منبع:جامعه مدنی آرمان‌شهر

- حضرت وهریز

«صدای پای شکستن» نخستین رمان یزدان هدیه ولی (صاعقه) است که توسط انتشارات تاک در کابل منتشر شده است. حضرت وهریز نگاه مختصری دارد به این رمان:

 در سال ۱۹۹۸ یا ۱۹۹۷ بود که مهم‌ترین جایزه ادبی روسیه به ویکتوریا توکاریوا نویسنده «عامه‌پسند» روسی تعلق گرفت. آنگاه یکی از منتقدان ادبی در هفته‌نامه «لیراتورنایا گازتا» به این مناسبت نوشت: «این پیشامد خوبی است. همین که مهم‌ترین جایزه ادبی به ویکتوریا توکاریوا اهدا می‌شود. این یعنی ارج‌گزاری به ادبیات روزمره، به ادبیاتی که مدعی شاهکار آفرینی نیست و به دغدغه‌های امروز و همین آدم‌های دور و بر ما می‌پردازد.» وقتی رمان «صدای پای شکستن» یزدان هدیه ولی (صاعقه) را خواندم، به یاد آن مقاله و جایزه‌ای افتادم که به ویکتوریا توکاریوا داده شده بود. احتمالا هم‌نسلان نگارنده این سطور فلم «افونیا» را به خاطر دارند که از تلویزیون ملی افغانستان در دهه شصت پخش شده بود. این فلم بر اساس داستانی از همان نویسنده ساخته شده است و آنچه میان توکاریوا و یزدان هدیه ولی وجه اشتراک پدید می‌آورد، دقت همسان هر دو نویسنده به گزینش مخاطب آثارشان است. هر دو برای گروه وسیع خواننده‌ها می‌نویسند و مدعی این نیستند که کتاب‌های‌شان قشر خاص و برگزیده‌ای را در نظر دارند. چنین تصمیمی ‌پاسخ به یک نیاز واقعی امروز جامعه ماست که از طرف نویسندگان و هنرآفرینان ترجیحا نادیده گرفته می‌شود.

رمان «صدای پای شکستن» داستان سرنوشت زن جوانی است که به دلیل ورشکستگی کار و بار خانواده از مهم‌ترین فرصت زندگی‌اش، تحصیل در خارج، صرف نظر می‌کند و زن چهارم مردی می‌شود که سه برابر او عمر دارد. مهم‌ترین معنای هستی این حاجی پولدار- داشتن فرزند و مخصوصا فرزند نر است و این آرزومندی او با چهار زنی که پیش از رابعه داشته، برآورده نشده است. فقط زن اولش پسری برایش به دنیا آورده و حسرت داشتن فرزندان بیشتر چون داغی در دل حاجی مانده است. پسر حاجی، مرد جوان، تحصیلکرده و داکتری است که با پدر اختلاف نظر بنیادی دارد ولی با این‌ها، مثل هر پسر بارآمده در جامعه سنتی و در خانواده محافظه‌کار، در گرو تعلق خاطر به پدر است و درین تعلق تا مرز قربانی عشق هم پیش می‌رود.

رابعه، زن جوان با استعدادی که همسر پیرمرد سنت‌زده و خرافاتی شده، محکوم به این است که هر روز فاصله گرفتنش از امکان تثبیت جوهره انسانی‌اش، آرزوها و برنامه‌هایش را شاهد باشد و عددی باشد بر شمار بی‌حساب زنان دیگر افغان که فرصت خودساختن را هرگز به دست نمی‌آورند و قالبی می‌شوند که فرهنگ بسته‌ی جامعه از آنها می‌سازد. سرنوشت چنین رفته که او یکی باشد از صدها هزار زن ناگزیر و تسلیم دیگر که سرنوشت را دلخواه یا نادل به خواه می‌شوند. اما در همین موقعیت‌های چرخشی و دشوار است که جوهره ذاتی طبیعت آدمی ‌به ظهور می‌رسد. رابعه تسلیم شدنی نیست. با خردمندی و هوشیارانه ابتدا مناسبات خود را با همسرنوشت‌هایش مدیریت می‌کند و بعد با نفوذ بر مانع اصلی خوشبختی‌های زندگی‌اش، زندگی را آن طور شکل می‌دهد که آرزو دارد. در این‌جا، او موانع را به فرصت و کسانی را که در قطب مخالف جهان بینی او قرار دارند، به متحدان خود تبدیل می‌کند. این مبارزه دشوار و طاقت‌فرساست ولی نویسنده به صورت قناعت‌بخشی نشان می‌دهد که یگانه و درست ترین‌راه، همین راه‌های دور، دشوار و توان‌فرساست.

زن‌های این داستان با آن که تمام شباهت‌های لازم را با زنان معمول افغانستان دارند، هیچ یک از راه‌های ان‌جی‌او‌محور را که در پانزده سال آخر نردبان شهرت و اهمیت عده‌ای شدند، نمی‌پیمایند. آنها طرح می‌ریزند، برای اجرای طرح‌های‌شان برنامه می‌سازند و گام به گام برنامه‌های‌شان را اجرا می‌کنند بدون این که بر دولت یا موسسه‌ای داخلی یا خارجی تکیه کنند. دولت یا موسسات خارجی به عنوان نهادهای تاثیرگزار بر شکل‌گیری سرنوشت آدم‌های این داستان حضور محسوسی ندارند. نویسنده به عمد این دو ساختار را نادیده می‌گیرد تا راه دگرگونی دیرپا، و ارزش‌زا از نوعی دیگر را معرفی کرده باشد که با تکیه بر بسیج ظرفیت‌های خودی به دست می‌آید. چنین است که رابعه اگر تجارت حاجی در حال مرگ را در رویارویی با سفاهت جمعی مواجه با سقوط می‌بیند، در جایی سرمایه‌گذاری می‌کند که مدیریت آن کار، با موقعیتی که او به عنوان زن دارد، در تناقض قرار نداشته باشد و با ایجاد نمونه موفق، برابری فطری زن و مرد را به نمایش بگذارد. تفاوت این تغییر، با تغییرات ان‌جی‌او محور در این است که با قطع پشتیبانی مالی خارجی، دامن این همه رسانه، موسسه دفاع از حقوق این یا آن قشر برچیده خواهد شد ولی آنچه می‌ماند، ساختارها و نهادهایی‌اند که با تکیه بر ظرفیت و سرمایه بومی‌ ساخته شده‌اند و این همان جایی است که قهرمان مرکزی داستان «صدای پای شکستن» ما را به آن طرف می‌برد.

در این داستان آدم‌ها به طور باورپذیری آدم‌اند. یعنی هیچ کسی اینجا نیست که بتوان فرشته خالص و یا سراپا شیطان تلقی‌اش کرد. این فاصله گرفتن از سیاه‌وسفیدانگاری هستی برای نویسنده‌ای که اولین کارش را عرضه می‌کند، ستایش‌برانگیز است: امام‌الدین، پدر دلسوز و مهربان و با دیانت و خردمند رابعه، مردی است که می‌تواند از ازدواج دختر جوان و با استعدادش با حاجی جلوگیری کند ولی این کار را نمی‌کند چون به حاجی، با اصرار رابعه‌ی از دنیا بی‌خبر قول داده و حالا «پای آبروی خانواده امام الدین در میان است»؛ تنها همین ضعف آیا سنگینی نمی‌کند بر تمام خوبی‌های این مرد باتقوا و با وجدان که حاضر نیست امور زندگی‌اش را از راه «رشوت» یا «واسطه» انجام دهد؟ دو برادر رابعه خیلی آسان می‌توانند تهدید کنند که دنیا را برای رضایت خاطر یگانه خواهرشان زیر و رو می‌کنند اما وقتی پای عمل در میان می‌آید، با بی‌غیرتی پرپر شدن آرزوهای همین خواهر را تماشا می‌کنند و قربانی بزرگ او را برای رفاه – نه نجات- خانوادگی‌شان با چشم‌های خجول ولی باطن راضی می‌پذیرند. با سوادترین مرد این داستان، بلال که توقع می‌رود خردمندانه‌ترین تصمیم‌ها را او بگیرد، ابتدا با عشقی ممنوع و حرام در دل خود کنار می‌آید و در برابر وسوسه‌ی نامشروع مقاومت نمی‌کند و بعد به‌جای گرفتن مسوولیت انتخابش، از صحنه فرار می‌کند. عذاب خاموشانه وجدان اما به هیچ روی جبران‌کننده جبن مسوولیت‌ناپذیری او نیست. به همین ترتیب، آدم‌های بد این داستان نیز، چنان بد و شریری که می‌نمایند، نیستند. ادی، زن بد قلغ و مدمغ، زن اول حاجی، دریای بیکرانی از عاطفه‌ی خرج ناشده است که فقط زمینه‌ی اجرا نیافته است. قمر، زن دوم حاجی، زن بدبختی است که نامزدش، پسر کاکایش به شوروی رفته و آنجا علاقه‌مند زن دیگر شده و به قمر اعتراف می‌کند که همیشه با چشم یک برادر به او نگاه می‌کرده است. قمر هیچ زمینه‌ای برای افتخار کردن ندارد جز دوازده سال مکتبی که خوانده و این دلیل مباهات او را یک سر و گردن در میان دو همسرنوشت بدبخت دیگرش، ادی و سیمین، ممتازتر کرده است. یزدان هدیه ولی با چه مهارتی نشان داده است که تمام تلاش آدمی‌ به سوی چسپیدن به نوعی افتخار در زندگی است و این تلاش چه مایه رقت‌آور می‌شود وقتی بایدها و نبایدهای دست و پاگیر و ناکمک‌کننده دست و بال تخیل و کوشش‌های آدمی ‌را می‌بندد.

تنها خوب‌های این داستان نیستند که چاشنی قابل توجه بدی را در خود دارند، بدهای این داستان نیز همین ویژگی را دارند. بدی آنها به این دلیل پررنگ‌تر به نظر ما می‌آید که در کفش آنها نیستیم و زاویه‌ای که آنها خود را می‌بینند، نمی‌بینیم: منفورترین موجود این داستان، حاجی، قربانی فریب بزرگی است که هیچ کس از روی بدطینتی نسبت به او روا نداشته است و خیره که بنگریم، موجود بینوا، ترحم‌برانگیزی است که فرهنگ جامعه، سفاهت را در او به عنوان یک ارزش نهادینه کرده است.

داستان «صدای پای شکستن» آن ته‌لایه‌های چرکین جامعه افغانستان را که آبروگرا و اخلاق‌گریز است، زیر و رو کرده است و واقعیت‌هایی را پدیدار کرده که همیشه و حتا در خلوت خود هم جرات اعتراف به وجودش را نداریم. این اخلاق‌گریزی، این حلال‌انگاری لذت‌های حرام اما از سرشت آدم‌ها برنمی‌خیزد. مکانیزمی‌ که رفتارهای آدمی ‌را در زندگی خصوصی و زندگی اجتماعی قالب‌بندی می‌کند، طوری است که امکان باروری ارزش‌های واقعی در آن موجود نیست. بر اساس این رمان، فرهنگ اجتماعی مردم افغانستان به شدت ارزش‌ستیز، منافق‌پرور و زورگوست. گشایش در چنین جامعه بسته و آلوده تنها زمانی میسر می‌شود که ماهیت پلید آن مکانیزم با روشنگری به چالش گرفته شود و در نتیجه یک گفتمان درونمایه‌‌ی نفرت‌برانگیزش آشکار گردد. این روشنگری متناسب با موقعیت یکایک کسانی که به آن می‌پردازند، شعاع تاثیرگذاری دارد و فقط آن روشنگری به نتیجه‌ی دلخواه می‌رسد که با شکیبایی دنبال می‌شود و پیگیر نتیجه‌های زودرس نیست.

در این رمان آدم‌ها مقهور تصادف‌هایی‌اند که نام‌شان را سرنوشت می‌گذاریم و تلاش آدمی ‌فقط در این جهت موثر است که از پیشامدها بهترین استفاده ممکن را می‌توان کرد: اگر شوروی‌ها به افغانستان حمله نمی‌کردند، آن روز میرویس چوپان ناگزیر نمی‌شد به پاس ننگ قبیله‌اش، برای پاسداری از ناموس وطن در برابر تجاوز بیگانه سلاح بگیرد و بجنگد و دیگر نتواند محبوبش سانگه را ببیند که پسری از او را زیر دلش بزرگ می‌کرد. آن وقت که ادی در ناگزیری نجات آبروی خانواده‌اش بود، پدر حاجی می‌توانست برای کار و بار تجارت، گذرش به گردیز نیافتد و زندگی ادی رنگ و بوی دیگری به خود بگیرد. شاید رابعه هرگز زن حاجی نمی‌شد اگر آن روز زن برادر رابعه به دیدن داکتر بلال نمی‌رفت. زندگی ما را تصادف‌هایی شکل می‌دهند که بیرون از اختیار مایند. اراده ما تنها آنجا اختیار دگرگون کردن را دارد که در وضعیت شکل گرفته، بهترین تصمیم ممکن را بگیریم تا جبر سرنوشت از ما بازیچه دلخواهش را نسازد.

داستان روایت ساده‌ای دارد. جز چند بار مرور گذشته قهرمان‌ها، حوادث در یک خط حرکت می‌کند و همراه با حرکت حوادث آدم‌ها دستخوش تحول می‌شوند، شخصیت‌های‌شان قوام می‌یابند. نویسنده نشان می‌دهد که هیچ گاه برای دگرگون شدن دیر نیست. و این قاعده، دگرگونی‌پذیری، همسان عمل می‌کند، هم در آدم‌های تحصیلکرده و به اصطلاح نخبه و هم در مردمان معمولی و ساده مانند قمر و سیمین و حاجی.

این داستان سخت خواندنی و ضروری است برای کسانی که علاقه‌مند شناختن افغانستان‌اند و از ادبیات سرگرم‌کننده با تفرعن «نخبه‌گرایانه» روگردان نیستند. کتاب یزدان هدیه ولی (صاعقه) شاهکار ادبی نیست و قرار هم نبود که شاهکار باشد. نویسنده می‌خواست اثر جذابی بیافریند از شناخت جمع‌بندی شده خودش از زندگی مردم افغانستان و مهم‌ترین مسایل اجتماعی این سرزمین و در این راستا به صورت درخشانی کامیاب بوده است.