صدیق‌الله توحیــدی

یک شنبه 4 دلو 1394

mandegar=3«افسوس برای نرگس‌ های افغانستان»، مجموع خاطراتِ سفرِ شش‌گانۀ ژیلا بنی‌ یعقوب، روزنامه‌ نگارِ ایرانی به کابل، هرات و نیمروز در سال‌ های ۱۳۸۰ تا ۱۳۸۶ را در بر میگیرد. این کتاب، یک روایتِ ساده و خشکِ ژورنالیستی نیست؛ بلکه نویسنده در سفرهایش به افغانستان، توانسته به عمقِ دردهای مردمِ این سرزمین راه یابد و درد های بیشمارِ این کشور را واکاوی کنـد. نثر این کتاب، ساده اما مملو از احساس است.

«افسوس برای نرگس‌ های افغانستان» خواننده را با خود به سرزمین‌ِ پُر از درد و رنج به ‌نامِ افغانستان رهنمون می‌شود و ژیلا، چون شهرزاد قصه‌گو، دردها و رنج‌ های سرزمین‌ مان را به‌ صورتِ ملموس به تصویر می‌کشد.
او در سفرِ نخستش، از پدری می‌نویسد که سوگوارِ از دست دادن نرگسِ یازده‌ ماهه‌ اش است و از ژیلا کمک می‌خواهد.
خانمِ بنی‌یعقوب در سال ۱۳۸۱، بارِ دیگر به افغانستان سفر میکند و اینبار پاییزِ کابل را به نظاره می‌نشیند. در نخستین نگاه؛ او لاشۀ هواپیما هایی تخریب‌ شده را در فرودگاه کابل می‌بیند که یادگار دورانِ جنگ است. ژیلا درمی‌یابد که این سرزمین، میدان جنگ‌های سخت وخونینی بوده است. او در فرودگاه کابل متوجه می‌شود که در افغانستان بازرسی را «تلاشی» می‌گویند. شاید او از همین نخستین‌ قدم می‌خواهد مردم افغانستان و دردهای مردم این کشور را با مصطلحات مرسومِ آن بشناسد.
او در این سفر پاییزی، از قهرمان ملی شهید احمدشاه مسعود یاد می‌کند که بسیاری‌ها با افسوس می‌گویند که اگر «آمرصاحب می‌بود، کشور در این حال نمی‌ماند…». او می‌نویسد: از در و دیوارهای شهر کابل نشانۀ جنگ و مصیبت هویداست…، تعداد بچه‌ هایی که در کابل تکدی می‌کنند زیاد است، آن‌ها در هر خیابان و کوچه‌یی دست‌ شان را مقابلت دراز می‌کنند و می‌گویند «گرسنه‌ایم، غذا نخورده‌ایم!»
خانم ژیلا از موترهای آخرین‌مودل نیز سخن می‌گوید و تفاوت زنده‌گی در کابل را برجسته می‌سازد؛ کسانی برای یک توته نان گدایی می‌کنند و کسانِ دیگری در موترهای گران‌قیمت گشت‌ وگذار دارند.
خانمِ بنی‌یعقوب از صف طویلِ متقاضیان ویزای ایران حکایت می‌کند و از ناگزیری‌های مردم افغانستان برای سفر به ایران پرده برمی‌دارد. او همچنین از بازار گرمِ کورس‌های زبان انگلیسی می‌نویسد و از دختران و پسرانی در کابل صحبت می‌کند که با شوق و علاقۀ خاص زبانِ خارجی می‌آموزند و دیگر ترسی از طالبان ندارند.
ژیلا از سربازان خارجی می‌گوید، از نظامیان امریکایی در حیاط دانشگاه کابل. او از خانه‌ های امن برای دختران در کابل و پوشش زنان و محجب بودنِ آن‌ها سخن می‌زند. از معاون دانشگاه کابل حکایت می‌کند که در هر رژیمی به کارش ادامه داده و طالبان، او و همکارانش را مجبور به گذاشتن ریشِ بلند و پوشیدن لباس غیررسمی ‌کرده بوده‌ اند. او به مقبرۀ سید جمال‌الدین افغانی می‌رود و از اختلاف‌ نظرِ ایرانی‌ها و افغانستانی‌‎ها در مورد هویت این مرد سخن می‌زند.
ژیلا به وزارت تجارت افغانستان می‌رود و با شهید مصطفی کاظمی مصاحبه می‌کند. او شرح گفت‌ وگوی خویش با آقای کاظمی را زیر عنوانِ « زمرد افغانستان و موبایل » آورده است و این شایعه را که امریکایی‌ ها مانع تأمین روابط تجاری میان افغانستان و ایران می‌شوند را بر اساسِ این مصاحبه رد می‌کند.
خانم بنی‌ یعقوب که از مدافعان حقوقِ زن است و دغدغۀ حقوقِ زنان را بیشتر دارد، به مشکلات زنان در افغانستان می‌ پردازد و می‌گوید که تنها ۱۵ درصد دختران در این کشور، خودشان شوهران‌شان را انتخاب می‌کنند و متباقی به خواست و ارادۀ پدر، برادر، کاکا و حتا ماما ازدواج می‌کنند.
ژیلا از برقع (چادری) زنان افغانستان می‌گوید، اما از وجود آرایشگاه‌هایی به سبکِ امریکا نیز خبر می‌دهد که بسیار محدودند و جامعۀ افغانستان حضورِ این آرایشگاه‌ها را برنمی‌ تابد. او هزینۀ دخترانِ دانشجو را بازگو می‌کند که با وجود رایگان بودن تحصیل، توان پرداختِ کرایۀ رفت‌ وآمد را ندارند.
خانم ژیلا می‌نویسد: جامعۀ افغانستان هنوز در زمانِ فوریت‌ها، یعنی نیازهای ضروری به سر می‌برد. مردم به نیازهای اولیه دسترسی ندارند و در این، میان زنان رنجِ بیشتر می‌کشند که هم نیازهای اولیۀ شان رفع نمی‌شود و هم به خدمات درمانی دسترسی ندارند. او از طویانۀ دختران شاکی است که حتا نامِ مهریه را هم ندارد و حق مسلمِ پدر است و بدون دادنِ طویانه، کسی نمی‌تواند عروسش را به خانه بیاورد.
خانم بنی‌ یعقوب می‌گوید وقتی به وزارت دفاع برای مصاحبه با بسم‌الله خان (وزیر دفاع وقت) می‌رود، در اتاقک تلاشی، خانمی که وی را بازرسی می‌کند می‌پرسد «از کجا هستی؟» و وقتی می‌فهمد ژیلا ایرانی است، او را بسیار احترام می‌کند و برایش می‌گوید از شما بوی ایران می‌آید. خانم پولیس گریه می‌کند که شوهرش سال‌هاست به ایران رفته و او را با فرزندانش تنها گذاشته است و هیچ خبری از شوهرش ندارد. ژیلا می‌خواهد که نامه‌ اش را به شوهرش برساند، اما این آرزو به دلیل مشخص نبودن آدرس، برآورده نمی‌شود.
خانم ژیلا از زنده‌گی و کارِ محسن مخلباف فلمساز معروفِ ایرانی می‌گوید که با همۀ اعضای خانواده‌ اش در کابل زنده‌گی می‌کند و از قولِ وی می‌نویسد: که هرکس به افغانستان بیاید، باربار دلش می‌خواهد که به این کشور بازگردد.
ژیلا می‌گوید برای فلمی که سمیرا ـ دختر مخملباف ـ می‌خواهد آن را بسازد، به سیاهی لشکر ضرورت بوده و سمیرا برای رسیدن به این مأمول، ۵۰۰ نفر را فقط در بدل غذا اجاره می‌کند و این منتهای فقرِ مردم را نمایش می‌دهد!
مخملباف به ژیلا می‌گوید: دولت کرزی جز این‌ که مدام از دنیا کمک درخواست کند که در واقع یک نوع تکدی‌گریِ کلان است، نتوانسته نقش فعال‌تری به خود بگیرد. اصلاً مشکل بزرگِ افغانستان به جهتِ تاریخی این است که در آن هیچ چیزِ طمع‌انگیز اقتصادی برای دوران بعد از امپریالیسم وجود ندارد.
ژیلا سابقۀ سینمای افغانستان را به حـدی کوتاه می‌داند که در ظرف چند ساعت می‌توان تاریخِ آن را نوشت. او از قول مخلباف می‌نویسد: اکثر وعده‌های جامعۀ جهانی عملی نشده و بیشتر کمک‌ها صرف مخارجِ خود خارجی‌ها می‌شود.
او حکایتی از سربازان فرانسوی دارد که در کابل فضایی همگون با پاریس ساخته‌اند و از این‌که آیندۀ این تکدی به کجا خواهد رسید، از قول مخلباف ابراز نگرانی می‌کند.
بعد از ارایۀ چشم‌دیدها و قصه‌های محسن مخلباف؛ ژیلا عازم پنجشیر می‌شود. او دربارۀ ساختمان مقبرۀ قهرمان ملی می‌گوید که باید به شکل حافظیه اعمار شود. او وضع جغرافیای درۀ پنجشیر را توصیف می‌کند و می‌نویسد که مسعود به دلیلِ جنگ‌ها و شجاعت‌های کم‌نظیرش، «شیر درۀ پنجشیر» لقب گرفته است. از کوه‌های بلند پنجشیر می‌نویسد که سال‌ها قهرمان ملی کشور در آن کوه‌ها به نبرد متجاوزین رفته و در برابر طالبان مقاومت کرده است.
خانم بنی‌یعقوب از کتاب‌خانۀ مسعود دیدن می‌کند و روایت‌هایی از قهرمانِ ملی را از زبان کاکا تاج‌الدین، خسر و همکارِ قهرمان ملی، می‌شنود. او دربارۀ چه‌گونه‌گی ازدواج شهید احمدشاه مسعود با دختر کاکا تاج‌الدین می‌پرسد و همۀ آن قصه‌ها را ثبت می‌کند.
خانم ژیلا با حوصله پای صحبت‌های کاکا تاج‌الدین می‌نشیند و او از خاطراتِ خویش در مورد آمرصاحب حکایت می‌کند و همه قصه‌های ماندگار را ژیلا ثبت‌وضبط می‌کند و در کتاب «افسوس برای نرگس‌های افغانستان» آن را به مخاطب منتقل می‌کند.
خانم بنی‌یعقوب از کاکا تاج‌الدین دربارۀ همۀ دوران زنده‌گیِ مبارزاتی و حتا شخصیِ قهرمان ملی کشور می‌پرسد. کاکا تاج‌الدین در مورد چه‌گونه‌گی ایجاد قرارگاه‌های پنجشیر و برخورد حسنه، عمقِ دید و برنامه‌های نظامیِ آمرصاحب قصه می‌کند و ژیلا با علاقه‌مندیِ خاص گوش می‌دهد.
او می‌نویسد: کاکا تاج‌الدین طوری از احمدشاه مسعود حرف می‌زد که شاگردی از استادش قصه کند و او همه عمر در اجرای دستوراتِ مسعود با وجود تفاوت سنی، تردید نکرده است!
ژیلا به‌صورت غیرمستقیم، ازدواج مسعود را نمونه می‌داند که با وجود آن‌که بسیاری از خانواده‌های متنفذ می‌خواستند دخترشان به عقد نکاح مسعود درآید، اما او دختر مردی را به زنی می‌گیرد که بادیگاردش بود.
او در مورد شیودۀ فرماندهی مسعود، چیزهای تازه‌یی از کاکا تاج‌الدین می‌شنود و می‌نویسد که روزی که طالبان به ابتدای درۀ پنجشیر رسیدند، احمدشاه مسعود برای مجاهدین سخنرانی پُرشوری کرد وگفت: «حتا به اندازۀ این کلاهی که به سر دارم خاک کشورم در اختیارم باشد، می‌ایستم و از سرزمینم دفاع می‌کنم.»
ژیلا می‌گوید: احمدشاه مسعود در هیچ دانشگاه نظامی درس نخوانده و آموزش اکادمیکِ نظامی ندیده، اما تجربۀ سال‌ها جنگ او را به فرماندهی مدبر، دانا و موفق تبدیل می‌کند.
او از حملاتِ دوازده‌گانۀ ارتش سرخ بر درۀ پنجشیر یاد می‌کند که هر بار با تاکیتکِ تازۀ مسعود مواجه می‌شدند و در نهایت، شکست می‌خوردند.
خانمِ بنی‌یعقوب بخشِ مفصلی از کتابش را به جنگ‌ها، رشادت‌ها و خاطراتِ قهرمان ملی افغانستان تخصیص داده و افروزن بر آن، صحبت‌های بسم‌الله محمدی، داکتر عبدالله و محمد یونس قانونی را نیز ثبت کرده است. او از گارد ویژۀ مسعود می‌گوید که پس از شهادت فرمانده‍شان هنوز باهم‌اند، اما آیندۀشان مشخص نیست. او پای صحبتِ این گاردهای ویژه می‌نشیند و از حجب و حیای آن‌ها ستایش می‌کند.
در سال ۱۳۸۲ بار دیگر ژیلا به کابل می‌آید و تفاوت‌های دو سفرش را بررسی می‌کند و از مهمان‌نوازی شهروندان افغانستان می‌گوید و از این‌که زنانِ افغانستانی چه‌گونه می‌خواستند در مورد زنانِ ایرانی معلومات بگیرند.
او در این سفر، به یک کنفرانس زنان ژورنالیست ـ که توسط ملل متحد راه‌اندازی شده ـ دعوت می‌شود و در این فرصت با دختران خبرنگار و زنان روزنامه‌نگارِ افغانستان آشنا می‌شود. ژیلا در این کنفرانس باخبر می‌شود که برخی از زنان به‌ویژه در هرات، به‌دلیل وضعیت وخیم زنده‌گیِ زنان در افغانستان، دست به خودسوزی می‌زنند.
او می‌نویسد که در این سفر از رسوم و فرهنگِ مناطقِ مختلفِ افغانستان آگاهی می‌یابد و از دغدغه‌های زنانِ روزنامه‌نگار مطلع می‌شود. با زنانی از ولایت بغلان گرفته تا خوست صحبت می‌کند، دربارۀ سنت‌های جامعۀ افغانی اطلاعات به‌دست می‌آورد و از مشکلات کارِ خبر‌نگاری به‌ویژه برای بانوان در افغانستان اطلاعاتِ سودمندی کسب می‌کند.
ژیلا از شهر نو کابل می‌گوید و این‌که مردم چه‌گونه به او نگاه می‌کردند درحالی‌که وی جمپر پوشیده بود و از رستورانت بیرون می‌آمد. او از ایجاد رستورانت‌های خارجی در کابل خبر می‌دهد، از تمرین انتخابات تا اتحادیه و انجمن ساختن برای زنانِ ژورنالیست معلومات می‌دهد. ژیلا در این سفر، در محفل بزرگ‌داشتِ هشت مارچ در خیمۀ لویه‌جرگه شرکت می‌کند؛ مراسمِ رسمی‌یی که از سردی هوا و سخنرانانِ آن در این محفل قصه‌های خواندنی دارد.
ژیلا از آشنایی‌اش با پیلوت‌های زن و لباسِ متفاوت‌شان که آن‌ها را از دیگران متمایز می‌سازد، می‌نگارد. یکی از این خلبان‌ها به او می‌گوید که در دوران مقاومت، به جبهۀ پنجشیر پیوسته، اما کسی از آن اطلاع نداشته است، جز قهرمان ملی کشور.
خانم بنی‌یعقوب در این سفر متوجه می‌شود که میان پشتون‌ها و فارسی‌زبانان در این کشور اختلاف وجود دارد. او از جنگِ «پوهنتون» و «دانشگاه» و اتهامِ لطیف پدرام بر کرزی، مبنی به همکاری با طالبانِ پشتون‌تبار یاد می‌کند.
در سال ۱۳۸۳ ژیلا بنی‌یعقوب به هرات می‌رود و از وضع آن شهر معلوماتِ کافی ارایه می‌کند. او در این سفر پای صحبتِ زنانِ ایرانی‌یی می‌نشیند که به عقد مردانِ افغانی درآمده‌اند و زنده‌گی مملو از فقر و رنج را سپری می‌کنند. او از کوچه‌های گل‌آلود محلِ سکونتِ این زنان و قصه‌های دردآورِ آن‌ها می‌گوید که هر خواننده‌یی را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
یکی از زنان ایرانی که با یک مرد افغانستانی ازدواج کرده، به ژیلا می‌گوید: او عاشقِ شوهرش بوده و اکنون نیز با او به خوشی زنده‌گی می‌کند؛ اما سطح زنده‌گی میان افغانستان و ایران فرق می‌کند. این زنِ ایرانی به ژیلا می‌گوید که چه‌گونه عاشقِ شوهرش شده و برای این‌که بردارانش به شوهرش صدمه نرسانند، پنهان از همه، از ایران فرار کرده و در هرات مسکن گزیده است، اما اکنون از فقر خانواده‌اش رنج می‌برد.
ژیلا از پوشش زنانِ هرات تا دیدار از بیمارستان، تفاوت‌های دوسوی مرز، نشریه‌های هرات، دانشجویان دانشگاه هرات و آن‌هایی که برای درس خواندن مجبورند اول طلبه شوند تا جای بودوباش پیدا کنند و بعد به درس خواندن در دانشگاه ادامه دهند، از علاقۀ مردم به رادیو بی‌بی‌سیِ فارسی و اتهام عدم بی‌طرفیِ این رادیو، گاری‌های هرات و پفک‌های ایرانی، چادری‌های رنگی زنان و دل‌تنگی‌های آنان به تفصیل می‌نویسد.
نگاه افغانستانی‌های بازگشته به کشور نسبت به ایرانی‌ها برای ژیلا جالب است؛ او حس می‌کند تعداد زیادی از آن‌ها، نگاه مثبت به ایران ندارند و عامل آن را برخورد نامناسبِ برخی از هموطنانش با آنان می‌داند. او می‌گوید که جوانانِ هراتی از برخورد نامناسبِ پولیس ایران با مهاجرانِ افغانستانی شکایت می‌کنند، درحالی‌که از کتاب‌های اهدایی ایران استقبال و استفاده می‌نمایند.
خانم بنی‌یعقوب در سال ۱۳۸۵ باز به کابل می‌آید و تابستان و خزانِ این شهر را به تصویر می‌کشد؛ او این‌بار به دانشگاه کابل می‌رود و از ممنوعیت فعالیتِ سیاسی در دانشگاه کابل قصه می‌کند و از ترس مردم از بازگشتِ دوبارۀ طالبان، از مجاهدانِ خسته، تکنوکرات‌های ناآشنا و طالبانِ آموزش دیده می‌گوید. از مراسم یادبود قهرمان ملی کشور و از حضورِ امریکایی‌ها در پنجشیر و نگاه مردم نسبت به آن‌ها در این دره حکایت می‌کند.
ژیلا در سفر مجدد به پنجشیر، به خانۀ داکتر عبدالله می‌رود و اطلاع می‌یابد که این ساختمان، روزگاری خانۀ وزیر خارجۀ جبهۀ مقاومت بوده است. او این‌بار هم از آب‌وهوای گوارای پنجشیر، کوه‌های سر به فلک کشیدۀ آن و یادگارهای مقاومت قصه‌های جالبی دارد.
ژیلا پای صحبت قاضی راحله سلیم، نمایندۀ مردم در مجلس نماینده‌گان می‌نشیند و از دشواری‌هایی که این خانم برای رسیدن به کرسی پارلمان متحمل شده، اطلاعاتِ کافی ارایه می‌کند و منظورش هم این است که زنان در افغانستان با مشکلاتِ زیادی برای سهم گرفتن در پروسه‌های سیاسی روبه‌رو اند. همچنین از زنان پشتِ پرده و بوی کباب، بی‌برقی و تاریکی شهر، برق‌های اهدایی به برخی‌ها و بزرگ‌داشت از شاملو شاعر ایرانی در کابل، معلوماتِ مفصل ارایه می‌کند.
در سال ۱۳۸۶، ژیلا بنی‌یعقوب بارِ دیگر به کابل می‌آید و پای صحبتِ لطیف پدرام می‌نشیند و از آقای نالان مسوول کانون علامه شیخ محمد طاهر قندهاری، در رابطه با وضع زنان در ولایت قندهار اطلاعاتِ کافی به‌دست می‌آورد.
کتاب «افسوس برای نرگس‌های افغانستان» هرچند به زبانی شیرین نگارش یافته است، اما کاستی‌هایی نیز در آن مشاهده می‌شود؛ از جمله در روایتِ برخی وقایعِ تاریخی. مانند این‌که قهرمان ملی در صحبتی که با رابین رافایل معین وقتِ وزارت خارجۀ امریکا در زمان جنگ‌های کابل داشته، گفته است که «اگر به اندازه کلاهم جای در کشورم داشته باشم از افغانستان دفاع می‌کنم»، اما خانم ژیلا این نقل قولِ قهرمان ملی را در صحبتی که بعد از حملۀ طالبان به پروان و کاپیسا با مجاهدین داشته‌، آورده است.

شناس‌نامۀ کتاب:
نام کتاب: افسوس برای نرگس‌های افغانستان
نویسنده: ژیلا بنی‌یعقوب
سال چاپ: ۱۳۹۴
ناشر: انتشارات کوثر تهران

منبع: ماندگار روزنامه ای صبح افغانستان