سرهای بریده در افشار کابل

 اشرف هاشمی

زمان میگذرد . دهان باز میگردد . حرفهای ناگفته بیرون میشود و انچه پنهان است اشکار میشود . قبرهای دسته جمعی در هر گوشه و کنار است افشا میشود ولی هستند کسانی که بچشمانی سر دیده اند با وجود لمس نموده اند ولی هنوز هم خاموش اند . هنوز هم در سکوت اند و یا ممکن هنوز در ترس اند جراات ان را ندارند که دهان باز کنند . حرف بزنند تا مردم هم از ان سوی واقعیت ها اگاه شوند.

**************************

صبح کابل هوایی صاف – افتابی ولی وحشت ناک.اطمینان نبود که بعد از ظلمت شبی تاریک افتابی امید طلوع نموده باشد و امید نبود که روز شود این تقویم جدید که بیست و چهار ساعته رابه یکشبانه شب تقسیم نموده بودند که بعداز شب باز شب میامد .مردم شهردیگر روز ها را بفراموشی سپرده بود و با شبها و شبگرد ها زندگی شبانه شب خود راسپری میکرد ولی ان طبعیت بود که گوشی کر خود را کرتر ساخته وخود فریبی مینمود گاهی افتاب را بیرون میکشید تمثیل روز را میکرد وگاهی ستاره رامیدماند که گوهی شب است ولی هردو ان یکسان یکرنگ و یکنوع وحشت را در خود داشت . دربهای کابل را روی دیگر سکه وحشت میکوبید و عملاجنگ وگریز های دولت بی بیناد  پیغام دهنده امد امد طالبان بود .

******************************

حمید بعداز مدتها صد مارک المانی راکه کمک از پسر خاله خود گرفته بود وبرای روزگاری بدتر از این روز خود نگهداشته بود خواست تبدیل به افغانی نموده وتا برای چندروزی بدترووحشتناکتر از امروز خود یکمقدار مواد خوراکه تهییه نمایدتادر صورت زنده ماندن برای تغذیه خود و خانواده خود ازان استفاده نمایید . 

با عبور از فروشگاه بسوی سرای شهزاده در میان ازدحام مردمی سرگردان در وسط پل باریک بالای دریایی کابل با احسان یکی از رفقای زمان پوهنتون خود سر میخورد جویایی حال و احوال او میگردد.این دو چون بدو سوی مخالف یعنی یکی بسوی فروشگاه ودیگری بسوی سرای شاهزاده در حرکت بودند توقف خود را در وسط این پلک باریک مزاحمت بمردم و مهمتر از ان مزاحمت برای پسربچه های که با تکری گک های کوچک در کنار این راه باریک نشسته اند یکی قران میفروشد ویکی قفل – یکی سوزن میفروشد ویکی سرمه(که در این وضع و احوال این بدبختها نه تنها خرچ خانه را پیدانمیتوانستند حتی درروزهای متواتر دست لاف هم نداشتند) دیده فیصله نمودند تا در کنار زرگری ها هردو روند و باهم حرف بزنند.

بیشتری دوکانهای زرگری بسته بود چون اموال انها به غنیمت برده شده بود . حمید از احسان خواهش نمودتا باهم بروند که ان صد مارک را به افغانی تبدیل نماید ولی احسان برایش مشوره داد که وضعیت بازار خراب است    بنظر دوستم که در سرای کار میکند چندروز صبر کنید امیدواریم که وضعیت تبادله بهتر شود و کمی بیشتر نفع ببری .

شنیدن کلمه دوست احسان برای حمید جلب توجه نموده خواست بیشتر در مورد ان بداند که دوست شما کی است و در کجایی سرای شاهزاده دوکان دارد  نشانی دوکان  ونام .....................

****************************

  ....سنگ یکی از پولدار های اهل هنود کابل درسرای شهزاده  دوکاندارد . سرمایه – اعتبار و مردی مردمداری است. خوداو گرچه بسنی است که میشه پدر کلان بیگویی اما این کسب وکار را از پدر و پدر کلان خود ارث گرفته و خود نیز در این بازارچه از کودکی پا گذاشته و تا به پیری ادامه و میخواهد این امانت را بفرزندان و نوه گان چنان که خود ارث گرفته بمیراث بگذارد و در شهر نو کابل خانه دارد .

اولین زنگ خطر برای او گرفتن موترش توسط افراد مسلح جهادی در مسیر راه شهرنو الی چهاراهی صدارت بود .  ولی چاره یی ندارد تا مخارج خانه و ادامه معاملات خود که با صدها مشتری در دادو گرفت است قطع نماید بهر سوی مینگرد امید برایش نمانده شبها را بیدار میماند تشویش میکند غم میخورد غصه میکشد ولی ناچار فردا باز بدوکان میایید با وجود انکه چندین بار وج ونقد بنامهای حشر – زکات غیره وغیره پرداخته ولی با انهم یکی از شبها تمام دار و ندارش را با همه دوکانهای سرای شاهزاده بتاراج میبرند .بازهم بکار خود ادامه داده بر اساس اعتبار که از قبل هادر بین مردم تجار پیشه داردبا معامله های قرضی بکار دوکانداری اش ادامه میدهد .                              

  در ان کناری شهر (افشار) حزب وحدت در موضع اند جانب مقابل که عبارت از شورایی نظار و سیاف در این کناری شهر امادگی های خود رابرای حمله بالای جانب مقابل دارد میگیرد - ارامش وجود ندارد زدو خورد های پراگنده روز چند بار صورت میگیرد. 

....سنگ با دلهره وهراس همیشگی از خانه خارج میشود بمجرد خداحافظی با خانواده همسرش طبق معمول صدا میزند همین که بسرای رسیدی از رسیدنت تیلفون کنی و اگر تیلفون باز خراب بود یک شاگرد و یاکسی را بفرستی در غیر ان تاغروب که بر میگردی از تشویش دیوانه خواهیم شد .او با چشم گفتن با خانواده وداع به بیرون میایید در فاصله چند متری خانه کنار جاده انتظار تکسی را میکشد که موتر جیب روسی مسلح با چند نفر ریشدارو پکولدار او را معاصره نموده بزور سوار میکند مجال تکان خوردن به او نداده با دستمالی چشمانش را بسته  - میخواهد مقاومت از خود کند که از چهار طرف با مشت وسیلی روبرو میشود نا چار تسلیم شده راهی تقدیر میگردد . باانکه چشمانش را محکم بسته بودند ولی او خود زاده کابل و شهر را چون کف دستان خود دیده و بلد بوده مسیر را درک میکند که بعد از خم وچم جاده ها خود را در بلندی گردنه باغ بالا میابد حدودی نیم ساعتی موتر در کنار جاده توقف نموده بعدا حرکت میکند از لهجه دریور و افرادی کنارش متوجه میشود که افراد عوض شده ولی خاموش نشسته و انتظار بازی تقدیر را میکشد با عبور از مسیر پولتخنیک در خم کوچه های افشار موتر داخل گراچ یکخانه شده او را با چشمان بسته از موتر پاهین نموده به یکی از اتاق های داخل و چشمانش را باز میکند. این یک اتاق معمولی است ولی انچه بر او تعجب انگیز بود که پرده ان به عوض داخل خانه از بیرون به کلیکین اویخته شده بود . خانه نور کافی داشت ولی بیرون را نمیتوان دید شدت ترس به اوچنان غلبه نموده بود که مثل بید میلرزید مردی مسلح که از ملیت هزاره بود اورا به ارامش فرا خوانده وبرایش گفت اگر چیزی کارداشتی تک تک بزن باز من میایم .در رابست وصدای قفل نمودن  وحشت اورا صدچند ساخت .

حوالی ظهر بود که در باز شد مردی دیگری که او هم از اهل هزاره بود با پیشامدی خوبی امده و اورا مزده به اماده بودن غذا نموده و گفت سردار مه میفهمم که تو گوشت گاو نمیخوری بهمین خاطر برای تو غذاهای که بدون گوشت گاو باشد تهیه نموده ایم .

....سنگ که هیچ میل و رغبتی به خوردن غذا ندارد انتظار کلام اخر را میکشد و میخواهد که هدف و مقصدش چه است ؟ ولی جراات پرسیدن را ندارد که ندارد.

مرد صدا زد : صفدر .

از بیرون جواب امد : بلی قوماندان صاحب .

تا نان بیایید سردار را یکدفعه پاهین ببر.

صفدر : چشم

قوماندان رو به ....سنگ میکند .

شما تا پاهین بروید هروقت که نان تیار شد باز من خودم شما را صدا میکنم .

....سنگ گویی لال شده باشد حرف از دهنش بیرون نمیشود بلند میشه به دهلیز کوچک که هر طرف ان دروازه هاست میرود . صفدر در را باز میکند و اورا از زینه بسوی پاهین رهنمایی میکند .

صدای قوماندان بلند میشه چراغهای پاهین را روشن کردی ؟

صفدر جواب میدهد : بلی .

قوماندان صفدر را به بالا میخواهد و به سردار میگویید که همه اتاقها را نگاه کن باز نان که تیار شد  خودم میایم صدایت میکنم .

صفدر بابیرون شدن از زیر زمینی در را بروی ....سنگ میبندد.

....سنگ در روشنی چراغهای تیز به پائین میرود .

 بهمان اندازه اتاقهای که در بالا است در زیر زمین نیز میباشد همه اتاقها چهار چوکات دارد ولی بدون دروازه .

وقتیکه در اخرین پله پا گذاشت یک نگاه بچهار سوی خود انداخته وغیر ارادی بدون انکه خود بخواهد پاهایش بی شیمه شده تلو تلو  نموده میخواست از دیوارمحکم بیگیرد متوجه میشد که دستانش نیز با او یاری نمی کند غیر ارادی بر تیغه های زینه خورده چشمانش بسته گویی بخواب ابدیت رفت.

وقتی  چشمانش باز میشود که دربالاست وسرتا پا  تر  .افتابه اب بدستی یکی - چند مردی مسلح بالای سرش و قوماندان فریاد میزند سردار بیدارشو چه شده هنوز هیچ چیز نبود چیزی های داریم که حیران بانی این چیز ها به گرداش نرسد  استوار شو نان یخ میکند.

  ....سنگ که توان حرف زدن را  قبلا از دست داده بود وحالا مانند بتهای که خود میپرستید گشته باانکه شانه اش را راست کرده و بالای دستر خوان  نشستانده اما خوردن چه حرف زدن حتی چشم زدن را نیز فراموش نموده است .

دستر خوانی که به اصطلاح قوماندان بنانی باب میل سردار ترتیب شده بود جم شده بعد قوماندان تیلفونی رااز بیرون که لین ان در روی زمین کشال بود کشان کشان اورده بمیدان گذاشت وگفت سردار میفهمم که تشویش داری به همو خاطر نان هم نخوردی بیا یک تیلفون کن خانیتانه اطمینان بتی(بدهید) بگو که مهمان ماستی خیر وخیرت است.....

وقتیکه کلمه تیلفون به گوش ....سنگ میر سد گویی در تاریکی شب چشمانش بروشنی برخورده باشدیا درتشنگی بیابان ابی یافته باشد    تکان خورده نفسی هیجانی میکشد و لرزان و جنبان خود را بسوی تیلیفون میکشاند  اما قوماندان در حالیکه یک دست خود را بالای تیلیفون مانده و با دستی دیگر لین ها را جم وجور و بسوی خود میکشاند  سردار را به صبر وشکیبایی دعوت نموده میگوید اول حرفهای مرا گوش کن باز تیلیفون کن  .

ببین سردار حرف من فقد یکحرف ویک کلام است چون وچرا ندارد زیر زمینی رادیدی وبساعت هم نگاه کن تیک یک بجه است فردا تا ساعت یک بجه انتخاب کن یا خانه یا زیر زمینی انتخاب هر یکی از این دو به اختیار خودت است .

....سنگ میخواست حرفی بزند که قوماندان بااشاره دست او را بخاموشی وادار کرده گفت :

در کارو بار ما دلیل – عذر-  زاری ....................... وجود ندارد و ما انقدر وقت هم نداریم فقد وفقد اه  و نی اگر حرفی سوم زدی گیله از خودت کنی از ما نه.

فهمیدی؟

....سنگ بلی قوماندان صاحب.

فردا تیک ساعت یک بجه در سری گردنه باغ بالا در جهایکه ما تورا تسلیم شدیم پسریت با250هزاردالرحاضر باشد .اگر یک سنت ان کم باشد وای بحالیت. نفرهای ما در همانجاهستند پسریت را میشناسند و نام تورا میگیرند بعد پول راتسلیم می شوند .

در حالیکه تیلیفون را برای سردار به پیش میگذاشت اضافه نمود زیاد حرف نمیزنی فقد سلام و احوال پرسی میکنی از خود نمیگویی که در کجا هستی و کوتاه میگویی که پیسه را تا صبا ساعت یک بجه تیار در سر گر دنه بیار.

....سنگ در حالیکه با دستهای لرزان تیلفون را از نزد وی میگیرد ومیخواهد شماره خانه را دایل کندکه قوماندان با پوزخند میگوید :

   سردار برای بچیت (پسر ات) بفهمانی که دولت را خبر نکند .

...سنگ خود میدانست که دولتی وجود ندارد و انانیکه او را از پیش خانه گرفته بودند به اصطلاح خود انها افراد ان دولت بوده و درک نمود که پوزخند این قوماندان بیجا نیست چون او بهتر میداند که مرجع وجودندارد که او شکایت و بازخواستی - یابرای نجات اش سعی نماید وی درحالیکه چند بار براثر لرزش دستان و نداشتن تمرکز فکری شماره اش را اشتباه میکند و از نو دایل میکند برای قوماندان میگویید چشم  - چشم .

*****************************************

فردا ساعت شش شام  ...سنگ را با همان دستمال چشم بسته در سر گردنه باغ بالا میاورند وبازهم دریور و افراد عوض شده بسوی شهر نو در حرکت میافتند در جریان راه همان صداهای اشنا را میشنود که روز قبل شنیده بود و این بار از سردار میپرسد .

 قدر و عزت شدی ؟

در مقابلت بی احترامی نکردند ؟

...سنگ که حالا مطمین شده که پول را پسرش تهیه و به این ادم فروشان حرفوی سپرده میخواهد که درد های جمع شده دل را از دل بیرون کند یک چهار حرفی بد  و ردی به این پستان و پست اندیشان بگویید اما جراات نمیکند هنگام که نزدیک خانه اش میرسد چشمانش را باز میکند و برایش میگویند:

دهن باز نمیکنی  . اگر شخصی دوم خبر شد از ما گیله نکنی و کلام اخر اینکه فردا صبح پرواز دهلی است واگر فردا بعداز ظهر در افغانستان بودی وای بحال ات.

....سنگ که حالا چشمانش باز است . این جنایت پیشگان را براحتی میبیند با التماس و زاری کمک های بی شایبه خود برای شورای نظار در جریان جنگ در مسیر شمالی او بعداز امدن شان در کابل همه را بیادی شان میاورد  تعرفه را از جیب بیرون میکشد که در هر پاتک و هر کمر بند چقدر اموال و پول داده و دها مرتبه چور و چپاول انهارا میگوید کمک برای خدا برای شما نمودم  . سفارت هند معلوم نیست کسی است یانه . از تکت فروشی اریانا فردا تکت دستگیری میتوانم یانه و بلاخره کرایه راه را در خانه داریم یانه و ............

 اما حرف یک حرف بودمرگ یا زندگی انتخاب دیگری نیست با ید خود تصمیم گیرد یا فرار بادهن بسته یا بودن و پذیرفتن مرگ .

زندگی وقتی شرین و عزیز میشود که متوجه شوید که با مرگ دست و پنجه نرم میکنید - هنگام که مرگ را در چند متری ات با چشمان سر بیبینی واقعا سرعتی که غزلان نجات یافته از چنگال پلنگ - از پلنگی که نشان زخمش را در بدن دارد - باید بخود بیگیری تا خود را نجات دهی  که ....سنگ چنان کرد در یک شب تاریک همه دارو ندار زندگی را به فراموشی سپرده و هر انچه را که با هزار شوق و هوس خریده بود و در هر گوشه خانه گذاشته بود از حافظه و خاطره بیرون کشیده - همه عمر را که در کنار دوستان و خانواده واقارب خود با خوشی سپری نموده بود و بلاخره وطنی را که برابر جان دوست داشت به ا و عشق داشت ومهر . چه خوابهای شرینی که برای اینده خود خانواده  هموطنان و بلاخره وطنی بجان دوست داشتنی خود که نداشت همه وهمه را باید در ظرف چند ساعت باید بفراموشی سپارید و بسوی دیار نا معلوم بزور روانه شود .

او کی تا گوش و بینی غرق در قرض اقارب و دوستان است انشب نخوابید و تا فردا از همه امکانات خود دوستان و کارمندان سفارت هند در کابل استفاده نموده عازم دهلی میگردد.

اوکی اولین کسی نبودکه بچنین سرنوستی دچارشده و اخرین نیز نمیباشد بلاخره با جمعی از دوستان و هموطنان دست سوخته خود در این گیر ودار ی چور وچپاول مشوره نموده یکی از جوانان مسلمان    ( چون دیگر هندوی در کابل و افغانستان نمانده بود اگر بوده انهم دست و پا مانده وناتوان که قدرت فرار و نجات را ندارند   )که از قبل با او اشنایی داشت بدهلی خواسته کلید خانه- دوکان صرافی و ادرس های معامله داران خود را داده خواهش نمود تا از دوکان و منزلش سر پرستی نماید بعداز انکه همه مسولیت هارا این جوان به عهده گرفت خیلی اصرار نموده که جریان ترک و دوباره نیامدنش را بوطن باز گو نماید ...سنگ باوجود انکه خارج از کشور و هزازان فرسنگ دور از جانیان و چپاولگران بود بازهم توان و جراات گفتن انچه دیده را نداشت ولی التماس های پسر جوان واداشتش تا لب بگوشایدو بگوید که او در ان زیر زمینی چه دیده بود :

*****************************

وقتیکه ....سنگ از را پله هابپاهین میایید بزمین نگاه میاندازد که این همه زیر زمینی مانند گلدان های گل سر های بریده از مردان و زنان جوانان و پیران  دوررادور چیده گی است  سینه های زنان (پستانها ) با واسکت های زنانه چون دل وجگر در دکان قصاب در سقف ها اویزان است.

گرچه نگاه او خیلی کوتاه و لحظه یی بود اما انچه بیاد داشت چهره های در خون تپیده یی انسانهای که کسی با چشمان باز وکسی هم باچشمان بسته – کسی باریش وکسی بدون ریش – کسی بادهن خاموش وکسی با دهن کشانده – کسی باموهای بلند کسی با موهای کوتاه- کسی با کلاه کسی سر لچ  همه وهمه سربریده – همه وهمه بخون تپیده  -همه وهمه خانه وخانواده داشته و دلبندانی خانواده یی بوده و خانواده هایشان هنوز در انتظار شان هستند که در باز میشود و این گم شدگان بر میگردد اما بی خبر ازانکه جسدهای پاک این شهیدان در کجا و چه شده فقد سرهای بریده شان بود که انتظار روز نجات را میکشید که این روز هنوز معلوم نیست کی میایید

....سنگ میخواست نگاه یی عمیقی در این قصابخانه یی تنظمیی که سر گروه هایشان بخاطر تصاحب بیشتر شهر در مواضع علیه یکدیگر نشسته و بخون یکدیگر تشنه اند ولی شبکه های مافیایی شان بدون کدام اختلاف نظر و یا پروبلم خیلی دوستانه و صمیمانه برای غارت و قتل مردم بیچاره این کشور کارمشترک نموده و بخون انسانها تجارت میکنند  بیاندازد ولی بوی که چون گاز های خفه کننده و کشنده یی باعث شد تا چشماش را از کار انداخته دماغش را مغشوش و دل بدی وترس اورا نقش زمین ساخته بود.  

جوان وقتی از هند بر میگردد با مراقبت از خانه خالی ....سنگ که هیچ چیزی برای اش نمانده اند فرض خود دانسته و دوکان خالی اش را باز به کمک دو سه نفر از صرافان دیگر بنفغ او کار میکند .

  خبر فتح افشار تو سط شورای نظار و افرد سیاف در همه جا نشر گردید جشن گرفتن پای کوبی نمودند پیروزی عظیم خواندن ولی تا روز اخراز ان زیر زمینی و شاید مثل ان چندین زیر زمینی دیگر باشد حرفی بمیان نیامد  علت شاید این باشد تا اگر رسواشود  مردم بیشتر جستجو نمایند و دانند که کی هادراین جلادخانه ها شریک اند......................

*********************

  قصه یی احسان چنان بر حمید تاثیر نموده بود که در جریانیکه احسان سرنوشت ....سنگ و مردمان سربیده را میکرد حمید اشک میریخت و خود راگهیچ وبیخود احساس میکرد بر این وحشت و وحشت فروشان از عمق دل نفرین میفرستاد و ارزوی نابودی وگمی زودتر شان را از خداوند میخواست و با احسان میگفت که ایکاش روزی رسد تا باز روز محاسبه وحساب اید و ظلمت شب دور شودو از انهمه صدهاوشاید هزارها کشته یک شاهد زنده ....سنگ بکابل اید در خانه و دوکان خود کار کنددر میان مردم خودزندگی و در محضر عام انگشت بر رخ ان قاتلان مردم بی گناه گذارد ومحاکمی بوجود ایدتا این وحشت صفات را به جزایی اعمال شان رساند تا روح ان ناامیدان بی جسد و ان برادران وخواهران شهید ارامش یابد .   

  می 2008