       ره رستگاری بباید جست ( ۹)

و جای دیگر در همین مورد گفته است :

ره دانشی گیر و پس راستی        کزین دو نگیرد کسی کاستی

( شاهنامه، ج۲، ص   ۲۰۸)

و بهترین هنر انسانرا در دانش  و خرد دانسته و گفته است:

به دانش بود مرد را آبروی           به بی دانشی تا توانی مپوی

نکوتر هنر مرد رابخردیست         که کار جهان در رۀ ایزدیست

سخن خوب گوید دارد خـــرد         چو با شد خرد رسته گردد ز بد

( شاهنامه فردوسی، ج ۴ ص ۵۱۷)

از نگاه فردوسی شادی و غم آدمیزاد از خرد است و سرنوشت انسان در هر دو جهان با خون پیوند نا گسستنی دارد:

خرد رهنمای و خرد دلگشای           خرد دستگیرد به هر دو سرای

ازو شادمانی وزویت غمیست          وزویت فزونی و زویت کمیست

بنا  بر انیشۀ فردوسی آنچه که بر دانش و خرد متکی باشد خوب و نیکو و در غیر آن زشت و نا پسند است؛ بدین معنی که آنچه درست و نا درست،  زشت و زیبا، خوب و بد را از همدیگر جدا میکند، خرد است. وی معتقد است که نظام دولتی پذیرفتنی و قابل تایید است که اساس آن بر خرد گذاشته شده باشد. ازینرو در سراسر شاهنامه از نظام و امیری هدایت میکند که بخردانه باشد و بر عکس نظام ناب نابخردانه و شخص نادان نزد او قابل انتقاد و ناپذیرفتنی است و بگفتۀ جوانشیر در سراسر شاهنامه « آنچه تعیین کننده ای مرز هاست، خرد است؛ هر شاهی که بیداد میکند دیوانه و نابخرد است و هر شاهی که خردمند است دادگر و مورد قبول عامه» ( ۱۰)

و به گفتۀ فردوسی شاه بیدادگر قابل نفرین است:

که نفرین بود بهر بیداد شاه              تو جر داد مپسند و نفرین مخواه

( شاهنامه، ج ۴ ، ص ۴۴۹)

در شاهنامه ای فردوسی در حدود پنجاه شاه به چشم میخورد که از آن جمله هژده تن قابل تایید فردوسی بوده و دیگران قابل نفرین اند و علتش همانا بیداگری و ستمگری آنهاست.

داد و دهش و دوری از آزار دیگران مسلۀ ای دیگر یست که فردوسی سخت به آن معتقد بوده و به نظر وی انسانی سعادتمند است که به دیگران یار و مددگار باشد. سخاوت، مهمان نوازی و کمک به دیگران یکی از اوصاف شایسته و انسانی هر انسان واقعی است. فردوسی در تمام شاهنامه از انسان جوانمرد، کریم و دادگر به خوبی یاد کرده و بر عکس از انسان خسیس، ظالم وستمگر به زشتی نام میبرد.

در وصف فریدون پسر آبتین که شاهیست دادگر و بخشنده، اینگونه عقیده دارد که:

فریدون فرخ فـــــــرشته نــــبود        ز مشک و ز امبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت این نیکویی       تو داد و دهش کن فریدون تویی

( شاهنامه، ج اول ص ۱۵)

و اما از بیژن که مردیست بی دادگر و ظالم، یاد کرد زشتی دارد، بدینگونه:

گنهگار   بود  بیژن  ترک  نیز         ورا  نیز هم  بر  سر  آمد   قفیز

خرد زانچنان مرد بیگانه گشت         از آن پس شنیدم که دیوانه گشت

( شاهنامه ، ص ۵۲۷)

ودر مسلۀ آزار دیگران به آزاردادن موری متاُثر است ولوکه در قبال آن جهان هم بدست آید:

به نزد کهان و به نزد مهان        به آزار موری نیارزد جهان

( شاهنامه، ج اول ص ۵۵)

ودر جای دیگر گفته است:

بی آزاری و راستی بگزین             چو خواهی که یابی به درد آفرین

( شاهنامه، ص ۵۱۰)

از نظر فردوسی مرگ امریست حتمی و هیچکس را از آن گریزی نیست و چون چنین است پس باید خوب زیست و از کبر و خودخواهی دوری جست. در مساُلۀ  مردن آنچه که نزد فردوسی عمده است، آنست که چگونه باید مرد انسان آگاه و متعهد کسی خواهد بودکه دلیر باشد، نهراسد و شیوۀ مردن خوب را بداند و مردانه بمیرد و بکوشد تا آنگونه زیست کند که نامش  را ماندگار سازد؛ چنانکه رستم به سیمرغ گفت:

به نام نیکو گر بمیرم  رواست             مرا نام باید که تن مرگ  راست

( شاهنامه، ج ۳، ص ۳۱۱)

به نظر فردوسی مردن یعنی بنده گی است و آزاد بودن یعنی زنده گی، یعنی آنانیکه می رزمند و آزاد میزیند، زنده و جاوید، وبر عکس آشخاص زبون که در برده گی و اسارت بسر میبرند، مرده و ناپایدار؛ آنجا که گوید:

مرا مرگ بهتر از آن زنده گی           که سالار باشم کنم بنده گی

و درین مورد چه شایسته مثالی آورده است:

یکی داستان زد برین بر پلنگ       چو با شیر جنگ آورش خواست جنگ

بنام ار بریزی مرا گفت خون        به از زنــدگـــانی بــه نــــــنگ اندرون

و اینست جواب رستم قهرمان ملی و مردمی برای اسفندیار رویین تن پور گشتاسپ بلخی که آمده است تا دست های رستم را بسته کرده و به نزد پدرش گشتاسب ببرد:

مرا سر نهان گر شود زیر سنگ      از آن به که نام ام بر آید به ننگ

( شاهنامه، ج ۳، ص ۳۰۳)

و همچنان جواب رستم است برای سیمرغ:

مرا کشتن آسانتر آید زننگ        و گر باز مانم ز پیکار و جنگ

( شاهنامه، ج ۳ ، ص ۳۱۱)

ازین مثال ها و مثال های دیگر میتوان ادعا کرد که مرکز اصلی اندیشه  و فکر فردوسی در شاهنامه همانا تبلیغ نیکی وخیر است و دوری جستن از بدی ها و گزند و آسیب رسانی به بنی نوع انسان، چه آنچه که پس از مرگ از انسان به یادگار میماند همانا ثمره و نتیجۀ  اعمال وفکر و کردار اوست. پس چه بهتر خواهد بود که به انجام دادن کار های نیک، نام خود را ماندگار سازیم:

بیا تا جهانرا به بد نسپریم             به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار          همان به که نیکی بود یــــــادگار

( شاهنامه، ج اول، ص ۱۵)

و در هنگام گرفتار شدن خسرو پرویز به دست شیرویه، گفته است:

جوانمردی از کار ها پیشه کن          همه بیکویی اندر اندیشه کن

ز بد تا توان یسگالش مــــــکن          ازین مرد داننده بشنو سخن

چو گفتار و کردار نیکو کـــنی         به گیتی روان را بی آهو کنی

( شاهنامه، جلد ۳، ص ۵۱۰)

در دنیا در بارۀ شاهنامۀ فردوسی کار های زیادی انجام شده است، چنانچه دانشمندانی چون: پتیزی، ادوارد برون، فریدریش روککرت، ویکتور هوگو، برتلس، ژول مول، کریسکی، ارنست رنان، هانری ماسه،  گویته، استاریکف، هرمان اته، نولدکه، اوسلی، ژکوفسکی،  و مانند اینها پیرامون زیست نامۀ فردوسی و شاهنامه اش کتابهای زیاد نوشته اند وهریکی شان به نوبۀ خوداین شاعر ارجمند را ستایش کرده اندو امروز گفته میتوانیم که شاهنامه ای فردوسی به همۀ زبان ها ترجمه و معرفی گردیده است. مگر تآثیر فردوسی و شاهنامه اش بالای شاعران و نویسنده گان زبان و ادب دری اضافه تر از هر کس  دیگر است، چنانچه اگر ما تذکره ها، فرهنگ ها و دیوان شاعران زبان و ادبیات دری را مورد مطالعۀ خویش قرار دهیم، بدون شک صد ها شاعر و نویسنده به شکلی از اشکال  فردوسی را گرامی دانسته و از آن به نیکی یاد کرده کرده اند و به استادی وی اعتراف نموده اند.

عروضی سمرقندی در چهار مقاله اش که در سال ۵۵۱ و یا ۵۵۲ به نگارش در آمده در مورد ارزش شاهنامه و استادی فردوسی چنین ابراز عقیده میدارد که: « استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود از دهی که آن دیه را باژ خوانند... فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت و شاهنامه به نظم میکرد بست و پنج سال در آن کتاب رنج برد و الحق هیچ باقی نه گذاشت و سخن را به آسمان علیین برد و در عذویت به ماه معین رساند و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است. در نامه ایکه زال همی نویسد به سام نریمان در آن وقت که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد ... و من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم...» (۱۱)

و دولتشاه سمرقندی در « تذکرة الشعراء» به اینگونه از فردوسی یاد میکند:

« اکابر و افاضل متفق اند که شاعری درین مدت روزگار اسلام مثل فردوسی از کتم عدم پای به معمورۀ وجود ننهاده و الحق داد سخنوری و فصاحت داده و شاهد عدل بر صدق این دعوا کتاب شاهنامه است که درین پانصد سال گذشته از شاعران و فصیحان روزگار هیچ آفریده ای را یارای جواب شاهنامه نبوده و این حالت از شاعران هیچ کس را مسلم نبوده و نیست و این معنی هدایت خداییست در حق فردوسی گفته اند:

سکه کاندر سخن فردوسی طوسی نشاند        کافرم گر هیچکس از جــــمله فرسی نشاند

اول از بالای کرسی بر زمین آمد سخن        او سخن را باز بالا برد و بر کرسی نشاند» ( ۱۲)

آنچه که در اینجا قابل یادآوریست، اینست که دو بیت بالا را داکتر سید حسن ناصری در مقالۀ « فردوسی و شاهنامه » که در مجلۀ « هنر مردم»  در سال ۱۳۵۴ به چاپ رسانیده به نام ابن یمین فریومدی ثبت کرده با اندک تفاوتی که بدین جای یاد کرده آید:

سکه کاندر سخن فردوسی طوسی نشاند             تا نه پذیری که کس  از زمرۀ فرسی نشاند

اول از بالای کرسی بر زمین آمد سخن             او دگر بارش به بالا برد و بر کرسی نشاند

و انوری ابیوردی شاعر نامدار که خود در حقیقت استاد سخن است به استادی فردوسی و شاگردی خویش با کمال افتخار چنین یادآوری میکند:

آفرین بر روان فـــــردوسی         آن همایون نژاد فرخنده

او نه استاد بود و ما شاگرد        او خداوند بود و ما بنده (۱۳)

و حکیم نظامی گنجوی که استاد استادان زمانه اش بود از فردوسی در شرفنامۀ خویش چنین ستایش کرده است:

سخنگوی پیشنه دانایی طـــوس        که آراست زلف سخن چون عروس

در آن نامه که گوهر سفته راند        بسی گــفـتنی هـــــــای نا گفته ماند

اگر هــر چه بشنیدی از باستان        بـــگفتی دراز آمــــدی داســــــــتان

نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود          همان کفت که از وی گذیرش نبـــود (۱۴)

و در « مرزباننامه» آمده است که امام احمد غزالی به لفظ خویش اقرار نمود که آنچه را که من در مدت چهل سال وعظ و مجلس گفته ام فردوسی در یک بیت گفته است آنجا که میخوانیم

« در فواید مکتوبات خواندم که امام احمد غزالی رحمت الله روزی در مجمع تذکیر و مجلس وعظ روی به حاظران آورد و گفت:  ای مسلمانان ! هر چه من در چهل سال از سر این چوب پاره شما را میگویم فردوسی در یک بیت گفته است، اگر بر آن خواهید رفت از همه مستغنی شوید:

ز روزی گذر کردن اندیشه کن           پرستیدن دادگر پیشه کن» (۱۵)

و دانشمند تاجیکی بنام  ش. حسین زاده در مورد فردوسی اینگونه عقیده دارد که:

« فردوسی همچون معماری بزرگ و با مهارت از سخن و کلمه های فارسی، دری، تاجیک چنان کاخ بلند و زوال ناپذیر ساخت که عصر ها گذرند  هم از تاثیر باد و باران ها، یعنی از دست حادثۀ زمان ها شکست نخواهد یافت چون پایه های آن کاخ به زمین مستحکم جای گرفته اند، کنگره هایش تا آسمان برداشته شده و با صنعت کاری های عجیبی آرایش یافته اند» (۱۶)

و این شعر منسوب است به صهیر فاریابی که در ستایش فردوسی سروده است :

ای تازه و محکم از تو بنیاد سخن       هرگز نکند چون تو کسی یاد سخن

فردوس مقام بادت ای فردوســـی        انصاف که نیک داده ای داد سخن

و ملک الشعراء بهار در شعر چهار تن را استاد میداند، مانند فرخی و عسجدی، زینتی و عنصری، مگر این هر چهار تن را در شعر از شاگردان فردوسی میشمارد، چنانکه درین شعر میخوانیم:

چهار تن در یک زمان جستند در دوران سری         پنج نوبــــت گـــفتند از فــــر شعر و شاعری

جــاه و آب رودکی شــد تازه زین چار اوستاد          فـــرخی و اســجدی و زینــتی و عــــنصری

چرخ برایــــن چار تن بگماشت چشم عاطفت          دهر بریــن چــــار پــــور افگند مهر مادری

باچنان حـــتشمت که بـــودند آن اساتید بزرگ         مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری

بنده گان بــــودند و شاگردان بر استاد طـوس          زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری

مــن عجــب دارم از ان مردم که هم پهلو نهند          در سخـــن فــــردوسی فـــرزانه را با انوری

انوری هـــــــرچند بــــاشد اوستــــاد بی بدیل          کی زنــد بـــا اوستــــاد طـــــوس لاف همسری

شاهــــــنامه هستبی اغــــراق قــــرآن عـــجم          رتبــــــۀ دانـــای طـــــوس رتبـــه ای پیغمبری

گفت پــــیغــمبر که دارنـــد اهل فردوس برین          بـــر زبان لفــــظ دری جــــای زبان مـــادری

نی عجــــب گر خـــازن فردوس فردوسی بود        کـــو بــــود بی شبه رب النـــوع گفـــــتار دری

و بدیع الزمان فروزانفر دانشمند شناخته شدۀ ایران در کتاب « سخن و سخنوران ایران» در بارۀ فردوسی چنین مینویسد:        « کتاب شاهنامه که امروز یکی از خزاین لغت و گنجینه های فصاحت زبان ما است برای وسعت و قوت فکر و قدرت بیان و استواری طبع و اقتدار کلامی و احاطۀ تعبیری این استاد بزرگ بهترین نمونه و قویترین دلیل است واز آنجا میتوان دانست که در گذارش معانی و پرداخت افکار، وی را چه مایۀ فراوان حاصل بود تا توانست آن داستان ها و معنا های سخت عبارت را به این صورت زیبا و درین الفاظ جزل و روان جلوه دهد.

فردوسی به پاکی اخلاق و عفت نفس و سخن بر همه شعرا افزونی و برتری دارد... فردوسی وطنپرست بوده و به سر زمین  نیاکان حود یعنی ایران بسیار عشق داشته و شور مخصوص آشکار میسازد »(۱۷)

واصف باختری پژوهشگر توانا و شاعر معاصر کشور ما در بارۀ فردوسی اینگونه عقیده دارد که: « فردوسی که نمی خواست فرهنگ پر بار زادبوم اش همانند برۀ بی آزاری به سوی مرتع تبعید، بسوی گمنای نابودی رانده شود، چون درختی تناور قامت بر افراشت و نه تنها بر روزگار خویش که بر سده های آینده نیز سایه گسترد.» (۱۸).

و ف. جوانشیر در کتاب حماسۀ داد که به عقیدۀ نگارنده بهترین کتاب در بارۀ شاهنامۀ فردوسی است، چنین مینویسد که         « نوشتن پیرامون شاهنامه دشوار است و امروز خاموش ماندن گناه. فردوسی جنگ داد را میستاید و خواننده را به همرای خود وارد صحنۀ نبرد میسازد. درین صحنه خواننده بی تفاوت نیست، جانب دار است، ولی نه در جانب هر به اصطلاح خودی، بلکه در جانب داد و آزاده گی. درین نبرد داد و بی داد خواننده از مهمترین و پاکترین احساساتی انسانی لبریز میشود و همراه نیروی داد در جنگ شرکت میورزد و با هیجان فزاینده یی پیشرفت و پیروزی آنرا دنبال میکند. عظمت حماسه های شاهنامه ناشی از همین عظمت اندیشه های انسانی فردوسی است» (۱۹)

آنچه در اینجا قابل یادآوری است اینست که برای خواننده گان شعر فردوسی همیش این سوال پیش میآید که تا سرودن شاهنامه توسط فردوسی چه جریاناتی گذشته است که خوشبختانه جواب این پرسش نیز توسط فردوسی داده شده، چنانچه در سراسر شاهنامه ابیات زیادی را میتوان یافت که مصادق ادعای ماست.

در مجلۀ « هنر و مردم» پژوهشگری زیر عنوان « در خانۀ بزرگترین سخنسرای ایران» ابیاتی را از شاهنامه نقل میکند که در آرامگاه فردوسی به خط خوش نستعلیق کنده کاری شده است چون آن ابیات که به تعداد چهل و هفت بیت است از زیبایی و صلابت و روانی خاصی بر خوردار است و از طرفی هم خواندن آن ابیات ما را به حقایق تاریخی سرودن شاهنامه یاری میرساند، بناء در اینجا نقل میکنیم:

بنــــام خـــداوند جـــان و خـــــــــرد           که ازین برتر اندیشه بر نـــگذرد

خــداوند میــــهان و گـــردان سپـــهر          فروزندۀ ماه و ناهید و مـــــــــهر

زنام و نشــان  و گـــمان برتر است            نگارنده ای بر شده گوهر اســـت

یـــکی نـــامه بـــد از گۀ بــــاستـــان           فــــروان بـــــدو اندرون داستـــان

پــــراگــــنده در دست هر موبــــدی            از او بهره یی برده هر بـــخردی

یــــکی پـــهلوان بـــود دهـــقان نژاد            دلیـر و بــزرگ خردمنــــد و راد

پــــژوهــــندۀ روزگار نـــــــــخست            گذشته سـخن ها همه باز جـــست

ز هر کشوری مــوبدی ســـال خورد           بیاوردو این نــامه را گرد کــــرد

بپـــرسید شــان از نــــــــژاد کــــیان            و ازآن نامـــداران و فرخ گــوان

که گیــــتی به آغـــــــاز چون داشتند            که ایدون بمــــا خـــار بگــذاشتند

بـــگفتند پیشش یـــکایــــک مــــــهان           سخن های شاهان و گشت جــهان

چو بشنید از ایشــان سپهــبــد ســــخن          یـــکی نــامـــور نامه افــکند بــن

چــنان یادگاری شـــد اندر جـــــــهان           برو آفـــــرین از کهان تا مــــهان

چو از دفتر این داســـتان ها بــــــسی          همی خواند خواننده بر هـــر کسی

جــــــــوانی بــیامـــد کـــشاده زبـــان           سخن گوی خوش طبع روشن روان

به نظم آرم ایـــن نامــــه را گفت مـن           ازو شـــادمــــان شــد دل انـجمن

ز گشتاسپ ارجـــــاسپ بیتی هــــزار          بگفـــت و ســر آمد برو روزگار

بـــرو تاخـــــتن کــــرد نــــاگاه مرگ          نهادش به سر بر یکی تیره ترک

بر فــت او و ایـــن نامه نا گفته مانـــد          چنان بــخت بیدار او خفــــته ماند

دل روشـــن من چــو بر گشت از اوی          سوی تخت شاه جهان کرد روی

که ایـــن نــامه را دســت پــیش   آورم          زدفـــتر به گــفــتار خویش آورم

به شهــرم یــــکی مهـــربان دوست بود        تو گفتی که با من به یک پوست بود

مرا گفـــت خوب آمـــــد ایــــن رای تو         بــه نــیکی خــــرامــد مگر پای تو

نـــوشــتـــه مـــن ایـــن نــــامۀ پــهلوی          بــه پــیش تـــو آرم مــــگر نغنوی

گشاده زبــــان و جــــوانیـــت هـــست           ســـخن گــفــتــن پـــهلوانیت هست

شو ایــن نـــامۀ خــــســروی بــاز گوی         بدیـــن جـــوی نــزد مهان آبروی

چــــو آورد ایــن نـــامــــه نــزدیک من         بر افـــروخت این جان تاریک من

به پـــیــوستم ایــن نامـــــۀ بــاستـــــــان         پــسنــدیــده از دفـــتـــر راســــتان

ز ابـــیات غــــــرا دوره ســــی هــــزار        مـــر آنــــجــملــه در شیوۀ  کارزار

مــــن ایــــن نــامۀ شـهــــریاران پیـــش        بگـــفــتم بدین نغز گفــــتار خویش

هـــمان نـــام داران گـــــردن کــــــشان         که دارم یــکایـــک از ایشان نشان

هـــمه مـــــرده از روزگــــــــــار دراز         شد از گفــــت من نام شان زنده باز

چـــو عیسی مـــن ایــن مردگان را تمام         ســـراســــر هـــمه زنده کردم بنام

بنــــا هــــای آبـــــاد گــــــــــردد خراب        زبــــــاران و از تـــابـــش آفـــتاب

پی افـــــگندم از نـــظم کاخـــــی بــلنـــد         که از بــاد و بـــاران نـیـــابـد گزند

بـــدیــن نــــامه بـــر عـــــمر ها بــگذرد        بـــخواند هــر آنکس که دارد خرد

جــهان از سخـــــن کـرده ام چون بهشت        از بیش تخـــــم سخن کس نــکشت

بسی رنــــج بــــردم دریــــن ســــال سی       عــــــجم زنــــده کردم بدین پارسی

زمــــانم ســـر آورد گفــــت و شــــنــیــد        چو روز جوانی به پیــــــری رسید

رخ لاله گـــــون گشــــت بر سان مـــــاه        چو کافــــور شد رنــــگ ریش سیاه

زپـــــیری خــــم آورد بــــالای راســـت         هم از نــــرگسان روشنایی بکاست

کنون عــــمر نــــزدیک هـــــشتاد شـــد         امــــیدم بــــه یــــکباره بــر باد شد

ســـر آمــــد کنـــون قصــــۀ یــــزدگرد         به مـــــــاه سفــــند از مذ روز ارد

ز هــــــجرت شده پنــــــج هشـــتاد بــار        که گــــفتــم مــــن این نامه شهریار

چـــو ایــــــن نــــامور نــــامه آید به بن        زمـــن روی کـــشور شود پر سخن

هر آنـــکس کــه دارد هش و رای و دین       پاز مــــــرگ بــــر من کند آفــرین

نــــمیــرم ازین پــس که مـــن زنــده ام         که تـــخـــم ســــخن را پـــراگنده ام  (۲۰)

و آفرین بر روان پاک فردوسی باد!

بدون شک از ابیات یاد شده  نیتوان ادعا نمود  که شاهنامه بنایی بلند و یادگاری بزرگ است. درین کتاب از هر نوع فکر و اندیشه  و موضوع خواه پهلوانی و حماسی، عاشقانه و غنایی، پند و اندرز و مسایل علمی و تربیتی، خواه رمزی و خواه داستانی و خواه فلسفی موجود است و به گفتۀ استاد غزل سعدی بزرگوار که گفته است:

هر باب ازین کتاب نگارین که بر کنی              همچون بهشت گویی از آن باب خوشتر است

شاهنامۀ فردوسی برای ما از چند نگاه  با اهمیت است. نخست اینکه اثر هنری بسیار عظیمی است ودیگر شاهنامه مایه و پایۀ زبان ما را چنان غنی و پر مایه ساخت که تا امروز  نیز زبان ما را از گزند حوادث نگاهداشته است. ترکیبات شیرین و کلمات و و واژه های دلنشین در شاهنامه به حدی زیاد است  که پس از خواندن یک داستان ذهن آدمی  از یک مشت لغات دلپذیر فارسی انباشته میشود و در همین مورد پژوهشگری چه بجا نوشته است که:

« شاهنامۀ فردوسی یکی از پر مایه ترین و بی نیاز ترین گنجینه های زبان فارسی از نظر دربر داشتن لغات و اصلاحات ادبی  زبان پارسی است و بدون شک از این جهت بزرگترین و نخستین کتابیست که پاسدار کلمات درست و زیبایی زبان دری گردیده و آنها را با صحت و امانت  به دست ما سپرده است. فردوسی با نمایش دادن این لغات فصیح و دلنشین در شارستان شکوهمند اشعار خود واژه ها و اصطلاحات اصیل را شهربند کرده و آنها را ازبی سر سامانی  و دربدری و آفات تحریف و فراموشی و سر گشته گی نجات بخشیده است. ابیات استوار فردوسی در طی سالیان دراز همچون قلعه های آهنین بنیادی لغات زبان فارسی را به مانند ماهرویان حصاری در چهاردیوار خود از صدمات دست اندازی ها حراست و نگهداری کرده است و با آب حیات شعر فارسی دری بر شادابی و ظراقت آنها روز به روز افزوده است» (۲۱)

از همین روست که میتوان گفت که شاهنامۀ فردوسی از نگاه دستور زبان فارسی برای ما بس ارزنده و قابل ستایش است. سه دیگر این کتاب، تاریخ داستانی کشور ما حاوی قصه های ملی ماست. سند اصالت ما و ریشه داشتن  و پدر مادر داشتن ماست. این اثر جاویدانی و فنا ناپذیر برای ما میفهماند که اجداد ما کی ها بوده اند و چه راهی رفته اند و چگونه رفته اند و چه کار های را در جریان تاریخ انجام داده اند و اگر ما شاهنامه را از همین دید مورد مطالعۀ خویش قرار بدهیم، می بینیم که در شاهنامه  سه دورۀ متمایز به چشم میخورد، مانند: دورۀ اساطیری، عهد پهلوانی و دوران تاریخی:

دورۀ اساطیری از زمان کیومرث آغاز گردیده و از شاهانی چون  هوشنگ، طهمورث و جمشید و ضحاک نام برده شده و تا ظهور فریدون ادامه دارد. این دوره  عهد پیدا شدن حکومت و پی بردن آدمی به خوراک، پوشاک و مسکن و کشف آتش و آموختن زراعت و پیشه ها بوده  که اساس تمام داستان ها و حواذث را جنگ آدمیان با دیوان تشکیل میدهد. و چون درین دوره از پهلوانان و قهرمانان ملی اثری و خبری نیست به استسنای کاوۀ آهنگر بناُ چندان ارزش حماسی نداشته  بلکه ارزش اساطیری آن زیادتر است.

در عهد پهلوانی مبارزه بین خیر و شر، نیکی و بدی و داد و بیداد به شدت ادامه داشته واز قیام کاوۀ آهنگر آغاز میابد.

وتا کشته شدن رستم به دست برادراندرش (شغاد) و فرمانروایی بهمن فرزند اسفندیار ادامه میابد. در این عهد پهلوانان بزرگ ملی عرض اندام کرده و به خاطر دفاع از نوامیس ملی و ارضی کار هایی انجام میدهند که از جمله میتوان از پیکار ها و نبرد رستم فرزند زال با بیگانه گان و تورانیان نام برد که در حقیقت این بخش شاهنامه از جملۀ بهترین و مهمترین قسمت واقعی حماسۀ ملی مردم سر زمین ما به شمار میرود.

سومین قسمت شاهنامه دورۀ تاریخی است. در این دوره آهسته آهسته انجام کار های خارق العادت و اعمال غیر عادی و تصوراتی پهلوانی و داستانی از میان رفته و اعمال تاریحی و واقعی جانشین آن میگردد و مسایل تاریخی در آن زیادتر به چشم میخورد اگر چه مقدمات این دوره از زمان بهمن فرزند اسفندیار آغاز میابد، اما در حقیقت دورۀ واقعی تاریخی شاهنامه از عهد  دارای دارایان شروع میشود.

در مورد بخش های شاهنامه میتوان گفت که سرتاسر شاهنامه به چهار بخش بخش بندی شده است که بخش نخشت آن بنام حماسۀ افسانوی یاد میشود. این بخش پس از ذکر مقدمه هایی در بارۀ ستایش یزدان و خرد و دانش و بحث در چگونگی آفرینش جهان و آدمیان و چگونه گی پیدایش آفتاب و ماه و درود بر پیغمبر و یاران اش و گفتار در بارۀ فراهم آوردن شاهنامه و اینکه دقیقی به نظم آن توجه و اقدام نموده است و توجه فردوسی به کار دقیقی و بدست آوردن نسخه یی از شاهنامۀ ابومنصوری و ستایش سلطان محمود و امیر نصر، از فرمانروایی کیومرث آغاز شده و به جنگ فریبرز با پیران ویسه ختم میشود. درین بخش از شاهان و قهرمانان چون کیومرث، هوشنگ، طهمورث، جمشید، ضحاک مار بدوش، ایرج، منوچهر و چگونگی عاشق شدن زال بررودابه شاهدخت کابلی و تولد شدن رستم و سلطنت نوذر و گرشاسپ و کیقباد و کبکاووس و بخشی از عهد فرمانروایی کیخسرو بحث بعمل آمده است.

بخش دوم شاهنامه از رزم کاموس آغاز شده و به باز گشتن گشتاسپ از روم تمام میشود. این بخش از حوادث زمان کیخسرو و نبرد هایش با افراسیاب تورانی به خاطر خونخواهی پدرش سیاووش و چگونگی فرمانروایی لهراسپ و پیشگویی کیخسرو در مورد پیروزی لهراسپ و نیرو های اهورامزداو شکست قطعی نیرو های اهریمنی و دیو صفتان و ماجرای رفتن گشتاسپ به روم و عاشق شدن اش به کتایون دختر قیصر رومی بحث میشود.

بخش سوم شاهنامه از زمان فرمانروایی گشتاسپ آغاز شده و تا پایان فرمانروایی قباد پدر انوشیروان ادامه میابد. درین بخش از شاهان و حوادثی چون گشتاسپ، جنگ رستم با اسفندیار، سلطنت بهمن و هما و دارا و اسکندر و سلطنت اشکانیان و اردشهر بابکان و شاهپور و ارمزد و بهرام پسر بهرام و نرسی و هرمزد پسر نرسی و شاهپور و اردشهر برادر شاهپور و شاهپور پسر شاهپور و یزدگرد و بهرام کور و پیروز و بلاش و قباد نام برده شده است.

بخش چهارم شاهنامه از فرمانروایی انوشیروان آغاز و به کشته شدن یزدگرد و بر افتادن سلطنت ساسانیان پایان می پذیرد.

فردوسی در سراسر چهار بخشیکه یاد کردم به شکلی از اسکال در بارۀ مفاهیم و مطالب فلسفی چون زمان، مکان، شب ، روز ، مناظر طبیعی، چگونه گی آفرینش جهان، چگونه گی آفرینش تمام موجودات و به ویژه سرنوشت آدمیزاده و  خلقت آدمیان و مبارزۀ خیر وشر، مبارزۀ تاریکی و روشنایی و پیروزی نهایی خوبی بر بدی و خرد و دانش و مانند اینها توجه عمیق نموده و دارای یک تحلیل فلسفی است؛ مگر آنچه مسلم است آنست که فردوسی در همه جای از داد حمایت و پشتیبانی نموده و جانبدار دادگران است و مخالف سرسخت بی دادگران و ستم گاران، چنانکه گفته است:

تو مر دیو را مردم بد شناس            هر آنکو ندارد ز یزدان سپاس

در شاهنامۀ فردوسی بر علاوۀ مطالب و حوادث تاریخی به یک سلسله داستان های مستقل و نیم مستقل نیز بر میخوریم؛ اینگونه داستان ها به گونۀ عموم دو گونه اند:

یکی آنگونه داستان هایکه مستقیما با حماسۀ ملی رابطه دارد و دیگر داستان هایکه به اصل موضوع حماسه کدام پیوندی نمیتواند داشته باشد. داستان های اصلی که با روند حوادث پیوند دارد،  زیاد است از آنجمله میتوان از این داستان ها نام برد:

۱ــ داستان زال با رودابۀ کابلی که رستم را بوجود آورد و به این نیت آغاز یافته است:

سپهدار تازی سر داستان         بگوید بدین بر یکی داستان

(  شاهنامه، چاپ کابل، ج اول، ص ۵۲)

۲ــ داستان منیژه و بیژن و رفتن رستم به سرزمین توران و نجات دادن وی بیژن را از چاه ظلمانی افراسیاب تورانی که فردوسی بدین دو بیت آغاز کرده است:

بخواند آن بت مهربــان داستان             زدفتر نوشته گــــــــهی باستان

به گفتار شعرم کنون گوش دار            خرد یار دار و به دل هوش دار

( شاهنامه، ج ۲، ص ۲۱۵)

۳ــ داستان مالکه دختر طاهر عرب که فتح حصار را برای شاهپور آسان ساخت و بدین بیت آغاز گردیده است:

زغانیان طاهر شیر دل                که دادی فلک را به شمشیر دل

(  شاهنامه، ج ۳، ص ۳۸۶)

۴ــ داستان عشق تهمینه داختر شاه سمنگان و رستم پور زال که از ازدواج آنها سهاب به دنیا می آمد و داستان رزم رستم و سهراب آغاز میشود و فردوسی از گفتار دهقان بدینگونه آغاز سخن میکند:

ز گفتار دهقان یکی داستان             به پیوندم از گفتۀ باستان

( شاهنامه، ج اول، ص ۱۰۳)

۵ــ داستان عاشق شدن گشتاسپ بلخی به کتایون دختر قیصر رومی که از نتیجۀ ازدواج آنها پای اسفندیار و رزم او با رستم در میان میآید که بدین دو بیت آغاز میگردد:

چنان بود قیصر بدانــــگه به رای           که چون دختر او رسیدی به جای

چو گشتی بلند اختر و جفت جوی           بدیدی که آمدش هنــــــــگام شوی

(شاهنامه، ج ۲، ص ۲۸۶)

۶ــ داستان گلنار و اردشیر که او را به سرسر جهانبانی میرساند و بیت اول این داستان بدینگونه است:

چنان بتد که روزی بر آمد به بام         دلش گشت از آن خرمی داد کام

( شاهنامه، ج ۳، ص ۳۷۰)

۷ــ داستان عشق کاووس به سودابه دختر شاه هاماروان و نتیجۀ بدش که از زبان  موبد پیر بدینگونه آغاز یافته است:

ز موبد بدینگونه داریم یاد          هم از گفت آن پیر دهقان  نژاد

(شاهنامه، ج اول، ص ۹۴)

۸ــ داستان عشق سهراب و گرد آفرید و عاقبت کارش شان.

۹ــ داستان سودابه زن کاووس به پسراندرش سیاووش که پس از کشته شدن سیاوش اساس تمام جنگ های آریایی ها با تورانی ها میشود و به این بیت ها آغاز گردیده است:

بر آمد برین نیز یک روزگار         بدو شادمان شد دل شهریار

یکی روز کاووس کی با پسر         نشسته که سودابه آمد ز در

(شاهنامه، ج اول، ص۱۲۰ )

و اما داستان هایکه به موضوع حماسه چندان پیوند ندارد، ازین قرار است:

۱ــ داستان عشق شیرین و خسرو و در میان آمدن پای فرهاد و عاقبت کار ایشان که به این بیت آغاز شده است:

کنون داستان کهن نو کنم         سخن های  شیرین و خسرو کنم

( شاهنامه، ج ۴،  ص ۵۲۳)

۲ــ داستان به زنی گرفتن بهرام کور دختر آسیابان را که به این بیت شروع شده است:

دگر هفته با موبدان و مهان         به نخچیر شد شهریار جهان

( شاهنامه، ج ۳ ، ص ۴۰۴)

۳ــ داستان عاشق شدن بهرام به دختران برزین دهقان که ماه آفرید، فرانک و شنیلید نام داشتند و این بیت آغازگر داستان است:

زغانیان  طاهر شیر دل               که دادی فلک را به شمشیر دل

( شاهنامه، ج ۳، ص ۳۸۶)

۴ــ داستان عشق تهمینه دختر شاه سمنگان ورستم پور زال که از ازدواج آنها سهراب به دنیا میآید و داستان رزم رستم و سهراب آغاز میشود و فردوسی از گفتار دهقان بدینگونه آغاز سخن میکند:

ز گفتار دهقان یکی داستان              به پیوندم از گفتۀ باستان

( شاهنامه، ج اول، ص ۱۰۳)

۵ــ داستان عاشق شدن گشتاسپ بلخی به کتایون دختر قیصر رومی که از نیجۀ ازدواج آنها پای اسفندیار و رزم او با رستم در میان میآید که بدین دو بیت آغاز میگردد:

چنان بود  قیصر بدانگه  به  رای         که چون دختر او ریسدی به جای

چو گشتی بلند اختر و خفت خوی         بدیدی  که  آمدش  هنـگام  شـوی

(شاهنامه، ج ۲، ص ۲۸۶)

۶ــ  داستان گلنار و اردشیر که او را به سریر جهانبانی میرساند و بیت اول داستان بدینگونه است:

چنان بود که روزی بر آمد به بام          دلش گشت از آن خرمی شاد کام

( شاهنامه، ج ۳ ص۳۷۰)

۷ــ داستان عشق کاوس به سودابه  دختر شاه هاماروان و نتیجۀ بدش که از زبان موبدپیر بدینگونه آغاز یافته است:

ز موبد بدینگونه داریم یاد            هم از گفت آن پیر دهقان نژاد

( شاهنامه، ج اول، ص ۹۴)

۸ــ داستان سهراب و گرد آفرین و عاقبت کار شان.

۹ــ داستان عشق سودابه زن کیکاووس به پسر اندرش سیاووش که پس از کشته شدن سیاووش اساس تمام جنگهای آریایی ها یا تو رانی ها میشود و به این بیت ها آغاز گردیده است:

بر آمد برین نیز یک روزگار          بدو شادمان شددل شهریار

یکی روز کاووس کی با پسر          نشسته که سودابه آمد زدر

( شاهنامه، ج اول، ص ۱۲۰)

و اما داستانهایکه به موضوع حماسه چندان پیوند ندارد، از این قرار است:

۱ــ داستان عشق شیرین و خسرو و در میان آمدن پای فرهاد و عاقبت کار  ایشان که به این بیت آغاز شده است:

کنون داستان کهن نو کنم           سخنهای شیرین و خسرو کنم

( شاهنامه، ج ۴، ص ۵۲۲)

۲ــ داستان به زنی گرفتن بهرام گور دختر آسیابان را که به این بیت شروع شده است:

دگر هفته به موبان و مهان                   به نخچیر شد شهریار جهان

( شاهنامه، ج ۳، ص ۴۰۴)

۳ــ داستان عاشق شدن بهرام به دختر برزین دهقان که ماه آفرید، فرانک و شنبلید نام داشتند و این بیت آغازگر داستان است:

به روز سه دیگر برون رفت شاه           ابا لشکر و ساز و نخچیرگاه

( شاهنامه، ج ۳، ص ۴۵۷)

۴ــ داستان عاشق شدن بهرام به دختران جواهر فروش:

یکی از مسایل عمده و اساسی دیگر که در شاهنامۀ فردوسی زیاد بازتاب یافته است، مسالۀ نجوم و ستاره شناسی است چه درین کتاب در دوره های مختلف پیشگویی های پیش  از به وقوع رسیدن کدام حادثه صورت گرفته است و فردوسی با مهارتی کامل اینگونه پیشگویی ها رادر لابلای حوادث در شاهنامه اش  بازتاب داده است که از آنجمله میتوان به این حوادث و وقایع اشاره کرد.

ــ سام در خواب می بیند که فرزندش زال در البرز کوه زنده است و رفتنش تای پای آشیانۀ سیمرغ و پیدا کردنش زال را.

ــ منوچهر از عشق زال و رودابه به دخت مهراب کابلی آگاهی یافت و چون موبدان خبر دادند که از ازدواج  و پیوند آنها فرزندی پدید می آید که نگهبان فرمانروایی میشود، لذا به ازدواج آنها تن در داد.

ــ افراسیاب تورانی از گفتار ستاره شناسان میدانست که از دخترش فرنگیس، پسری به دنیا می آید که فرمانروایی او را سر نگون میکند.

ــ سیاووش در زمان جوانی میدانست که بدست افراسیاب  تورانی کشته میشود و کشته شد.

ــ گودرز گشوادگان در عالم رویا از وجود کیخسرو به سرزمین توران آگاهی.  یافت کیخسرو میدانست که لهراسپ دیوان و جادوگران و نیرو های اهریمنی را از میان بر میدارد و به وسیلۀ اوست که نیرو های خیر پیروز میگردد.

ــ گشتاسپ به یاری جاماسپ حکیم از چگونه گی جنگ با ارجاسپ و کشته شدن پسران و برادران خود و شکست یافتن ارجاسپ آگاه بوده و میدانست که مرگ اسفندیار به دست رستم است.

ــ سیمرغ برای رستم خبر داد که اگر به دست وی اسفندیار کشته شود تمام خانواده اش از بین خواهد رفت.

ــ پرویز از کار شیرویه پسر خویش آگاه بود و میدانست که سر انجام از دست پسرش کشته میشود.

ــ رستم فرخزاد که خود ستاره شمار بود میدانست که خودش در قادسیه کشته میشودو تازیها پیروز میشوند و همانگونه شد.

ــ ضحاک به گفتۀ ستاره شمار دریافت که قاتل او یکی از دودمان جمشیداست.

ــ کاوۀ آهنگر در خواب میبیندکه فریدون پسر آبتین در دشت و صحرا به نزد چوپانی است و اگر او را بیاورد، ضحاک مار به دوش را سرنگون خواهد کرد.

بدینگونه می بینیم که فردوسی در همه گونه از بزمی تا رزمی، توصیفی و اخلاقی، غنایی و عاشقانه و حکمی و رشایی استاد بوده و در همه جای حق لفظ و معنی را به درستی ادا کرده است و الحق که حبیب یغمایی حق داشته است تا تمام ثروت معنوی  خراسان را از زمان محمود غزنوی تا امروز همپایه و هم وزن معنویت شاهنامۀ فردوسی نداند، آنجا که نوشته است:

« اگر تمام ثروت خراسان را از عصر محمود غزنوی تا کنون در یک کفۀ ترازو قرار دهند و شاهنامۀ فردوسی را در کفۀ دیگر، در پیشگاه خردمندان  و صاحب دلان جهان این کفه سنگین تر خواهد بود، زیرا به دیت آوردن زر و سیم از منابع دریایی و زمینی به حد وفور امکان دارد، ولی پدید آمدن شاعری چون فردوسی با آن همه لطف و طبع و کمال ذوق که شاهنامه یی به پردازد وبه  بازار ادب عرضه  دارد، محال و ممتنع است، چنانکه اکنون هم که درست ده قرن از زمان او میگذرد، چنین کسی نیامده است.(۲۲)

دکتور غلام حیدر « یقین»

اول اسد سال ۱۳۸۵ هجری شمسی مطابق ۲۳ جولای ۲۰۰۶ میلادی

کشور هالند شهر  ایده


 

نویسنده داکتر غلام حیدر« یقین»

انـــــدرزنــامــۀ فـــــــــــــــــردوسی

قــسمـــت دوم

داد و دهش و دوری از آزار دیگران

میازار موری که دانــه کــــــــش است

که جان دارد . جان شیرین خوش است

                                  « فردوسی»

میپندارم که محراق اساسی اندیشه و افکار فردوسی در سر تاسر شاهنامه مبارزۀ داد و ستد است به مقابل بیداد و فردوسی درین مبارزه همیشه از داد حمایت نموده و بیدادگران را نکوهش میکند، چنانکه ازین ابیات میتوان به آرزویش پی برد:

مبادا جــــــــز از داد آیین مـــن          مــــبادا ازو گــــردنکشیدین من

همه کار و کردار من داد بــــاد          دل زیــــــردستان مــــن شاد باد

گر افزون شود دانش و داد من           پس از مرگ روشن شود یاد من

و خواننده اش را نیز به داد و دادگری تشویق و رهنمایی نموده و بر کسی آفرین می فرستد که از دادش روی زمین آباد باشد:

 

اگر کشور آباد داری بــه داد           بمـــانی تو آبــــاد و از دادشاد

همه دادکن تو به گیتی درون          مه از داد هرگز نشد کس نگون

نگر تا نپیچی سراز دادخواه           به بخشی ستمگاره گان را گناه

و جای دیگر در همین مورد چه نیکو گفته است:

کسی باشد از بخت پیروز و شاد         که باشد همیشه دلش پر ز داد

بهر کارفرمان مکن جـــز به داد         که از داد باشد روان تو شــاد

از آن پس بر آنکس کــنید آفرین         که از دادش آباد باشد زمـــین

فردوسی در تمام شاهنامه اش دو فکر کلی را پرورش داده است که یکی آزادی و دیگر روان روشن است. فردوسی از زبان پهلوانان و قهرمانان آفریدۀ خود از هر تیپی که باشند، آزادی را تاکید میکند و حتی مرگ را بهتر از اسارت و بنده گی میداند وی به زنده گی آدمیزاد و آینده اش به چشم نیک نگریسته، لذا جنگ، خونریزی، تاراج، فساد، کینه و عداوت را شایستۀ آدم پاک نهاد نمی داند.

شخصیت ها و قهرمانان مردمی فردوسی تمامی زنده اند و هر یک نمونۀ  هستند از خوی و روشی خاص که برای آدم هر دور و روزگاری سر مشق زنده گی بوده و محبوب هستند و دوست داشتنی. رستم را می بینیم که نمونۀ قدرت است و دلاوری و بزرگواری و یزدان پرستی و گودرز گشوادگان در خردمندی و بردباری مثل است. گیودر در پاکنهادی و اسفندیار در بزرگ منشی و بهرام در دلیری و مهر جویی شهرۀ شهر اند. که اینها و صد ها تن دیگر با صفاتی خاص در دنیایی شاهنامه آمده اند و رفته اند که اندیشۀ فردوسی آنان را آفریده و به آنها هستی و جاودانه گی بخشیده است که نام شان گرامی باد.

در شاهنامۀ فردوسی از هر دیدگاه که بنگریم چه از دید مسایل و مناسبات اجتماعی و چه از بعد اخلاقیات و چه از پهلویی دینی و یزدان پرستی، مطالب سودمند و ارزندۀ را میتوان دریافت که آدمیزاد را به کار آید م ومیتوان از آن در زنده گی روزمره و حیات اجتماعی خویش سودمندی بردو تا آنجاییکه نگارنده از مطالعۀ شاهنامه دریافتم، فردوسی به این مطالب توجۀ خاصی را مبذول داشته است: پاکی و صداقت، راستی و راستکاری، نکوهش سخن چینی و درمغ گویی، قیام بر ضد ستمگار، بی وفایی و ناپایدار بودن دنیا، پیمانداری و وفا به عهد، تواضع و فروتنی، زینهارداری، نگهداری نام و ننگ، اتحاد و اتفاق داشتن، مبارزه با دشمن خانه گی، داشتن غرور ملی، صلح و آشتی، داشتنروحیۀ سلحشوری و رزمجویی،  اعتماد بر خویشتن، عزت نفس، بزرگی و گذشت، دوراندیشی، ارزش سخن، جوانمردی و مهمان نوازی، بی آزاری و دستگیری از مستمندان و بینوایان، خود شناسی، کیفر مکافات، سعی و عمل و کشش در کار، داد و دهش، شجاعت و دلیری، آیین دلیری، آیین دوستس و دوست یابی، آیین کشور داری و کشور گشایی، احترام به والدین، سخن بزرگانرا شنیدن، عدالت و مراقبت از اجرای عدالت، کمک به کشاورزان و دهقانان، میهن پرستی و دفاع از نوانیس مالی و ارضی، نیکی و بدی و بزرگداشت خرد و دانش که این مطالب و مانند اینها در تمام شاهنامه بازتاب یافته و فردوسی نظر و اندیشۀ مشخص خویش را در لابلای حوادث و وقایع با صراحتی تمام و صادقانه بیان کرده است که جمع آوری تمام این مطالب کار یک تن نیست و ایجاب می نماید تا در این راه عمر ها صرف گردد، چه این اصول در سراسر شاهنامه بازتاب یافته و همه به جای خود یعنی در خود شاهنامه با ارتباط با مطالب دیگر زیباتر و با مفهوم تر است و جدا کردن آن از شاهنامه تا حدی دشوار مینماید. به آن هم نگارنده در حد توان و امکان تمام پند هاو اندرز ها ودردانه های این گنجینۀ پر ارج را زیر عناوین جداگانه بخشبندی نموده و درین رساله پیشکش ادب دوستان و ادب شناسان گوهر شناس می نمایم تا باشد که به اندیشه های والا و اهورایی این شاعر گرانمایه روشنی بیشتر انداخته شود و آیینۀ تمام نمایی باشد برای آینده گانی که درین زمینه کار های پر ثمرتر و سودمندتری را انجام میدهند.

یکی از مطالب عمده و اساسی که فردوسی سخت به آن توجه داشته، همانا نیکی و بدی است. از نظر فردوسی بدی را باید محکم کوبید و خوبی را مشتاقانه پرستش کرد و به گفتۀ راضا  براهنی« شاعر نباید از تکفیر بهراسدو نباید به تحمیق بسازد. اگر در گوشه ای از جهان به او گفتند، ننویس. ننوشته ها را بگوید. اگر گفتند، نگو، نگفته ها را به اشاره مبدل گند. اگر اعضای اشاره اش را بریدندند، با حالت بفهماند، با بغض بشناساند، با کینه بیاگاهاند؛ و اگر گردنش را زدندند، صدای اناالحق از رگهای گردنش که سیم های هادی شعور و معرفت او هستند، جهانرا چراغانی کند؛ و اگر قطعه قطعه اش کردند، در میان امواج دریایش انداختند، هنوز صدای هشدار دهندۀ آی آدمهایش شنیده شود»

و به همین دلیل است که گفته اند ادبیات و شعر همیشه اصالتی داشته است و رسالتی و شاعران راستین چون پیامبرانی هستند که پیام آوران صلح، خوبی، نیکی، دادو دهش، راستی و پاکی اند. حافظ را میبینیم که با سرودن بهترین غزلهای عاشقانه اش، انسان پاکیزه سرشت راتبارز داد، انسانی که کتکبر، خودخواه وخویشتن بین نیست و قلندروار زنده گی کرده و خشتی زیر سر میگذاردو راحت به خواب میرود؛ مگر قدر و منزلت اش از هفت اختر بالاتر است و یا شاعری چون خداوندگار بلخ که چراغی بدست دارد و مانند دیوژن شب و روز در جستجوی انسان کامل است:

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر        کز دیو و دد مـــلولم و انسان ام آرزوست

گفتا که یافت می نشودجسته ایـــــم ما          گفت آنکه یافت می نشود آنم  آرزوست

و جایی دیگر با زبان شیوا و زیبا، افتخارانه و سر بلند به مقابل زشتی ها و پلیدی های زمانه اش بر میخیزد و چنین فریاد میکشد:

باز آمدم چون عید نو تا قفل و زندان بشــکنم           وین چرخ آدمخوار را چنگال و دندان بشکنم

گر پاسبان گوید که هی بروی بریزم جام می           دربان اگر دستــــم کشد من پای دربان بشکنم

و بدون شک فردوسی پیش از حافظ و مولانای بلخ به دنبال انسان کامل بود و اگر چنان نمی بود مولانای بلخ آرزویی رستم قهرمان آفریدۀ فردوسی را نمیکرد: « شیر خدا و رستم داستانم آرزوست» فردوسی در شاهنامه اش علیه جنگ، خون ریزی، زشتی ها و پلیدی ها، مکر و خیانت و بیدادگران و دیو صفتان برخاست و سیما های مثبتی چون کاوه، فریدون، مانی صورتگر، رودابه، کتایون،ذتهمینه،ذفرنگیس، گردیه، پیران ویسه و اسفندیار و نوشین روان و مانند اینها آفرید و از زبان سیاووش که عاطفی ترین قهرمانش بود،  مدافع سرسخت صلح و آشتی گردید، چنانچه از زبن سیاوش چنین میشنویم:

چه باید همی خیره خون ریختن          چنین دل به کین انـدر آمیــختن

به کین باز گشتن بریدن ز دین            کشیدن سر از اسمان بر زمین

سری کش نباشد زمغز آگـــهی           نه از بدتری بــــــاز داند بــهی

همی سر ز یـــزدان نباید کشید           ز راه نــیاکـان نــــباید رمـــید

 (ج ٣، ص٥٨٢ ــ  ٥٨٣)

و باز هم از زبان سیاووش است:

سیاووش چنان گفت کان رای نیست               هــــمان جنگ را مــایه و خای نیست

به گوهر بر آن روز ننـــــــگ آورم               که من پیش پیش شه هدیه جنگ آورم

در تاریخ سیستان آمده است که فردوسی در مقابل محمود غزنوی بر خاست و با لحنی پرخاشگرایانه از رستم قهرمان ملی و مردمی آریانا دفاع کرد و بر رد ادعایی محمود غزنوی سخنها گفت، تا آنکه محمود بر آشفت و قصد کشتن وی کرد، در آنجا میخوانیم:

« و حدیث رستم بر آن جمله است که ابوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی بر خواند. محمود گفت: همه شاهنامه خود هیچ نیست، مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست.

ابوالقاسم گفت: زنده گانی خداوند دراز باد، ندانم که اندر سپاه او چند مرد چون رستم هست؛ اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده ای چون رستم نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کردو برفت. ملک محمود وزیرش را گفت:این مردک را به تعریض دروغ زن خواند. وزیرش گفت: بباید کشت. هر چند طلب کردند نیافتند، چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد و برفت هیچ اعطا نا یافته  تا به غربت فرمان یافت». (٢٣)

فردوسی در آغاز بر تخت نشستن هر شاهی و پیدا شدن هر قهرمانی از هر تبار که باشد زبان به نصیحت میگشاید و به این عقیده است که باید خوبی و نیکی کردو مور دانه کش را نیز نباید آزرد:

میازار موری که دانه کش است                  که جان دارد و جان شیرین خوش است

(شاهنامه ج، ١ول، ص، ٩٠)

از همین روست که محمد بن علی بن سلمان راوندی در کتاب« رایحة الصدور» شاهنامه فردوسی راشاه نامه ها و سر دفتر کتاب ها دانسته و در مورد فردوسی و ستایش وی از نیکی ونیکو نامی چنین یاد میکند:

« نام نیک مطلوب جهانیان است و شاهنامه که که شاه نامه ها و سر دفتر کتاب هاست، مگر بیشتراز هزار بیت مدح نیکو نامی و رستگاری است که الحق به جا و نیکو گفته است چرا که این دلبسته گی فردوسی به نیکی و خوبی ونکوهش وی از بدی  و زشتی تا بدان درجه است که در سر تا سر شاهنامه بازتاب یافته است» (٢٤).

گروهی از اندیشه مندان جهان بر آنند که انسان باید همیشه پاسخ رفتار ناپسند و زشت اشخاص را با نیکی و خوبی داد مگر عده ای نیز معتقد اند که جواب نیکی را با نیکی و رفتارنا پسند را جواب دندان شکن باید داد. در مورد نحست خواجه عبدالله انصاری چه خوب و زیباگفته است که « نیکی  را نیکی کردن خرخاریست، نیکی را بدی کردن سگساریست و بدی را نیکی کردن کار خواجه عبدالله انصاریست» و پیر محمد پیری با تأثیر پذیری از اندیشۀ خواجه در موردچنین عقیده داردکه:

گفت بدی را در مکافات اش بــدی         نزد اهل صورتست از بخردی

آن کسان کش پی به معنی برده اند        صد بدی دیدندو نیکی کرده انـد (٢٥)

باید گفت که فردوسی جانبدار گروه دوم است. او نیکی نسبت به عمل ناشایسته را جایز نمیداند و مبارزۀ بی امان با پلیدی را برای هر انسان ضرور وحتمی میشمارد، به دلیل آن کهنیکی پایدار بماندو از بین نرود. در روزگار بسر رسیدن ضحاک مار بدوش بدست فریدون وقیام کاوۀ آهنگر که یکی نمونۀ زشتی وبدی و دیگر سمبول نیکی و خوبیست، از زبان از زبان فردوسی میشنویم که:

بیا تا جهانرا به بد نــــسپریم           به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پــایدار          همان به که نیکی بود پــــــایدار

همان گنج و دینار و کاخ بلند          نخواهد بودن مر ترا سودمــــند

سخن مانداز تو همی یادگــار          سخن را چنین خوار مایه مدار

و در مرگ فریدون که شاهیست دادگر و مورد قبول مردم، گفته است:

خنک آن کزو نیکویی یادگار      بماند اگر بنده گر شهریار

و از زبان اغریرث که افراسیاب را به داد، نیکو کاری و دوری گزیدن از راه پلیدی و زشتی ترغیب میکند، میشنویم:

چنین داد پاسخ به افراســــــیاب           که لختی به شایدهـــــم از شرم آب

هر آنـــگه کت آند به بد دسترس          ز یزدان به ترس و مکن بد به کس

که تاج و کمر چون تو بیند بسی          نخواهد شدن رام با هـــــــر کسی

اگر داد ده باشی ای نام جــــوی          شوی بر هـــــــمه آرزو نام جوی

ز خود داد دادنبه هر نیک و ــبد         به از هر چه گـــــویی به نزد خرد

رۀ رستــــگاری ز دیــو پـــــلید          به کـردار خـــوبی بباید پـــــدیــــد

به نزد کـــــهان و نزد مـــــهان           به آزار مـــــوری نیـــرزد جــهان

دراز است دست فلک بر یــدی          همه نیکویی کــــن گـــر بـــخردی

چو نیکی کنی نیکی آید بـــرت          بدی را بدی باشد انــــدر خـــــورد

(  شاهنامه، ج اول، ص ١٧٨)

فردوسی همچون دیگر شاعران فارسی زبان به مکافات عمل باور داشت. از نظر او هر انسانی که عمل نیک انجام دهد نیکی میبیند و اگر عمل زشت از او سر زند، بدی خواهد دید. در این مورد بیشتر رویسخن شاعر  با شاهان و و شهریاران است.، چنانکه در نامۀ که کاووس به شاه مازندران فرستاده چنین آمده است:

اگر دادگر باشی و پــــاک دین          ز هر کـس نیابی جز از آفریـن

و گر بد نهان باشی و بد کـنش          ز چرخ بلند آیـــــدت سر زنش

جهاندار اگر اگر دادگر باشدی          ز فـــرمان او کــی گذر باشدی

فردوسی تأکید بساری بر ناگزیری و حتمی بودن مرگ دارد. او میگوید که در این جهان گذران از انسان چیزی جز نیکی به یادگار نمی ماند. ثروت، دولت،گنج و جاه از بین میرود و تنها نام انسان است که او را جاوید در یاد ها نگاه میدارد. اینست اندرز شاعر در آغاز بر تخت نشستن کیخسرو:

جهانرا چنین است ساز و نــــهــاد         ز یکدست بستد به دیــــــگر بــداد

به دردیم از ین رفتن اندر فریــب           زمانی فراز و زمــــــانی نـشیب

اگر دل تـــــوان داشتن شـــادمــان         جز ار شادمانی مـــــــکن تا توان

به خوبی بیارای و بیشی به بــخش         مکن روز را بر دل خویش پخش

بخور هر چه داری فزونی بـــــده           تو رنجیدۀ بـــــهر دشمن مــــــنه

ترا داد و فرزند را هــــــم دهـــــد          همان شاخ کز بیخ تو بر جهــــــد

نبینی که گیتی پر از خواسته است          جهانی به خــوبی بیــاراسته است

کـــمی نیست در بــــخشش دادگــر         هـــمی شادی آرای و انــده مخور

 (شاهنامه، ج ٣، ص ٧٦٤)

و در زمان کشته شدن کاموس کشانی به دست رستم این دنیا را سرای فریب مینامد و انسان را به نیکی و خوبی ترغیب میکند:

چنین است رسم  ســــری فــــــریب          گهی بر فـــراز و گهی بر نشیب

از او شــــادمانی  و زو مـــــــستمند         گهی بر زمین و گه به ابر بـــلند

چنین است رســــــــم سپهر و زمان          گهی با غم درد و گه شـــــادمان

همه درد و رنج است و تیمار و غم           به مردی نباشد ترا بیش وکــــم

تنت زیــر بار گـــــناه اندر اســــت           در است روانت به تیمار چاه ان

و چون دست زمان بر تو دراز اس، باید به نیکی گرایید و آفریدگار خویش را ستایش کرد:

به مردی نباید شدن در گمان           که بر تو دراز است دست زمان

همی تا توانی به نیکی گرای          ستایش کن و را که شد راهنمای

 ( شاهنامه، ج ٤، ص ٩٦٠ ــ ٩٦١)

و گفتار رستم است به لشکرش در مورد جنگ نکردن با پیران ویسه:

تهمتن چنین گفت کای بخردان         هشیوار و بیدار دل موبــدان

نبایــــد کشیـــدن گــمان بـــدی         رۀ ایزدی باید و بخــــــردی

که گیــتی نماند هـمی بر کسی         نـبایـد بــدو شــاه بــودن بسی

هــنر مــردمی بـاشد و راستی         ز کژی بـود کــمـی و کاستی

( شاهنامه، ج٤، ص٩٨٢)

وبازهم اندز رستم است در هنگام کریختن افراسیاب. در اینخا شاعر دنیا را گاهی به اهریمن و زمانی چون عروس پر از بوی و رنگ تشبه منموده که هر زمان بازی دیگری دارد و چون چنین است، پس باید راه خوبی و بی آزاری را در پیش گرفت:

چنین گفت رستم که کشتن بس است      زمان هر زمان بهرۀ هر کس است

زمـــــانی هـــمی بار زهـــــر آورد      زمــانی ز تـــریـــــاک بهـــر آورد

هــــمه جــامــۀ رزم بـــیــرون کنید      همه خوب کاری به افــــــزون کنید

چه بندید دل در ســــــرای سپــــنج       که داردگهی شاد و گــــاهی به رنج

زمانی چو اهریمــــن آیـــد به جنگ      زمانی عروسی پر از بوی و رنگ

بی آزاری و خامـــــــشی برگـــزین      که گوید که نفرین به از آفـــــــرین

( شاهنامه، ج٤، ص ١٠٤٥)

باری در ادب فارسی دیو به شکل مفرد و دیوان به گونۀ جمع از جملۀ پیروان اهریمن به شمار  میروند در فرهنگ ها نیز دیو را نوعی از شیاطین دانسته اند. صاحب برهان قاطع در ترجمه و تفسیرمتعلق به بقعه ماهان، دیو را به طور مطلق به جایی« الشیطان» به کار برده است. نظر به این مفهوم مردمان شریر،  پلید و بد کارو متمرد و سرکش را دیوان  گویند (٢٦) .و فردوسی نیزبا تأثیر پذیری این اندیشه آن افراد و اشخاصی راکه از راه مردمی  و نیکی میگریزند و در مقابل خالق خویش ناسپاس اند به نام دیو یاد میکند، آنگونه که در داستان اکوان دیو میخوانیم:

تو مر دیو را مردم بـــد شناس         کسی کو ندارد ز یزدان سپاس

هر آنکو گذشت از رۀ مردمی         ز دیوان شمر، مشمرش آدمی

 ( شاهنامه، ج ٤، ص ١٠٥٨)

و در زمان کشته شدن افراسیاب به دست کیخسرو آمده است که چون افراسیاب بیدادگر  بود و ظالم، لذا کردارش بدو باز گشته است:

ز کردار بد بر تنش بد رســـید        مجوی ای پسر بند بد را کلید

چه جویی بدانی که از کار بد         به فرجام بر بد کنش بد رسد

سپهبد که با فــــر یزدان بـــود       همه خشم او بند و زندان بود

چو خونریز گردد بماند نــژند        مکافـــات یابــد ز چرخ بـلند

 ( شاهنامه،  ج٥، ص ١٣٩٦)

و آنگاه که رستم بزرگترین و محبوب ترین قهرمان فردوسی از دست برادرس شغاد  نا جوانمردانه به قتل ررسیده است. فردوسی باز هم نیکی و خوبی را یگانه وسیلۀ سعادت  انسان دانسته  و پاداش نیکی کردن  را به سرای دیگر وعده میدهد:

چه جویی همی زین سرای سپنج          که آغاز گنج است و فرجام رنج

به ریزی به خاک ار هــمه آهنی           اگر دین پرستی  گر اهــریمنی

تو تا زنده ای سوی نیکی گـرای           مگر کام یابی به دیــگر سرای

 ( شاهنامه، ج ٦، ص ١٧٤٣)

و بار دیگر شاعر در زمان مرگ گشتاسپ این گفته را تایید میکند که مرگ شاه و گدا را نمی شناسد، پس بهتر است که از نعمت های دست داشتۀ خود استفاده کرد و به همنوعان خویش یاری رساند:

اگر بودن این است شادی چـــــراست          شد از مرگ درویش با شاه راست

به خور هر چه داری و بر بد مکوش         ز گیتی به مــــرد خرد دار گــوش

گذر کــــرد هـــمراه و ما مانـــده ایم          ز کار گـــذشته بسی خـــوانده ایــم

به منزل رسیـــد آنکه پویــنده بـــــود          بهی یافـــت آنکس که پویــنده بــود

نگـــیرد تـــرا دست جـز نـــــیکویی          که از مــــــرد دانا ســـخن نشنوی

 ( شاهنامه، ج ٦، ص ١٧٤٧)

و در مرگ اسکندر نیکویی و مردمی و جوانمردی و خوبی را تأکید کرده و آن کس را سزاوار بهشت میداند که از بدی ها و زشتی ها دوری یابد:

نهفــتند صندوق او را به خاک         ندارد جهان از چنین کار باک

زباد انــدر آورد بـرد سوی دم         نه دادست پیــدا نــخوانم ســـتم

نیابی به چون و چــرا نیز راه         نه کهتر بدین دست یابد نه شاه

همه نیکویی باید و مـــــردمی         جوانمردی و خوبی و خــرمی

جز اینست نبینم همی بهره یی         اگر کهتری باشی ار شهره یی

اگر ماند ایدر ز تــو نام زشت         نیابی عـــفا الله خــرم بهشــت

چنین است رسم ســـرای کهن         سکندر شد و مانـد ایــدر سخن

 ( شاهنامه، ج ٧، ص ١٩١٨)

و در جایی دیگر فردوسی از زبان انوشیروان آورده است که تمام شکوه و جلال و قدرت و ثروت شاهان و شهریاران از میان رفته و تنها  نام نیک است که جاوید میماند. بنا بر این  بهترین سرمایۀ زنده گی  کردار و گفتار خوب است و فرهنگ و سخن را آرایش و سرمایۀ زنده گی میداند:

چنین گفت نـــوشــیروان قــــباد         که چون شاه را سر به پیچد زداد

کند چرخ منشــور او را سیـــاه          ستاره نــخوانــد و را نـــیز شاه

ستــم نامۀ عـــزل شــاهان بــود         چـــــو درد دل بی گناهان بــود

بمانــاد تا  جــاویدان این گـــهـر        هنرمند و بـــــا دانش  و دادگـــر

نباشد جهان بـــر کــسی پایــدار        همه نام نــــیکی بـــــــود یادگـار

سخن مانــد انــدر جهان یادگار         سخن بهتر از گوهر شاهـــــوار

ستایش نبــرد آنــکه بیداد بــود          به تخت و به گنج مهی شاد بود

کسسته شد اندر جهان کام اوی         نخوانند به گیتی کسی نـــام اوی

 (شاهنامه،ج ٧، ص ١٩٢١)

و باز هم در همین مورد در زمان بسر رسیدن روزگار اردشیر بابگان گفته است:

چنین است آیین و رسم جهان       نخواهد  گشادن  به  ما بر نهان

سر انجامبا خاک باشیم جفت        دو رخ را به چادر به بایدنهفت

بیا تا همه دست  نیکی  بریم        جهان  جهانرا  به  بد   نسپریم

 ( شاهنامه، ج ٧، ص ٢٠٠٢)

و نصیحت شاهپور است  به فرزندش اردشیر که باید بخشنده، بی آزار و داد ده بود و از جمشید و روزگارش تجربه ها آموخت و با داشتن ثروت و قدرت مغرور و خویشتن بین نباید شد و بر ناتوانان و مظلومان شفیق و مهربان بود:

نگر تــا به شــتاهی نـداری امــید         بخوان روز و شب دفتر جمشید

به جز داد و نیکی مکن در جهان        پــناه کهان  بـــاش و فـــر مهان

به دینار کم ناز و بـــخشنده باش         همان داد ده باش و فرخنده باش

مزن بر کم آزار داد بانگ بــلند         چو خواهی که بختت بود یارمند

همه پند مــن سر به سر یاد گیر         چنان هم که من دارم از اردشیر

 ( شاهنامه، ج ٧،ص ٢٠٠٨)

و آنچه که از آدمیزاده پس از زنده گی باقی میماند،  همانا بدی و خوبی است، پس چه بهتر که تخم نیکی را کشت و از آن بهرۀ خوب گرفت:

سرای سپنــجی نماند به کــس         ترا نیکویی باد فــــــریاد رس

به نیکی گراییم و پیمان کنیم          به داد و دهش تن گروگان کنیم

که خوبی و زشتی زما یادگار       بماند  تو جز تخم نیکی مــــکار

 (شاهنامه،ج ٧،ص ٢٠٢٢)

و پس از کشته شدن مهبود به تضریب زربان از دست نوشین روان میخوانیم که اگر چه بد کردن کاریست آسان، اما سر انجام پریشانی آرد و پشیمانی:

کسی کو بود پاک و یزدان پرست        نیازد به کردار بد هـــیچ دست

که گــر چند بــد کـــردن آسان بود       به فرجام زو جان هــراسان بود

اگـــر بد دل ســنگ خــارا شــوی        نـــمانــد نهــان آشـکارا شــوی

و اگــر چــند نــرم اســت آواز تو        گشاده شـــود زو هـــمـه راز تو

ندارد نــــگه راز مـــــردم زبــان        همان به که نیکی کنی در جهان

و اگر انسان بی آزار باشد و نیک خوی، در هر دو دنیا پیروز و سعادتمند شده و نام خویش را مانده گار میکند:

چو بی رنج باشی و پاکیزه رای          از او بهره یابی به هر دو سرای

اگــر دادگــر باشی و سر فــراز          نــــــمانی و نامــت بــماند دراز

تــن خـــویش را شاه بــیدادگــر          جز از گـــور و نفرین نیارد بسر

اگــر پــیشه دارد دلت راســـتی         چنان دان کــه گــیتی بـــیاراستی

 ( شاهنامه، ج، ٨،  ص ١٥٣ ــ ١٥٤)

و در پند نامۀ بزرجمهر به نوشین روان آمده که گفتار نیک و کردار نیک بهترین سرمایۀ سعادت و خوشبختی انسان  است و آنکس شاد است که بی آزاری راپیشۀ خود ساخته و با شرم و پرهیزگار باشد:

زگیتی دو چیز است جاوید و بس       دگر هــر چه باشد نماند به کـس

سخن گفــتن نغز و کــردار نـیک       نگردد کهـن تا جهان است ریک

بــدین سان بــود گـردش روزگار       خنک مرد با شرم و پــرهیزگار

بی آزاری و سودمــــــندی گزین       که این است فرهنگ آیین و دین

 ( شاهنامه،  ج ٨، ص ١٩٤)

آنچه از مثال های یاد شده، میتوان نتیجه گرفت، آن است که فردوسی در مورد داد و دهش و دوری از آزار دیگران و نیکی و نیکوکاری همان گفته های زردشت را که جوهر آدمیت در پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک است، در ساهنامه اش پیش نظر داشته و در همه جای این سه رکن اساسی آیین مزدایسنا را بازتاب داده است.

در آیین مزدایسنا انسان مقام والا و ارزنده داشته و آدمیگری و انسانی بودن محیط  اجتماعی بار بار تکرار شده است. از نگاه این ایین انسان  در مرز بینهایتی ایستاده است که از دو سوی میتواند از خود چیزی بسازد: بینهایت کوچک و یا بی نهایت بزرگ، بینهایت فرومایه و یا بلند پایه، باری در آیین مزدیسنا آمده است که این آیین مبنی بر سه رکن است :

نخست: « هومته»  ( اوستایی)  که در پهلوی « هوکنش» و به پارسی « کنش نیک» ویا « کردار نیک گویم.

دوم: « هوخته » که اوستایی است و در پهلوی« هوکیشن» و به پارسی «گووش نیک» یا « گفتار نیک» گوییم.

سوم: « هورشته» ( اوستایی) که در پهلوی «هوکنش » و به پارسی«کنش نیک» یا« کردار نیک» گوییم.

در برابر این سه اصل مثبت سه جنبۀ منفی نیز قرار دارد:

نخست: « دژمته» (اوستایی) و به پارسی« منش بد» یا « اندیشۀ بد» گوییم.

دوم: « دوژ وخته» ( اوستایی) که به پارسی «گوش بد» یا «کردار بد: گوییم

سوم: « درژورشته» ( اوستایی) که به پارسی «کنش بد» و یا« کردار بد» گوییم (٢٧)

و فردوسی آن سه اصل مثبت را در هنگا م گرفتار شدن خسرو و پرویز به دست فرزندش شیرویه بدینگونه در شاهنامه آورده است:

جوانمردی از کار ها پیشه کن          همه نیکویی اندر  اندیشه کـن

زــبد تا توانی ســـگالش مــکن          ازین مر داننده بشنو ســـــخن

چو گفــتار و کردار نیکو کنـی          به گیتی روان را بی آهو کنی

 (شاهنامه، ج ٩، ص ٢٩٠٥)

و در جای دیگر از سه جنبۀ منفی که انسانرابه گمراهی و تباهی میکشاند، بدین گونه یاد میکند:

هــــر آنکس که اندیــــشۀ بــد کند       به فــــرجام بد با تن خود کند

رخ مــــرد را تــــیره دارد دروغ       بلندیش هـــرگز نگیرد فروغ

کسی کو بود پاک و یزدان پرست       نیازد به کردار بد هیچ دست

 ( شاهنامه، ج ٩، ص ٢٩٨٧)

ادامــــه دارد

حروفچینی: تیم افغان موج

 

 

دکتور غلام حیدر « یقین»

انـــــدرز نامـــۀ فـــــــــــردوسی

قسمت سوم

زنده گی و مرگ و ناپایداری دنیا

جــــهانـــــجوی دهــــقان آمــــــوزگار       چه گفت اندرین گردش روزگار

که روزی فراز است و روزی نشیب         گهی با خرامــیم و گه با نهــیب

( فردوسی )

پیوسته به گذشته از نگاه فردوسی مرگ امریست حتمی و ضروری و هیچ کس را از آن گریزی نیست  و چون چنین است، پس باید خوب زیست و از کبر و خودخواهی دوری جست. از نگاه فردوسی، دنیا با همه داشته هایش به آزار موری نمی ارزد. فردوسی بعد از مردن یا کشته شدن هر شهریار و هر قهرمان، چه از تبار تورانیان باشد و چه از اهل آریانا، با لحنی جدی و پرخاشگرایانه دنیا و روزگار را فریبنده، فسانه، باد، بی مهر، تند خوی، بازیگر، گردون گردان، دنیای ناپایدار، چرخ پیر، سراس فریب و سرای سپنج خطاب میکند و معتقد است که بدان دل بست، بلکه باید از آن عبرت گرفت و بیدار بود و به نیکی گرایید.

شکایت و رنجش فردوسی از روزگار و زمانه و این دنیای مکار و فریبنده از آغاز تا انجام شاهنامه چنان باز تاب یافته است که میتوان به آن« سوگنامۀ شاعر » نام نهاد و چون تمامی ابیات آن آموزنده و سودمند است و میتواند سر مشقی باشد برای زنده گان و آینده گان، پناء ما تمامی آن ابیات را از اول تا آخر شاهنامه، دنبال نموده و میبینم که فردوسی در برابر مرگ اشخاص و افراد چگونه واکنشی از خود نشان داده و از زنده گی چه برداشتی داشته است.

نحستین جایی که فردوسی جهان را فسانه مینامد، در مرگ کیومرث است:

برفت و جهان مــــــردری ماند از وی        نـــگر تا کـــــــــــرا نزد او آبروی

جهان فـــــریبنـــده را گــرد کــــــــــرد       رۀ سود پیــــمود و مایـــــه نخورد

جهان سر به سر چون فسانست و بس        نماند بد و نیک بــــر هـــــــیچکس

( ش، ج ١، ص ١٧)

و در مرگ هوشنگ میخوانیم:

نپیوست خواهد جهان با تو مهر         نه نیز آشکارا نمایدت چهر

( ش، ج ١،ص ٢٠ )

در مرگ طهــــــمورث دیوبند:

برفــــت و سر آمد برو روزگار         همه رنج او مانــــــد ازو یـــادگار

جهانا مپرور چو خواهــی درود         چو می بد روی پروریدن چه سود

بر آری یکی را به چــرخ بــلند         سپاریش ناگه به خـــــاک نـــــژند

( ش، ج ١، ص ٢٢)

و در مــــرگ جـــــمشید شاعـــــر ازین دنیای سپنجی به تنگ آمــــــــده و از پروردگار خواهان مرگ است:

چه باید هـــــمی زنده گــانی دراز       که گیتی نــخواهـــد گشادنت راز

همی پروراندت با شهـــد و نوش        جز آواز نــــــرمت نیایــد بگوش

یکایک چو گویی که گسترده مهر       که خواهد نمودن به من مهر چهر

هـــمه شاد باشی و شادی بــدوی        هــــمه راز دل بـــر گشایی بدوی

یکــی نغــــز بازی بـــرون آورد        به دلت انـــدر از درد خون آورد

دلم سیر شد زین سرای سپــــنج         خـــدایا مـــرا زود برهان زرنج

( ش، ج ١، ص ٣٤)

و در آوان به سر رسیدن روزگار ضحاک به دست فریدون، جهان را بد مهر و بد گوهر خطاب میکند و معتقد است که چون  انسان  از دنیا میرود و نمی تواند متعلقات خویش را همراه ببرد، پس تمام تلاش و کوشش آن برای گرد آوری  زر و مال بیهوده است و به ویژه که از راه آزار دیگران بدست میآید:

جهانا چه بد مهر و بد گوهـری        که خود پرورانی و خـود بشــکری

نگه کن کجا آفـــــریدون گـــرد       که از پیـــر ضـــحاک شــاهی ببرد

به بد در جهان پانصد سال شاه        به آخـــر شد و مانــــــد ازو جایگاه

برفت و جهان دیگری را سپرد       به جز حسرت از دهر چیزی نــبرد

چنینیم یکـــسر کــه ومــه هــمه       تو خواهی شبان باش و خواهی رمه

( ش، ج ١، ص ٦٢)

در آغاز به تخت نشستن فریدون  گفته است  که چون جهان مانده گار نیست، پس باید از آن دوری جست و شاه بود:

ورا بــد جهــــان سالیان پانـــصد          که نفــکند یکـــروز بنیاد بـــــــد

جهان چون برو بر نماند ای پسر          تو نیز آز مپرست و اندوه مخور

نماند چنین دان جهان بر کـــسی           درو شــــادکامی نــــیابی    بسی

( ش، ج ١، ص ٦٣)

و پاسخ ایرج است به پدرش فریدون در بارۀ جنگ او با برادرانش که فزونی خواستن کاری است بیهوده و نباید درین

چند روز  زنده گی دست بکاری  زدکه از آن در آخرت به تشویش بود:

چنین داد پاســــخ که ای شهــــــریار        نگــه کن بدین گــردش روزگـار

که چـــــون باد بر ما هـــمی بگذرد         خردمند مـــردم چرا غــم خـورد

هــــمی پژمـــــراند رخ ارغـــــوان          کند تیره دیدار روشــــــن روان

به آغاز گـــنج است و فـــرجام رنج         پس از رنج رفــتن ز جای سپنج

چو بستر زخاکست و بالین ز خشت         درختی چرا بایــــد امروز کشت

که هــــر چــند روز از برش بگذرد         بنش خــون خورد کینه بار آورد

خــــــداوند شــمشیر و گاه و نگـــین         چــو ما دید بســیار و بیند زمـین

( ش، ج ١، ص ٨٥)

و چه مــــــطلوب و بجای در یک بیت ایــــــــــرج نامۀ بــــــرادرانش را پاســــــــــخ داده است:

ســـــــــپهر بلند ار کشد زین تو         سر انجام خشت است بالین تو

( ش، ج ١، ص ٨٩)

در مــــرگ ایرج که بـــیگناه توسط برادرش کشته مـــــــیشود آمـــــــــــده اســــــت که:

جـــــــــهانا به پروردی اش در کنار           وزان پس ندادی به جان زینهار

نـــــــــهانی ندانم تر دوست کــیست            بدین آشـــــکارت بباید گریست

( ش، ج١، ص ٩ )

و چون پیری خردمند خواننده اش را چنین پند میدهد:

مبر خود ز مهــر زمانه گــمان         نه نیکو بــود راستــی در گمان

بدین گونه گردد به ما بر سپهر         بخواهد ربودن چو بنمـــود چهر

چو دشمنش گیری نمایدت مهر         و گر دوست خوانی نبینـش چهر

یکی پند گویم ترا مـــن درست         دل از مهــــــر گیتی بباید شست

( ش، ج ١، س ٩٢)

و در مرگ فریدون جهان را سراسر فسون و باد دانسته که مرد خردمند نمی تواند از آن  شاد شود:

جهــــانا سراســــر فــسوســی و بـاد         به تو نیست مـــرد خردمــــــند شاد

یکایک همی پــــروری شان بــه ناز        چه کوتاه عمر و چه عــــــمر دراز

چو مـــر داده را باز خـــواهی ستــد         چه غم گر بود خاک آن گــر بـــــد

اگر شهـــریاری  یا زیـــــــــر دست         چو از تو جهان این نفس را گسست

همه درد و خوشی تو شد چو خواب         به جـــاویــــد ماندن دلت را مــتــاب

و خوشا به حال کسی که از او نیکویی می ماند:

خنک آنکه ازو نیکویی یـــــادگار         بــــــماند اگر بنده گر شهریار

( ش، ج ١، ص ١٢٨)

و در زمان کشته شدن قباد به دست بارمان از زبان نوذر به قارون چنین میگوید:

چـــو خـــورشید بادا روان قــــــباد      ترا زین جهـــان جاویــدان بهره باد

جهـــان را چنین است آیین و سان       یکی روز شـــادی و دیگـــر غمان

بپروردن از مرغمان چاره نیست       زمین را به جز گور گهواره نیست

( ش، ج ١، ص ٢٠٦)

و اینست اندرز نوذر به فرزندانش:

شما دل مــــدارید بس مـــستمند       که تا بـــد چنین بــود چرخ بــلند

یکی را به خاک اندر آرد زمان       یــــکی با کلاه کــــیی شــــادمان

تن کشته با مـــرده یکسان شود       طپد یک زمان پس تن آسان شود

( ش، ج١، ص ٢٥٩)

و آنگاه که نوذر به دست افراسیاب گرفتار میشود، گیتی را به بازیگری مانند میکند که هر دم با خود بازی دیگر دارد و انسان نمی تواند دوستی و دشمنی آنرا بداند و بدان اعتماد کند:

اگـــر با تـــو گردون نشیند بــه راز         نیابی هـــم از گردش او جــــواز

هــــمو تاج و تخت و بلندی دهـــــد         همو تیره گی و نژندی دهــــــــد

به دشمن همی ماند و هم به دوست          ازو مـغـــز یابی گهی گاه پوست

که گیتی یــکی نغـــز بازیـــگرست         که مــردم ورا بازی دیگرســت

سرت گر بــساید بـــر ابــــر ســیاه          سرانجام خاک است ازو جایگاه

( ش، ج ١، ص ٢٦٤)

وصیتنامۀ رستم به برادرش زواره که هیچکس درین دنیا مانده گار نیست و به دلیل آنکه این دنیا چون خانۀ پوشالی است و نباید انسان  این خانۀ موقتی را جایگاه همیشه گی خویش بداند و باید از جمشــــید و طهــمورث عبرت گرفت

 که سالیان درازی زیستند و عـــــاقبت رفتند:

کس اندر جــهان جـــاودانه نــماند         ز گردون مرا خود بهانه نـــماند

بسی دیو و شیر و پلنگ و نهنگ          تبه شد زچنگم به هنگام جـــنگ

بسی باره و دژ که کــردیــم پست          نیاورد کس دست من زیر دست

در مــــرگ را آن بکوبــد که پای         به اسپ اندر آرد بر آید ز جــای

اگر سال گــردد فــــزون از هزار         همین است راه و همین است کار

نگه کن به جــــمشید شـــاه بــلــند         هـــمان نیز طهـــمــورث دیــوبند

به گیتی چو ایشان نبد شهـــــریار          سر انجام رفــــتند  زی کــردگار

چو گیتی بریشان نماند و بگــشت          مــــرا نــیز بر ره بــباید گـذشت

هــمه مـــــر گراییم پیر و جـــوان         بــه گــیتی نــماند کــسی جاودان

( ش، ج ٢، ص ٤٩٦ / ٤٩٧)

و این نصیحت گودرز به رستم پس از کشته شدن سهراب:

شکاریم یکسر هــمه پیش مـــرگ        سر زیر تاج و سر زیر ترک

چو آیدش هـــنگام بـــیرون کـــنند        وزان پس ندانیم تا چون کـنند

ز مرگ ای سپهبد بی انده کیست        همی خویشتن را بباید گریست

دراز است راهش اگر کوته است       پراکنده گانیم اگر هــمره است

( ش، ج ٢، ص٥٠٨)

اندرز بزرگان آریانا است به رستم پس از کشته شدن فرزندش سهراب:

زبان بزرگـــاـن پر از پـــند بود        تمهــتن به درد از جـــگر بـــند بود

چنین است کـــــردار چرخ بلند        بــه دستـــی کلاه و بــه دیگر کمنــد

چو شادان نشینـــد کسی با کلاه        به خـــم کــمندش ربــایـــد زگـــــاه

چرا مهر باید همـــی بر جـهان        چو باید خرامــــید با هـــــمرهـــان

چو اندیشۀ بـــود گـــــردد دراز       هــــمی گشـــت باید سری خاک باز

اگر چرخ راهست ازین آگــهی       هـــمانا که گـــــشتت مغــزش تـهـی

بدین رفتن اکنون نباید گریست         ندانیم فـــرجام ایــن کار چــــیسـت

از زبان کاوس کی در تراژیدی رستم و سهراب می شنویم:

به رستم چـــنین گفت کـاوس کی        که از کــوه الـــبرز تا برگ نی

همی برد خواهند به گردش سپهر        نباید فــگندن بــدین خـاک مهر

یــکی زود ســازد یکی دیـــرتر         سرانجام بـــر مــرگ باشد گذر

دل و جان بدین رفته خرسند کن        همه گوش سوی خــردمند کـــن

اگر آسمان بر زمـــین بر زنــی         وگــر آتش انـــدر جهان درزنی

نیابی همان رفـــته را باز جای         روانش کهن دان به دیگر سرای

و چنین است، پس نباید فریب زمانه را خورد، و بدان دل بیتگی کرد:

جهان را بسی است زینسان به یاد      بسی داغ بر جان هر کس نهاد

کرا در جهان هست هوش و خرد      کجا او فـــریب زمـــانه خورد

( ش، ج ٢، ص ٥١٦)

و از زبان بهرام میشنویم که دنیای ناهموار و نا پایدار همانند خانۀ در بسته و قفل زده است که کلید اش در دست نیست و نمی توان به درستی دریافت که اندرون خانه چیست:

چنین گفت بهرام نیکو ســــخن      که با مرده گان آشنایی مـکن

نه ایدر همی ماند خواهی دراز      بسیچیده باش و درنگی مساز

به تــو داد یکــروز نوبت پــدر     سزد گر ترانوبت آید بهه سـر

چنین است و رازش نیامد پدید      نیابی به خیره چه جویی کلـید

در بــسته را کــس نداند گـشاد      بدان رنج عمر تو گردد به باد

دل انــدر ســرای سپنجی مبند       دسپنجی نباشد بسی سودمــند

( ش، ج ٣، ص ٥١٦)

و آنگاه که سیاوش «گنگ دژ» را میسازد، فردوسی چون پدری فرزند مرده متأثر است و تاکید میکند که باید از فزونی جستن  دوری جست و کار این جهان عبرت و حکمت گرفت:

چو گـــیتی تهــــی مــانــد از راســـتتان           تـو ایــدر بــبودن مــــزن داستان

کـــــجا آن ســـر و تــاج شاهـــــــنشهان          کـــجا آن دلاور گــرامی مـــهان

کـجــــا آن حکــیمـــــان و دانــنــده گان          هــمان رنــج بــردار خواننده گان

کــجا آن بــــتان پـــــر از نـــاز و شرم           سخــن گفـــتن خواب و آوای نرم

کــجا آنـــکه بــر کــوه بـــــودش کـــنام          بـــــریده ز آرام و از کـام و نـــام

کـــجا آنکــــــه ســودی سرش را به ابر         کجا آن که بودی شکارش هژیــر

هـــمه خاک دارنــد بالــین و خــــــشت          خنک آنکه جز تخم نیکی نــکشت

ز خاکیم و باید شدن ســــتـوی خــــــاک         همه جای ترس است و تیمارو باک

تو رفــــتی و گـــــیتی بـــــمانــــــد دراز        کــــجا آشــــکارا بــــدانیـــــش راز

جهان ســــر بسر حکمت و عبرت است          چرا بهرۀ ما همه غفـــــلت اســـت

چو شد سال بر شصت و شش چاره جوی       ز بیشی و از رنـــج بر تاب روی

تو چنــــگ فـــــزونی زدی در جــهــان          گذشتند از تـــو بسی هـــــــمرهان

چو زان نامـــداران جـــــهان شد تـــــهی         تو تاج فزونی چـــرا بــر نهــــــی

( ش، ج٣، ص٦١٨)

گفتار سیاوش است به پیران ویسه در بارۀ بودنی ها:

چه بندی دل اندر سرای سپنج          چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج

کزان گنج دیگر کسی برخورد         جهاندار دشـــمن چــــرا پــــرورد

( ش، ج ٣، ص٦٢٣)

وپس از کشته شدن سیاوش به دست افراسیاب که در حقیقت پاکترین و معصوم ترین قهرمان شاهنامه است، فردوسی با زبان پرخاشگر و تیز از این زنده گی بی بنیاد و زود گذرتاثیرات خود را نشان داده و حتی چنان بر افروخته و تیره دیده میشود که نه خورشید را میخواهد و نه سرو سهی را، چون کار دنیا را ناهموار می بیندو ناپایدار:

چو از شاه شد تحت شاهی تـــهی          نه خورشید بادا نه سرو ســـهی

چپ و راست هر سو بتابم هــمی          سر و پای گیتی نیابم هــــــــمی

یکی بند کـــند نیک پیــــش آیدش          جهان بنده و بخت خویش آیدش

یکی جـــز به نــیکی زمین نسپرد         همی از نژندی فرو  پژمـــــــرد

مدار ایچ تــیمار باجـــان بهـــــــم          به گیتی مکن جـــاودان دل دژم

مه ناپایـــــدار اســـت و ناسازگار         چـنین بـــود تا بــود این روزگار

یــــکی دان ازو هــــرچه آید پدید         چـــــو جـــاوید با تو نپاید هــمی

(ش، ج ٣، ص ٦٦٥)

و این است تأثیر کیخسرو و در هنگامی بهسیاوش گرد آمده و بیاد پدرش می افتد:

چنین اســت کــردار ایـــن چرخ پیر        ســـتاند ز فــــــرزند پستان شیر

چو پیوسته شد مهر دل بـــــر جهان        به خاک انــــدر آرد همی ناگهان

مباشــــــید گســــتاخ با این جـــهان        که او بــدتری دارد انـــدر نــهان

ازو تــــوبه جـــــز شادمانی مجوی        به باغ جهان برگ انده مجــــوی

اگر تاج داری و یـــا کــفـــش تنگ         نبینی هــــــمی روزگار درنــگ

مرنجان روان کین سرای تو نیست       به جز تنگ تابوت جای تو نیست

و چون کردار این چرخ گردنده با آدمیزاد چنین است، پس باید از آنچه در دست است از آن استفاده کرد و شاد بود:

نهادن چه باید به خــوردن نشین         بر امید گنــج جهان آفـــــــــرین

ز گـــیتی تــر شادمـــانیست بش        که او هیچ شعــری ندارد به کس

یکی را سرش بر کشد تا به ماه        فــــراز آورد راتش زیـــر چــاه

چنین است کردار چـــرخ برین        گهی این بر آن و گهی آن براین

(ش، صج ٣، ص٦٧٩)

فرود فرزند سیاوش که جوان است و آرزومند یاری رساندن به برادرش کیخسرو، از دست بیژن به فرمان طوس سپهدار کیخسرو در عالم نو جوانی کشته میشود، درینجاست که فردوسی در مرگ آن تأسف خورده و این چرخ را مانند بازیگری میداندکه هر زمان به رنگی در آمده و دارای هفتاد نوع بازی است، آنجا که میخوانیم:

به بازی گری ماند این چرخ مسـت        کـه بــازی بر آرد به هفــتاد دست

زمـــانی به بــاد و زمــــانی به میغ         زمانــی به خنجر زمــانی به تـیغ

زمــــــــانی به دست یکی  ناســــزا        زمانی خود آرد ز سخـــــتی رهـا

زمانی دهــــد تخت و گــــنج و کلاه        زمانی غم و خواری و بند و چـاه

همی خورد باید کسی را کـــه هست       منم تنگ دل تا شدم تــــنگ دست

اگر خود نــزادی خردمـــــند مــــرد       ندیدی به گیتی همی گـــرم و سرد

بــــزاد و به ســـختی و ناکام زیست        بدان زیستن زار بــــــاید گریست

سر انــجام خــام اســـت بــالـین اوی       دریـــــغ آن دل و رای وآیـین اوی

(ش، ج٣، ص ٨٢٣)

و در آنجا که پیران بر سپاه آریاناشبیخون زده است، باز هم فردوسی از شعبده بازی و رسم جهان چنین یاد میکند:

چنین است آیین و رســـم جــــهان        که کردار خوش از تو دارد نهان

کـــجا با تو در پــــرده بــازی کند        ز تــیزی و از بی نـــیازی کـــند

به رنج درازیــــم و در چـــنگ آز       چه دانـــــیم باز آشـــــکارا ز راز

ز باد آمدی رفت خواهی چو گرد        چه دانی که با تو چه خواهند کرد

( ش، ج ٣، ص ٨٤٢)

از نگاه قهرمان ملی شاهنامه آنچه که عمده است مردن نیست بلکه چگونه گی و نوعیت مردن است، ازین رو نگهداری نام و ننگ هدف اصلی زنده گی آنهاست؛ چنانچه در آغاز رزم رستم  با خاقان چین از زبان رستم چنین

میشنویم:

مرا گر به رزم اندر آید زمان         نمیرم به بزم اندرون بی گــمان

تــرا نــام باید که مانـــــد دراز        نمانی همی کار چندین مـــساز

دل  اندر سرای سپنجی مـــبند         بس ایمن مشو در سرای گزند

اگر یار باشد روان یا خـــــرد         به نیک و به بد روز را نشمرد

خـــداوند تاج و خــداوند گنج          نبندد دل انـــدر ســــرای سپنج

( ش، ج ٤، ص ٩٩١)

و این است پرخاش فردوسی در هنگام گرفتار شدن  خاقان چین به دست رستم:

چنین است رستم ســرای فریب       گـــهی بـــر فراز و گهـــی بـر نـشـیــــب

چنین بود تا بود گردان سپهـــر       گهی جنگ و زهر است  و گه نوش و مهر

یکی را بر ارد به چرخ بــــلند        یکــــی را کنی خــــوار و زار و نــژنـــد

یکی را ز ما اندر آری به چاه         یکــــی را ز چــــاه انــدر آری به مـــــاه

یکی را بر آری و شاهی دهـی        یکــی را به دریـــا بـــه ماهـــــی دهـــــی

( ش، ج ٤، ص ١٠٠٣)

و آیگاه که رستم در سرزمین توران افراسیاب تورانی را شکست میدهد و یبژ را از چاه ظلمانی افراسیاب نجات داده است، فردوسی باز هم از کردار جهان  و این چرخ گردان زبان به شکایت گشوده و در پیامد گفتار خود انسان را به بی آزاری تشویق و ترغیب میکند:

یکی را بـــــر آرد به چـــــرخ بلند        ز تــیمار و دردش کند بی گــــــزند

وز آنجاش گردون برد سوی حاک        همه جای ترس است و تیمار و باک

هم آنرا که پـــرورد در بــر به ناز        در افکند خـــــــــیره به چــــاه نــیاز

یکی را ز چــاه آورد ســـــوی گاه        نهــــــد بر ســرش برز گوهــر کلاه

جهان راز کردار بد شــرم نــیست        کسی را به نزدیــکش آزرم نیـــست

همیشه بهـــــر نـیک و بد دسترس         و لـــیکن نجویــــد خــــود آرام کس

چـــنین است کار سپــنجی سـرای         بـــد و نــیک را باشـــد او راهنمای

ز بهـــــر درم تا نبـــاشی بـه درد        بــــی آزای بهــــــــتر دل رادمـــــرد

( ش، ج ٤، ص ١١٤٠)

و از فریب زمانه و نمایش و کردار آن در هنگام کشته شدن هومان ویسه به دست بیژن چنین یاد میکند:

زمانه سراسر فریب است و بس         نباشد به سختیت فریاد رس

جهان را نمایش چو کردار نیست       بدو دل سپردن سزاوار نیست

(ش، ج ٤، ص ١١٨٣)

جای دیگر که فردوسی از از کردار و عمل این گنبد تیزگرد به شگفتی اندر است، و ابیات زیادتری را در همین زمینه آورده است، آنجاست که پیران ویسه دستور وزیر افراسیاب در جنگ دوازده رخ از دست گودرز گشوادگان، کشته میشود که در آنجا چنین میخوانیم:

آیــــا آزمـــون را نهـــادند دو چشم          گهی شادمانی گهی پر ز خــشم

شـــگفت انــدرین گـــنبد تـــــیز رو         بــماند هـــمی دل پر از رنـج نو

یکی را همه ساله رنج اســت و درد         پــشیمانی و درد بایــدش خورد

یکی را همه بهره شهد اســـت و قند         تن آسایی و ناز و تخــــــت بلند

یکی را هــمه رفـــــتن اندر فریـــب         گهی بر فراز و گهــی بر نشیب

چــــنین پــــرورانــد همـــی روزگار        فزون آمد از رنگ گل رنج خار

هر آنگاه که سال اندر آمد به شصت         بباید کشـــــیدن ز پــیشش دست

ز هـفــتاد بر نگــــذرد بـــر کــــسی          ز دوران چــــرخ آزمــونم بسی

وگـــر بگذرد آن هـــــم  از بتریست         بران زنده گانــی بــباید گریست

نیابم بـــــریــن چـــرخ گردنـــده راه         نه بر دامن دام خــورشــید و ماه

جهــــاندار اگـــر چند کوشــد به رنج         نیازد به کین و نــنازد بــه گــنج

همش رفتن آیــد بــه دیـــگر ســـرای         بماند همی کـــوشش او به جای

تو از شــاه کیخــــسرو انــدازه گـــیر         کهــــن گشته کار جهان تازه گیر

که کـیـــن پـــدر باز جــــست از نــیا         به شمــــشیر وبر چــاره وکیمیا

نیارا بـــه کشــــت و خــود ایدر نماند        جهان نیز منشور او بــــر خواند

چنین است رسم ســـــــرای سپنــــج          بدان کـوش تا دور مانی ز رنج

(ش، ج ٥، ص ١٢٧٦)

و در مرگ کیکاوس میبینیم که شاعر ما چه زیبا دنیا را با همه داشته هایش پیش چشمان افرادانسانی مجسم نموده و به گونۀ مستقیم آدمیزاد را هوشدار میدهد که باید از هر دقیقه و ثانیۀ عمر خویش خردمندانه استفاده کرد و شاد بود:

کسی نیز کـــاوس کی را نـــدید        زکــین و ز آوردگــاه آرمــــــــــــیــد

چنین است رسم سراس سپنــــج        نمانی درو جـــــــــاودانی بــه رنـــج

نه دانا گذر بــاید از چنگ مرگ        نه جــنگاوران زیر خفــــتان و ترگ

اگر شاه باشیــــم و گر زاردشت        نهالین ز خاک است و بالین ز خشت

به شادی نشین و همه کام جوی         اگـــر کـــام دل یافـــــتی نام جــــوی

چنان دان که گیتی تر دشمنست         زمین بــستر و گــــــور پیراهنســـت

( ش، ج ٥، ص ١٣٩٩)

و آنگاه که کیخسرو در کوه ناپدید شد، به این ابیات بر میخوریم:

الا یــــا دلارای چـــــــرخ بلــــــند          چه داری به گیتی مرا مــــستمند

چو بودم جوان بر بــــرم داشتــــی          به پیری مرا خوار بگذاشتــــــی

همی زرد گـــردد گلی کـامـــــگار         هـــمی پرنیان گردد از رنج خــار

دو تایی شـد آن سرو نازان به باغ          همان تیره گشت آن گرامی چراغ

پــر از بــرف شد کوهـــسار سیاه          هــــمی لشـــــکر از شاه بیند گناه

بکردار مــــادر بـــودی تا کنـــون         هــــمی ریخت باید زرنج تو خون

وفا و خرد نــیست نــزدیک تــــو           پر از دردم از رای  تــاریک تـو

مرا کاش هـــــرگز نــــپروردیـی          چو پرورده بـــــودی نــیازردیــی

هر آنگه کـــزین تــیره گی بگذرم          بگـــــویم جفـــــای تـــو با داورم

بنالم زتو پیــــش یــــزدان پـــاک           حروشان و بر سر پراکـنده خاک

ز پیری مرا تنگـــدل دیــد دهــــر          به من باز داد از گناهــش دو بهــر

و اینست پاسخ دهر که نیک و بد وابسطه بمن نیست، من نیز مانند تو یکی از آفرینش های پروردگار هستم و رضای من در فرمان خداست، بهتر آنست که به رضای خداوند تن در داد و او را صادقانه پرستش کرد:

چــنیــن داد پـاســـــخ سپهـــــر بــلند         که ای پــیر گـــویندۀ بــی گـــــــزند

چرا بینی از من هـــــمی نیک و بــد         چنین ناله از دانـــــشی کـــی ســـزد

تو از من به هــــــــر پــارۀ بــرتری         روان را به دانــش هـــــمی پروری

خور و خواب و رای نشستن تراست         به نیک و به بد رای جستن تراست

بدین هر چه گفــــتی مــرا راه نیست         خـور و ماه ازین دانش آگاه نیـــست

من از آفــــــــرینش یـــــکی بنــده ام         پـرســـــــــتندۀ آفـــــــــــرینــنــده ام

نکردم همی جـــــــــز به فرمان اوی         نتابم همی ســـــــــر ز پــیــمان اوی

به یـــزدان گــــرای و یـــزدان پـــناه        براندازه زو هر چــــه خواهی بخواه

جــــز او را مــــدان کـــردگار سپهر        فـــروزندۀ ماه و ناهـــــید و مهـــــــر

وزو بـــــــــــر روان پیـــــمبر درود         بیارانش بـــر هـــــــر یکی بر فزود

( ض، ج ٧، ص ١٩١٨ ــ١٩١٩)

از نگاه فردوسی هر اندازه که مقام و منزلت آدمی درین دنیا والا شود، باز هم رفتنی است. پس باید در جریان زنده گی خویش توشۀ برای آخرت تهیه دید و از خود نامی نیکو به یادگار گذاشت:

الا ای خــــریدار مغــــــز ســـــــخن         دلت بر گسل زین ســرای کهــن

که او چون من و چون تو بسیار دید          نخواهد همی با کسی آرمــــــــید

اگر  شهریاری و گــــــر پیشـــــگار         تو انـــدر گـــذاری و او پایــتـدار

چه با رنج باشی چه بر تاج و تخت          ببایدت بــستن به فـــرجام رخت

اگر زآهـــنی چــــــرخ بگــــدازدت         چو گشتی کهــــن نیز نـــنوازدت

هم آن چهـــــرۀ ارغوان زعفــــران         سر مردم شـــاد گــــردد گــــران

نخسپد روان چونکه بالا  به خفــت           تو تنها ممان چونکه همراه رفت

اگر شهـریاری اگـــر زیــر دســـت          به جز خاک تـــیره نیابی نشست

کجا آن بــزرگــان با تاج و تخـــت           کجا آن ســـواران پـــیروز بخت

کجا آن خـــــردمــــند کــــند آوران          کجا آن سر افراز جنگـــی سران

همه خــــاک دارند بالین و خـــشت          خنک آنکه جز نام نیکی نـهشت

نشان بس بود شهــــــریار اردشــیر        چو از من سخن بشنوی یاد گـــیر

(ش، ج ٧، ص ١٩٩٤)

جهـــانجـــوی دهـــــقان آمـــــــوزگار          چه گفت اندرین گـــردش روزگار

که روزی فراز است و روزی نشیب           گهــی با خرامـــیم و گه با نهـــیب

ســـر انـــجام بــستر بود تیره خـــاک           یکی را فراز و یکی را مغــــــاک

نشانــــی نداریــــم از آن رفـــــته گان          که بیدار و شادند اگر خفــــــته گان

بدان گیــــتی ارچـند شان برگ نیست          همان به که آویـــزس مرگ نیــست

اگر صد بـــود سال و گر بیست وپنج          یکی شد چـــــو یاد آید از روز رنج

چه آن کس کـه گوید خرامــست و ناز         چه گوید که در دست و رنج و نیاز

کســــی را نـــدیدم به مــرگ آرزوی          نی بیراه و از مردم نـــــــــیکخوی

نبندد دل انــــدر ســــپنجی ســـــرای           خرد یافـــــــته مــــــردم پامــــرای

(ش، ج ٨، ص ٣٠٣)

و آنجا که هرمز فرزند کسری به اثر شورش داخلی دربار از فرمانروایی سرنگون شده و شورشیان او را گور میسازن، چنین آمده است:

چه گــــویم ازین گــــنبد تیزگــرد           که هرگز نیاساید از کارکـــرد

یکی را هــمی تاج شاهـــی دهـــد           یکی را به دریا به ماهی دهــد

یکی را برهـــنه سرو پای سفــت           نه آرام خواب و نه آرام سفت

یکی را دهد توشۀ شهد و شیـــــر           به پوشد به دیبا و خز و حریر

سر انجام هر دو به خاک اندرنـد           به تارک به دام بلا اندر انــــد

اگر خود نزادی خردمـــند مـــرد           نبودی ورا روز ننگ و نبــرد

ندیدی جهـــــان از بنه بــر بــدی           اگر که بدی مرد اگر مه بدی

( ش، ج٩، ص٢٦٧٧)

و از زبان یزد گرد در زمان آغاز پادشاهی  میشنویم که همه را راه سفر در پیش است، با سواد و بی سواد، شاه و گدا، دارا و نادار، همه رفتنی هستند، چون این دنیا بر هیچ کس رحم  و شفقت نداشته و در نزد مرگ همه یکسان اند؛ پس آدم عاقل و دانا کسی است که تمام رفتار و گفتارش در این دنیا مطابق به علم و عقل بوده و تمام کردارش  را در ترازوی خرد و دانش بسنجد و در جستجوی نام نیک باشد.

چه گفت آن سخنگوی مرد دلیــر        که از گردش روز برگشت ســیر

که باری نزادی مـــــرا مــادرم          نگشتی سپهر بلنـــــــد از بــــرم

نه روز بزرگی نهــــــروز نیاز         بماند هــــمی بر کسی بـــر دراز

زمانه زمانیست چــــون بنگری          بدین مایه با او مـــــکن داوری

بیارای خوان و به پیــــمای جام          ز تیمار گیتی مبر هــــــــیچ نام

اگر چــــرخ گردان کشد زین تو         سر انجام خشت است بالیــــن تو

دلت را بــه تــــیمار چندین مبند          پس ایمن مشو از از سپهـــر بلند

چــــو با شیر و با پیل بازی کند         چـــنان دان که از بی نــیازی کند

تو ب جـــان شوی او بماند دراز        حدیــثی درازســـت چـــندین مناز

تو از فریــــــدون فزونتر نه ای         چو پرویز با تخت و افسر نه ای

به ژرفی نگه کــن که با یزدگرد         چه کرد آن بر افراخته هفت گرد

چو بر خسروی گاه بنشست شاد        کلاه بزرگی به سر بر نــــــــهاد

چنین گفت کز دور چـرخ روان         منم پاک فــــــرزند نوشـــیــروان

بجویم بلندی و فـــــرزانــــه گی        همان رزم و تـــندی و مردانه گی

که برکس نماند همی روز بخت         نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت

هـــمی نام جاویـــد بایـــد نه کام          بینداز کام و بـــــر افــــراز نام

ز نـــامت تا جاودان زنده مــرد          که مرده بود کالبـــد زیر گـــرد

( ش، ج ٩،  ص٢٩٦٣)

بدین گونه می بینیم که دنیا در نظر فردوسی پر است از ساز و سوز های آشکار و نهانی و چون نفس گرفته شده تکرار نمی یابد، بنأء باید طرفدار برخوردار بودن احتیاط کارانه از هر لحظۀ عمر بودو کوشش کرد تا در جریان زنده گی عنصری مفید و سودمند بوده و از آزار دیگران دوری جست و به نیکی و خوبی تمایل داشت و از خویشتن نامی نیک و جاودانه به یادگار گذاشت.

حروفچینی توسط تیم افغان موج

ادامـــه دارد

*** 

نویسنده: دکتور غلام حیدر« یقین»

اندرزنامۀ فردوسی

قسمت چهارم

نکوهش آزمندی در شاهنامه

چــنین داد پاســـــخ کــه آز و نــــــــــــیاز

دو دیــــو اند با زور و گــــــردن فـــــراز

دگر خشم و رشکست و ننگ است و کین

چـــــو نـــمام  دو روی  و نا پـــاک دیـن

موضوع دیگری که در شاهنامه مورد توجه فردوسی قرار گرفته، همنا دوری از آزمندی و فزونی جستن است. از نگاه فردوسی آدمیزاد در این فیروزۀ کاخ دیر بنیاد، نهادی غافل منشانه دارد که از آنچه در دست دارد، قدر آنرا ندانسته و طبعش ناسپاس است و همین طبع ناسپاس اوست که اورا در جریان زنده گی اش سرگردان و متوحش ساخته و قدر نعمت دست داشتۀ خویش را نمی داند.

در شاهنامۀ فردوسی آدمها، اشخاص و افراد چه مرد رزم باشند و چه مردم بزم، از دو حال بیرون نیستند، یا حریص و آزمند اند و یا صبور و شکیبا و قانع، انهاییکه حریص اند و آزمند، اشخاصی اند مردم آزار، بیدادگر و ظالم که به خاطر بدست آوردن زر و سیم و جاه و دستگاه دست به ظلم و ستمگری میزنند و از همینروست که اینگونه آدمها سرنوشت بدی دارند و همیشه رنجور اند و پشیمان و پریشان که سلم، تور، جمشید، ضحاک، افراسیاب، گرسیوز، شغاد، گشتاسب، بهرام چوبینه، اسکندر، یزدگرد، نوش زادو هرمزد و مانند اینها از همین جمله اند، و اما آنانی که قانع اند و شکیبا، مردمدار هستند و عادل و دوست داشتنی که فریدون، ایرج، سیاوش، رستم، لهراسپ، کیخسرو، پیران ویسه، اغریرث، کتایون و گردیه خواهر بهرام چوبینه از همین گونه اند.

در شاهنامه از جمله پنجاه شاه به تعداد سی و دو نفر مورد نکوهش و نفرین فردوسی قرار گرفتند و علتش همانا حریصی و بیدادگری و ستمگری آنهاست. سلیم و تور پسران فریدون را می بینیم که بخاطر آزمندی و وسعت بخشیدن قلمرو فرمانروایی خویش، سنگ بنای برادر کشی را گذاشتند قلمرو فرمانروایی خویش، سنگ بنای برادرکشی را گذاشتند و پس از کشته شدن ایرج از کردۀ خویش پشیمان میشود و در نامۀ از پدرش فریدون میخواهد تا گناه آنها را ببخشد، مگر فریدون در پاسخ نامۀ پسرانش، چنین میگوید:

ولیکن چنین گوید آن سالخـــورد       که بودش سه فــــــرزند آزادمرد

که چون آز گردد ز دلها تهــــی        همان خاک و هم گنج شاهنشهی

کسی کو برادر فروشد به خاک         سزد گر نخوانندش از آب پاک

جهان چون شما دید و بیند بسی        نخواهد شدن رام با هــــر کسی

( ش، ج اول، ص ٨٤)

و آنجا که نوذر به دست افراسیاب کشته میشود، باز هم در نکوهش آزمندی از زبان فردوسی چنین میشنویم:

ایا دانشی مـــــرد بسیار هـــــوش      همه چادرآزمندی مـــــــــپوش

که تخت و کله چون تو بسیار دید       چنین داستان چند خواهی شنید

رسیدن به جایــی که بشتافــــــتی        سر آمــــد کزو آرزو یافــــتی

چه جویی ازین تیره حاک نژنـــد       که هم باز گــــردانت مستمــند

( ش، ج اول، ص ٢٧٢)

ودر نامۀ که افراسیاب به میقباد فرستاده، چنین آمده است که:

سر انجام هم جز به بالای خویش         نیابد کسی بهره از جای خویش

بمانیم با آن رشی پنج خــــــــاک         سراپای کرپاس و جای مــغاک

وگـــــــر آرزویست اندوه و رنج        شدن تنگ دل در سرای سپــنج

( ش، ج ٢، ص ٣١٠)

و نصیحت کیقباد است به فرزندش کاووس که چون زنده گی گذشتنی است و ناپایدار، پس نباید فزونی جست و آزمند بود:

تو گر دادگر باشـــی و پاک رای        همی مزد یابی به دیگــــر سرای

د گر آز گیرد سرت را بــــه دام         براری یکی تیغ تـــــــیز از نیام

بدان خویشتن رنجه داری هــمی         پس آنرا به دشمن سپاری هــمی

در آن جای جای تو آتش بــــــود        به دنیا دلت تلخ و نا خوش بـــود

بگفت این و شد زین جهان فراخ        گزین کرد صندوق بر جای کاخ

جهان را چنین است رسم و نهاد        بیارد زخاک و دهـــد شان به باد

(ش، ج ٢، ص ٣١٥)

و اما کاوس آنگاه که به قدرت میرسد، چون پند پذیر نیست، لذا از بهر فزونی جستن آهنگ مازندران میکند و در این زمان زال که جهان دیده است و دانا، کاوس را از رفتن به سوی مازندران منع کرده و او را هوشدار میدهد که از

ستمگری دست بردارد و عدالت را پیشۀ خود سازد:

تو از خون چندین سر نامدار         زبهر فزونی درختی مکار

که بار و بلندیش نفرین بــود         نـه آیین شاهان پیشین بود

( ش، ج٢، ص٣٢٣)

و در جنگ رستم و سهراب، فردوسی از کردار جهان به شگفتی اندر است و اینکه آدمی آزمند است و حریص بی نهایت تأسف میخورد. او طمع را در بسیاری زمینه ها هستۀ فساد و ستمگری میخواند:

جهانا شگفتی زکردار تســــت          شکسته هم از تو هم از تو درست

ازین دو نه یکی را نجنبید مهر        خرد دور بد مهر ننمود چــــــــــهر

همی بچه را باز داند ســــــتور         چه ماهی به دریاچه در دشت گور

نداند هـــمی مردم از رنج و آز         یکی دشمنی را ز فــــــــرزند باز

(ش، ج ٢،ص٤٨٩)

و باری دیگر در همین تراژیدی رستم و سهراب میخوانیم:

همه تلخی از بهر بیشی بود              مبادا که با آز خویشی بود

( ش، ج ٢، ص ٤٩٧)

و چون آدمی ازین دنیا رفتنی است وباز آمدنش ممکن نیست، لذا نباید تاج آز را بر تارک خویش نهد:

چـــو دانی که ایــدر نمــانی دراز          به تارک چرا بر نــهــی تــــاج آز

هـــمان آز را زیر خـــاک آوری          سرش یا سر اندر مغـــــاک آوری

ترا زین جهان شادمانی بس است         کجا رنج تو بهر دیگر کس اســـت

تو رنجی و آسان دگر کس خورد         سوی گور و تابوت تو کس ننگرد

برو نــیز شادی سر آید هـــــمی          سرش زیر گرد اندر آیـــد هــــمی

و چون چنین است پس باید آدمی آفریدگار خویش را پرستش نموده و بکوشد تا کسی را نیازارد و رستگاری و نیکی و نیکو کاری را در پیش گیرد:

سرمـــایۀ مرد سنــــگ و خـــرد         به گیتی بی آزاری انــــدر خورد

اگر خود بمانی به گــــــیتی دراز        ز رنج تن آید به رفــــــــــتن نیاز

یکی ژرف دریــــاست بن ناپــدید       در گـــنج رازش نـــــدارد کلــــید

اگـــر چــــند مانی فـــزون بایدت       همان خورد یک روز بگـــزایدت

سه چیزت بباید کزو چاره نیست        وزان نیز بر سرت پـیغاره نیست

و آن سه چیز عبارت اند از:

خوری یا به پوشی و یا گــستری        سزد گر به دیگر سخن نـنگری

کزین سه گذشتی هــمه رنج و آز        چه در آز پیچی چه اندر نـــیاز

چو دانی که بر تو نماند جــــهان         چه رنجانی از آز جان و روان

بخور آنچه داری و پیشی مجوی         که از آز کاهد هـــمی آبــروی

( ش، ج ٥، ص ١١٤١ــ١١٤٢)

و اینست نصیحت برهمن اسکندر را:

دگر گفت بر جان ما شاه کیست          به کژی بهر جای هــمراه کیست

چنین داد پاسـخ که آز است شاه          به  سرمــایۀ کین و جان گــــــناه

بپرسید خود گـــوهر آز چـیست          که از بهـــــر بیشی بباید گریست

چــنین داد پاســخ کــه آز و نیاز          دو دیـــو اند پـــتیارۀ دیـــــر ساز

یکی را زکمی شــده خشک لب          یکی از فزونیست بی خواب شب

همان هر دو را روز ها بشکرد         خنـک آنکه جانـــش پذیرد خـــرد

( ش، ج ٧، ص ١٨٧٤)

در زمان بر تخت نشستن بهرام بهرامیان آمده است که در هر کار و هر پندار گزینش میانه روی باعث تن آسایی شده و در غیر آن تن آدمی در این دنیا خوار و بی مقدار خواهد شد:

چو خوشنود گردی تن آسان شوی          و اگر آز ورزی هــراسان شوی

نه کوشیـــدنی کان تن آرد به رنج          روان را به پــــیچانی از آز گنج

ز کار زمـــــــانه مــــیانه گـــزین          چو خواهی که یابی ز حق آفرین

چو خوشنود داری کهان را بــه داد         تــــوانگر بــمانی و از داد شـــاد

هـــــمه ایــــمنی بــــاید و راسـتی           نـباید بـــه داد انـــدرون کاسـتی

و گر آز گیرد دلـت را بـه چــنگ          بمـــاند روانــــت به کام نهـنــگ

(ش، ج ٧، ص ٢٠٢٠)

و از نوش زاد فرزند کسری که جوان است و آزمند و از دست رام برزین سپهدار کسی، کشته شده بدین گونه یاد شده است:

به خاکش سپــــردند و شد نـوش زاد         ز باد آمد و ناگهــــان شد به باد

چه پیــــــچی هـــمی خیره در بند آز        چـــــو دانی که ایدر نمانی دراز

گذر جوی و چندین جهان را مجوی         گلش زهر دارد به سیری مپوی

مگـــــردان سر دیـــــن و از راستی         که خـــشم خـــدای آورد کاستی

(ش، ج ٨، ص ١٠٩)

و پاسخ نوشین روان به سوال موبدش:

بپرسیدش ازداد و خردک مــنش        ز نیکی و از مــــردم بد کـــنش

چنین داد پاســـخ کـه آز و نـــیاز        دو دیو اند بد گوه  ر و دیر ساز

هر آنکس که پیشی کـند آرزوی         بدو دیـــو او باز گردد به خوی

و گر سفلگی بر گزید او ز رنج        گــــــزیند برین خاک آگنده گنج

چو بیـــچاره دیوی بود دیر ساز        که هر دو به یک خو گرایند باز

(ش، ج ٨، ص ٢٨١)

و باز هم پرسش موبد است و پاسخ گفتن نوشین روان:

به پرسید موبد ز پرهیز و گفت        که آز و نیاز از که باید نهفـت

چنین داد پاســـــخ که آز و نیاز       سزد گر ندارد خـــردمـــند باز

تو از آز باشی هــمیشه به رنج        که همواره سیری نیابی زگنج

(ش، ج ٨، ص٢٨٩)

و نصیحت گردیه خواهر بهرام چوبینه است به برادرش:

تو پاداش آن نیکویی بد کنی       چنان دان که بد با تن خود کنی

مکن آز را بر خــرد پادشاه        که دانا نـــخواهد تــرا پــارسا

و اما بهرام که مردی است تند خوی، آزمند و خویشتن بینو گوش اش به پند های خواهرش شنوا نیست، لذا فردوسیاز این گونه آدم ها، چنین یاد زشتی دارد:

چو بفریفت چوبینه را نره دیــو        کجا بیند او راه گیهان خـــدیو

هر آن دل که از آز شد دردمند         نبایدش پند بـــزرگان پــــسند

(ش، ج ٩، ص٢٦٨٧)

بدیسان دیده میشود که هدف از سرودن شاهنامه، شناسنامۀ آدم کامل و آرمانی بوده و فردوسی در همه جای از مردان فاقد کمال و کم آرمانی بـه زشتی نام برده و اینگونه مردمان را به نکوهش گرفته است.

ادامـــــــــه دارد

حروفچینی تیم افغان موج

 نویسنده: داکتر غلام حیدر  «یقین»

اندرزنامۀ فردوسی

قسمت پنجم

میهن پرستی در شاهنامه

چـــو کشور نباشد تن مــــن مبادا       برین مرز وبوم زنده یک تن مبادا

زبهر و بر وبوم و فرزتد خویش        زن و کودک خرد و پیوند خـویش

همه سر به سر تن به کشتن دهیم       از آن به که کشور به دشمن دهــیم

« فـــردوســـی»

به گفتۀ هنری ماسه فردوسی را باید عزیز و گرامی داشت ته بخاطر اینکه صنعت او در شاعری بسیار عالی است، بلکه به خاطر این که وطنپرستی او را شاعری ملی تموده است و این ملی بودن وی تا بدان درجه است که خوانندۀ شعرش بدون آنکه با وی رابطۀ معنوی داشته باشد، کاملا با وی هم عقیده و هم اندیشه است.

فردوسی تاسرحد کمال  از مردم و مردم شناسی بهرۀ کاملی داشته و وجب وجب خاک کشور و سرزمین اش را بلد بوده و آنرا مقدس و دوست داشتنی میدانسته است؛ چنانچه در مدت سی سال که در کار سرودن شاهنامه صرف نموده از اینکه تاریخ عجم را زنده ساخته است به خود میبالد « عجم زنده کردم بدین پارسی» و به روایت هانری ماسه فردوسی از شمار اندک کسانی است که در پاسداری از پایگاه زبان و ادب فارسی با شوق بی پایان بر خورد مسؤولانه دارد و در شرایط مشخص تاریخی مسؤولیت و وظایف اجتماعی و وطنی خویش را به درستی درک کرده است و بگفتۀ دانشمند هموطنم حیدر ژوبل، فردوسی در ضمن شرح جنگ آوری پهلوانان و دلیری و شجاعت قهرمانان در همه جای شاهنامه، حس وطن دوستی و علاقه به مملکت و شجاعت و فـدا کاری را ترغیب کرده است.

بنا به اندیشۀ فردوسی زبان و فرهنگ با ارزشترین حلقۀ پیوند ملی و اجتماعی سرزمین اوست و از همین روست که شاعر ارجمند ما در بکار برد واژه ها و کلمه های اصیل دری توجه زیاد نموده و کوشیده است تا باین وسیله زبان و فرهنگش را پرورش دهد و درست این کار پر مایه اش در شریطی صورت میگیرد که زبان و ادب و فرهنگ عرب میخواست سیطره و تسلط خود را هر چه بیشتر در سرزمین ما بگستراند و در همان مقطع خاص زمانی بود که شاهنامه چون سد سکندر در مقابل هجوم فرهنگ و ادب عرب عرضه شد و به پاسداری از زبان و ادب دری برخاست و ضربات کوبنده و محکمی را بر بنیان فرهنگ بیگانگان وارد آورد.

فردوسی درست در زمانش دریافته است که پیروزی و تاخت و تاز تازیان تمام افتخارات و معنویت آریای کهن را به باد فنا داده و ملت و کشورش در حال تباه شدن است و بهمین دلیل است که مصمم میشود تا عواطف و خواسته های وطنپرستانه اش را به گونۀ دلنشین در دل ابیات شاهنامه بگنجاندو راز جاوید ماندن یک ملت و پیروزی و افتخارات قومی خراسان را دوباره زنده سازد.

شاهنامه  فردوسی افزود بر آن که زبان ما را از گزند حوادث ایمین نگهداشت، بلکه اکثر شهر ها، رود خانه ها، کوه ها، و نام قهرمانان و پهلوانان ملی را نیز ودباره زنده ساخت و تا روزگار ما رسانید؛ آنچه در نامۀ پیران ویسه که به گودرز سپهسالار آریانا نوشته است، ما به نام چندین شهر از شهر های آریانای کهن بر میخوریم و آن شهر ها به روایت فردوسی بدین گونه است:

به پیران رسید آگهی زین ســخن         که سالار ایران چه افـــگند بن

یکی نامه فـــرمود پــس تا دبــیر         نویسد سوی پهلوان ناگــــــذیر

سر نامه کـــرد آفـــرین بــزرگ          به یزدان پناهش ز دیو سترگ

دگـــر گفــت کــز کردگار جهان         نخواهم هــــمی آشکار و نـهان

مگــــر کــز میان دو رویه سپاه         جهاندار بر دارد این کیـنه گـاه

نبینی ز هر دو سپه کس به پای          به پرد روان کینه ماند به جای

بگو تا من اکنون هم اندر شتاب          نوندی فرستم به افــــــراسیاب

بـــدان تا بفـــــرمایدم تا زمــین          به بخشیم و پس در نوردیم کین

چنان چون به گاه منوچهر شاه          به بخشش همیداشت گیتی نـگاه

و پــــس ازایــــن مقــدمــه نــام چـندیــن شــهر آریانا را بــدینـگونه نــام مـیبرد:

هر آن شهر کز مــــرز ایران نهـی         بگو تا زتــرکان کنیمــش  تهـــی

از آباد و ویــــران همه بوم و بـــر          که فــــرمود کیـــخسرو دادگـــر

از ایران بــکوه اندر آیــم نخســـت          در غرچگان تا بر و بـــوم بست

دگـــر تالقـــان شهـــــر تا فــاریاب           هـــمیدون در بلــــخ تــا رودآب

دگـــر پنج شهــــر است تا بامـــیان         دگر مرز ایـــران و جــای کــیان

دگر گــوزگانــان فـــرخنـــده جای          نهــادست نامـــش جـهان کدخدای

دگـــر از در بــلـــخ تا بــدخشـــان         همین است ازین پادشاهــــی نشان

فروتر که از دشــــت آمــوی وزم          همیدون به ختلان در آید بهـــــــم

چوشنگان وچون ترمد و ویسه گرد         بخارا و شهری که هستش به گرد

هــمـیدون بـــرو تا در سغـــد نــیز          نجوید کس آن پادشاهی به چــیز

وزان ســـو که شد رستــم نیوسوز         ســـــپارم بـدو کـــشور نیمــــروز

ز نـــزدیک او باز خــوانــم ســپاه         سوی بـــاخــــتر بــــرگـــشایم راه

به پــــردازم ایـــن تا در هـــندوان         نــداریم تاریک از ایــن پس روان

ز کشمــــیر و از کابل و قـــندهار        روارو سوی سند هم زین شــــمار

وزین مرز پیوسته تا کوه قــــاف         به خسرو سپارم ابی جنگ و لاف

وزان پس که این کرده باشم همه         زهر سو بر خویش خواهــــم رمه

به ســـوگند پـــیمان کــنم پیش تو         کـــزین پس نــباشم بد انــدیـش تـو

بدینکونه دیده میشود که فردوسی بنا به روحیۀ میهن پرستی که دارد از تمام شهر های شامل قلمرو آریانا آگاهی کامل داشته و آن شهرها را با تمام ویژه گی ها و مشخصات آن به درستی میشناخته است. در بیت های یاد شده شاعر در حدود بیست و دو شهر را نام برده و آن شهر ها عبارت اند از: غرچگان، شنگان، ترمز، ویسه گراد، بخارا، سغد، نیمروز، هندوان، کشمیر، کابل، قندهار، کوه قاف، و برخی از دریا ها و رودخانه ها که اگر درین زمینه تحقیقات وسیع و گستردیی صورت بگیرد، جغرافیای تاریخی این سرزمین با تمام داشته هایش روشن خواهد شد؛ چنانکه ازین ابیات میتوان به عظمت و افتحارات قومی و ملی آریانا آگاهی پیدا کرد، آنجا که گفته است:

نــیاکان ما نامــــــداران بـــدند           به دهراندرون تاجداران بدند

نــبرداشتنـــد از کسی سرکشی          به تیزی و تندی و بد اندیشی

و در ستایش و حفــاظت ایران زمــین چـــه خـوش گفــته اســت:

که ایران چو باغ است خرم بهار       شگفـــته هــمــیشه گل کامـــــــگار

پر از نرگس وسیب ونار و بهی        چــو پالــیز گـــردد زمـــــردم تهی

ســـــپرغـــم یکایک زبن بر کنند       هـــــمه شاخ نار وبهـــی بــــشکنند

ســـــپاه و سلـیح است دیوار اوی       به برجش همه تـیر هـــا خــار اوی

اگر بفــکـنی خـــــیره دیوار باغ        چه باغ چه دشت وچه دریا و راغ

کزان پس بود غــارت و تاخـــتن       خــروش ســـواران و کـــــین آختن

ودر زمان تاخت کردن افراسیاب به آریانا، این سرزمین را به بهشت و یا بوستان تشبیه کرده و از ویران شدن آن دریغ و درد میخورد:

دریغ است ایران که ویران شود      کنام پلنگان و شــــــــــــیران شود

هــــمه رنج بر خویشتن بر نهیم       از آن به که کشور به دشمن دهیم

که ایــران بهشت است یابوستان      هــــمی بوی مشک آید از دوستان

بمنظور نگهداری و حراست از بر وبوم و پیوند، نبرد را لازمی میداند:

ز بهر بر و بوم و پیوند خویش        زن و کودک خرد و پیوند خویش

کشاورز و دهقان و پیکار مرد       هــمه رزم جــویند به ننگ و نبرد

هـــمه یکدلانند و یزدان شناس       به نیــکی ندارند از بد هـــــــراس

بزرگان ایِــــران گشاده دل اند        تو گویی که آهــــن همی بگسلنـد

(ش، ج ٢، ص ٣٩٢)

و در جای دیگر اتفاق و اتحاد و همبستگی مردم را برای نجات میهن ضروری و حتمی میداند:

نگه کــــن رباطی که ویـــــــران بــود        پلی کان به نــــزدیک ایران بود

نگه کن به شهری که ویران شده است        کنام پلنگان و شـــیران شده است

دگــــر چاهــــساری که بی آب گـشت        فراوان بر او سالــــیان بر گذشت

بدین گـــنج ســـــیم و زر آبــاد کــــــن       درم خوار کن مــــرگ را یاد کن

و درین ابیات ویــرانی کــشور را بــرای باشنـده گان آن نـنگ مــیدانـد:

به آزادگان گفت ننگ است این       که ویران بود بوم ایران زمـیـن

نباید که باشـــــیم هــــمداسـتان       که دشمن زند زین نشان داستان

و باز هـم از مــیهن پرستی پیشینیان و گـذشته گان آریانا چــــنین یـاد میکند:

نیاکان بــــیدار شاهـــــــان ما      ستوده دل و نیک خواهان مــا

میانها به بستند خود با ســپاه       ز هر سو به دشمن ببستند راه

به هر کشوری در نهادندگنج       نــیابند گـــنج ار نیابند رنـــج

مــبارزه با دشمن خانه گی را حتمی شـمرده و دشمن را چنین همشدار میدهد:

اگر دشمن ما بود خانه گی       بجوید هــــمی روز بیگانه گی

به آواز بد گفتن و فال بـــد       بکوبیم مغــــزش به کوپال بد

و اینست گفـتار گـیو برای پدرش گـودرز در هـنگام شکست خـوردن ایـــرانیان از تـورانیان:

بدو گفــــت گـــیو ای سپهـدار پیر         بسی دیده ای گرز و کوپال و شیر

اگر تو زپیران بخواهی گریــخت          بباید به سر بر مرا خاک بیــخت

نمانــــد کسی زنـــده انـــدر جهان          ز گردان و از کار دیده  مهــــان

ز کردان مرا و تو را چاره نیست         درنگیتر از مرگ پتیاره نیســـت

چو پیش آمد این روزگار درشت           ترا روی بینند بهــتر که پشـــــت

نپیچیم ازین جایگه سر زجـــنگ          نیاریم بر خاک گــشوادننــــــــگ

زدانا تـــو نــشنیدی ایـــن داستان          که بر گوید از گفــتۀ باســـــــــتان

که گرد و برادر نهدپشت به پشت         تن کوه را خاک ماند به مـــــشت

تو هــــستی و هفـــتاد جنگی پسر          زدوده بسی پیل و شیران نـــــــر

به خـــنجر دل دشــمنان بشـکنیم           و گر کوه باشد ز بن بــــــر کنیم

بخوردند سوگند هـــــای گـــران          که پیمان شکستن نبود انـــــــدران

کزیــن رزمگـــه بر نتــابیم روی         گر از گرز خون اندر آید به جوی

پـــس آن جــایگه پای بفــشاردند         به رزم اندرون گرز بــــــگذاردند

( ش، ج ٣، ص٨٥٣)

و باز هم گفتار بهرام است برای گودرز در هنگام رفتنش در رزمگاه جهت بدست آوردن تازیانه اش:

بدو گفـــت گودرز پیر ای پسر        همی بخت خویش اندر آری به سر

ز بهر یکی چوب بــــسته دوال        شــوی خیره انـــــدر در بد سگال

چنین گفت بهرام جنگی که من        نــیم بهـــتر از دوده و انجـــــــمن

به جایی توان مــرد کاید زمان        به کـــژی چـــرا بـــرد باــید گمان

(ش، ج ٣، ص ٨٥٧)

و در همین جنگ ایرانیان با تورانیان  از زبان طوس سپهدار ایران چنین می شنویم که:

مرا مرگ نامی تر از سرزنش        بهـــر جای بـیغـارۀ بد کنــش

چنین است گیتی پر آزار و درد        ازو تا توان گرد بیشی مگرد

فزونــیش یــک روز بگـذایدت         به بودن زمانی نیفــــزایدت

(ش، ج٤،ص ٨٩٤)

و در این ابیات میبینم که فردوسی فریاد ملت آریانا را به گوش رستم پهلوان ملی میرساند و پاسخ رستم را به گوش ملت آریانا و آنان را در روز های سخت به حفظ مرز و بوم خود از چنگ بیگانه گان برانگیخته است:

دو بهــــره ســـوی زابلستان شـدند         به خواهش بر پور دسـتان شدند

دریـــــغ است ایران که ویران بود        کنام پلـــــنگان و شـــیران بـــود

هـــــمه جای جــنگی سواران بدی        نشـــــستن گه شـــــهریاران بدی

کنون جای سختی و جاب بلاست          نشـــستنگه تـــیزچنگ اژدهاست

کنـــــون چاره ای بایـــد انــداختن         دل خــــویش از رنــــج پرداختن

کسی کز پلنگان به خوردست شیر         ازین رنـــج مارا بـــود دســتگیر

چنین داد پاســخ که مــن با ســپاه          میان یسته ام جنگ را کینه خواه

چـــو یابـــم زکاوس کی آگـهــــی         کنم شهر ایـران ز تـــرکان تهــی

 

و باالمقابل از آنسوی بزرگان توران با افتخار و سربلندی از چگونه گی دفاع خویش از سرزمین خود به افراسیاب چنین وعده میدهد:

زبهـــر بروبـــوم و فرزند خویش          زن وکودک خـرد و پیوند خویش

همه سر به سر تن به کشتن دهیم           از آن به که کشور به دشمن دهیم

جهــــانجوی اگــر کشته آید به نام          به از زنــده دشـــمن برو شادکام

(ش، ج٤، ص ١٠٢٦)

و جـــای دیـــگر از زبــــــان پیران برای افراسیاب چنین میشنویم:

بدوگفــت پیران که ما را زجـــنگ         چه چاره ست جز جستن نام و ننگ

زبهر و بر وبوم وفــرزند خـــویش         بکوشــیم و از بهـــــر پیوند خویش

( ش، ج٤، ص١٠٣١)

و این است یگانه آرزوی گستهم در زمان زخمی شدنش به دست فرشیدورد که در مرغزار زخمی افتاده است:

همی گفت کای کردگار جهـــان         بـــرانگیز ازان لشکــر و دودمــان

که تا مرده یا زنده زین جایگاه         کشد مــر مــرا ســوی ایــــران سپاه

بدان تا بداند که من جــز به نام         نمردم به گـــیـتی هـــمین اســت کام

هــــمه شب بنالید تا روز پاک          از آن درد چون مار پیچان به خاک

و پس از آن که بیژن اورا در مرغزارمییابد، وی باسربلندی و افتخار چنین یادمیکند:

کنـــی نــزد شـــاه جهـــــــاندار یاد         که من ســـــربه خیره ندادم به باد

به سودم به هر جای با بخت چنگ         که من نام جستم به مردی و ننگ

(ش، ج٥، ص ١٢٦٢)

ادامــــــــــــه دارد

حروفچینی تیم افغان موج

 

 

نویسنده:داکتر غلام حیدر «یقین»

انــــــدرزنامـــــــــۀ فــــردوسی

قسمت ششم

صداقت و راستی در شاهنامه

زبان را چو با دل بود راستی       به بندد زهـــــــر ســــــو درکـاستی

زبان را مگردان بگرد دروغ       چو خواهی که تخت تو گیرد فروغ

« فردوسی»

 

پاکی، راستی و صداقت نیز یکی از جملۀ مسایل عمده یی است که فردوسی در شاهنامه به آن سخت توجه داشته و در سر تا سر شاهنامه اش از آدم صادق، راستکار و پاکنهاد به نیکی یاد گرده و از آدم کژ اندیش، دروغگو و فریبکار به زشتی نام میبرد.

در تراژیدی رستم وسهراب می بینیم که هجیر و رهنمای سهراب است درجنگ با ایرانیان و چون سهراب نام سرداران ایران را از هجیر میپرسد، او همۀ سرداران را معرفی میکند؛ مگر بنا به خصلت بد اندیشی که دارد از بردن نام رستم خودداری کرده و همین کژاندیشی اوست که سهراب از دست پدرش در عالم ناشناسی کشته میشود. دراینجا فردوسی از زبان سهراب به هجیر میگوید:

بهر کار در پیـــشه کــــن راستی         چو خواهی که نگزایدت کاستی

ورایدون که کژی بـــــود رای تو         هــــمان بند وزندان بود جای تو

به گیتی به از راستی پیشه نیست         زکژی بتر هــــیچ اندیشه نیست

(ش، ج٢، ص٤٧٨)

در تراژیدی سیاووش دیده میشود که چون گریسیوز آدمی است نا پاک، فریبکارودروغگوی واز پیشرفت و پیروزی سیاووش در درباریرادرش افراسیاب، حسد میبرد، در پی آنست تا در میان آن دو، کینه ودشمنی افکند، لذابازبانی چرب ودلی ناراست و اندیشۀ نادرست، افراسیاب را بار سیاووش بدبین ساخته تا آنکه سیاووش بدون گناه از دست افراسیاب گشته میشود. دراینجا ما از زبان سیاووش که گریسیوز مخاطب اوست، چنین میشنویم:

هــــرآنجا که روشن شودراستی          فــــروغ دروغ آورد کاســــتی

(ش، ج ٣، ص ٦٤٤)

و از زبان گودرز به فرزندش گیو در داستان دوارده رخ میشنویم که باید از آنکس که دلش با زبانش یکی نیست، قطع علاقه نمود وبا او پیوند نداشت. فردوسی به این نکته توجه دارد که برای خوب زیستن صداقت و راستی حتمی است.آنکس که میخواهد در بین همنوعان خویش آبرو وعزت داشته باشد باید یک دل و یکزبان بوده و از دو رنگی و دو رویی و ناراسنی به پرهیزد:

یکی داستان گفـــته بودم به شاه       چو فرمود لشکرکشیدن به راه

که دل را ز مهر کسی بر گسل        کجا نیستش با زبان راست دل

(ش، ج ٥، ص ١١٥٥)

و اینست پاسخ گودرز به پیران ویسه در همین زمینه:

دلت با زبان هیچ همسایه نیست      روان ترا از خرد مایه نیست

به هر کار چربی به کار آوری      سخنها چنین پر نــگار آوری

کسی را که از بن نباشد خـــرد      گمان بر تو بر مهـربانی بـرد

و درین مورد چه مثال شایسته و آموزنده آورده است:

چو شوره زمینی که از دور آب      نماید چو تابد   بـــرو آفــتاب

دلت با زبــان آشنایی نـــداشت      بدانگه که این گفته بر لب نهاد

(ش، ج ٥، ص ١٢٠٣)

 

 

فردوسی همچون حکیمی ژرف نگر درست دریافته است که نادرستی و دروغگویی مایۀ تمام بدبختی هاست و همین چرب زبانی و کژاندیشی است که بین انسان ها دشمنی و نفاق را به وجود می آورد، بنابراین در تمام شاهنامه افراد انسان را به پاکدامنی دعوت میکند و آرزو دارد که همه پاکدل و صادق بوده و عمل خویش را باگفتار یکسان وبرابرسازند:

کسی کو به دانش تـــوانگر بود      زگفتار  و کـــــردار بهـــتر بود

زبان چرب گویا ودل پردروغ       بر مـــــرد دانا نگــــــیرد فروغ

کسی کو بتابد ســـر از راستی       کژی گیردش کار و هــم کاستی

(، ج ٥، ص ١٣٣٦)

و نصیحت گشتاسپ است به نواسه اش بهمن فرزند اسفندیار:

بدو گفـــت کار مــــن اندر گذشت         هـــــــم از تارکم آب بــرتر گذشت

نشستم بـه شاهی صدو بیست سال         ندیدم زگیـــتی کـــــــسی را هــمال

تو اکنون همی کوش و با داد باش         چو داد آوری از غــــــم آزاد بــاش

خردمــــند را شـــاد و نزدیک دار        جهـــان بر بدانــدیش تاریـــــک دار

هــــمه راستی کن که از راســــتی        نــیاید بـــکار انـــدرون کاســـــــتی

سپردم ترا تخـت و دیهــــیم و گنج         از آن پس که بردم بسی درد و رنج

بگفت این و شد روزگارش به سر        زمان گــــذشته نــیــــاید به بــــــــــر

 (ش، ج ٦،ص١٧٤٦)

و نیز نصیحت اردشیر بابکان است به بزرگان و مهتران ایران که از چهار چیز خرمی میاید و سودمندی و آن چهار چیز عبارت اند از:     

دل آرام دارید از چار چــــــیز         کزو خوبی و سودمندیست نیز

یکی بیم و آزرم و شرم خدای          که تا باشدت رهبر و رهنمای

دگر داد دادن تن خــــویش را          نگه داشــتن دامـــــن کیش را

سه دیــگر که پیداکنی راستی          به دور افگنی کژی و کاستی

چهارم که از رای شاه جهان          نپیــــچی دلت آشـــکار و نهان

و شهریار بیدادگر همچون شیر درنده ایست در مرغزار که باید از درنده، خویی آن بر حذر بود:

چنان دان که بیداگر شهـــــــریار        بود شیر درنده بر مرغـــــــزار

همان زیر دستی که فرمان شاه          به رنج و به کوشش ندارد نگاه

بود زنده گانیش بادرد و رنــــج         نگردد کهـــــن در سرای سپنج

اگر بهــــــتری باید و مهـــتری         نیابی به زفــــــتی و کند آوری

(ش، ج٦، ص ١٩٩١)

و باز هم نصیحت اردشیر است به فرزندش شاپور که شاه را از سه چیز تباهی آید و تیره گی و باید از این سه چیز دوری جست:

سر تخت شاهان به پیچد سه کار       نخــستین زبیدادگر شهریار

دگر آنکه بی مایه را برکـــــــشد       ز مرد هنرمند برتر کـــشد

سه دیگر که با گنج خویشی کـند       به دینار کـوشد که بیشی کند

به بخشنده گی ناز و داد و خـرد       دروغ ایچ تا بـرتو بر نگذرد

و شاه را لازم است تا از دروغ و نادرستی بپرهیزد و از آز و طمع دوری جوید، در غیر آن زیر دستان او پریشان و هراسان خواهند گشت:

رخ پادشاه تیره دارد دروغ         بد اندیش هرگز نگیرد فروغ

نگر تا نباشی نگهبان گـــنج         که مردم زدینار یازد به رنج

اگر پادشاه آز گــــــنج آورد         تن زیردستان به رنـــج آورد

(ش، ج ٦،ص١٩٩٦)

و آنجا که پیروز فرزند یزدگرداز دست خوشنواز کشته میشود، چنین میخوانیم که بهترین و بزرگترین توشه و ره آورد آدمی به سرای دیگر همانا راستی و پاکی است وبس:

نباید که باشد جهانجوی زفت        که زفت با حاک تیره است جفت

چنین آمد این چــــرخ ناپایدار       چه با زیر دست و چه با شهریار

به پیچاند آنرا که خود پرورد        اگر تو شـــــــوی پاسبان خـــرد

نماند برین خاک جاوید کــس       ترا تــوشه از راستـــی باد و بس

(ش، ج ٨، ص١٦)

و این است پاسخ خسرو پرویز به بهرام چوبینه که صداقت و راستی از کژی و نا راستی بهتر است:

ایا مـــــرد بدبخت بـــــــیدادگر        همه روزگارت به کژی مبــر

زخشــــنودی ایـــزد اندیشه کن        خردمندی و راستی پیشه کــن

که این بر من و تو همی بگذرد       زمانه دمی ما همی بشمــــــرد

که گوید که کژی به از راستی        چرا دل به کژی بیـــــاراستی

(شاهنامه، ج ٩، ص٢٦٩٩)

از نگاه فردوسی دروغ گویی موجب فساد اخلاقی شده و افراد و اشخاص زبون و ترسو به دروغگفتن روی میاورند، بدین معنی که اشخاص زبون و ترسو از گفتن حرف راست میهراسند و بر عکس اشخاص باهمت و جوانمرد تنها راه سعادت و خوشبختی خود و همنوعان خویش را در راست کرداری وراستگاری می بینند. فردوسی درهمه جای از اینگونه آدمها به خوبی ونیکی یادکرده و دروغ گویان را سخت به نکوهش گرفته است. به ابیات زیر توجه شود:

اگر راســــت باشـــد دلـــت با زبان       گذشتی ز تیمــار و رستـــی به جــان

همه راستی جــوی و فــــرزانه گی       زتــــو دور باد آز و دیــــــــوانه گی

زبان و خــرد بادلت راســـــت کن        همی ران از آن سان که خواهی سخن

دروغ از بـــر مــا نـــباشــد زرای        که از رای باشـد بــــزرگی به جـــای

نخواهم به گـیتی جـــز از راسـتی         که خـــــــشم خــــدا آورد کاســــــتی

ازین پس مرا جای پیـــکارنیست         به از راستی در جهـــان کار نیســـت

مـــــــیامیز با مــــــردم کژ گـوی        که اورا نباشـد سخـــن جـــز به روی

سر مایــــــۀ مردمی راستی است         زتــاری و کـــژی بــــباید گــریست

خــــــرد باید و دانـــش و راستی         که کــــــــژی بکوبــــد در کاستــــی

مکن دوســـتی با دروغ آزمـــای         هــــمان نــــیز بامـــــرد ناپاک رای

اگر جفـــت گــردد زبان بردروغ       نگیرد زبخــــت سپهــــری فــــــروغ

سخن گفتن کژ زبیچاره گی است        به بیــــچارگان بـــر بباید گــــریست

زدانش بود جان و دل رافــروغ         نگــــر تانگــــردی بــه گــــرد دروغ

اگر پیشه دارد دلت راســـــــتی         چـــنان دان که گـــیتی بـــیاراســـــتی

به گرد دروغتا توانی مـــــــگرد        چوگردی شود بخــــت را روی زرد

هر انکس که اوپیشه گیرد دروغ        ستمگاره ای خوانـــــمش بی فـــروغ

مــــبادا مـــــرا پیشه جز راستی        که بیــــــداری آرد هـــــــمه کاستــــی

که گویــد که کژی به از راستی         که بــــیدادی آرد هــــــــمه راســــتی

که گوید که کژی به از راســتی         به کژی چــــــــرا دل بــیاراستــــــی

دروغ است گفتار تو سربه سر         ســــخن گفـــــــتن کــــژ نباشد هـــــنر

ندیدیم چـــیزی بـــــه از راستی       هـــمان دوری از کــــژی و کاستــــی

زچیز کسان دست کــــــوتاه دار        روان را ســــ«وی راستــــی راه دار

مگویید یکسر جز از راستـــــی         نـــیارد به کار انـــدران کاستــــــــــی

زیروبود مرد را راســـــــــــتی         زمــــستی دروغ آیـــــــد و کاستــــــی

ادامـــــــــــــه دارد

حروفچینی تیم افغان موج

 

نویسنده: داکتر غلام حیدر «یقین»

 

انــــدرزنامۀ فردوسی

 

قسمت هفتم

 

 

بــــــــــزرگــداشــت خــــرد و دانـــش در شاهنامـــــــه

 

 

 

زدانا بـــــــپرسید پس دادگر        که فرهنگ بهتر بود گــــر گهر

چنین دادپاسخ بدو رهنمون          که فرهنگ باشد ز گوهر فزون

(فردوسی)

 

 

در صفحات دیگر این رساله در بارۀ جنبه های ملی و وطنی و همچنین نیکی و بدی از نگاه فردوسی به تفصیل سخن راندیم و یاد کردیم که شاهنامۀ فردوسی از نظر تربیتی واخلاقی و علم معاشرت حاوی نصایح و اندرز های بسیار سودمندی است که درلابلای تمام حوادث و رویدادها و داستانها وسرگذشت ها افکار حکیمانۀ فردوسی بازتاب یافته است. اکنون میبینیم که از نگاه این حکیم فرزانه خرد و دانش در سرشت آدمیزاده چه تأثیری داشته و فردوسی به دانش و خرد چه بهای را قایل بوده است.

از نگاه فردوسی توان آدمیزاده از دانایی اوست:«توانابود هرکه دانابود» و از همینروست که فردوسی شاهنامه اش را به نام خداوند جان و خرد می آغازد و به این اندیشه است که جان و خرد همزاد آفریده شده ودر یک دوران پدید آمده اند، آنجا که میخوانیم:

 

به نــــام خـــداوند جـــان و خــرد       کـــزین بــرتــر اندیــــشه بـــر نگــــــذرد

(ش، ص 1،ج 1)

 

وبه این عقیده استکه از تمام نعمت های که ایزد دانا و توانا برای انسان ارزانی کرده است، خرد از همه والاتر و با ارزش تر بوده وتاجی است برسر تمام شهریاران وزیوری است برای نامداران، توسط خرد میتوان در هردو دنیا دست یافت و همین خرد است که سرمایۀ تمام خوبی ها و نیکی ها بوده و رهنمای آدمیزاد است.

 

خـــــــرد بهتر از هر چه ایـزد بداد         ستایش خـــــــرد را به از راه داد

خـــــرد افـسر شهـــــــــریاران بود         خـــــــــــــرد زیور نامداران بود

خـــــرد زنــــدۀ جـــاودانـی شناس         خـــــــــــــرد مایۀ زندگانی شناس

خـــــرد رهـــنمای و خرد دلگشای         خـرد دست گیرد به هر دو سرای

چــــه گفـــــت آن هنرمند مرد خرد        که دانا زگـــفتار او بـــر خــــــورد

کسی کـــو خــــرد را نـدارد ز پیش        دلش گـــردد از گفـتۀ خویش ریش

ازویی بهــــردو ســـــــرای ارجمند       گســـــسته خــــــرد پای دارد به بند

خرد چشم وجان است چون بنگری        تــــویی چشم شــادان جهان نسپری

 

و حتی در بیت زیر می بینیم که نخستین آفرینش جهان را خرد میداند و معتقد است که تمام شادی ها و خم ها، پیشرفت ها و عقب مانی ها، و تمام داشته های مادی انسان همه و همه وابسطه به خرد است و حتی جان آدمی توسط خرد نگهبانی میشود:

 

نخست آفرینش خرد را شناس       نگهبان جان است و آن سه پاس

 

و آن سه پاس عبارت اند از گوش، چشم وزبان که گاهی آدمی از آنها زیانها میبیند، مگر از خرد میتوان به هر دو سرای دست یافت:

 

سه پاس تو گوش است و چشم و زبان        کزین سه رســـد نیک و بد بیگمان

خــــرد رهـــــنمای و خــــرد دلگشای        خرد دست گیرت به هر دو سرای

 

و در آغاز داستان سیاووش، فردوسی سخن و گفتاری را سودمند میداند که با خرد همراه بوده و مورد پسند دانایان باشد:

 

کنون ای سخن گوی بیدار مغــز       یکــــی داستانی بیارای نغــــز

سخن چون برابر شود با خـــرد        روان سرایـــنده رامــــش برد

کسی را که اندیشه نا خوش بود        بدان ناخوشی رای او کش بود

همی خویشتن را چــــــــلیپا کند       به پیش خــــردمند رســـوا کند

 

و چون آدمیزاده نمی تواند به عیب و نارسایی های خویشتن آگاهی پیدا کند، بناء بهتر است که در نزد اشخاص دانا و خردمند مراجعه نموده و اعمال، رفتار و کردار خویش را از نظر دانایان بگذارند:

 

ولیکن نبیند کــــــس آهوی خویش         ترا روشن آید همی خوی خـــویش

اگر داد باید که مــــــــاند به جای          بـــیارای زانــپس به دانـــا نــــمای

چو دانا پسنــــد و پسنـــدیده گشت         به جوی تو در آب چون دیده گشت

تو چندان که باشی سخنگوی باش         خردمند باش و نـــکو خـــوی باش

نگر تا چـــه کاری همان بـد روی         سخـــن هر چه گویی همان بشنوی

درشتی زکس نشــــــنود نرم گوی        سخـــن تا تـــوانی به آزرم گــــوی

(ش، ج 3، ص 523ـ524)

 

و دل پر خرد چون کنجی پر زر و خواسته است، چنانکه از زبان سیاووش به افراسیاب چنین میشنویم:

 

کسی کو نبیند سرانجام بد      زکــردار بد باز گشــــــتن سزد

دل کز خرد گردد آراسته      چو گنجی بود پر زر و خواسته

(ش، ج 3، ص 572)

 

و گفتار رستم است به فرامرز در هنگام جنگ کردن او با سرخه پسر افراسیاب که آدمی راچهار چیز ضرورت است چون هنر و گوهر و خرد و فرهنگ:

 

یکــــی داســتان زد برو پیـــلـتن        که هر کس که سر بر کشد زانجمن

هــــنر بایــد و گوهـــر نامــــدار        خــرد یــار و فــرهنگش آمــوزگار

چو این چار گوهر به جای آورد        به مردی جــــهان زیــر پــای آورد

از آتش نــبینی جز افـــروخـــتن        جهانی چو پیــش آیدش ســـوخـــتن

(ش، ج 3، ص693)

 

و در آغاز بر تخت نشستن کیخسرو، فردوسی باز هم بدست آوردن چهار چیز یاد شده را مایۀ رستگاری و پیروزی آدمیان دانسته و شاهی را شاهی میداندکه خردمند باشد و دادگر:

 

اگــــر پادشــــاهی بـــود در گهــر        بــباید که نــیکی کـــند تــاجــــــــــــور

سزد گر گمانی بـــود بر سه چــیز       کـــــزین سه گـــــــذشتی چهار است نیز

هنر با نژاد است و با گوهر است        سه چیز است و هر سه به بند اندر است

هـــنر کی بـود تا نــباشد گهــــــر        نــــژاد کـــــسی دیده ای بـــی هـــــــــنر

گهر آنکه از فـــــر یـــزدان بــود         نـــیازد بـــه بـــد دست و بــــد نشــــنود

نژاد آنـــکه باشـــد زتخــــم پــدر        ســــــزد کایــــد از تـــــخم پاکــــیزه بــر

هـــنر آنکه آمــوزی از هر کسی        بکــــــوشی و پـــــــیچی ز رنجــش بسی

ازین هر سه گوهـــر بود مایه دار      که زیــبا بــــــود خــــلعت کــــــــــردگار

 

بعد از این سه اصل یاد شده، خرد برای انسان ضروریست، چه توسط خرد است که میتوان خوب را از بد و زشت را از زیبا نمیز داد وسعادتمند شد:

 

چو این هر سه یابی خرد بایدت       شناسندۀ نـــــیک و بد بایدت

چـــو این چار با یکتن آید به هم       بیاساید از آز و از رنج وغم

( ش، ج3، ص 766)

 

به عقیدۀ فردوسی خرد روان آدمی را پرورش میدهد. انسان خردمند چون دارای اندیشه ههای سازنده است، لذا میتواند هم به خود و هم به دیگران مفید و سازنده باشد. از نگاه فردوسی آدم نادان و بیخرد همانند آدم کور است که از دیدن تمام زیبایی ها و خوبیهای طبیعت بی بهره است و به همین دلیل است که فردوسی در سر تاسر شاهنامه تمام شاهان و فرمانرویان را به آموختن دانش و حکمت توصیه میکند و معتقد است که شخصی جاهل و نادان آغاز و انجام اعمال و کردارش را نمی تواند دریابد:

 

چنان دان که هر کس که دارد خرد       به دانش روان را هــمی پرورد

ز نادان بــنالد دل سنگ و کــــــوه       ازیـــرا نــدارد بـــر کــس شکوه

ندانـــــــد ز آغـــــاز و انــــجام را       نه از ننگ دانــد هــــــمی نام را

 

ودر داستان پیدایش کلیله ودمنه از زبان جهاندیدۀ هندی در همین زمینه چنین می خوتنیم:

 

بــدو پـــیر دانا زبـــان بــر گــــشاد        زهـــــر دانشی پیش او کرد یاد

که مــن در نـــبشته چــــنین یافــــتم       بـــدان آرزو تـــیزبــــشتافــــــتم

چــــــو زان رنج هـــا بر نیامد پدید        ببایست ناچار دیـــــــگر شــــنید

گیا چون سخن دان و دانش چو کوه       که همواره باشد مر ام را شـکوه

 

و مرد بی ذانش چون تن بی روان است که نمی توان از آن چشم امید داشت و به آن امیدوار بود:

 

تن مرده چون مرد بی دانش است        که دانا به هر جای با رامــش است

به دانش بـــود بی گـمان زنده مرد       چــــــو دانش نباشد به گردش مگرد

چـــو مــــردم ز دانایی آید ستـــوه       گیا چون کلیله ست و دانش چو کوه

(ش، ج 8، ص 251)

 

و در نامۀ کسری به فرزندش هرمزد نوشته است، پسرس را نصیحت میکند که دانش بیاموزد و جوانمرد باش و بی آزاری را پیشۀ خود ساز، چه شخص نادان و بی دانش از حاک بی ارزشتر است و بی مقدارتر:

 

تــو بیدار باش و جهـــاندار باش        خردمــند و راد و بی آزار باش

به دانش فزای و به یزدان گرای        که اویست جـــــان ترا رهنمای

 

و از زبان مرد نیکو سخن فرزندش را هوشدار میدهد که نباید پیمان شکن بود و بیگناهان را بدون موجب آزار دادو نباید به بخ گفتار بد گویان و بد زبانان گوش فرا داد:

 

به پرسیدم از مرد نیکو سخــن      کسی کو به سال و خرد بد کهن

که از ما به یزدان که نزدیکتر      کــــــرا نـــزد ام راه نزدیکـــتر

چنین داد پاسخ که دانش گزین      چــو خواهی زپروردگار آفرین

که نادان فزونی ندارد زخاک       به دانــش بسنده کــند جان پاک

 

و شاهی را شایستۀ تخت و تاج می داندکه داننده باشد و با دانش، چه تنها خردمندی است که ضامن عدالت و دادگری شاهان بوده و به این وسیله تمام افراد جامعه در پناه عدالت و دادگستری می آسایند:

 

به دانش بود شاه زیبای تخت      که دانــــنده بادی و پیروز بخت

مبادا که گردی تو پیمان شکن     که خاک است پیمانشکن را کفن

به بادافــــره بیگناهان مکوش     به گفـــــتار بدگوی مسپارگوش

( ش، ج8، ص276ــ277)

 

ونزد دانا فرهنگ از گوهر بهتر است و خوبتر به دلیل آنکه فرهنگ آرایش و سرمایۀ زنده گی بوده و تمام هستی آدمی را تشکیل میدهد:

 

ز دانا بپرسید پــــــس دادگر      که فرهنگ بهــــــتر بود یا گهر

چنین داد پاسخ بدو رهنمون       که فرهنگ باشد ز گوهر فزون

که فرهنگ آرایش جان بود       زگوهرسخن گفــــــتن آسان بود

 

و آدمیانرا لازم است که از گهواره تا گور دانش جویند و در اندک دانشی که بدست میاورند بسنده نکرده و قانع نشوند چرا که در دنیا چیز های نادانستنی بسیار است که باید انسان بداند و بیاموزد:

 

میاسای از آموختن یکزمان        ز دانش میفکن دل اندر گمان

چو گیی که کار خرد توختم        همه هر چه بایستم آمـــوختم

یکی نغز بازی کند روزگار       که بنشاندت پیش آمـــــوزگار

 

وآنکسی که داناست تواناست و دانش را پایانی نیست:

 

تـــوانا بود هــــــــرکه دانا بود       زدانــش دل پـــیر بـــرنا بود

زهر دانشی چون سخن بشنوی       ز آموختن یکزمان نغـــنوی

چــــو دیدار یابی به شاخ سخن       بدانی که دانش نـــیاید به بن

 

وفرمودۀ دهقان پیر است که دانش مرد را دستگیری کند و به کار آید:

 

چنین گفت داننده دهقان پیر        که دانش بود مرد را دستگیر

غم و شادمـــانی بباید کشید       زهرشور وتلخی بباید چـــشید

جـــــوانان دانندۀ با گهــــر        نگـــیرند بی آزمایـــــش هنر

 

و چه بهتر است که آدمیزاده از هر دانشی بهرۀ داشته باشد، چون از هر دانشی رامشی می یابد:

 

 زخورد و زبخشش میاسای هیچ        همه دانش ئ داد دادن بسیج

بیامـــور و بشنو ز هـــــر دانشی        بیابی ز هر دانشی رامــشی

 

دانش و خرد از دارایی و مال بهتر است و هیچ گاه نمی توان ارزش دانش را بادارایی برابر و یکسان دانست. دانش برای آدمیزاد چون کلیدی است که تمام دروازه های بسته توسط آن باز میگردد. دانش مایۀ توانایی و دستیابی تمام آرزوها و امید های انسانی است و به همین دلیل است که مقایسۀ دانش با زر و مال دور از عقل و خرد است:

 

به دانش نگر دور باش از گناه         که دانش گرامیتر از تاج و گاه

در دانش از گنج نامی تر است        همــان نزد دانا گرامی تر است

سخن ماند از ما هــمی یادگار       تـــو با گنج دانش برابر مدار

( ش ج 8، ص283)

در نزد فردوسی دانشمندانی قابل ستایش اند که به علم حود عمل کنند، در غیر آن چون درختی اند بی ثمر که نمیتوان از آنان چشم امید داشت. فردوسی معتقد است که بدون علم نمی توان خدا را شناخت و به مسوولیت های ایمانی، وجدانی و اجتماعی خویش پی برد . به همین دلیل است که ازنگاه وی فراگرفن علم و دانش برای هر انسانی حتمی و ضروری است:

 

زدانش در بـــی نیازی مــــجوی        وگر چند ازو سختی آید بــه روی

کـــجامـــــرد را روشنایی دهــــد       زرنج زمـــــــانه رهایــی دهـــــــد

هر آنکس که دانش فراموش کند        زبان را به گفـــــتار خامــــش کند

 

ادامـــــــه دارد 

حروفچینی تیم افغان موج

 

نویسنده: داکتر غلام حیدر «یقین»

اندرزنامـــــــــۀ فردوســـــــی

قسمت هشتم

صلح و آشتی در شاهنامه

 

چه باید همی خیره خون ریختن       چنین دل به کین اندر آمـیختن

به کین باز گشتن بریدن زدیــن        کشیدن سر از آسمان برزمین

«فردوسی»

 

فردوسی با وجود آنکه در شاهنامه اش تاریخ رزم ها و پیکار های شهریاران پیشین چهار سلسله چون پیشدادیان، کیانیان، اشکانیان و ساسانیان را به شعر در آورده، اما در همه جای شاهنامه از صلح و آشتی جانبداری کرده و معتقد است که جنگ و خونریزی یگانه علت بربادی و نابودی ملت ها ست. فردوسی این آرزوی خویش را در وجود کرکتر ها و اشخاصی چون ایرج، سیاووش، رستم، نوشین روان، پیران، لهراسپ، اغریرث، کتایون، پشوتن، بوذرجمهر، قیدافه، و دیگر شاهان، قهرمانان، موبدان، دانایان و بخردان بازتاب داده و از زبان اینگونه اشخاص همیشه خواهان صلح و آشتی است.

در تراژیدی ایرج آنجا که سلم و تور او را به جنگ خویش می خوانند، چون ایرج آدمی است پاک سرشت، لذا به جنگ برادرش حاضر نشده و به پدرش فریدون چنین پاسخ میدهد:

 

نــگه کــــرد پس ایــــرج نامـــــــــور        بران مهـــــــربان پاک فــرخ پدر

چـــنین داد پاســـخ که ای شهـــــــریار       نگه کــن بدین گـــــردش روزگار

که چـــون باد بر ما هـــــمی بگــــذرد       خــــردمند مردم چرا غـــم خـــور

دهــــمی پـــژمراند گـل ارغـــــــــوان       کند تــیره دیـــــــدار روشن روان

به آغاز گنج است و فـــــرجــــام رنج        پس از رنج رفـــــتن زجای سپنج

که بستر زخاک اشت و بالین زخشت        درختی چرا باید امـــــــروزکشت

که هر چند چرخ از بـــرش بگــــذرد        تنش خـــون خــورد بار کین آورد

خــــــداوند شمشیــــر و گاه و نگـــین        چو مادیـــد و بسیاربیند زمــــــین

از آن تاجــــــور نامــــــــداران پیش         ندیدنــد کـــین اندر آیین خـــویش

 

و این مرد پاکدل و نیک نهاد از پدرش اجازت میخواهد تا با تحایف و هدیه های فروان و گرانبها نزد برادرش رفته و به آنها بفهماند که او خواهان تخت و تاج نیست، بلکه یگانه آرزویش را آشتی و داد تشکیل میدهد:

 

چو دستور باشد مــرا شهریار       به بد نگــــــــــذرانم بــد روزگار

نباید مرا تخــت و تاج و کلاه        شوم پیش ایشان دوان بی ســـپاه

بگویم که ای نامــــــداران من       چنان چون گرامی تن و جان من

به بیهوده از شهــــریار زمین       مــدارید خـــشم ومــــــدارید کین

بکیتی مدارید چــــــندین امید        نگــــر تا چه بد کرد با جـــمشید

به فرجام هم شد زگــــیتی بدر      نماندش همان تاج و تخت وکــمر

مرا با شما هم به فـــرجام کار      بباید چـــشیدن بــــــــــد روزگار

د ل کینه ور شان به دام آورم       بــدین کار پـــیروز نــــــام آورم

 

و چون فریدون پیشنهاد خیرخواهانۀ ایرج را میشنود و در می یابد که پسرش آمادۀ پیکار با بردرانش نیست، لذا به این خواسته و آرزوی فرزندش موافق شده و او را چنین پاسخ میدهد:

 

بدو گفت شاه ای خــردمـند پور      برادر همی رزم جوید تو سور

مرا این سخن یاد باید گرفــــت        زمه روشنایی نیاید شگفــــــت

ز تو پر خرد پاسخ ایدون سـزید      دلت مهر و پیوند ایشان گـزید

ترا ای پسر گرچنین است رای        بیارای کار وبپــــــرداز جای

(ش، ج ١، ص ٦٨ ـ ٦٩)

 

ایرج با تنی چند از برنا و پیر نزد سلم وتور رفته و در زمان رو به رو شدن آنها، فردوسی کرکتر هر سه را اینگونه تشریح میکند:

 

چــــــو دیدن روی برادر به مهــــر       یکی تازه تر بر گشادنـــد چهــــر

دوپرخاش جوی با یکی نیک خوی       گرفـــتند پرسش نه بــــر آرزوی

دو دل پر زکینه یکی دل به جـــای        برفــــتند هــر سه به پرده سرای

(ش، ج ٦، ص ٧١)

 

تور با سخنانی درشت ایرج را سرزنش کرده، مگر ایرج که هم نیکخوی است و هم صلح جوی، اندیشۀ صلح جویانه اش را بدین سان بیان میکند:

 

چــــو از تور بشنید ایـــرج ســــخن        یکی پاکـــتر پاســــــخ افگند بن

بدوگفــــت کای مهــــــــتر کام جوی       اگر کام دل خواهی آرام جــــوی

من ا یران نه خواهم نه خاور نه چین       نه شاهی نه گسترده روی زمین

بزرگی که فــــــرجام او تیره گیست        بران مهتری بر بباید گــــریست

سپهــــــر بـــلند ار کشد زیـــن تــــو       سرانجام خـــشت است بالــــین تو

 

و او حاضر است که تخت و تاج را به برادرانش بسپارد با شرط آنکه از جنگ و خونریزی دست کشند و صلح و آشتی را پیشۀ خود سازند:

 

مرا تخـــت ایران اگـر بود زیر       کنون گشتم از تخت و از تاج سیر

سپردم شما را کلاه و نگـــــین         بدین ســـان با من مـــــدارید کین

مرا با شما نیست ننگ و نبرد        روان را نباید بــــرین رنجــه کرد

زمانه نخــــواهم به آزار تــان        اگـــر دور مانـــــم ز دیــــدار تان

جز ار کهتری نیست آیین من        مـــباد آز و گـــردنکــشی دین مـن

(ش، ج ٦، ص ٧٢)

 

 و اما تور که ظالم و حسود است به این گفتار برادرش وقعی نگذاشته و بر ایرج حمله میکند:

 

چو بشنید تـور از بـــرادر چنــین        به ابـــرو زخشم اندر آورد چیـــن

نیامـــــدش گفــــتار ایـــرج پسند        نبد راستـــی نـــزد او ارجــــــــمند

به کرسی به خشم اندر آورد پای       همی گفت و برجست هزمان زجای

یکایک بر آمد زجـــای نــشست        گرفت آن گران کرسی زر به دست

بزد بــر سر خــــسرو تاجـــــدار       ازو خــواست ایـرج به جان زینهار

مکش مـر مــراکت سرانجام کار      به پیچاند از خــون من کــــــــردگار

مــکن خویشتن را زمـردم کشان       کزین پس نیابـــی زمــــن خود نشان

بسنده کنم زین جهان گــوشه یی       به کوشش فـــــراز آورم تـــوشه یی

به خون برادر چو بندی کمـــــر      چه ســـوزی دل پـــیرگشـــــته پـــدر

جهان خواستی یافتی خون مریز      مـــکن با جهــــاندار یــــزدان ســـتیز

 

و تور که مردیست جاه طلب و ستمگر بدون آنکه سخنان و گفتار برادرش را که در حال مظلومیت و معصومیت قرار دارد بشنود، با خنجری تیز و برنده بر ایرج حمله کرده و ناجوانمردانه ایرج را به قتل میرساند:

 

سخـــن را چو بشنید پاســخ نداد        همان گفتن آمد همان ســرد باد

یکی خنجر آبگــــــون بر کــشید        سراپای او چادر خــــون کشید

بد آن تیز زهــر آبگون خنجرش       همی کرد چاک آن کیانی برش

فرود آمد از پای سرو سهــــــی        گسست آن کمرگاه شاهــنشهی

دوان خون از آن چهرۀ ارغوان        شد آن نامـــور شهـریار جوان

 

و اینست واکنش فردوسی در کشته شدن ایرج:

 

جهـــانا به پروردیش درکنار         وزان پس ندادی به جان زینهار

نهانی ندانم تر دوست کیست         بدین آشـــکارت بباید گـــریست

(ش، ج١، ص ٧٣)

 

در جای دیگر که تاکید فردوسی به مسالۀ صلح و آشتی به خوبی آشکار میگردد تراژیدی سیاووش است، چه درین تراژیدی سیاووش مردیست مردمدار، صلح جوی، نیرومند و دادگر که در سیستان نزد رستم بزرگ شده و به دیار پدرش کاووس میاید. اما مادر اندرش سودابه که زنی است عاشق پیشه، احساساتی و ضعیف النفس براو دل میبندد و خواهان کام است. چون سیاووش به خواستۀ او تن در نمی دهد، سودابه بر او توطعه میکند. سیاووش مورد خشم پدرش قرار گرفته و از آتش میگذرد و پس از آن به فرمان پدرش به جنگ افراسیاب تورانی میرود. افراسیاب که شکست خورده است ، برادرش گرسیوز با پیامی نزد سیاووش میفرستد و با سیاووش عهدنامۀ صلح را امضاء میکند.

و آنگاه که کاوس از این عهدنامه آگاه میشود به فرزندش فرمان میدهد تا سپاه را به طوس سپرده و خود به دربار باز گردد. دراین زمان سیاووش که از جنگ بیزار است و از عهدی که بسته است بر نمیگردد و نمی خواهد که بار دیگر با افراسیاب تورانی سر جنگ را پیش گیرد، بناء با بهرام و زنگه شاروان که دوستان اویند در مورد جنگ نکردن با افراسیاب مصلحت و مشوره نموده و با آنان چنین میگوید:

 

چه باید همی خیره خون ریختن      چنین دل به کینه در آویـــختن

به کین باز گشتن بـریدن ز دین       کشیدن سر از آسمان برزمین

سری کــش نباشد زمحز آگهی        نه از بــدتری باز داند بهـــی

همی سر زیــــزدان نباید کشید       ز راه  نــیکان نــباید پـــــرید

(ش، ج٣، ص ٥٨٣)

 

و بعد از آنستکه زنگه  شاروان را نزد افراسیاب فرستاده و برایش چنین پیغام میفرستد:

 

ازاین آشتی جنگ بهر من است        همه نوش تو درد و زهر من است

ز پیـــمان تو سر نکردم تهـــــی        و گـــر چه بمــانم ز تخـــت بهــی

 

افراسیاب که ازین نیت پاک و پندار صلحجویانۀ سیاووش آگاهی پیدا میکند از او میخواهد تا نزدش برود. سیاووش می پذیرد و در توران مورد احترام و اعتماد افراسیاب قرار میگیرد و فرنگیس دختر افراسیاب را به زنی میگیرد. دیری نمی گذرد که درباریان و از آنجمله کرسیوز با سیاووش رشک برده و افراسیاب را با او بدبین میکند. افراسیاب به عزم جنگ با سیاووش بر آمده و در بین راه با سیاووش روبرو میشود و لشکرش را فرمان میدهد که با سیاووش و یارانش در بیاویزند. درین هنگام دوستان و طرفداران سیاووش اجازه میخواهند که دست به سلاح برند، مگر سیاووش که از جنگ و خونریزی نفرت دارد به طرفدارانش چنین میگوید:

 

سیاوش چنین گفت کاین رای نیست       همان جنگ را مایه و جای نیست

به گوهـــر بر آن روز ننــــگ آورم      که من پیش شه هـــدیه جنگ آورم

(ش، ج ٣، ص ٦٥٥)

 

سیاووش که دست به شمشیر نمی برد و سخت پایبند آشتی و عهدنامۀ خویش است به دست افراسیاب گرفتار شده و کشته میشود اینجاست که فردوسی از زبان درباریان افراسیاب پیامد چنین عمل ناجوانمردانۀ این شاه ستیزه خوی و ستیزه جوی را اینگونه ترسیم نموده و میکوید:

 

چنین گفت با شاه یکسر سپاه         کزو شهریارا چه دیدی گناه

به هنگام شادی درختی مکار       که زهر آورد بار او روزگاز

(ش، ج ٣، ص ٦٩٥)

 

بایدگفت که از ورای این تراژیدی شخصیت دیگری عرض وجود میکند که آنرا پیران وزیر و مصاحب افراسیاب بوده و همیشه افراسیاب را از کشتن بیگناهان بر حذر میدارد. دراین تراژیدی پس از کشته شدن سیاووش جنگ سختی بین رستم و افراسیاب در میگیرد، مگر پیران به رستم سوگند یاد میکند که مرگ برای من بهتر است از جنگ وخونریزی:

 

به روشن روان سیاووش که مرگ      مرا خوشتر از جوشن وخود و ترگ

گر ایدونکه جنگی بود هــــمگروه       تلی کشـــته بینی به بالای کـــــــــوه

کشانی و شگنی و سقلاب و هـــند       ازین مـــــرز تا پیش دریای ســــــند

مـــــرا آشتی بهـــتر آیـــد زجنگ       نـباید گـــرفـــتن چـــــــنین کار ننگ

( ش، ج ٣، ص ٦٩٥)

 

و همچنان در داستان رستم و اسفندیار آمده است که رستم باوجود آنکه نمونۀ خشم و هیبت است امابیهوده طرفدارریختن خون بیگناهان نیست. و آنگاه که اسفندیار پور گشتاسپ بلخی آمده است تا دست های رستم را بسته و او را به نزد پدرش گشتاسپ ببرد، رستم که در این زمان در نخچیرگاه است و پیام اسفندیار را میشنود، توسط بهمن برای اسفندیار اینگونه پیام میفرستد:

 

زمن  پاسخ این بر بخ اسفندیار       که ای شیردل مهتر نامـــدار

زیزدان همی آرزو خــــواستم        که اکنون بدان دل بیاراستم

که بینم پسندیده چهـــــر تو را        بزرگی و مردی و مهر ترا

نشینیم یک با دیگر شــــادکام        به یاد شهــنشاه گیریم جـــام

کنون آنچه جستم همـــه یافتم        به خواهشگری تیز بشتافتـم

به پیش تو آیم همـــی با سـپاه       زتو بشنوم آنچه فرمود ـشاه

بیایم بگویم همه راز حویــش       زگیتی برافرازم آوازخویش

 

اگرچه رستم درجنگ و زورمندی سر آمد زمانۀخود است، اما حاضر نیست که با اسفندیار بجنگد. او با داشتن این اندیشۀ  والا و انسانی حاضر است که اگر گناهی ازوی سرزده باشد، از آن پوزش بخواهد و با پای پیاده نزد گشتاسپ برود:

 

گــــر از من گــناهی بــباید پــدیـد      کزان بد ســـــــر مـن بباید برید

به بــندم به بــازو یکی پالهــــنگ       پیاده بــیایم به چـــــــــرم پلنگ

تو آن کن که از پادشاهی سزاست      مدار ایچ با دیو بر دست راست

بهـــرزه زدل دور کن خشم وکین      جهان را به چــــشم جوانی مبین

به دل خرمی دار و بگـــذار رود       ترا باد از پاک یـــــــزدان درود

گرامی کن این خانۀ ما به ســور       مباش از پرستنده ای خویش دور

 

و ادامه میدهد که او همچون زمان پیشین حاضر است تا به خدمت گشتاسپ باشد، با شرط آنکه اسفندیار مهمانی و دعوتش را به پذیرد و از جنگ و ستزه جویی دست کشد:

 

چــنان چون بودم کهـــتر کیقـــــــباد        کنون از تو دارم دل ومغز شــاد

چوآیــی به نــــزدیک مـــن با ســپاه        هم ایدر به باشی به شادی دوماه

بیاسایــد از رنـــج مـــــــرد و ستور        دل دشمنان گردد از رشک کور

چو خواهی که لشکر به ایران بری         به نــزدیک شاه دلـــــیران بری

گشـــایــم درگنــــتج هـــــای کهـــن        به ایدر فگندم به شـــــــمشیر بن

به پیش تو آرم همه هر چـــه هست         کجا گرد کردم به نیروی دسـت

بدار آنچـه داری و دیـــگر ببخـــش        مکن بردل ما چنین روز پخــش

چو هـــــنگام رفــــتن فــــراز آیدت        به دیـــدار خـــــسرو نیاز آیــدت

عــنان از عــنانت نپیچـــــــم به راه        خــراسان بیایم به نــــزدیک شاه

به پــــوزش کــنم نــرم خــــشم ورا        به بوســـم سـروپای و چـشم ورا

به پــــرسم زبـــیداد شـــاه  بلـــــــند       که دســـتم چـــرا کرد بایــد به بند

هـــمه هــــر چه گفـتم کنون یاد دار       بگــــو پیش پـــر مایه اسفــــندیار

(ش، ج ٦، ص ١٦٥٢)

 

رستم از بهمن میخواهد تا همه حرفها و گفته هایش را به پدرش برساند. هنگامی که اسفندیار از هدف رستم آگاهی پیدا میکند بر لب دریا آمده وبا رستم دیدار میکند. رستم باز هم آرزویش را تکرار کرده و اسفندیار را به خانه اش دعوت میکند:

 

بدو گفـــت رستم که ای پهـــــــلـوان        جهاندار و بیدار وروشن روان

یــکی ارزو دارم ای شهــــــــــریار       که باشم بدان آرزو کامــــــــگار

که آیی خــــرامان سوی خان مـــــن        به دیدار روشن کنی جان مـــن

سزای تو گر نیست چیزی که هست        بکوشیم و با آن بساییم دســـت

(ش، ج ٦، ص١٦٥٨)

 

و پشوتن پورگشتاسپ که مردیست آرام و صلح جوی و دانا از گفتار رستم پشتیبانی نموده و اسفندیار را چنین نصیحت میکند:

 

پشـــوتـن بــدو گفـــت کای نامدار        بــرادر که دارد چو اسفـــــــندیار

به یزدان که دیدم شما را نـخست         که یک نامور با دگر کین نجست

دلم گشت از آن کار چون نو بهار       هم از رستم و هم از اسفـــــــندیار

چو در کار تان ژرف کردم نگاه         به بندد هـــــــمی بر خرد دیو راه

تو آگاهــی از کار دیــن و هـــنر        زفـــــرمان یـــزدان و رای پــــدر

بپرهـــیزو با جان ســــتیزه مکن         نیــــوشنده باش از بــرادرســخن

شنیدم همه هرچه رستم بگفــــت        بزرگـــیش با مـــردمی بود جفــت

 

پشوتن معتقد است که هیچ کس نمی تواند پای رستم را در بند آورد و به همین دلیل است که برادرش را از عافیت این جنگ آگاه ساخته و او را به صلح و آشتی با رستم ترغیب میکند:

 

نســــاید دو پای ورا بــند تـــــو       نه اندیشــد از فـــــرواورندتو

بترسم که این کار گـــردد دراز       به زشتی میان دو گردن فراز

یکی بزم جوید دگر رزم وکین        نگه کن که تا کیست با آفرین

( ش، ج٦، ص١٦٦٣)

 

مگر اسفندیار هم رویی تن است و هم پیل زوربه نصایح برادرش گوش نمی دهد و رستم را شب به مهمانی دعوت نمیکند. و این رستم است که با حوصله مندی و گذشتی که دارد نرد اسفندیار رفته و در هنگام نان خوردن به اسفندیار چنین میگوید:

 

بدو گفــــت رستم که ای نامـــــــــدار        همیشه خــرد بادت آمــــــــوزگار

هر آن می که باتو خورم نوش گشت         روان خــــــردمند را توش گشت

گـــر این کینه از دلــت بیـــرون کنی        بــزرگی و دانش به افـــزون کنی

ز دشت انــــدر آیی ســوی خان مــن        بوی شاد یکــــــچند مهـــمان من

که من هرچـــه گفــــتم به جای آورم        خـــــــرد پیش تو رهنـــمای آورم

بیاسای و یکچند و بــر بد مــــکوش         سوی مردمی یاز و باز آر هوش

(ش، ج ٦، ص١٦٧١)

 

ولی اسفندیار سخنان رستم را نمیپذیردو با گفتار زشت رستم را تهدید میکند. رستم که از این جنگ بیداد هراسان است و نمی خواهد که با هموطنش به خاطر تخت و تاج در آمیزد، باز هم با گونۀ التماس از او چنین تقاضای آشتی میکند:

 

مکن شهـــریارا جــــوانی مکن         چنین در بلا کامــــرانی مــــکن

مکن شهـــریارا دل مــا نــژنـــد        میاور به جان خود ومــــن گزند

ز یزدان و از روی من شرم دار       مخور برتن خـــــویشتن زینهـــار

ترا بی نیازیست از جنگ وـمن        وزین کوشش و رزم و آهنگ من

زمانه هـــمی تاخــتت با ســـپاه        که بردست من خود تو گردی تباه

بماند به گیتـــی زمـــــن نام بــد        به گشتاسپ بادا ســـر انــــجام بــد

(ش، ج ٦، ص ١٦٨٠) 

 

و چون پیری فرزانه و خردمند برای جلوگیری از وقوع جنگ به اسفندیار چنین پیشنهاد میکند:

چنین گفـــت رستم به آواز سخت        که ای شاه شاهان دل نیکبخت

بدین گونه مستیز و تندی مکوش        بداننده بگشای یکباره گــــوش

اگر جنگ خواهی و خون ریختن       بدین سان تگاپوی آویــــــختن

بگــــــــو تا ســـوار آورم زابــلی       که باشد با جوشــــــن کابـــلی

تو ایرانــیان را بفــــــــرمای نیز        که تا گوهر آید چـــدید از پشیز

بدین رزمگه شان به جنگ آوریم       خود ایدر زمانی درنگ آوریم

به باشد به کام تو خــــون ریختن        برین گونه سختی بر آویــختن

( ش، ج٦، ص ١٦٩١)

 

ولی افسوس که اسفندیار مغرور است و خویشتن بین و حاضرنیست که از جنگ دست کشد. بناء از رستم میخواهد تا آمادۀ پیکار شود. رستم که بمیدان میآید باردیکربا زبانی کویا به اسفندیار چنین میگوید:

 

چنین گفت رســــتم به اسفـــندیار       که ای شــــیر ناگشته از کارزار

به ترس از جهـــاندار یزدان پاک       خرد را مکن بادل اندر مـــغاک

من امروز نی از بهر جنگ آمدم        پی پوزش و نام نــــــنگ آمـــدم

تو با من به بیداد کوشی هـــــمی        دو چشم خرد را به پوشی همــی

 

و اسفندیار را به دین زردشتی و خورشید و ماه سوگند میدهد که از جنگ دست کشد و به خانه اش مهمان شود:

 

به دادار زردشـــت و دین بهــــی        به نــوش آذر و آذر وفــــــــرهی

به خورشید و ماه و به استا و زند       که دل را بــرانی ز راه گـــــــزند

نگیری به یاد آن سخـنها که رفت        و گر پوست برتن کسی را بکفت

بــیا تا به بینی یکـــی خـــان مــن       رونـــدست کــام تو بر جـــان من

 

و حتی رستم حاضر است که تمام گنج و ثروت حویش را در پای اسفندیار بریزد و با او نزد گشتاسپ رود و به فرمان شاه بلخ تن در دهد:

 

گشــــایم در گـــنج دـــیرینه بــــاز       کجـــــا گرد کردم به روز دراز

کنم بار بر بارگی هــــای خـویش       بگنــجور ده تــا بــراند زپــــیش

برابر هــــمی با تو آیــــم بـه راه       روم گر تو فرمان دهی پیش شاه

پس ار شاه بکشد مــــرا شاهـــدم       هـــمان نیز گــربند فـــرمایــــدم

نگه کن که دانایی پیشین چه گفت      که کس را مباد اختر شوم جفت

همان چاره جـــویم که تا روزگار     تـــرا ســیر گــردانــد از کــارزار

(ش، ج ٦، ص ١٧٠٩)

 

بدینگونه دیده میشود که برخلاف میل و رغبت رستم جنگ درمیگیرد و اسفندیار از دست رستم کشته میشود که در پی آمد این تراژیدی و کشته شدن اسفندیار، فردوسی از زبان بزرگان آریانا چنین واکنش نشان داده است:

 

بزرگان ایران گرفتند خــــشم       وز آذرم گشتاسپ شستند چشــم

به آواز گفتند که ای شوربخت      چو اسفندیاری تو از بهر تخــت

به زابل فرستی به کشتن دهی       خود اندر جهان تاج برسر نهی

سرت را زتاج شهان شرم باد       به رفتن پی اخترت گـــــرم باد

برفـــتند یکسر ز ایــــوان اوی      پر از خاک شد تاج کیوان اوی

(ش، ج ٦، ص ١٧٢١)

 

و در بیت های زیر میبینیم که فردوسی تنها مایۀ رستگاری و سعادت ملت ها را در صلح، آشتی، تفاهم، دوستی و صمیمیت دانسته و جنگ و خونریزی رامنشأ نابودی ملت ها میداند. فردوسی باین اندیشه است که جنگ و ستیزه جویی کار ددان و وحشیان است. انسان کامل و آرمانی هیچگاه مایل به جنگ نبوده و حتی با دشمنان خود به نیکویی رفتار میکند و گویی به این مثل معروف و مشهورسخت معتقد است که در عفو لذتی است که در انتقام نیست:

 

ســـر مــایۀ تست روشن خــــــــرد       روانت هــــــــمی از خرد برخورد

زجنگ آشتی بیگمان بهتر اســــــت       نگه کن که گاوت به چرم اندراست

کسی نیست بی از وبی نام و ننــگ       هـــمان آشتی بهــــــتر آید ز جنگ

چنین چــند باشی بـه خــون ریختن       نگشــــته دلت سیـــر ز آویخـــــتن

تو با دشمن ارخوب گویی رواست       از آزاده گان خـــوب گفتن رواست

چو خونریز گردد سرســرفــــــراز       به تخــــــــــت کیان برنـماند دراز

در آن گوش تا دور باشی زخشــــم       به مردی بخواب از گنه کار چشم

چو خشم آوری هـــم پشیمان شوی       به پوزش نگهبان درمان شــــــوی

هــــر آنــگه که خـــشم آورد پادشا       سبک مــایه خــواند ورا پارســـــا

هــمان به که با کـــینه داد آوریــــم       به کام انــدرون نــام یــاد آورــــیم

چو خواهی که بســـــتایدت پارســا      بنه خشم و کین چون شوی پادشاه

بنه کـــــــینه و دور باش از هــــوا       مبادا هـــــــوا برتو فـــرمانــــروا

ستیزه نه نیک آید از نامـــــــجوی       به پرهـــــیزو گـــرد ستیزه مپــوی

ورایدونکه دشمن شـــــود دوستدار      تـــو در بــوستان تخــم نیکی بــکار

ستوه بــــــــزرگی است آهسته گی       همان بـــخشش و داد و شایسته گی

 

آدامــــــه دارد

حروفچینی تیم افغان موج

 

نویسنده داکتر غلام حیدر « یقین»

اندرز نــــامـــــۀ فردوســـی

قسمت نهـــــــــــــــــم

اندرز های دانایان و موبدان

به نیکی گرای و به نیکی بکوش       به هر نیک و بد پند دانا نیوش

نبایــد که گــــردد به گـــرد تو بد       کــزان بد ترا بی گمان بد رسد

«فردوسی»

در شهنامۀ فردوسی علاوه از بخش های که در صفحات قبل از آنها یاد کردیم و در تمام شاهنامه به گونۀ پراگنده بازتاب یافته است به یک سلسله اندرزنامه های مستقل نیز برمیخوریم که این اندرزنامه ها نیز دارای محتوای کاملا انسانی بوده و انسان را به سوی انسانیت رهبری نموده و در تکامل همه جانبۀ شخصیت آدمی مفید و موثر است.

اینگونه اندرزنامه های مستقل را میتوان به دو گونه بخشبندی نمود، یکی اندرزها و نصیحت های که مستقیما از زبان موبدان، بخردان و شاهان و بازمانده گان شان ویا بزرگان کشور گفته شده و دیگر اندرزنامه های که به گونۀ مناظره و گفتگو بین اشخاص و افراد صورت گرفته و فردوسی به ارتباط مسایل و مناسبات گوناگون زنده گی اجتماعی از زبان اشخاص و افرادی پرسش نموده و از زبان اشخاص و افرادی دیگر به پاسخ آن پرداخته است. چنانکه به گونۀ  نمونه میتوان از مناظره و گفتگوی بوزرجمهر حکیم با نوشین روان و باپاسخ گفتن کسری موبد را نام برد.

فردوسی درضمن شرح و بیان تاریخ زنده گی فرمانروایان در روزگاران گذشته به این مساله بسیار توجه داشته است که کدام عوامل باعث ترقی و پیشرفت ملت ها شده و کدام عوامل باعث انحطاط و زوال آنها. او در همه جای یگانه پیروزی شهریاران گذشته را در دادگستری و عدالت آنها دانسته است.

فردوسی در سر تا سر شاهنامه نشان داده است که فرمانروای خوب به کسی اطلاق میشود که توانایی جلب و توجه افراد را داشته و همیشه پشتیبان ضعیفان و درویشان باشد. با افراد جامعه با فروتنی و نرمش برخورد کند، عادل و دادگر بوده و مردم بتوانند در پناه عدالت و دادگستری آن، بدون  دلهره و هراس بیاسایند. از نگاه فردوسی شهریاری قابل ستایش است که هر کاری را به اهلش به سپارد و همیشه در تمام امور لشکری و کشوری از اشخاص خبیر و خردمند مصلحت و مشوره بگیرد. خودبین، خودرای، متکبرو خویشتن بین نباشد، نفع عمومی را برنفع شخصی خویش ترجیع داده و بتواند عدالت اجتماعی را در بین همه گان تامین نماید.

به عقیدۀ فردوسی زمامدار خوب میتواند سعادت و خوشبختی را به جامعه به ارمغان آورده و این زمانی میسر است که تمام اوصاف خوب و ویژه گی های آدم کامل و آرمانی هم در گفتار و هم درکردارش مشهود باشد. قردوسی به سران کشور هشدارمیدهد که باید با مردم خوب خوب بود و از جور وبیداد در هنگام قدرت پرهیزکرد و با عدل و با انصاف کارنمود. آنچه درینجا قابل یاد آوریست، این است که این اندرزهای مستقل که در باب امور کشور داری سروده شده، در دوره های اساطیری و ملی شاهنامه به چشم نمیخورد، مگر در دورۀ تاریخی و به ویژه در دوران ساسانیانی ها به فراوانی دیده میشود. چون تمامی این اندرز ها از بعد ها و نگاه های مختلف در امور زنده گی سودمند است و میتوان آنها را استفادۀ اعظمی کرد، بنأء زیر عناوین جداگانه در نگارش آن اقدام نمودم تا باشد که به روشنی نظر و سخنان حکیمانۀ فردوسی روشنی بیشتری انداخته باشیم، و این اندرزنامه ها به ترتیب بدین گونه اند:

انــدرز اردشیر مهتران را 

به گفــتار ایـــن نامـــدار اردشـــــیر      هـــمه گــوش دارید برنا و پـیر

هر آنکس که داند که دادار هســــت       نباشد مگــر پاک یزدان پرست

دگـــر آنکه دانش مگــــیرید خـــوار      اگر زیردستیت اگــر شهــــریار

سه دگـــر بدانــی که هــــرگز سخن       نگـــردد بر مــرد دانا کهــــــن

چهـــارم چــنان دان کــه بــیم گــناه       فــزون باشد از بند و زندان شاه

به پنــجم سخــن مـــردم عیب جوی       نگیـــرد به نــزد کــسان آبـروی

بگویـــــم یکــــی تازه انـــدرز نیــز       که آن برتر از دیده و جان چــیز

خــــنک آنــکه آبــــاد دارد جهــــان       بود آشـــکارای او چــون نــهان

دگــــر آنکه دارد هـــــم آواز نـــرم        خرد دارد و شرم و گفتار گـرم

هزینـــه شمــــر ســـیم کز بهر لاف       به بیهــــوده بپراگند بر گـــزاف

مـــــیانه گــــزینی بـــــمانی به جای      خردمند خــواندت پاکیـــزه رای

کزین بگذری پنج راه اســت به پیش       کجا تازه گرددترا دین و کــیش

تن آسایـــی و شـــــادی افــــــزایدت       که با شهد او زهر  نگـــزایدت

یکی آنــــکه از بـــخشش دادگــــر         به آز و فـــزونی نجـــویی گــذر

توانگر شود هرکه خرســـند گشــت       گل نوبهـارش بـــرومند گـــشت

اگـــــر بشکـــنی گـــــــــردن آز را        نگـــویی به پـــیش زنان راز را

سدیگـــر ننـــازی به نـــنگ و نــبرد      که ننگ و نبرد آورد رنج ودرد

چــــهارم که دل دور داری زغـــــم        زنا آمــــده غــــــم نباشــی دژم

هـــــمه گــــوش دارید پند مــــــــرا        سخن گفـــتن ســـودمند مــــــرا

زمانـــــی نیاســـای از آمــــوخـــتن       اگر جان همی خواهی افـروختن

چـــو فــــرزند باشد به فــرهنگ دار      زمانه زبازی بــــــراو تنگ دار

هـــر آنکس که با داد و روشن دلــید      زآمـــیزش یکدیگر مگــــــسلیــد

( ش، ج ٧، ص ١٩٩١ ـ١٩٩٠)

نصیحت اردشیر بابکان به فرزندش شاپور 

بدان ای پسرکین ســــرای فــریب        نــــــدارد ترا شادمــان بی نهــیـب

نگهـــــــــدار تن باش و آن خــرد        چو خواهی که روزت به بد نگـذرد

چو بردین کند شهـــــریار آفـــرین       بــرادرشـــود پادشــاهـــی و دیـــــن

نه بی تخت شاهی بود دین به پای       نه بی دین بود شهــــریاری به جـای

نه از پادشـــاه بــی نـیاز است دین       نه بی دیـــن بود شاه را آفــــــــرین

چــو باشد خـــداوند رای و خـــرد       دوگـــــــیتی هــــمی مرد دینــی برد

چه گفـــت آن شخنگوی با آفــرین       که چـــون بنگی مغـــز داداست دین

بدان کــوش تا دور مانی زخشـــم        به مردی به خواب از گنه کار چشم

چو خشم آوری هم پشیمان شوی        به پوزش نگهـــبان درمــان شـــوی

هــم آنگه که خـــشم آورد پادشاه        سبک مــــــایه خوانـــد ورا پارســـا

به فــــردا ممان کار امـــروز را        برتخـــــــت منشـــــان بد آمـــوز را

بترس از بـــد مــــــردم بدنهـــان       که از بد نهـان تنگ باشــــد جهــــان

تو عیب کسان هیچ گونه مـجوی        که عـیب آورد برتو بر عیب گـــوی

وگـــرچیره گـــردد هــــوابرخرد       خردمندت از مـــردمان نشمــــــــرد

در آیین آداب سخنوری: 

نباید که باشی فـــراوان سخــــن         به روی کسان پارسایی مکن

سخن بشنوی بهـــــترین یادگـــیر        نگر تاکـــــدام آیدت دلپــــذیر

سخن پیش فرهنگیان سخته گوی        بهر کس نوازنده و تازه روی

مکن خوارخواهـــنده درویش را        برتخــــت منشان بد انـدیش را

هرآنکس که پوزش کند بــرگناه        تو بپذیر وکین گذشته مــخواه

هــــــمه دادگر باش و پروردگار      خنک مــــرد بخشنــده و بردبار

بـــیارای دل را به دانش که ارز       به دانش بود چون بدانی بورز

چو بخشنده باشی گــرامی شوی       به دانایـــی وداد نامــی شـــوی

تو عهـــــد پدر با روانت بــــدار      به فــــرزند مان هم چنین یادگار

(ش، ج ٧، ص١٩٥٥ ــ١٩٩٩)

از نگاه اردشیر برای پرورش روح و روان آدمی این مطالب ضروری است:

ــ یزدان پرستی ودینداری.

ــ گرامیداشت دانش و خرد.

ــ هراس داشتن از گناهی که انجام داده اید.

ــ نباید عیب جوی بود.

ــ سعی و کوشش در آبادی جهان.

ــ داشتن آواز نرم و گفتار گرم.

ــ داشتن خرد و شرم وحیا.

ــ میانه روی وحد اعتدال رانگهداشتن.

ــ دوری از آز و فزونی جویی.

ــ نگفتن راز در پیش زنان.

ــ دوری از کبروخویشتن بینی.

ــ از غمی که هنوزنیامده نباید دلتنگ بود.

ــ دست نیازیدن به عملی که شغل تو نیست.

ــ فرزند را با دانش و فرهنگ تربیه کردن.

ــ دادودهش به دیگران.

ــ توجه به حفظ الصحۀ بدنی و جسمی.

ــ دوری از بی دینی و بی عقیده تی.

ــ عدل و دادخواهی کردن.

ــ دوری از خشم و کینه جویی.

ــ  کار امروز را به فردا نگذاشتن.

ــ دوری گزینی از مردم بدنهاد وبد گمان.

ــ دوری از پرحرفی و اضافه گویی.

ــ یادگیری از سخنان بزرگان.

ــ سخن خود را سنجیده گفتن.

ــ مراد درویشان و مساکین را برآورده ساختن.

ــ گذشت و مردمداری و بخشنده گی.

اندرز اورمــزد به فرزندش بهرام 

بد و گفـــت کای پاکـــزاده پســــــــر       به مــــردی و دانش بــرآورده ســـــر

چـــــو روز تو آیــد جهــــاندار باش       خـــردمـــند باش و بــــــی آزار بـاش

نگـــــــر تانپیچی ســر از دادخــواه         نبخشی ستـــمکاره گان را گــــــــناه

زبان را مـــگـــردان بگــــرد دروغ        چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ

روانت خــــرد باد و دستـــور شرم         سخـــن گفــــتنت خــوب و آواز نــرم

بــــنه کـــینه و دور بــاش از هــــوا        مبادا هـــــوا بـــرتو فـــــــــــرمانروا

سخن چین و بی دانش و چاره گـــر         نـــبایــــد که یابــــند پـــیشت گـــــذر

ز نادان نـــیابی به جــــــز بدتـــری        نگــــــر ســـوی بی دانشان نـــنگری

چنان دان که بی شرمو بسیار گوی         نــــدارد به نـــزد کــــسان آبـــــروی

خـــرد را مه و خـــشم را بــنده دار        مشــــو تیز بـــا مـــــــرد پـــرهیزگار

نگــــر تا نگــــردد به گــــرد تو آز        که آز آورد خــــــشم و بیـــم و نـــیاز

هــــمه بــردباری کــــــن و راستی        جـــــداکــــن زدل کـــــژیـــو کاســتی

بـــپرهــــــیز تا بد نگــرددت نــام          که بــــدنام گــیتی نــــــــبیند بــــــکام

ز راه خـــرد هـــیچگــونه مــــتاب        پــــشیـــــمانی آرد دلــت را شـــــتاب

درنـــگ آورد راســـتی را پـــــدید        ز راه هـــــــــنر ســــر نباید کــــشید

ســر بــــــردباری نیـــاید به خـشـم         ز نابــــــــودنی هـــا بتابند چــــــشم

وگـــر بـــردباری ز حــــد بگــذرد        دلاور گـــــــمانی به ســــستی بـــرد

هـــــر آنکس که باشد خـــداوندگار        مـــــیانجی خــــرد را کند بر دو راه

نه تیزی نه سستی به کار انــدرون        خـــــرد باد جـــــان ترا رهـــــنمون

اگــر در فـــرازی و گر در نشـیب        نــباید نهــــــادن ســــر اندر فـــریب

به دل نــیز اندیـــشۀ بــد مـــــــــدار       بــــد انــدیش را بـــد بــود روزگـار

سپهــــبد کــجا گشت پیمان شکـــن        بــخنـــدد بــــــرو نامـــدار انجـــمن

خـــرد گــــیر کارایش کار تـــست       نگهـــدار گفـــتار وکــــــــردار تست

نگــــر تا نتازی تو با ناز و گــــنج       که بــر تو ســــرآید ســـــرای سپـنج

مـــزن رای جـــز باخردمـــند مرد        ز آیین شاهـــــان پیشین مــگــــــرد

ســتایندۀ کـــو زبهـــــــــر هــــــوا        ستاید کــــسی را هـــــمی ناســــــزا

شکست تو جوید همی زان ســخن        هــــمان تا به پیش تــــو گــــرددکهن

کسی کــش ستایش نباید به کـــــار        تو او را زگــــیتی به مـــــردم مـدار

هر آن کس که او از گنه کارچشم        بــخوابید و آسان فـــــروخــورد خشم

فــزونش هر روز افــــزون شــود       شتاب آورد دل پر از خـــون شـــــود

کسی را کـــــجا پیشرو شد هــــوا       چنان دان که رایش نگـــــیرد تـــــــرا

بکش جان ودل تا توانی زرشک        که رشک آورد گرم و خونین سرشک

(ش، ج ٧، ص٢٠١١ــ٢٠١٤٩

فشردۀ پیام اورمزد به فرزندش .

ــ خردمند و بی آزار باش.

ــ از ستم دوری کن.

ــ دوری گزیدن از دروغگویی.

ــ گفتار خوب و داشتن آوازنرم.

ــ دوری از کینه جویی و ستیزه خویی.

ــ دوری از سخنچین و شخص نادان.

ــ دوری از آدم بی شرم وپرحرف.

ــ دوری از آز و فزونی جویی.

ــ دورداشتن دل از کژی وناراستی.

ــ انتخاب راه خدالت ومیانه روی.

ــ دوری از بد اندیشی و کژ پنداری.

ــ باعهد و پیمان بودن.

ــ افتخارنکردن به مال و دارایی.

ــ دوری از آدم چاپلوس و نادان.

ــ زبان و دل را با خرد دمساز کردن.

ــ دوری از رشک و حسد.

اندرز شاپور به سرداران لشکرش 

چنین گفت کای نامور بخـــردان      جهـــاندیده و رای زن موبدان

بدانید کان کس که گــوید دروغ       از آن پس نگیرد بر ما فروغ

دروغ آزمــــایی نــباشد ز رای       که از رای ماند بزرگی بجای

همان مردم سفله را دوست دار       نیابی به باغ اندرون خومکار

کسی را کجا مغـــز باشد بسـی      کــــــــواژه نباید زدن با کـسی

زبان را نگهــــــــدار باید بـدن       نباید روان را به زهـــر آژدن

که بر آنجمن مرد بسیار گوی       به کاهد زگفـتار خود آبـــروی

اگر دانشی مرد گوید سخــــن       تو بشنو که دانش نگــردد کهن

دل مــــرد طالع بـود پر زدرد      به گرد طمع تا توانی مگــــرد

مکن دوستی با دروغ آزمـای      همان نیز با مــــرد ناپاک رای

سرشت رد از چار گوهربـــود      که با مرد هر چار درخـوربود

یکی پر هنر باد با شـــرم وداد      به آزاده گی یک دل و یک نهاد

سوم کو میانه گــــزیند زکــار      پسند آیدش بخـــــشش روزگـار

چهارم نراند سخن از گــزاف      زبی دانشـــی نام جـــوید زلاف

دوگیتی بیابد دل مـــــــرد راد      نباشد دل مردم سفــــــــله شــاد

بدین گیتی اندر بود نام زشت      بدان گیتی انــدر نیابد بهــــشت

به گیتی نماند همی مرد لاف      که بپــراگند خواسته بر گــزاف

ستوده کسی کو میانه گـــزید      تن خـــویش را آفــــرین گسترید

(ش، ج ٧، ص٢٠٧٠ـ٢٠٧١)

فشردۀ پیام شاپور به سرداران:

ــ دوری از دروغگویی و ریا.

ــ  دوری از آدم سفلهو

ــ دوری از اضافه گویی و پر حرفی.

ــ گوش و هوش داشتن به سخنان آدم دانا و توانا.

ــ دور از حرص و طمع.

ــ دوستی نکردن با کژاندیشان و ناپاک رای.

ــ میانه گزینی و دوری از لاف و گزاف.

نصیحت پیروز فرزند یزدگرد به لشکرش: 

سرمردمی برد باری بــــود        سبکسر همیشه به خواری بود

ستون خرد داد و بخشایست        در بخشش اورا چـــو آرایشت

هرآن نامور کو ندارد خـرد       زتخت بزرگی کجا بــــرخورد

(ش، ج ٨، ص ٩)

ادامــــــه دارد

حروفچینی تیم افغان موج

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فهرست موآخذ پیشگفتار:

١ــ مهدی فروغ، رستم قهرمان تراژیدی، هنر و مردم، تهران سال١٣٥٤، شمارۀ ١٥٣و١٥٤ ص ٤

٢ــ محمد تقی بهار، سبکشناسی، جلد دوم، چاپ سوم، سال ١٣٥٩ ص ٥ـ٦

٣ــ سرایندۀ « گرشاسپ نامه» ابونصرعلی  اسدی فرزند ابواحمد اسدی طوسی است که در سال ٤٦٥ هجری درگذشت. اسدی طوسی در سرودن کتابش  از گرشاسب نامۀ  ابو المؤید بلخی استفاده کرده و ظاهراً نحستین داستان رزمی وحماسی است که پس از شاهنامۀ فردوسی به نظم دری آورده شده است. کتاب گشتاسپ نامۀ اسدی درسال٤٥٨ هجری به پایان رسید و نسخه های مختلف آن از هفت تا ده هزار بیت دارد.

٤ــ بهار سبکشناسی، جلد دوم چاپ سوم، سال ١٣٤٩، ص٧

٥ــ شاهنامه ای فردوسی، به تصحیح و مقابلۀ محمد رمضانی، جلد اول، چاپ اول، تهران: سال ١٣١٢، ص٧.

٦ــ دقیقی نامه با مقدمه و تعلیقات سید مخدوم رهین، کابل: ١٣٥٤، ص ص ٢٠ــ٢٣

٧ــ محمد رحیم الهام بحث بر گشتاسپ نامۀ دقیقی بلخی و گرشاسب نامۀ اسدی طوسی، ادب« ١٣٥٥»، شمارۀ، ص٥٧

٨ـ حکیم ابوالقاسم منصور بن حسن بن اسحاق بن شرفشا مشهور به فردوسی در سال ٣٢٩ــ ٣٣٠ هجری در قریۀ« باژ» که یکی از قرای  ناحیۀ طابران طوس است در میان خانوادۀ دهقانان دیده به دنیا گشود و پس از آنکه عمر با فرو نام خود را به ناکامی صوری در راه اعتلای میهن و خدمت به فرزندان این آب و خاک به پایان برد در حدود سال ٤١١ یا ٤١٦ هجری چشم از جهان بست

٩ــ شاهنامۀ فردوسی، به کوشش درویش، تهران: انتشارات جاویدان. سال١٣٢١ ص ٢.

١٠ــ ف. جوانشیر، حماسۀ ای داد، ص ٨٩

١١ــ  عروضی سمرقندی، چهار مقاله، به کوشش محمد معین، تهران: چاپ سوم، سال ١٣١٣، ص ٦١

١٢ــ دولتشاه سمرقندی ، تذکرة الشعراء، به تصحیح ادواردبرون، لندن: سال ١٣١٨، ص ١٦٧.

١٣ــ سید حسن سادات ناصری، فردوسی و شاهنامه، هنر و مردم، لندن: سال ١٣٥٤، ص ٤٩

١٤ــ نظامی گنجوی، شرفنامه، به تصحیح سید مرتضا خوشنویس، تهران: چاپ آفتاب، سال ١٣٧٦ ق، ص ٤٨٠

١٥ــ مرزباننامه، به تصحیح و تحشیۀ محمد قزوینی، تهران: ١٣١٧، ص ٧٨ ـ ٧٩.

١٦ــ داکتر رازق رویین، از فردوسی بیاموزیم، کابل: مطبعۀ وزارت تحصیلات عالی، سال ١٣٦١، ص ٢٣.

١٧ــ رازق رویین، از فردوسی بیاموزیم، کابل: سال ١٣٦١، ص ٢٨.

١٨ــ  واصف باختری، فردوسی در قلمرو فلسفه، حجت( ١٣٦٩)، سال اول، شماره سوم، ص ٥٦.

١٩ــ ف. جوانشیر، حماسۀ داد، ص ١٥٢.

٢٠ــ خدابنده لو، در خانۀ بزرگترین سخنسرای ایران، هنر و مردم، ١٣٥٤ شماره های ١٣٥ و ١٥٤، ص ص ١٦٢ــ ١٦٣

٢١ــ عبدالعلی ادیب برومند، اثر شاهنامه در زبان و ادبیات فارسی، هنر و مردم، ١٣٥٤، ص ١٣٤

٢٢ــ حبیب یغمایی، سحن در بارۀ شاهنامه، یغما (١٣٤٠) شمارۀ اول ص ٢

٢٣ ـ تاریخ سیستان به تصحیح ملک الشعرا بهار، تهران: ١٣١٤، ص ٢٧

٢٤ ـ حسن سادات ناصری، فردوسی و شاهنامه، هنر و مردم، سال ١٣٥٤ ص ٤٩.

٢٥- پیرمحمد « پیری » یکی از جمله شاعران معاصر هرات و صاحب  مثنوی« یوسف و زلیخا» است. نسخۀ قلمی این مثنوی زیبا، یگانه نسخۀ منحصر به فردی است، که نزد نگارنده بوده ومتن تحقیقی و انتقادی آن آمادۀ چاپ است. برای آگاهی بیشتر در بارۀ زنده گی نامۀ موصوف، مراجعه شود به رسالۀ « اندیشه های رنگین» مجموع مقالات نویسندۀ ای سطور که در سال ١٣٥٧ هجری شمسی توسط شرکت کیهان در پروگرس ماسکو از  چاپ بر آمده است. دوکتور یقین.

٢٦ ــ جهت آگاهی بیشتر در زمینۀ ایزدان و اهریمنان، رجوع شود به رسالۀ« بازتاب آیین عیاری و جوانمردی در ادبیات دری » از نگارنده که در سال ١٣٦٥ هجری شمسی به چاپ رسیده.

٢٧ــ محمد معین، مزدیستا و تاثیر آن در ادبیات پارسی، تهران: سال ١٣٢٦، ص ٤٠٠ ــ ٤٠١. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ