در خانه، همسر، خشو، خسر و ديگران جمعند و شاد؛ مي گويند و مي خندند و شاعر، دخترك شش ماهه اش«مهستي» را در بغل گرفته است و برايش لالايي مي خواند. تمام اجزاي صورتش در لبخند نمكين هميشه گي گشوده است و طراوت بهار از آن مي تراود. نشست خانواده گي گرم و شيرين است و خشوي مهربان به سخنان گيراي دخترش دل سپرده كه گوشه يي از سفر خود و شوهرش و مهستي كوچك و نازنين را به ايران نقل مي كند.

كمتر از يك ماه است كه پس از گشتي چند ماهه، سراپا محبت دوستان و مهر وطن و براي زدودن دلنگراني كساني كه مي پنداشتند ايشان هم ديگر رفتند و ماندگارشدند، زودتر از هنگام موعود به خانه برگشته اند؛ و پيشامد نيك چنان بود كه در همان روز رسيدن، راست به محفل عروسي برادر كوچكتر فرودآمده بودند؛ چشم عزيزان به ديدارشان روشن و گرمي و جوش محفل صدچندان شده بود و در اين ميان، خوشحالي مادر اندازه يي نداشت. او هر باري كه به جوانانش مي نگريست جاني تازه مي يافت و سراپا شور و اشتياق زنده گي و اميد، از لحظه هاي ديدار حظ مي برد. خندان و شاداب و راضي، گاهي به پسر و نواسة نازنينش چشم مي دوخت و زماني به عروس دلخواهش. ولي گويا چيزي در اين ميانه كم بود و مادر، بلي تنها مادر آن را حس مي كرد و به گونه يي كه ديگران نبينند، آه مي كشيد. مادر، جاي برادر دوم، جاي همسر و فرزندان او را كه دورافتاده و در ايران بودند خالي مي يافت. پدر از خوشي در پوست نمي گنجيد؛ زيرا به زودي مي رفت و آن فرزند را هم مي ديد. و اگر مادر پيشتر از همه اين خلأ را درمي يابد جاي شگفتي نيست؛ زيرا در قلب مصفاي مادر براي تك تك عزيزان جايگاهي است و هجران چند و چندين ساله را تاب آوردن بي شبهه دشوار است. ناگزيرحسرت و غم ديرينه اش را در پشت نقابي از لبخند كه سيماي نورانيش را دربرگرفته بود نهفته مي داشت؛ ولي كه مي توانست اشكهايي را كه ناگهان در ديده گان عزيزش حلقه مي بستند از چشم تيزبين و هوشيار شاعر بپوشاند. زبان تگاه خاموش است؛ اما راز را به هزار رنگ از پرده بيرون مي افكند، بخصوص راز مادر را. پسر، خود را به كوچة حسنِ چپ مي زد؛ آسمان و ريسمان مي بافت و چون هميشه حكايتهاي خنده آور مي گفت تا انديشة مادر را برگرداند و سرانجام موفق هم شد.
اما اكنون شاعر نمي داند كه در محفل اُنسِ امشب چرا به ياد آن روز افتاده است. در آن هنگام با لحني دلگرم كننده به مادر گفته بود:
«غم مخور مادر، ديگران هم اگر خدا خواست برمي گردند؛ صبر داشته باش!»
و مادر كه سنگ صبور خانواده است تبسم كنان پاسخ داده بود:
«صبرم به خداست بچه ام؛ خدا همة تان را داشته باشد و هميشه خوش باشيد!»
مادر و دختر از ديده ها و شنيده ها مي گويند. گفتنيها هنوز فراوان اند و عطش شنيدن آنها فراوانتر. مهستي در بغل پدر بازي مي كند و او را با آواها و اشاره هاي گنگ و كودكانه اش به خود مي آورد. وي براي اين كه ملال خاطري به كسي دست ندهد به شيوه هاي غافلگيركنندة خاص خود دست مي يازد و نكتة فراموش شده يي را به ياد همه برمي گرداند:
_ مي دانيد امروز كدام روز است؟ خواهيد گفت: يكي از روزهاست ديگر؛ مثلاً دوشنبه. اما نه، هركه جواب صحيح بدهد جايزه دارد!
همه دَق مي مانند. اگر بگويند چهارم ميزان 1373 مي ترسند كه مصداق اين گفتة شاعرشوند: «پستة بي مغز اگر لب واكند …». پس ، زيركانه خاموش مي مانند؛ و شاعر كه همه را به تنگنا افكنده است محيلانه مي خندد و مي گويد:
_ ببينيد، از هيچ چيزي خبرنيستيد. امروز، روز تولد من است و شما نشسته ايد چرنديات مي بافيد! من امروز درست سي و هفت ساله شده ام. آيا به نظر شما اين موضوع اهميتي ندارد و نبايد آن را جشن گرفت؟ … خيراست كه من آدم روستايي ساده يي هستم و هيچ وقت روز تولدم را تجليل نكرده ام!
همه در آغاز متأثر مي شوند و به زودي از اين حال مي برآيند و خوش و خندان از اين كه شاعر آنان را در محظور نيفگنده است، با هم و شتابان براي تدارك بزمي به مناسبت بزرگداشت زادروز شاعر برمي خيزند؛ و شاعر هرچه اصرار مي ورزد كه قصدي به جز شوخي نداشته است، سخن او را جدي نمي گيرند. ديگر گوشي بدهكار وي نيست و به زودي جشن تولد شاعر روبه راه مي شود. كيك و شمع و شيريني و ميوه، و شور و شادي و احساس عميق سعادتي كه همه را فراگرفته است و از در و ديوار خانه مي بارد، خانه را مي انبارد و به كوچه و خانه هاي همسايه سرمي كشد؛ در فضاي تيرة شهر پراكنده مي شود و شهروندان را كه با شاعر خود آشنايند و دل شان با دل پرمهر او الفتي دارد به همنوايي و همسرايي فرامي خواند. شاعر با صفا و صميميت يك كودك بر شمعها مي دمد و مي خواهد همه را يك باره خاموش كند. نمي تواند. شعله ها جان شختي نشان مي دهند و از ناتواني خود خنده اش مي گيرد. همه با او مي خندند. مهستي هم بلندبلند مي خندد و كف مي زند و همه با او يك جا كف مي زنند؛ گويي تمام كودكان جهان، تمام عالم كف مي زنند. جاي مادر، پدر و برادران در بزم كوچك خانواده گي خاليست. اگر آنان هم مي بودند بيگمان در موج شادماني سر از پا نمي شناختند؛ ولي آنان هم از شادي اين نشست بهره يي دارند؛ زيرا شهر در همهمة گنگ خود، شادماني بزرگ را همراهي مي كند و ستاره گان بر اين بزم اخلاص و مهر، گلبرگهايي از نور مي افشانند. آسمان را دريغي نيست.
آتش سلاحهاي گوناگون از دور و نزديك شنيده مي شود و شهر را در واهمه هاي بي نام و نشان فرومي برد. كسي چه مي داند، شايد سلاحها هم شادمانه آتش مي كنند و سالروز پرميمنت شاعر جوان و محبوب را بزرگ مي دارند؛ چنان كه بارها شهر را به مناسبتهاي بسيار كوچك و ناچيزي آتشباران كرده اند! اما شاعر آرزومند است و سخت اميدمي ورزد كه اي كاش سلاحها لب فرومي بستند و خندة شادمانه در گلوي شان گره مي شد؛ و خوشترمي بود اگر پژواك شوم و نفرتبار آنها از دامنه هاي كوه آسمايي و شيردروازه به گوش نمي رسيد و غراب جنگ ياراي سركشيدن از لانة پليد و ظلمانيش را نمي داشت!
٭
٭
شب سنگين و قيرگون است و صداهاي ناخراش و ناتراش جنگ افزارها برفراز كوه و در نقاطي پراكنده، در اين سو و آن سو، محشري بر پاكرده اند – برخوردهاي محل به محل؛ زد و خوردهاي كوچه به كوچه؛ درگيريهاي خانه به خانه. تق تق تق تق تق تق ! … گرامب! … سالها و ماههاي متمادي در كانون گرم حيات و در پناه خانه ها و كلبه ها و كودكستانها و مدرسه ها، شفاخانه ها و يتيم خانه ها. تق تق تق تق تق! گرامب! …
چراغها خاموش و دهنها بسته اند؛ اما غوغايي برپاست.
«چرا؟ آخر، چرا؟»
پرسشي كه بر همه لبها ساري و جاري است؛ ولي در همان جا مي خشكد و بُهتي جانكاه پرسشگر را در خودفرومي برد.
هو …، بوم! … تق تق تق تق تق تق! … .
چراغ خاموش است؛ همة چراغهاي شهر خاموش اند. شهر اصلاً چراغي ندارد تا بيفروزد. چراغهاي شهر را تماماً كشته اند. شاعر بيدار است و اندوهگنانه به تاريكي بيرون خيره شده است.
«هاي پيغمبر!
هر طرف اين جا، در ديار من
مي شود برباد، خانه و خرمن
كشته مي گردند، موءمن و محسن
بر سر هر كوي، در پس هر در
هاي پيغمبر! هاي پيغمبر!
كودكان فقر، اندر اين وادي
رو به نوميدي، رو به بربادي
خواهران از سوگ، آه و فريادي
مادران در خون، جامه و معجر
هاي پيغمبر! هاي پيغمبر!
……………………..
مي كُشد نمرود، مؤمنان را بين
زير نام تو، زير نام دين
مي زند آتش، هر سو بدآيين
هين گذاري كن سوي اين معجر
هاي پيغمبر! هاي پيغمبر!»
خواب از چشمخانه ها فراركرده است. سالهاست كه خواب مردم كابوس شده و بيداري شان واهمه، غم و حسرت. مرده ها خواب بيداري را مي بينند و زنده گان در طلسم خواب مقناطيسي مرده گان به دنبال سايه هاي شان اين سو و آن سو كشيده مي شوند. شبِ ديرپا بر شانه هاي تُرد شهر ويران، كوههاي آسمايي و شيردروازه را گذاشته است و كوهها به زبان آتش سخن مي رانند – به زبان كينه، بغض، شقاوت؛ به زبان ابلهان كه گويي مقدر است هرگز يكديگر را درنيابند و زيبايي و شعر براي شان تا ابد معمايي باشد پوچ و بيهوده و دلخوش كُني ساده لوحانه!
تق تق تق تق تق تق ! … .
گرامبي مدهش و نزديك، دامنة كوه و خانه را مي لرزاند و مهستي را از رؤياي پاك كودكانه اش بيرون مي كشد. سخت تكان مي خورد و خواب آلود مي گريد. مادر به پهلو برمي گردد و بر شانه اش به نرمي تپ تپ مي كند و آهسته مي پرسد:
_ نخوابيده اي؟
شاعر مي گويد:
_ مي شود خوابيد؟
و پس از سكوتي مي افزايد:
_ فكر مي كنم … صبح به همكارانم گزارش سفرم را دادم؛ بسيار خوش شدند. اگر كتابها و مجله هايي كه در برنامه داشتيم چاپ شوند و بفرستند، كاري خواهدشد كارستان! تو چي نظر داري؟
_ من هم به همين نظرم.
بخش جوانان انجمن ما سالهاست كه دچار ركود است. من قبول كردم كه حركتي در آن به وجودآورم. حالا در فكر برنامة كارم هستم.
هو … ، بوم! … تق تق تق تق! … هو … ، بوم! … .
_ مگر، اينها مي گذارند كسي فكر و كار كند، مي شنوي؟
_ مي شنوم، بسيار نزديك مي خورند؛ بر خانه هاي پايين، در حدود چهار اهي.
_ كجاي شهر مصون است؟
_ هيچ جا!
_ خوب، همان جا برايت گفته بودم كه … .
_ بس كن، ديگر چيزي نگو! مي خواهم منظومة «در باشگاه شوم شياطين» را در انجمن براي دوستان بخوانم. گفتم مي شود آن را نوعي سفرنامة شاعرانه يا شعر – سفرنامه تلقي كرد. همه كنجكاوشده اند و منتظر شنيدن آنند. اگر راضي بودند چاپش مي كنيم.
_ بالاييها تحمل خواهندكرد؟
_ دل شان!
_ بخواب، فردا كارهاي زيادي درپيش داري.
_ مي خواهم بخوابم، اگر خوابم ببرد!
سه شنبه
بامداد
زُق زُق مهستي كه طبق معمول پيش از همه چشم گشوده است و با خود واگويه مي كند بيدارش مي سازد. هوا گرگ و ميش است و توپها و تانكها، زيگوها و گرينوفها، دَشكه ها و هاوانها، راكتها و بي.ام.ها، كلاشنيكوفها و ديگر آتش پرانهاي زنده گي سوز كه تا سپيده دمان از زمين و آسمان بر شهر و شهروندان، دل برافروختة كينه توزشان را بي محابا و بلاوقفه تهي كرده اند ديگر خاموشي گزيده اند؛ چون خاموشيي سنگين و چيره بر گورستاني بزرگ؛ يا شايد سكوتي قبل از توفان؛ كسي چه مي داند! اينك «اركستر» شوم در سمفوني ناهنجار مرگ، تفريحي مختصر براي خود مقرر كرده است، و چه خوش تفريحي! تق، دُوم! … تق، دُوم! … به فاصله هاي طولاني «بشارت» دوام سمفوني را در اذهات رسوب مي دهد.
هنگام نماز است و راز و نياز. آناني كه مردانه گي را به سخريه گرفته اند و دلاوري و تهور را به هدر مي دهند، وقت آسايش و دود و دم شان است. و شهر در وقفة ميان دو هول سترگ، آهسته آهسته خميازه مي كشد و زمزمة زنده گي سرمي دهد. شهر زنده است؛ شهر به كوري چشم دشمنان خوني خود تا هنوز نمرده است و شهريان آهنگ بودن دارند. خُنكاي نسيم بامدادي خسته گي را از تن كوفته و وارفتة ناخفته گان شبِ بلا و ديجور مي راند و يك يك مي جنبند و هواي برخاستن مي كنند.
«اگر امروز جنگ نكنند و آرامي باشد؟!»
اين را همه از خود ميپرسند و آرزو مي برند.كشش زنده گاني و كار و كوشش نيرومند است؛ اما دريغ و درد كه تفتِ گنديدة تاريكناي درونِ انفاسِ شرير، خون را در رگهاي گل و گياه و جانور به خشكيدن تهديد ميكند و دست سياه تباهي داس بزرگ خويش بر گلبن و باغ و كشتزار آخته است.
شاعر برمي خيزد و از ارسي به افق دوردست شهر، به پشت كوههاي بلند نگاه مي كند كه روشني در آن بر لشكر سياهي يورش آورده است.
«الله اكبر! الله اكبر! اشهدان … .»
از خانة خدا، آواي مقدس و زنهار دهنده اوج مي گيرد؛ در كوه مي پيچد؛ بر فراز خانه ها و كلبه هاي حقير و مصيبت رسيده يي كه نششانه هاي كامل عجز و سردرگمي و آواره گي اند پرمي كشد، عروج مي كند و به قله ها به گوش خفته گانِ در سنگر راه مي جويد؛ اما … .
٭
٭
بازهم بهار خنده هاي مهستي غبار انديشه را از ذهن پدر مي روبد. نان و چاي؛ آماده گي براي رفتن و خداحافظي.
شاعر به نخستين رهگذر آشنا كه در كوچه برمي خورد به پاسخ اين سؤال كه " آخر چي مي شود؟ تو بگو، نه! " مي گويد:
_ برادر نه تنها تو ومن درمانده ايم، بلكه تمام مردم در ششدر اين پرسش دست و پا مي زنند. كاش مي شد پيشبيني كرد؛ اما من بدين باورم كه شب تيره را حتماً و حتماً صبحي روشن در پي است، اگر بخواهند يا نخواهند؛ تو نوميد مباش!
_ نه، نوميد شيطان است؛ ولي كي از اين فاجعه نجات خواهيم يافت؟
_ كي هم كار شيطان است. فقط اميدوار باش!
٭
٭
آتشباران جوانب درگير، رفته رفته آغازيافته است: تق تق تق تق تق تق! … گرامب … ! روزي از نو و كشتاري از نو. جنگ افزارها باز هم كينه ها و خصومتهاي ژرف و ديرينه و ته نشين شده را كه عقده شده به گلوله هاي آتشين مبدل شده اند، به روي هم و درواقع به روي مردم بيگناه و بي پناه با خشم و انزجار لگام ناپذير تف مي كند، تف چركين و سوزاني كه از اعماق ظلماني نهادها و سرشتهاي در خودپوسيده، آلوده و كور، فوران مي كند و بر شهر و شهريان دردمند و ازخودرفته فرومي بارد. تق تق تق تق تق! … دُوم! … پلق! … .
عابران بر سرعت گامهاي شان مي افزايند. سرها فروافگنده اند و ساية غمي پايدار بر چهره ها نشسته است. دكانداري كه شاعر را مي شناسد با ترس و لرز و اندوه و رنگي پريده به جواب اين پرسش " كاكا، چند روزشد كه نبودي، إن شاءالله خيريت باشد؟! " مي گويد:
_ بچه گكم مرمي هوايي خورد و شهيدشد!
شاعر، نژند و دلخسته كف دست بر پيشاني مي كوبد و بر زبانش جاري مي شود:
_ إنا لله و إنا اليه راجعون! شهادتش مبارك و جايش در جنت باشد؛ خداوند صبرجميل به شما و عمر دراز به اولادهايش بدهد!
_ خير ببيني، خدا شما جوانها را از تمام بلاهاي زميني و آسماني نگهدارد. راستي آقا … اينها كه به نام اسلام كمر به قتل عام ملت مسلمان بسته اند به نظر شما بازخواست خواهندشد؟
شاعر بيدرنگ پاسخ مي دهد:
_ البته كه بازخواست مي شوند؛ چرا نه؛ سزا و جزاي عمل حق است؛ به خدا بسپار!
چون تيغ به دست آري، مردم نتوان كشت
در پيش خداوند بدي نيست فرامشت
٭
٭
در راه دفتر كار بر سر يكي از چهارراهيها انفجار شديدي در كوچه يي نزديك، همه ساختمانها را مي لرزاند و صداي مهيب آن آواز تك فيرهايي را كه با ضرب مداوم همهمة اندوهناك شهر هستند در خود گم و خاموش مي كند. شايد گوشها سنگين و آدمها منگ شده اند؛ ولي تحرك بيشتري در رهگذران پديدآمده است. همه مي دوند؛ سرهاي شان را خم گرفته اند. رنگهاپريده است و هركه پناهگاهي مي جويد. كسي به سرعت از سرك به پياده رو مي آيد و بازوي شاعر را گرفته با او به زير پِيك مغازة دربسته يي مي ايستد و با نفس سوخته، سلام و احوالپرسي مي كند. يكي از آشنايان قديمي است. او مي گويد:
_ شنيدم كه آمده اي؛ اما خوش نشدم. اولادها را هم آوردي؟
_ بلي.
_ خوب نشد. آخر، چي مرضي داشتي؟
_ هيچ، درد وطن آزارم مي داد.
_ وطن، وطن! كدام وطن؟ آنهايي كه به وطن و خانه ات آتش زده اند و مي زنند هم وطن وطن مي گويند. اين طرف هم ادعاي مسلماني و وطندوستي، آن طرف هم، و تمام شان هم زمان يكديگر را مي درند؛ مردم را مي كشند و وطن را به اشتراك همديگر به خاك و خون كشيده اند!
_ همه اين طور نيستند؛ مطلقش نساز!
_ مثلاً كي نيست؟
_ خوب ديگر، آناني كه نيستند بالأخره شناخته خواهندشد.
_ واه واه! عجب استدلالي! اين حرف مفتي است كه با آن خودمان را فريب مي دهيم. تو هم از اين سؤال طفره مي¬روي!
راكتهايي كه ضربه اي پرتاب شده اند از فراز سرشان مي گذرند و يكي پي ديگري در نقاط دور منفجر مي شوند.
_ مي شنوي؟
_ بلي، سالهاست كه با زوزة آنها آشنايم؛ مثل تمام همشهريان.
_ خوب، درد من هم از همينهاست. طوري كه ديده مي شود اين رشته سري دراز دارد. اگر بنشيني تا زوزه ها به كلي قطع شوند، فكر مي كنم نه تو ماني و نه من و نه هم از گوسفندان سعدي عليه الرحمه اثري بر جا خواهد ماند!
_ تو ببين، دست بيگانه … .
_ گُمش كن؛ اين را هر كسي مي گويد؛ اما دستهاي خودي چي؟ … در بيرون و چند صباح زنده ماندنت غنيمت بود.
_ يعني پهلوان زنده خوش است؟!
_ تو اختيار داري كه جدي نگيري؛ ولي اينها به تو و امثال تو در اين جا ضرورتي ندارند؛ شاعر؟ به به! لشكر لشكر؛ نويسنده؟ واه واه! پلتن پلتن؛ دانشمند؟ هَي هَي! جُوپه جُوپه! گويا از هر جنسي به حد كافي دارند. شما را كه لاطايلات سرهم مي كنيد، مي خواهند چي كنند؟! … تنخواه تان را هم كه نمي دهند براي اين است كه يا برويد يا تدريجاً پميريد. ولي خدا نكند!
_ دلت بسيار پر است برادر؛ امروز حتماً از پهلوي چپ برخاسته اِي!
_ پهلوي چپ نمي خواهد ديگر؛ دقت كن، ببين؛ كسي حتا يادي هم از شما مردم نمي كند. چرا؟ به خاطري كه سلاح نداريد؛ به خاطري كه مردم را نمي كشيد؛ چپاول نمي كنيد؛ خانه هاي مردم را ويران نمي سازيد؛ گناه تان همين است. فردا هم كه آن ديگران، به خير و سلامت از شرق و غرب برگردند باز هم شما كه مانده ايد كلاه تان در پس معركه خواهد بود!
_ قربانت شوم؛ من از همان اول هم اهل معركه گيري نبودم و نيستم، «به خدا گركنم و گر خواهم!» و كلاهي آنچناني هم بر سر من خيلي گشاد است. از همين روي خيرش را براي همان ديگران گذاشته ام، بركتش بيش باد!
_ «صلاح مملكت خويش خسروان دانند!»
_ بگذار يك روز ديگر مفصل گپ مي زنم.
در صحن انجمن به محض ديدن يكي از كاركنان خدماتي كه مشغول تنظيف است، شاعر مي ايستد و دست مي¬دهد:
_ سلام عليكم، كاكا مانده نباشي!
_ وعليكم، خانة تان آباد باشد؛ خير ببيني، سرفراز باشي. اگر تلاش و زحمت شما نمي بود و امر معاش و تفاوتهاي شش ماهة ما را نمي گرفتي حال و روز ما بسيار خراب بود. خدا شما ره هميشه داشته باشه؛ ما دعاگوي استيم!
_ مهم نيست، مهم نيست؛ حق تان بود، آخر مي دادند.
_ شما خير ببينيد، بسيار كوشش كرديد، ما را از پريشاني خلاص كرديد.
_ خوب به اجازة شما.
_ مهرباني كنيد؛ خدا خانة تان را آباد داشته باشد!
٭
٭
همكاران، يكي يكي از دور و نزديك، واهمه زده، افسرده، انديشمند و هزان پرسش در نگاه رميدة هركدام فرامي¬رسند. سلام و خبر احوال؛ و «خاله» كه خدمت مي كند و همه مادرش مي خوانند، با لطف و بدون سر و صدا مانند هر روز چاي ميآورد. گفت و شنيدهاي معمولي؛ خبرهاي راديوها؛ مزاحها و نكته پرانيهاي متعارف و نامتعارف و درخور حال و وضع و قيافة هركدام. و كتابهاي «مردي كه همه چيز، همه چيز، همه چيز داشت»، «يك هفته با احمدشاملو در اتريش» و … و مجله هايي كه شاعر از خارج آورده است باز هم دست به دست مي شوند – تحفه هاي پر بركت و خجسته يي كه هواهاي تازه را به مشام جان مي رسانند. دريغي نيست. دست و دلي باز در ميان است و هركس هرچه مي خواهد به نوبت برمي گيرد و آنچه را كه خوانده به ديگري مي سپارد تا همه از خوان معناي رنگيني كه ره آورد يار شاعر و دوست ارادتمندشان است بي كم و كاست برخوردارشوند.
تمام شان خوش و خندانند و يكي به ديگري مي گويد:
_ همه را تو بردي، هيچ سير نمي شوي!
و او با تبسم پاسخ مي دهد:
چشمِ تنگِ مرد دنيادار را
يا قناعت پركند يا خاك گور
شاعر برمي خيزد و مي گويد كه در ادارة راديو كاري دارد. مي پرسند:
_ كي به وعده ات وفامي كني و سفرنامه ات را برمي خواني؟
مي گويد:
_ فردا، إنشاءالله!
و مي برآيد.
چهارشنبه
بامداد
دوستان انجمن باز هم به هم مي رسند. شب چه بوده، روز بر آنان چگونه گذشته؛ چه غم و شاديي دارند؛ وضع خانه و خانوادة شان بر چه منوال است؟ … همه سنگ صبور شده اند؛ همه پولاد آپديده گشته اند و انجمن مقناطيسي است كه اگر امنيت باشد يا نباشد آنان را از هر كجا به خود مي كشاند. ميقات در همان جاست؛ تپش دلها در همان جا آرام مي گيرد و غمها و رنجهايي كه پاياني براي شان متصور نيست در درگاه همين مصطبه غبار كفش عزيزان مي شوند. همه در كنار هم شادند و تحمل همه چيز براي شان آسان مي نمايد. شوخي، چاي و سپس كارهاي سپرده شده. چند تن مي مانند. يكي – دو تا پشت كارهاي خود مي روند و شاعر بنا به وعده، شعر – سفرنامه اش را با عنوان «در باشگاه شوم شياطين» مي گشايد. در بيرون مرميها پرواز مي كنند و آتش بادمي شود؛ اما شاعر كه به گونة بيسابقه يي سرحال است و به وجدآمده با موجي نيرومن از كلمه ها و احساس نارام و سركش خود همه را درمي پيچد و از خويشتن برمي كشد و بر چكاد خيال، انديشه و زيبايي بينهايت گسترده و سراپا انگيزنده و جادويي به سير و سفر مي برد. بي مبالغه، هر شنونده با خود و در دل آفرين و دست مريزاد! مي گويد و افسوس مي خورد كه چرا وسيله يي براي ثبت در دسترس نيست و حيف كه چنين ترنم گرم و گيرا و صميمانه يي در هوا پراكنده مي شود و اثري از آن بر جا نمي ماند:
……………
ديدم
ديدم
ديدم
خيام را
در نبش گرواژة نيشابور
صياد شيشه هاي خموشي را
با جام باژگونه و دلتنگيش
گفتي از اعتماد
ميخانه را به ساقي نو درد مي كشد.
٭
ديدم
عطار را
سيمرغ لحظه هاي معطر
موييدني ملايم
در سايه سار پنجه چناران داشت
و كسي نبود تا
آواي دوست داشتني اش را
با همصداييي
تا مرزهاي باغچه بكشاند.
٭
و بايزيد، آنچه كه پيدا بود
اشكي و انتظاري و آهي بود.
٭
تنها حافظ با ساغر تهيش
آوازمي كشيد:
«بود آيا كه در ميكده ها بكشند
گره از كار فروبستة ما بگشايند؟»
٭
اما غزالي
آن كه گريبانش
از عطر ياس رومي و مصري
شگفته بود
جوياي بركه يي
نيلوفري
از منطق محمدي و نرگس
عرفان باز گم شدة خود را
دستار مي تنيد.
در بيرون انفجارهاي بزرگ و مدهشي پيرامون انجمن رخ مي دهند و زمين و ساختمانها را به شدت مي لرزانند. كسي مي گريزد؛ كسي بر زمين دراز مي كشد و چند تا خودشان را به اتاقها مي اندازند؛ ولي شاعر مي سرايد و افسون كلام چنان بر شنونده گان اثر گذاشته است كه از جهان و مافيها برآمده اند و در آفاق و انفس مي گردند. با شنيدن صداها هيچ كس تكان نمي خورد تا جاي خود را عوض كند و به گوشة قابل اطميناني بخزد. فضاي اتاق را عطر و اثير شعري كه زنده گيست، كه زنده گي در آن معنا يافته است انباشته:
فردوسي از تمام وجود خويش
سنگي كشيده بود
تا ننگرد
منشور سرفرازي رستم را
سنخيت خدايي قومش را
كه پايمال زاغ و زغن مي شد.
٭
ديدم
ديدم
ديدم
سعدي، اميد را به وداعي تلخ كوتاه كرده بود
و ز انزواي گلشن تاريكي
در فصلهاي دوزخي تاريك
لب بسته بود تا
درياي فارس
ديوار فتنه خيزي طوفان را
براندازد
وانگاه
تا قايق مرصعش از «روم» از «حجاز»
بادبان غصه برافرازد.
…………………………...
همه سراپا گوشند. همه آغوش پر مهر پذيرايي اند و كسي تا پايان دَم برنمي آورد. شاعر پيروز شده است. شاعر را با تمام وجود، با عمق عاطفه و ژرفاي احساس پذيرفته اند. شاعر كام دل برگرفته است.
ظهر سپري شده است. دوستي به خود مي آيد و به ساعت مي نگرد.
_ دوستان، برخيزيد كه "وقت شوله خوردن شان است". برويم؛ شايد باز هم شروع كنند!
حق به طرف اوست. همه، بي آن كه دلشان بخواهد محفل اُنس را برهم زنند، خدانگهدار مي گويند و پراگنده مي¬شوند.
شاعر به ديدار مادر و برادران مي شتابد.
خاموشي جنگ افزارها بر سرتاسر شهر سنگيني مي كند.
عصر
در خانه است و منتظر دوستان كه مي آيند و قرار است با هم بروند به عيادت بيماري كه چرة هاوان مجروحش كرده است و يك كوچه دورتر به سرمي برد.
كتابي را از قفسه برمي دارد و فصلي را كه نمونه هاي شعر مقاومت فلسطين در آن مده اند مي گشايد. فلسطيني ها با شعرهاي خود وي ناآشنا نيستند، چيزهايي را از او برگردان و پخش كرده اند. مي خواند و تمركز فكر ندارد. ورق مي گرداند و آهسته آهسته صحبتي را كه چندي پيش با يكي از دوستان ديرينه داشته است به خاطر مي آورد، صحبتي كه در همان روزهاي اول برگشت و به هنگام ملاقات با او روي داده بود.
يكي از روزهايي بود كه جنگ بيداد مي كرد و شهر از تلاطم مرگ و نيستي و ويراني غوغايي داشت. راكتها، هاوانها، توپها، تانكها و سلاحهاي گوناگون سبك از هر سو آواي شوم خود را درداده بودند. بر شهريان آهن و سرب فرومي باريد و طياره ها دَم به دَم فرامي رسيدند و نقاطي را به زير آتش و بمبارد مي گرفتند. و هوا بوي باروت و خون مي داد. غبار و پاره ابرها آسمان را تيره و تار ساخته بودند و بادي سركش آميخته به فرياد و ضجة ستم رسيده گان، زخميان و وابسته گان دهشتزدة شان در كوچه ها و جاده ها ولوله برپا كرده بود. و خس و خاشاك و گرد و خاك و كثافات را به هر سو مي برد و بر هركس و هر چيز مي پاشيد، و آنان در پناه در و ديوارهاي خانه نشسته بودند؛ چاي مي نوشيدند و چنين گفتگويي داشتند:
_ خوب دوست عزيز، يك بار ديگر چشم ما روشن؛ خوش آمدي، صفا آوردي. فكر نمي كردم كه به اين زودي برگردي!
_ حالا كه مي بيني برگشته ام.
_ خوشم كه باز مي بينمت؛ اما خوشتر مي بودم اگر دور از اين جهنم مي بودي و كار مي كردي تا وقتي كه روشني مي شد و فاجعه به پايان مي رسيد.
_ برادر، همين كه در اين جا مانده أي و سنگِ سنگين بر جايت نشسته اي، سرت بلند است و افتخاري بزرگتر از اين نيست.
_ افتخار را چه كنم رفيق جان كه مفت و مسلم كشته شوم. نمي بيني كه شهر را به مسلخ مردم تبديل كرده اند! شايد من هم از بيچاره گي و ناتواني همين جا مانده ام؛ اگر پولي و پله يي مي داشتم، حتماً غزل خداحافظي را براي هميشه مي خواندم!
_ ولي تا هنوز كه نخوانده يي!
_ روز اگر به يك روز هم برسد خواهم خواند. چهار طرف را نگاه كن؛ همه تفنگها «سِرّاً و علانيه» ما را نشانه گرفته اند. نفرت از اهل قلم و منورين در چشمهاي تفنگداران برق مي زند. آنان نفرت شان را آشكارا بين مي كنند. من در اين جا خودم را كاملاً اضافي تصور و احساس مي كنم كه در خانه و شهر خود يك نفر بيگانه شده ام. اين برايم غيرقابل برداشت است. هر روز مي شنوم كه يكي را كشته اند. همه را مي كشند، من يقين دارم، همه را!
_ بيحوصله¬گي نكن برادر، خدا كه هست. ببين براي ما در هيچ جا آرامشي نيست. من رفتم و برگشتم. چطور مي توانستم ببينم و تحمل كنم كه هركس در هر محل دزدي كند، كيسة كسي را ببرد يا عزت كسي را پايمال كند، پشت افغانهايي بگردند كه در آن محل هستند و كار و غريبي مي كنند؛ و هر كثافتي را اگر به خودشان هم مربوط باشد با دامن آنها پاك كنند. برايم خانه، كار و همه چيز ميسر بود؛ احترام هم تا بخواهي مي شدم، اما يك روز ماندن ديگر جانم را مي گرفت.
_ در اين جا هم خدانخواسته جانت را مي گيرند.
_ من اين جا را ترجيح دادم و پشيمان هم نيستم. اين را به استاد هم گفتم؛ مي تواني بپرسي؛ پشيمان هم نيستم!
آري، صحبتي بود كه ديگر به كلي تكراري مي نمود و دل را مي آزرد؛ ولي اثري ژرف به جا گذاشته بود، مثل زخمي كاري از تيغي كه به استخوان رسيده باشد.
با احساس گرفته گي و بيحوصله كتاب را مي بندد و بر جايش مي گذارد. «مهستي» نزد مادرش بيتابي مي كند و او را به كارِ خانه نمي گذارد. مادركلانش نيز هرچه سعي به خرج مي دهد بيهوده است؛ و پدر به اميد آسوده گي خيال مي رود و دخترش را بر سر دست بلند مي كند. دختر آرام مي شود.
پدر به صفه مي برآيد و به لالايي خواندن و نوازش كودك مي پردازد. كودك مي خندد؛ قِت قِت مي خندد و پدر هم با او به خنده درمي آيد. غمهاي عالم برباد مي روند و شادماني و محبت هاله يي به دور پدر و فرزند مي تنند. تك فيرها از فراز كوه طنين مي¬اندازد، مرميها صفير زنان به هر سو پرواز مي كنند؛ ولي همه اعضاي خانواده در سرور و صميميتي يگانه غوطه ورند. مرميهايي كه از فراز سرشان مي گذرند گويي شادمانه صفير مي كشند. تق تق … دُوم! … تق تق … دُوم!
شاعر با دخترش باربار به صفه مي برآيد و به اتاق مي رود. شوخي و مزاح مي كند. افسانه و لالايي مي گويد و سرانجام با رسيدن دوستان كه دق الباب مي كنند از دختر نازنين و شيرينِ دلش جدامى شود و از خانه بيرون مي رود.
غروبگاهان
راه از كوچة خودشان تا كوي دوست كوتاه است، چند دقيقه يي بيش نمي خواهد. راه به سوي باختر مي گذرد. آفتاب در پشت كوهها چهره پنهان كرده است. افق در خون شفق رنگين مي نمايد و پاره ابرهاي سرگردان در آسمان مي سوزند. نسيمي كه سوز سرما با خود دارد مي وزد؛ اما پوست جوان و نيرومند آن را به چيزي نمي گيرد و دو دكمة گشودة گريبان همچنان گشوده مي مانند. آينده گان و رونده گان شتابزده اند و ياران، بي اعتنا گرم گفتگوي خود اند و پيش مي روند. شاعر به نگاره هاي هوشرباي طبيعت دل داده است و خون شعر در رگهايش مي جوشد. زيبايي را با تمام وجودش حس مي كند و مائدة بزرگ زنده گيِ سرشار و خروشان و آفريننده را در تار و پود هستي خويش درمي يابد و اين حالتي است كه به تبع شاعر ديگران را نيز واگرفته است؛ و ناگهان، مژه برهم زدني، و گ … ر … ا … م … ب!
«شروع شد!»
٭
٭
دود و بوي باروت
گرد و خاك و خاموشي
دو روز و سي و هفت سال
يك دَم –
حُبابي از بركة خون
آرامشي به پهناي سراسر گيتي
و آغازي ديگر.
 
 
نظری آریانا
خاكواره
دوشنبه
شام
 
كابل - 16 ميزان 1373