آيينه ‌يي در برابر "گلنار و آيينه"

صبورالله سياه‌ سنگ

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید


رهنورد زرياب يکي از چهار، پنج تن پيشگام در قلمرو داستاننويسي افغانستان است و بر نگارنده اين يادداشت حق استادي دارد. حتا اگر من آن را به همين صراحت ننويسم يا او خود اين را نداند يا نپذيرد، باز هم حق استاديش نه از من واپس ستانيده خواهد شد و نه کاستي خواهد گرفت.

اين حق ادا نشدني برميگردد به سي و چند سال پيش، روزگاري که خواندن نوشته‌ ها و گوش دادن به سخنهاي رهنورد يکي از آرزوهاي من و چند همدرس ديگرم بود.

امروز که اين سطرها را مينويسم، افزون بر آرزوهاي ديروز، ميخواهم "حق" همانگونه که بايسته است، بر جا باشد.

رهنورد در ميان داستانهايش

زرياب پيوند پاينده‌ يي با داستانگويي دارد. او گذشته از برگردانها و يادداشتهاي گوناگون، با نوشتن تقريباً يکصد داستان کوتاه و چند داستان بلند در درازاي سي ‌و ‌هفت يا سي ‌و‌ هشت سال، نمايانده است که چه نقش سترگي در چراغداري فراراه راهيان تازه پا داشته و چقدر چشمداشت خوانندگان و خواهندگان داستان را بلند برده است.

از همين رو، کسي که مثلاً "بي گل و بي برگ" يا "برادر زاده" اين نويسنده را در نيمه‌ دهه 1960 خوانده باشد، در آغاز دهه 70 چشم به راه داستاني به استواري "باغ" ميماند، و بعد در انتظار پديده‌ هاي بالاتر خواهد نشست، و اگر چنين نکند، ميتوان او را داستانخوان "شوقي" و تنبل خواند و نه داستانخواه آگاه و فرهنگمند.

بار بار از خود پرسيده ام: اگر گراف تقريباً چهل ساله کارنامه هنري رهنورد زرياب دنبال شود، آيا امتدادش به "گلنار و آيينه" امسال خواهد رسيد؟ با دريغ، پاسخ من "آري" است. و دريغ براي اينکه ايکاش چنين نميبود.

از ديدگاه من خواننده، رهنورد زرياب آغاز آرام و پيشرفت فوراني داشت. آمدن و مطرح شدن داستانهاي کوتاه رهنورد از 1965 تا 1970 و پرکاري سالهاي 1970 تا آستانه 1980 سير آفرينشي گاه پويا و درخشان، و گاه کمرنگ و ايستاي او را نشان ميدهد. من يکي دو سال اينسو و آنسوي سالهاي هشتاد تا نود را دهه گردش افقي يا دايروي در سير داستاننويسي وي مينامم، و ديگر هر آنچه مينگرم، فروکش ميبينم. نگرشي اينچنين، "گلنار و آيينه" را يکراست در کنار "نقشها و پندارها" 1970 مينشاند.

فشرده "گلنار و آيينه"

مردي که نزديک شصت سال دارد، پس از ديدن رقص زني کنار گورستان در خواب، بيدار ميشود و ميبيند که همان زن (ربابه گذشته و گلنار کنوني) آمده، بر تخت خواب اتاق خودش نشسته است. زن ميپرسد: "تو آن قصه را نوشتي؟" مرد در پاسخ ميگويد: "مينويسم. همين لحظه مينويسم." و به نوشتن مي ‌آغازد.

و آن "نوشته" چنين است: راوي (داستاننويسي که در جواني دانشگاه ادبيات ميخواند) با رقاصه‌ يي به نام ربابه آشنا ميشود. ربابه از افسانه مادر مادر مادر مادر مادرش که رقاصه دربار مهاراجه ‌يي در لکهنو بوده و به مسابقه رقص با تصويرش در آيينه وادار شده، تا مادر خودش که رقاصه‌ يي در کابل بوده و پس از رقص خودخواسته در برابر آيينه جان سپرده است، مي آغازد و سلسله رقصهاي درباري يا محفلي خود و خانواده اش را به او باز ميگويد.

روزي ربابه از زبان خاله شيرين کفشناس به راوي ميگويد که آنها با هم خواهر و برادرند. با شنيدن اين خبر دنياي راوي دگرگون ميشود. پس از چندي، ربابه با استفاده از سفر راوي به باميان، به هندوستان ميرود. "برادر" از دوري خواهر بار ديگر بيچاره ميشود. ولي "خواهر" همانگونه که بيخبر رفته بود، پس از يک سال ناگهاني برميگردد. راوي آرامش گمشده اش را باز مييابد. اين بار ربابه با استفاده از دور امتحانات دانشگاهي راوي با خاله شيرين و دو برادر خانگي (امير و خسرو) به هند ميرود.

شبي، پس از سي ‌و‌ پنج سال، ربابه در کنار بستر راوي پيدا ميشود و از او ميپرسد: "همه چيز را نوشتي؟" راوي پاسخ ميدهد:‌ "ها، همه چيز را نوشتم."

طبعاً داستاني که راوي نوشتنش را به ربابه وعده داده بود،‌ همين جا پايان مييابد. وانگهي راوي ميپرسد: "اما تو چرا ناگهان مرا رها کردي و رفتي؟" پاسخ ربابه خود آويزه ديگر و گويا دنباله ننوشته داستان نخست است. اين بار او از زندگي سرگردان در دهلي و حيدرآباد، بيماري و مرگ خاله شيرين، برگشت پنهاني به کابل، رفتن به پشاور، واپس آمدن به کابل، کودتاي ثور، مجاهدين، طالبان و مرگ امير و خسرو ميگويد و خاموش ميشود. ربابه با همين خموشي ميميرد.

راوي ميرود و بر زينه زيارتي که در جواني وعده ‌گاه ديدار او با ربابه بود، مينشيند. درويشي مي آيد و چيزهايي که فشرده اش چنين است، به او ميگويد: "تو دختر ربابه را جستجو ميکني./ همين جاست. در خرابات زندگي ميکند. /برخيز که برويم./ دختر ربابه گلنار نام دارد./ گلنار خواهر توست./ پس ربابه مادرت بود؟" و راوي ميگويد: "ها، او مادرم بود."

درويش و راوي به سوي خرابات ميروند. و داستان با اين سه سطر پايان مييابد:‌ "به نظرم آمد که هوا کم کم روشن ميشود. باران هنوز هم ميباريد. و من آواز تک تک ساعت ديواري را ميشنيدم."

زيبايي "گلنار و آيينه"

تقابل آدمها و اشيا با تصوير ميان آيينه و گسستن پيوند، حتا بيگانگي، ميا ن آنها در شعر و داستان ديروز از يونان تا هند پديده تازه ‌يي نيست؛ ولي برخوردي که رهنورد زرياب با راه انداختن مسابقه ميان رقاصه و تصوير به هدف از پا درآوردن پديده ميان آيينه ميکند، ستودني است.

افسانه "گلنار و آيينه" از رواني خوشايندي بهره ‌ور است. نثر گيراي رهنورد، داستان را پذيراتر از آنچه که است، مينماياند. بسا پردازهاي نيمه نخست کتاب شاعرانه اند:

"ماه در آسمان به تنهايي جلوه ميفروخت؛ مثل اينکه ستاره‌ ها را گذاشته بود که بروند و بخوابند." ص5، "ديگر کليد سپيده‌دم قفل سياه شب را باز کرده بود و خورشيد ميخواست آزاد شود و به بلنديهاي آسمان برود." ص30، "کوچه‌ هاي قديمي کابل خاموش و آرام بودند و کتاب سياه شب با واژه ‌هاي ستاره ‌يي، همچنان گشوده و باز بود." ص 5، "اصلاً او خودش به رقص مبدل شده بود. خودش يک پارچه رقص شده بود. گلنار ديگر وجود نداشت. تنها رقص بود و رقص بود. چرخيدن بود و پاکوبي بود و جنبش و تموج اندامها بود." ص56، "از آسمان شب، سرمه و ستاره ميباريد." ص91، "سرش را بلند کرد. در تاريکي به سوي آسمان نگريست. در ديده‌ گان اشک ‌آلودش ستاره‌ هاي آسمان منعکس شدند. انبوهي از ستاره ها را در چشمان او ديدم." ص113 و چندين نمونه زيباتر و بهتر ديگر

"گلنار و آيينه" چيست؟

ديدگاهها در برابر "گلنار و آيينه" تفاوت زياد دارند. برخي اين کتاب بالاتر از 150 برگي را رماني به شيوه جريان سيال ذهن و شماري آن را ناولي از دستاوردهاي رياليزم جادويي، داستان بلندي از سلسله سوررياليزم يله، داستان رواني و نوشته ‌يي فراتر ازينها خوانده اند. اگر درين ميان، من خواننده نيز مانند ديگران حق داشته باشم، از "ظن" خود "يار" نويسنده شوم، آن را "داستان کوتاه منفجر شده در فلمنامه" خواهم خواند؛ نه کمتر و نه بيشتر.

زرياب از سرزمين سليقه سرشارش، سوژه‌ يي به ظرافت گل قاصدک يافته بود؛ ولي خواسته يا ناخواسته، آنقدر آن را در بادگذرهاي تاريخي، جغرافيايي و فرهنگي اينسو و آنسو برد که در پايان راه جز چوبک ساقه و انبوهه گمشده به گفته خودش "افسانه خاطره گون" چيزي براي نشان دادن ندارد.

ميخواهم دوباره بگويم اگر سوژه‌ يي به اين نازکي از هر سو کش نميشد و به فرمان نويسنده تا قربانگاه "ناول شدن" نميرفت، به جاي "گلنار و آيينه" کنوني، زيباترين داستان کوتاه رهنورد را خوانده بوديم.

"گلنار و آيينه" با پاره‌ هاي به نام "آغاز ماجرا" و "پايان ماجرا" دوازده بخش دارد. هر بخش با دو صفحه سپيد از هم سوا شده اند و به اينگونه 24 برگ ننوشته نيز شامل کتاب است.

بافت "گلنار و آيينه"

"موقعي که شعر وحدت نداشته باشد، ميتوان هر بلايي را بر سر آن آورد". اتفاقاً اين سخن براي داستان درستتر مي ‌آيد. استوار نبودن بافت، به ويژه در نيمه پسين داستان، گلنار و آيينه را از چندين خم و پيچ رواني، رويايي و جادويي به زيبايي گذر داده ولي در فرجام آن را تکه تکه به خشکسار گزارشهاي ژورناليستيک رها کرده است. داستان ساختار استوار رماني ندارد، از همين رو ميتواند از هر در و دريچه آسيب پذير باشد. چه دهها صفحه را از داستان برداريد و چه پاره‌ هايي از نقشها و پندارها، رقاصه، عمه من، چوريهاي ارغواني، زيباي زير خاک خفته و مارهاي زير درختان سنجد را به آن بيفزاييد، در آيينه خانه گلنار، آب از آب تکان نميخورد.

آيا تکه ‌ها و داستانواره هاي زيرين که با کمترين و گاه هيچ زمينه مي ‌آيند و بي ‌آنکه کوچکترين نقشي در سرنوشت آدمها يا سير رويدادهاي بعدي داشته باشند، ميروند، بيهوده به "گلنار و آيينه" مونتاژ نشده اند؟

1) نوشته‌هاي سنگ آرامگاه امير سيد عالم خان بخارايي و تبصره‌ هاي فراون بر پيشينه او

2) رفتن ربابه به پارک شهر نو و گردش وي در کوچه ‌هاي شهر نو با راوي

3) حکايت گياه جادويي کوههاي کشمير و به دنبال آن افسانه دنباله ‌دار شاه و جوگي و زنداني و پاسبانان شاه

4) قصه رقص مادر مادر خاله شيرين با پياله

5) چگونگي مرگ شوهر کفتر باز خاله شيرين

6) افسانه مرگ پدر دلربا نواز ربابه

7) کشيدن پاي مارکس، هگل، روسو و گاندي در بحث صنعتي شدن هند و ديالکتيک نو و کهنه

8) گسترش جغرافياي سرگردان لکهنو، دهلي، کشمير، حيدرآباد و راجستان

9) به همينگونه اند خواب ‌ديدنهاي پياپي راوي و ربابه، پديدار و ناپديد شدن چوچه ‌سگهاي سياه و سپيد، جميل، جانان، عارف، عباس، و چند چهره نه چندان چشمگير ديگر

برداشتن اين بيست ‌و پنج تا سي صفحه "به درد نخور" نه تنها کمبودي به ميان نمي ‌آورد، بل ساختمان داستان را بهبود نيز ميبخشد. (در پيوند با دلرباي پدر ربابه پيشنهادي دارم که جداگانه به آن خواهم پرداخت.)

همخوانيها: ضرورت يا تصادف؟

"گلنار و آيينه" با همه زيبايي هنري، گرد و غبار اين کتابها، فلمها و سريالهاي تلويزيوني را بر چهره دارد: "بوف کور" (صادق هدايت)، "پاکيزه" (کمال امروهي)، "امراوجان ادا" (ميرزا محمد هادي رسوا)، "نشتر" (حسن شاه)، "محبوبه" (Shakti Samanta) و "کناره" (Sampoorna Singh Gulzar)

نخست به عمده ترينها اشاره ميشود و بعد به همگوني شيوه بيان هر يک:

الف) بوف کور و گلنار و آيينه

"شايد کمتر کتابي در دنيا مانند ترانه هاي خيام تحسين شده، مردود و منفور بوده، تحريف شده، بهتان خورده، محکوم گرديده، حلاجي شده، شهرت عمومي و دنياگير پيدا کرده و بالآخره ناشناس مانده.../.../ اگر همه کتابهايي که راجع به خيام و رباعياتش نوشته شده، جمع آوري گردد، تشکيل کتابخانه بزرگي را خواهد داد." (سربرگ "ترانه هاي خيام"، صادق هدايت، نشر تدبير) آيا امروز همين تبصره هدايت در مورد "بوف کور" خودش درست نمي آيد؟ گمان نميبرم به نوشتن سخن ديگري در پيرامون اين کتاب نياز باشد.

1) راوي بوف کور نام ندارد، نقاش و نويسنده است؛ پدر و مادر خود را نديده است. او با دختري آشنا ميشود و جهانش دگرگون ميگردد. در ميان آنها بار بار دوريها و نزديکيهايي رخ ميدهد، تا اينکه در پايان دختر مي ‌آيد و روي تختخواب در اتاق راوي ميميرد. فضاي داستان بيشتر تاريک، باراني يا ابرآلود و وهمي است. راوي همه اين داستان را مينويسد.

راوي گلنار و آيينه نيز نام ندارد، نويسنده است، پدر و مادرش به چشم نميخورد. زندگي او پس از آشنا شدن با دختري دگرگون ميشود. آنها نزديکيها و دوريها را تجربه ميکنند. اينجا نيز در پايان دختر مي ‌آيد و کنار تختخواب در اتاق راوي ميميرد. بيشترين رويدادها در دل شبهاي ابرآلود يا باراني و وهمزده رخ ميدهند. و راوي همين داستان را يکايک به نوشت مي ‌آورد.

2) دختر بوف کور لکاته (و در حقيقيت: زن اثيري) است، ريشه در رقاصه خانه و بتکده هند دارد، با ننه جون زندگي ميکند و با رجاله ها نيز بيرابطه نيست. او در آخرين تحليل خواهر (خواهر شيري) و در نهايت مادر راوي ميباشد. چهره لکاته يا زن اثيري غالباً در سايه نشان داده ميشود.

دختر "گلنار و آيينه" ربابه (و در واقع: گلنار ) است، ريشه در رقاصه‌‌ خانه‌‌ها و دربار مهاراجه ‌هاي هندي و محافل افغاني دارد. با خاله (شيرين‌جان) زندگي ميکند. با سيه‌‌ مستها، قماربازها و مجلس دودکشان بيرابطه نيست. جالب اينکه ربابه نيز در آخرين تحليل نه تنها خواهر (خواهرک شيرين) که حتا مادر راوي ميباشد. سيماي ربابه/گلنار نيز بيشتر در تاريکي نمايانده ميشود.

3) لکاته/ زن اثيري "موهاي سياه پريشان، لبهاي گوشتالوي نيمه باز، چشمان بسيار درشت جذاب و ترساننده و سرزنش کننده، اندام کشيده، با خط متناسبي که از شانه، بازوها، سينه، کپل و ساق پاها پايين ميرود" دارد و باريک و بلند بالاست. از پشت رخت سياه نازک چسپ تن "خط ساق پا، بازو، دو طرف سينه و تمام تنش پيداست."

ربابه/گلنار نيز با "خرمن موهاي سياه، باريک و بلند بالا، پستانهاي برجسته نمايان از زير چادر"، "چشمهاي پرخاشگر ترساننده و سرزنش کننده، لبهاي گوشتالو"، "دهان زيبا و دلانگيز، آواز اغواگر، فريبنده و افسون کننده" نخست در برگهاي 16 و 22 و بعد در سراسر داستان توصيف ميشود.

4) بوف کور يک چهره کليدي دارد: پير مرد خنزر پنزر. راوي او را از هر نگاه برتر از انسانها ميداند. همو روح و در نتيجه سرنوشت ساز راوي است. اگر پير مرد خنزر پنزر داستان را نقطه انتها نميگذاشت، بوف کور پايان نمييافت.

در "گلنار و آيينه" نيز چهره کليدي سرنوشت ساز و پايانبخش به داستان پير مرد درويش چشمه خضر است. او همانگونه که در خواب و بيداري به سراغ راوي آمده بود، با واپسين سخنانش افسانه گلنار را يکسره ميسازد.

5) گستره زمان و مکان بوف کور از پارينه روزگار ناپيدا و سايه درخت سرو آنسوي خانه کهنه کنار گورستانهاي شهر ري تا معبد لينگم بنارس، جغرافياي هندوستان و ايران را در بر ميگيرد.

گلنار و آيينه نيز از شکوه کهن دربار مهاراجه هاي پيش از صنعتي شدن هندوستان، آغاز خرابات، سايه درخت توت، خانه کهنه کنار گورستانهاي تميم انصار تا شاه بخارا، جغرافياي افغانستان و هندوستان را زير نگين دارد.

برخي همگونيها

اگر از هماننديهاي کم اهميت مانند تصاعد دود ترياک در چهار گوشه بوف کور و غلظت سگرت و چرس در گوشه و کنار "گلنار و آيينه"؛ گزمه ‌هاي تخيلي آنجا و گزمه‌ هاي ذهني اينجا، کارد دسته استخواني راوي بوف کور و چاقوي فنردار راوي گلنار و آيينه، کالسکه نعش کش سرگردان ميان خانه و گورستان بوف کور و تکسي قاسم که مسير گورستان و خانه را بيشتر از جاده ‌هاي شهر ميپيمايد، سگ معصوم خاکروبه نشين روبروي خانه لکاته و سگهايي با نگاههاي بيگناه در ميان خاکروبه روبروي خانه ربابه، و حتا يک سيب و دو نيم بودن رجاله‌ هاي بوف کور که به گفته راوي "يکي از آنها نماينده باقي ديگر شان" بوده و همه "جسماً و روحاً يک جور ساخته شده اند" با سياه مستهاي بدزبان گلنار و آيينه که به گفته راوي همه شان گلنار را ميشناسند "و وقتي يکي شان بشناسند، مثل اينست که همه شان شناخته اند"، با همين يادکرد بگذريم، در پيرامون شباهتهاي نهادين اين دو داستان چه ميتوان گفت‏؟ آيا همه توارد و تصاف اند؟

اينک تنها به بخش کوچکي که عمدتاً با زندگي لکاته/ زن اثيري و ربابه/ گلنار پيوند دارد، اشاره ميشود:

1) بوف کور: "چشمهاي بيمار سرزنش دهنده او خيلي آهسته باز شد و به صورت من خيره نگاه کرد./.../ ولي چشمها؟ آن چشمهايي که به حال سرزنش بود، مثل اينکه گناهان پوزش ناپذيري از من سرزده باشد."، "چشمهاي درشتتر از معمول، چشمهاي سرزنش دهنده داشت. مثل اينکه از من گناه پوزش ناپذيري سر زده بود که خودم نميدانستم. يک پرتو طبيعي مست کننده در آن ميدرخشيد."

گلنار و آيينه: "و در همين لحظه، چشمهايش باز شدند./.../ يک بار ديگر چشمهاي او مرا ديدند. اين بار خيلي روشن ديدم که نگاهش پرخاشگر بود. مثل اينکه با خشم و پرخاش به من چيزي ميگفتند. سرزنشم ميکردند. به خاطر کار بدي سرزنشم ميکردند. چه کار بدي از من سر زده بود؟" ص16؛ "و من چشمهايش را ديدم. يا شايد هم تصور کردم که ديدم. هر چه بود اين چشمها افسونم کردند." ص13؛ "ربابه، ربابه، ربابه ... /.../ تو آن شب که مرا از پنجره ديدي، لبخند زدي يا روي در هم کشيدي؟ و آن روز ديگر، در داخل زيارت، چرا نگاههايت سرزنشم کردند؟ چرا آنگونه پرخاشگرانه سوي من ديدي؟ من چه کار بدي کرده بودم؟" ص23

2) بوف کور: "صداهاي دوردست خفيف به گوش ميرسيد. شايد يک مرغ يا پرنده رهگذري خواب ميديد. شايد گياهها ميروييدند. /... ستاره‌ هاي رنگ پريده پشت توده‌ هاي ابر ناپديد ميشدند. روي صورتم نفس ملايم صبح را حس کردم و در همين وقت بانگ خروس از دور بلند شد."

گلنار و آيينه: "سپيده دم ميخواست بدمد. در دوردستها، در افق خاور، روشني آبي رنگ خفيف از پشت کوهها نمايان ميگشت که رو به سپيد شدن داشت./ از دور آواز پرنده ‌يي به گوش ميرسيد. در واقع، آواز دو تا پرنده بود. هردو شادمانه و با اصرار تمام ميخواندند. شايد خوابهاي ديشب شان را به همديگر قصه ميکردند." ص118

3) بوف کور: "در اتاقي که مثل گور بود، در ميان تاريکي شب جاوداني که مرا فراگرفته بود و به بدنه ديوارها فرو رفته بود، بايد يک شب تاريک بلند سرد و بي انتها را در جوار مرده به سر ببرم، با مرده او. به نطرم آمد که تا دنيا دنياست، تا من بوده ام، يک مرده، يک مرده سرد، و بي‌حس و بي‌حرکت در اتاق تاريکي با من بوده است."

گلنار و آيينه: "اتاقم از مرگ انباشته شده بود. مرگ شيرين، مرگ خسرو، مرگ امير، مرگ ربابه. اتاقم بوي مرگ ميداد. در بيرون شب بود و تاريکي."‌ ص148

4) بوف کور: "شايد الان که من مشغول نوشتن هستم، او در ميدان يک شهر دوردست هند، جلو روشنايي مشعل مثل مار پيچ و تاب ميخورد و ميرقصد."

گلنار و آيينه: "در ديدگان ربابه، اندوهي عميقي آميخته با حسرت و تلخي ميجوشيد، شايد در خيالش رفته بود به لکهنو. رفته بود به سرزمين ساز و رقص و افسانه ها. شايد در برابر مهاراجه ‌يي ميرقصيد." ص64

5) بوف کور: "يک جور درد گوارا و ناگفتني حس کردم. ... اين حالت برايم حکم يک خواب ژرف بي‌پايان را داشت./ اين سکوت برايم حکم يک زندگي جاوداني را داشت، چون در حالت ازل و ابد نميشود حرف زد."، "يک جور کيف عميق و ناگفتني سرتاپايم را گرفت. از قيد بار تنم آزاد شده بودم."

گلنار و آيينه: "آن وقت لذت ناب و وصف ناشدني دلم را مي انباشت. خودم را سبک و بي نياز از همه چيز احساس ميکردم. ميخواستم که ربابه تا ابد همينطور بخندد و من خنده اش را ببينم و بشنوم." ص76، "دلم از نوعي غنا آميخته شده بود. به نظرم آمد که به همه چيز دست يافته ام و ديگر به هيچ چيزي در جهان نياز ندارم. وجود ربابه براي من همه چيز شده بود. زندگيم را پر ساخته بود." ص70

6) بوف کور: "در دنياي جديدي که بيدار شده بودم، محيط و وضع آنجا کاملاً به من آشنا و نزديک بود. به طوري که بيش از زندگي و محيط سابق خودم به آن انس داشتم. مثل اينکه انعکاس زندگي حقيقي من بود. يک دنياي ديگر، ولي به قدري به من نزديک و مربوط بود که به نظرم مي ‌آمد در محيط اصلي خودم برگشته ام. در يک دنياي قديمي اما در عين حال نزديکتر و طبيعي تر متولد شده بودم."، "دراين وقت از خود بيخود شده بودم. مثل اينکه من اسم او را قبلاً ميدانسته ام. شراره چشمهايش، رنگش، بويش، حرکاتش همه به نظر من آشنا مي‌ آمد. مثل اينکه روان من در زندگي پيشين در عالم مثال با روان او همجوار بوده، از يک اصل و يک ماده بوده و بايستي که به هم ملحق شده باشيم. ميبايستي در اين زندگي نزديک او بوده باشم."

گلنار و آيينه: "من مسحور شده بودم. به نظرم آمد که سالهاست در همين خانه زندگي کرده ‌ام. به نظرم آمد که در همين خانه به دنيا آمده‌ ام. به نظرم آمد که همه چيز اين اتاق را از هنگام تولد خودم ميشناخته ام." ص89، به نظرم آمد که شيرين سالهاست برايم قصه گفته است. /.../ به نظرم آمد که از وقتي در دنيا چشم باز کرده بودم، ربابه با من بوده است." ص89، "آن شب حال بدي داشتم. چيز ناشناخته و ناخوشايندي بر دلم سنگيني ميکرد. تصورات و افکار گنگ، ناآشنا و مبهمي در ذهنم پر و بال ميزدند. دلهره و اضطرابي آزارم ميداد." ص102

7) بوف کور: "اين پنجره ها به چشمهاي گيج کسي که تب هذياني داشته باشد، شبيه بود."

گلنار و آيينه: "پنجره ديگر باز نشد. مثل چهره يک آدم خاموش و خشمگين بود." ص14، "پنجره بسته بود. مثل يک آدم بي‌پروا و بي‌اعتنا و عبوس به نظر ميرسيد." ص132

8) بوف کور: "پي او را گم کرده بودم، ولي يادگار چشمهاي جادويي يا شراره کشنده چشمهايش در زندگي من هميشه ماند. / .../آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگي من آهسته و دردناک ميسوخت و خاکستر ميشد. /.../او مثل يک منظره روياي افيوني به من جلوه کرد. /.../يک ستاره پرنده بود که به صورت يک زن يا فرشته به من تجلي کرد."

گلنار و آيينه: "ربابه براي من به خاطره‌يي، به رويايي مبدل شد. خاطره و رويايي که در خواب و بيداري با من بودند." ص123، "رويداد آن روز ]ديدار با ربابه [برايم تجربه شگفتي شده ‌بود. دوست داشتني و خوشايند. اين تجربه زندگيم را دگرگون ساخته بود. به نظم مي ‌آمد که وارد مرحله تازه‌ يي از زندگي شده‌ ام و با جهان نوي آشنا گشته ام. اين جهان چه بود؟ ربابه ربابه ربابه. اين جهان نو و شگفت و دلانگيز ربابه بود." ص45، "ميخواستم تنها باشم و با کلک خيال سيماي دل انگيز ربابه را در ذهنم نقش کنم. /.../... دنياي من پر از همين نام شده بود و آسمان و زمين آيينه ‌هايي بودند که صورت زيباي ربابه را منعکس ميساختند." ص46، "ربابه خاموش بود. قصه‌هاي او مرا افسون کرده بودند. وارد يک جهان افسانه ‌يي شده بودم. يک جهان شگفت و اسرارآميز." ص68 "آن وقات لذت ناب و وصف ناشدني دلم را مي ‌انباشت. خودم را سبک و بي نياز از همه چيز احساس ميکردم. ميخواستم که ربابه تا ابد همينطور بخندد و من تا ابد خنده اش را ببينيم و بشنوم." ص76

9) بوف کور: "... او مانند مردمان معمولي نيست"، " يک ستاره پرنده بود که به صورت يک زن يا فرشته به من تجلي کرد"، "اين دختر، نه اين فرشته، براي من سرچشمه تعجب و الهام ناگفتني بود."

گلنار و آيينه: "ربابه به نظرم به يک الهه مانند شده بود. او يک موجود افسانه ‌يي بود. يک پري، يک فرشته." ص120

10) بوف کور: "از زمان و مکان خود بيخبر بودم. گويا خوابهايي که من ميديدم همه اش را خودم درست کرده بودم و تعبير حقيقي آن را قبلاً ميدانسته ام."

گلنار و آيينه: "اما اين خوابها با خوابهايي که ما ميبييم فرق دارند. در اين خوابها، آدم هرچه دلش بخواهد، همان چيز را در خواب ميبيند."، "اين آدم، در اين حال ميتواند اراده کند که خواب ببينيد که خواب ميبيند." ص82

11) بوف کور: فقط يک نگاه او کافي بود که همه مشکلات فلسفي ومعماهاي الهي را برايم حل بکند. به يک نگاه او ديگر رمز و اسراري برايم وجود نداشت."

گلنار و آيينه:‌ "ناگهان ربابه سرش را بلند کرد. يک راست به چشمهاي من نگريست و با لحن قاطع و محکمي پرسيد:‌ چرا... چرا؟ / چرا؟ اين چراي او برايم سردرگم کننده بود. آري چرا؟ اين چراي او را چه کسي ميتوانست جواب بدهد؟ روسو؟ هگل؟ مارکس؟ گاندي؟ چه کسي اين سوال دشوار و دلازار ربابه را جواب ميتوانست داد؟ /.../به اين سوال او چه جوابي ميتوانستم داد؟ شايد اين سوال او، سوال بشريت بوده باشد." ص128

12) بوف کور: (آغاز آشنايي) "چه بوسه هاي آبداري از من کرد! من از زور خجالت ميخواستم به زمين فرو بروم."

 گلنار و آيينه: (آغاز آشنايي) "به سويم چشمکي زد و من آب شدم." ص28

ب) "پاکيزه"

در 1955، کمال امروهي داستاننويس و کارگردان نام آور سينماي هند، داستان بلندي به نام "پاکيزه" نوشت و آن را به همسر نويسنده و شاعرش، مينا کماري ناز اهدا کرد. با رو آوردن مينا کماري به سينما، پاکيزه فيلمنامه شد. جدايي زن و شوهر و به دنبال آن بيماري کشنده مينا کماري سبب شد تا فلمبرداري پاکيزه از دسمبر 1956 تا دسمبر 1971 به درازا بکشد. بدون شک پانزده سال انتظار و به سخن ديگر پانزده سال بازبيني در غنامندي نما و مايه نيمه پسين اين داستان بي نقش نميتواند بود. پاکيزه با آنکه داغ کاستيهاي ناگزير سينماي هند را بر پيشاني دارد، در شمار فلمهاي بازاري نمي ‌آيد و در درازاي بيشتر از سي ‌سال گذشته همچنان پر بيننده مانده ‌است.

برخي همگونيها

در ميان هزارها فلم بد و خوب هندي، پاکيزه بزرگترين و نخستين تلاش هنري بود براي برجسته ساختن حقوق اجتماعي و در نتيجه خوار نشمردن سلسله (رسوا يا بدنام؟) "طوايف" شهر لکهنو که خاستگاه و پايگاه نوابهاي ميگسار و زنباره، زنان مجرا‌ پيشه و مردافگن و سلسله پيوندهاي "طلايي" آنان به شمار ميرود.

لبه تيز "گلنار و آيينه" نيز همانا برندگي هنرمندانه آن در پاسداري از ارزشهاي هنري است که با دريغ در کشور ما پيوسته خوار شمرده شده اند. به ياد ندارم کسي پيش از رهنورد زرياب به نمودهاي هنر ستيزي و حتا هنرکشي در افغانستان اينچنين موشگافانه پرداخته باشد.

اگر بار ديگر از هماننديهاي معمولي مانند 1) کشمکش مرد سياه مستي از شهر پاني پت با رقاصه و نقش زمين شدنش با يک ضربت و جنجالهاي ربابه با سياه مست افغاني و به يک ضربت به زمين افتادنش، 2) سرگرداني آدمهاي کليدي پاکيزه ميان لکهنو و حيدرآباد و ناپديد شدنها و برگشتهاي ناگهاني آنها و سفرهاي سلسله گلنارها ميان حيدرآباد و لکهنو و گم و پيداشدنهاي مرموز اينها، 3) با يک نگاه عاشق شدنهاي تصادفي نرگس/ شهاب الدين و سپس صاحبجان‌/ سليم احمد خان و شيفتگي فوري، سطحي و تصادفي ربابه و راوي گلنار و آيينه به همديگر با همين اشاره بگذريم، نميتوان از هماننديهاي بنيادي زيرين ياد نکرده گذشت:

1) پاکيزه داستان رويدادهاي پيچيده جهان رقاصه‌ها (طوايف) و نوابهاي اواسط سده نزده شهر لکهنو است. "نرگس" رقاصه پس از شکست در عشق شهاب الدين با نامرادي جان ميسپارد. پيشه مادر به يگانه دخترش "صاحبجان" ميرسد. صاحبجان پس از مرگ مادر در پناه "خاله نوابجان" زندگي ميکند، و مانند مادر، رقاصه رويايي دربارها و خلوتکده‌ هاي فرمانروايان و نوابهاي شهر ميشود. آنها به شهر ديگري ميکوچند. صاحبجان با سليم احمد خان آشنا ميشود، و اصل داستان هم همين است. سليم که اهل شعر و ادب است، ديدارهايش با صاحبجان را يادداشت ميکند.

گلنار و آيينه نيز نمايانگر زندگينامه نسل رقاصه ‌هاييست که يکي ‌پي ‌ديگر گلنار ميشوند! داستان، رويدادهاي پيچيده (ولي گمانزده) جهان رقاصه‌ها و مهاراجه‌ هاي ميانه سده نزده شهر لکهنو را به نمايش مينهد. گلنارها يکي‌‌ به دنبال ديگر با شکست در برابر آيينه ‌به نامرادي جان ميسپارند. پيشه مادرها رفته رفته به دخترها و سرانجام به ربابه ميرسد. گلنار سوم نيز با خانواده از لکهنو (سوي کابل) ميکوچد. ربابه يا گلنار ششم پس از مرگ مادر در پناه خاله شيرين جان زندگي ميکند و مانند مادر، رقاصه نام ‌آور محافل دوستان زنانه و مردانه شهر ميشود. سرانجام ربابه با راوي گلنار و آيينه آشنا ميگردد که اصل داستان هم همين است. راوي جوان که اهل شعر و ادب و شاگرد دانشگاه ادبيات است، ديدارهايش با ربابه/ گلنار را يکايک يادداشت برميدارد.

2) نرگس پس از شنيدن دشنام "زن ناپاک بازاري" با خشم به سوي گورستان ميرود و ميگريد. صاحبجان دختر نرگس نيز پس از دريافت دشنامنامه سليم احمد خان که او را "مجراگر مشهور شهر" خوانده است، با همان خشم در پايان آهنگ "امروز اثر نيايشها را خواهيم ديد، تير نگاه را خواهيم ديد، زخم جگر را خواهم ديد"، آنقدر بر روي شيشه‌ هاي شکسته پا برهنه و ديوانه‌ وار ميرقصد که پاهايش خونين ميشوند، و لنگان لنگان از رقص باز ميماند.

گلنار و آيينه: ربابه نيز پس از شنيدن دشنام "کنچني" (که معناي بهتر يا بدتر از ناپاک و بازاري ندارد) از زبان مرد سياه مست، با خشم به سوي گورستان ميرود و بر روي "زمين خشن و ناهموار و پر از خار و سنگريزه" ميرقصد (ص115)، و بعد ميلنگد زيرا "در رقص ديوانه‌وار ديشب، پاهايش آسيب ديده اند." ص119

3) سليم احمد خان که خيلي ميخواهد صاحبجان پاکيزه باشد، و هرگز نرقصد، و اگر ميرقصد تنها در مجالس خوشي زنان يا براي خودش برقصد؛ روزي اين اعتراف معشوقه اش را ميشنود: "من گنهکار بيگناه هستم. رقاصه محافل آشکار و پنهان توانگران و نواب صاحبان استم. من طوايفم./.../ من براي همه مستان و توانگران و زورمندان رقصيده ام./ نام کداميک از خواستارانم را زودتر بگويم؟". البته صاحبجان پيوسته به خواهرخوانده‌ هاي همپيشه اش ميگويد‌: "ما رقاصه‌ ها، لاشهاي زنده ايم. کهوته (روسپيخانه) گورستان روسپيهاي روي زمين است و گورستان کهوته روسپيهاي زير زمين. ما زنده نيستيم و هرگز زنده نبوده ايم." با اينهمه سليم احمد خان پيوسته ميگويد که صاحبجان را تا مرز پرستش دوست دارد.

در گلنار و آيينه نيز چند بار وانمود ميشود که ربابه پرهيزگار و فرشته‌ خو، تنها در محافل زنانه خويشاوندان و خواهرخوانده‌ ها (ص‌21) يا صرف براي راوي ميرقصد (ص‌42). ولي روزي ربابه اعتراف ميکند: "...من براي شان [براي مردان سياه مست] ميرقصم. مجلسهاي شان پر از شادماني ميشود. دست ميزنند، شادي ميکنند، و ميخندند. خودشان هم ميرقصند. آن وقت ... آن وقت به من ميگويند کنچني./../ اين ها مرا ميشناسند. همين که يکي شان بشناسد، مثل اين است که همه شان شناخته اند. آن وقت مثل اين است که براي همه شان رقصيده ام./.../ گنهکار بزرگي هستم. گناهکاري بزرگ." ص113. البته همين ربابه که ميتواند خيلي راحت به بساط جوانان قمارباز (ص‌27) و بزم دودکشان و مستان سر بزند (ص‌73)، و بار بار به تنهايي به هند و پاکستان برود و برگردد، ازينگونه اعترافات کم ندارد. با اين حال، راوي با سنجشي که نزد خود دارد، مانند سليم احمد خان لکهنوي ميخواهد دستها و پاهاي ربابه را ببوسد، در برابرش سجده کند، و خاک پايش را به ديده بمالد. (ص43)

ج) "امراو جان ادا"

ميرزا محمد علي رسوا (1858-1931) را به خاطر نوشتن داستان بلند "امراو جان ادا" در 1899، بنيانگذار ناول نو اردو در هندوستان ميدانند.

"امراو جان ادا" زندگينامه راستين دختري است به نام "اميرن" از شهر فيض آباد (هندوستان) که در نوجواني به دست داره تبهکاران به سردمداري دلاورخان مي افتد و به روسپيخانه دوردستي در لکهنو به فروش ميرسد. نامبرده که از کودکي شيفته ساز و رقص بود، در دامان خانه نو به نام تازه "امراو جان" و تخلص"ادا" ميشکوفد. وي افزون بر هنرهاي پيشگفته، در پرتو رهنمودهاي مولوي صاحب درون روسپيخانه، به شعر و نويسندگي نيز دست مييابد و از سرآمدان روزگار خويش ميگردد. اميرن سي ساله پس از شورش لکهنو (Sepoy Mutiny) در 1857 و فروپاشيدن دم و دستگاه آن روسپيخانه، واپس به فيض آباد برميگردد تا به خانواده اش بپيوندد، ولي مادر و برادر از ترس لکه بدنامي بر دامان خانواده نميخواهند رقاصه نامور چوک لکهنو را به خانه راه دهند. اميرن شکست خورده پس از سالها زندگي در گوشه گمنامي و بيماري، سرانجام در 1897 به ديدن ميرزا محمد هادي رسوا ميرود و از او خواهش ميکند تا زندگينامه اش را بدون کم و کاست به نوشت آورد.

"امراوجان ادا" نخست به نام"Courtesan of Lucknow" توسطKhushwant Singh و م.الف.حسيني (انتشارات Disha Books Orient Longman، حيدرآباد، 1993) و بار ديگر به نام "Umrao Jan Ada" به کوشش David Mathews (انتشارات Rupa & Co.، کلکته، 1996) به انگليسي برگردانده شده است.

در درازاي پنجاه سال گذشته، اين داستان بيشتر از ده بار در هندوستان، پاکستان و سريلانکا فلمنامه و سناريوي سريالهاي تلويزيوني شده و با کاستيها و شاخ و برگهاي باورنکردني از يک سو به ذوق بازاري بينندگان درجه سه درآمده و پول درآورده، و از سوي ديگر به اصل نوشته آسيب فراوان رسانده است، زيرا شمار تماشياچيان فلم و سريال "امراوجان ادا" دهها هزار بلکه صدها هزار بار بيشتر از خوانندگان کتاب ميرزا محمد هادي رسوا است.

اگر رهنورد پردازهاي سينمايي يا سريالهاي تلويزيوني "امراوجان و ادا"ي سريلانکايي، پاکستاني يا هندي را نديده باشد، نه تنها چيزي را از دست‌ نداده، بلکه خوشبخت هم است که برخلاف نگارنده اين يادداشت، وقت گرانبهايش به هدر نرفته، ولي اگر متن اصلي يا يکي از دو برگردان انگليسي (و ترجيحاً ترجمه امانتدارانه تر و زيباتر خشونت سنگهه و م. حسيني) را ورقگرداني ميکرد، دستکم اين بخشهاي "گلنار و آيينه" را يا اصلاً نمينوشت يا دگرگونه مينوشت: شيفتگي گلنار کودک به رقص، تمرين رقص در ميان خانه و بيرون خانه و به ويژه در ميان درختان، برگشت گلنار هفده ساله به خانه و آغوش مادر، رقص گلنارها و ربابه ها در برابر سياه مستان و ...

د) "نشتر"

نويسنده، منتقد و پژوهشگر سرشناس هندي بانو قرة العين حيدر که داستان بلند "نشتر" نوشته حسن شاه به نام (The Nautch Girl, Sterling Publishers, New Delhi, 1992) را به انگليسي برگردانده است، در ديباچه اين کتاب مينويسد: "اهميت نشتر، نخستين ناول در ادبيات هندي بودنش است. اين داستان در 1790 به زبان فارسي نگاشته شده و تا 1893 چاپ نشده مانده بود. تا اينکه سجاد حسن کسمنداوي آن را به اردو برگرداند و به شمار خوانندگانش افزود."

نشتر داستان راستين رقاصه‌ يي به نام "خانم جان" از چوک لکهنو است. حسن‌شاه کارمند کمپني بريتانوي "مينگ صاحب" با پذيرش همه خطرات اجتماعي شيفته خانم جان ميشود و با او پنهاني ازدواج ميکند. وقتي راز از پرده برون مي‌افتد، گردانندگان کمپني نخست او را به جدا شدن از همسر رقاصه اش واميدارند، و سپس روزگار بدي را بر سرش مي ‌آورند تا خود رشته کار را رها کند. حسن ‌شاهِ رانده از هر در همينکه آگاهي مييابد خانم جان پيشه پيشين را از سر گرفته است، با پشيماني زياد به جستجو ميپردازد. تا اينکه سرانجام نشاني از او به دست مي ‌آورد. عاشق ناکام با شتاب دري را ميگشايد، و خود را در برابر مرده صاحبجان مييابد.

با آنکه "نشتر" داستان برازنده ‌يي نيست، از نگاه ادبي اثرگذارترين نمونه داستان بلند هندي خوانده شده است. تصوير شهامت زن بدنام و کوبيده شده در چشم مردم، هنگامي که با آزادگي تمام از آبرو و حيثيت خود و يارانش سخن ميگويد، و اينکه با وجود بيزار بودن از حجاب، چرا نه ميخواهد و نه ميتواند بدون چادر از خانه برون رود، و در فرجام تکيه بر شعرهاي حافظ و گفتگوي حسن شاه با مرده همسرش زيباترين بخشهاي "نشتر" اند.

ايکاش نويسنده "گلنار و آيينه" برگردان يا اصل اين کتاب را ميديد، و در سيمانگاري رقاصه‌ هاي لکهنوي، موضعگيري گلنارها در برابر خواستاران و سياه مستان، ماجراهاي چادر نپوشيدن ربابه در زيارت و پوشاندن چهره در پارک شهر نو، زمزمه شعر خرابات حافظ و گفتگوهايش با ربابه دگرگونيهايي مي آورد تا اين دو اثر برچسپ همخواني و همپيوندي نميخوردند.

رقصهاي "گلنار و آيينه"

اينکه "مجرا" و ساير رقصهاي هندي چگونه از نيمقاره بيرون زدند و به نام "ناچني والي" از راه لاهور و پشاور به کشور ما آمدند و در واپسين سالهاي دهه 1890، خيمه بر خرابات امروز کابل افراشتند، و سپس به نامهاي بازينگري، رقص زنگ ‌‌و ‌‌‌جامن، رقص صحنه ‌يي، و ... شاخه شاخه شدند، نيازمند پژوهش ديگر است.

صرفنظر از شيوه‌ هاي پيشرفته و تا حدودي امروزي پاکوبي به تقليد از هنرنماييهاي مدرن فلمهاي هندي، عربي و غربي که اينک به هر حال "زيب" محافل خوشي شده اند، رقص لوگري، ايشله قندهار، پشپوي هزاره جات، اتن پکتيا (که به نادرستي "اتن ملي" ناميده ميشود)، سه چکه هرات، رقص قطغني، قرصک پنجشير و به همينگونه رقصهاي شش کبابي، اوشاري و ... داشته ايم.

گرچه ممکن است برخي از محلات افغانستان هنوز هم ميزبان رقصهاي بينام و پنهان دختران، زنان و پسران تازه جوان باشند، نکته اينجاست که سالها پيش از سمارق شدن رژيمهاي جهادي و طالبي، رقص دختر و زن و پسر، هم از ديدگاه قانون رسمي جامعه و هم از لحاظ شرع اسلامي حرام و گناه سزاوار کيفر شمرده ميشد.

اين حقيقت سپيد، افزون بر آنکه در "گلنار و آيينه" خيلي کمرنگ بازتاب يافته، جو آزادي رقص در اين کشور، چهل بار پر رنگ و رونقتر از فضاي هندي آن نمايانده شده است. برپا داشتن و پروراندن اينچنين طرح داستاني بر زمينه افغاني، شانس آسيب‌پذيري "گلنار و آيينه" را چند چندان ميسازد.

لکهنو "گلنار و آيينه"

با تکيه بر سال تولد راوي از زبان خودش (ص‌36)، آشنايي راوي بيست ‌و ‌يک ساله و ربابه غالباً همسالش (ص‌27)، در 1944 رخ داده ‌است. شمارش ساده تفاوتهاي مثلاً بيست سال در هر نسل، آغاز داستان يا به سخن ديگر آغاز هنرنمايي گلنار نخست يعني مادر مادر مادر مادر مادر ربابه را صد تا يکصد و ده سال عقب ميبرد و ميرساند به سالهاي 1840 تا 1850 لکهنو. با توصيفي که راوي از زر و زيور، لباس و شمايل، کردار و پندار، و زمان و مکان اينهمه رقاصه‌ها ميکند (برگهاي‌51 تا 117)، به روشني درمييابيم که اين سلسله، از گلنار نخست تا ربابه يا گلنار ششم همه "طوايف" مسلمان بوده اند که رفته رفته از خم و پيچ کوچه هاي خرابات کابل سر برآورده اند و ظاهراً پس از فروپاشي حاکميت طالبان (ص152) در انجام 2001 يا آغاز 2002 در کنار زيارت تميم انصار پايان يافته اند.

اگر تا اين جا نادرست نيامده باشم، به ياد مي آورم که "طوايف" در درازاي تاريخ هندوستان هرگز نه توانسته اند و نه حق داشته اند به دربار فرمانروايان هندو پا گذارند، چه رسد به آنکه در چنان جايي برقصند و "پندت نيمن داس"ي براي شان طبله بنوازد، و آنهم براي "مهاراجه ديوانه"‌يي که "هري ‌رام هري کرشنا" بر لب دارد. زندگي طوايف به گفته خود شان در کهوته (روسپيخانه) آغاز ميشود، از خلوتکده (شبستان) نواب صاحبان ميگذرد، و به آرامگاه کنار کهوته، دور از قبرستان ديگران، پايان مييابد.

از سوي ديگر رقاصه‌ هاي نيمه هندي‌_‌نيمه افغاني "گلنار و آيينه" در يکصد و شصت و چند سال پسين، چه در لکهنو و چه در کابل همواره به گونه نوين و حتا در پاره‌ يي از موارد به نوعي رقص کاملاً "من درآوردي" پرداخته اند. پايکوبي زير درخت توت در شب گورستان (ص7)، و مهمتر (يا بدتر؟) از آن، رقص شبينه در کنار قبر مادر (ص115) پرسش‌ انگيز است. آيا رقصهايي ازين دست در هندوستان يا افغانستان پيشينه‌ داشته اند؟

اينکه ‌شهر لکهنو، هرگز مهاراجه کرشناپرستي نداشته و از چندين سده به اينسو زير نگين و فرمان نوابهاي مسلمان بوده است، سخن تاريخي ديگري است.

اين بخش را با پاره‌ يي از دکتر شميسا پايان ميدهم: "در سفري که به هند داشتم، برخي از استادان ادبيات فارسي آنجا ميگفتند رسوم هندي به آن نحوي که در بوف کور مطرح شده، صحيح نيست. خود هدايت در مقابل اينگونه انتقادات گفته است که اولاً رمان من تاريخي نيست و ثانياً اغلبش Transposition است يعني جا به جايي واقعيات که معمولاً به کمک رمز و استعاره و تمثيل صورت ميگيرد." (سيروس شميسا، داستان يک روح، انتشارات فردوس، تهران‌/ 2000)

چند اگر و ايکاش ...

"گلنار و آيينه" به دو سه دليل تکنيکي نيز ميتوانست فشرده تر باشد. افزون بر 24 برگ سپيد و به همين شمار آويزه هاي کمتر کارآي ديگر، برخي از تکرارهاي غيرضروري به نازکي کتاب آسيب رسانيده اند.

1) ولخرجي در صفتها و قيدها: راوي در کاربرد قيد و صفت و بيان حالتها فراوان زياده روي کرده است. بيشتر از %90 صفتها به اصطلاح "دومنزله" حتا "سه منزله" اند. تکرار پياپي نمونه هاي زيرين، بار بار و تقريباً در هر صفحه، به نوبه خود حجم کتاب را دو برابر ساخته است.

1) دلپذير و خوشايند، 2) دلاويز و خوشايند، 3) خوشايند و لذتبخش، 4) دلپذير و افسونگر، 5) شگفت و اسرار آميز، 6) شگفت دوستداشتني و خوشايند، 7) شگفتي و تعجب، 8) شگفتي و حيرت، 9) شگفتي زده و حيران، 10) شگفتي و تعجب، 11) شگفتي و حيرت، 12) نو و شگفت و دلانگيز، 13) شگفتي زده و افسون شده، 14) غريب و حيرت انگيز، 15) شاد و خرم، 16) نشاط و شادماني، 17) عاشقانه و مهرآميز، 18) کرخت و منجمد، 19) شيطنت و تمسخر، 20) آرام و بيصدا، 21) خاموش و بيصدا، 22) خاموشي و سکوت، 23) ساکت و خاموش، 24) گنگ و لال، 25) سکوت و خاموشي، 26) يکباره و ناگهاني، 27) آواز صاف و رسا، 28) خندان و شادمانه، 29) نشاط و شادماني، 30) شادماني و خوشنودي، 31) شادابي و نشاط، 32) اغواگر و فريبنده و افسون کننده، 33) جنبش و حرکت، 34) موج و چين و شکن، 35) مهر و محبت، 36) درمانده و ناتوان، 37) خسته و بيحال، 38) عاجز و درمانده، 39) ناتواني و عجز، 40) کمزور و ناتوان، 41) سست و بي اراده، 42) بيخيال و راحت، 43) قهر و پرخاش، 44) دلتنگ و افسرده، 45) دلتنگ و غمزده، 46) غمزده و دلتنگ، 47) نگران و دلتنگ، 48) ناز و عشوه ميفروختند و دلبري ميکردند، 49) آرام و شکيبا، 50) خشم و غضب، 51) حيران و شيفته وار، 52) مست و مدهوش، 53) مهربان و دلسوز، 54) اهتزاز و جنبش، 55) کنج و کنار و گوشه، 56) کينه و غضب، 57) کينه و خشم، 58) ترس و وحشت، 59) ترس و حيرت، 60) سراسيمه و حيران، 61) خسته و بيحال، 62) اندوه عميق آميخته با حسرت و تلخي، 63) سراسيمه و پريشان، 64) مجذوب و مسحور، 65) نگران و ناراحت، 66) ذوقزده و وجدآميز، 67) مشتاقانه و مهر آميز، 68) لطف و مهرباني، 69) هميشه و پيهم، 70) گنجها و گوهرها، 71) ناشناخته و مرموز، 72) مبهم و ناشناخته، 73) ناشناخته و اسرار آميز، 74) گيچ و افسون، 75) تازه گلي خندان و شگفته، 76) دلهره و اضطراب، 77) اندوه و غصه و دلتنگي، 78) شرميده و خجل، 79) نگران و غمناک، 80) حزن و اندوه، 81) سنگها و صخره ها، 82) افکار گنگ ناآشنا و مبهم، 83) ترس و ناتواني و درماندگي، 84) ترحم انگيز و معصومانه، 85) لحن قاطع و محکم و خشمناک، 86) غصه مبهم و ناشناخته و جانکاه، 87) نرم و ملايم، 88) صلابت و سنگيني، 89) زمين سرد و سخت و خشن، 90) شب تاريک و سياه، 91) سياهي و تاريکي، 92) غصه و اندوه، 93) افسرده و مضطرب، 94) درد و غصه و حيرت، 95) دود سياه و بدبوي، 96) قصر زيبا و باشکوه، 97) نابودي و انقراض، 98) نمودگار و نماد، 99) محکم و استوار، 100) بيحال و کرخت، 101) شور و نشاط، 102) ذوقزدگي بسيار خفيف، 103) بي پروا و بي آعتنا و عبوس، 104) غم و غصه و ياس و ناتواني، 105) اشک آلود و گريان، 106) عجز و ناتواني، 107) غمها و غصه ها، 108) بيحال و بيهوش، 109) راضي و خوشنود، 110) خاموشي و آرامش، 111) مطيع و فرمانبردار، 112) غصه ها حسرتها و تلخيها، 113) آواز تلخ و شکوه آلود، 114) گد ميشد و مي آميخت، 115) زنگوله هاي طلايي رنگ تکان ميخوردند ميجنبيدند و ميلرزيدند، 116) در اين سرزمين ‌بيگانه در اين غربت ‌سراي، و چندين نمونه ديگر

اگر شماري از واژه ‌هاي بالا با همه نزديکي معنايي، تفاوتهاي بسيار ظريف ديريابي داشته باشند که بسياري از خوانندگانِ مانند من ندانند، در باره نمونه ‌هاي نادرست ذيل که در "گلنار و آيينه" فراوان آمده اند، چه ميتوان گفت؟

1) خاموشي و سکوت، 2) ساکت و خاموش، 3) گنگ و لال، 4) سکوت و خاموشي، 5) خاموش و بيصدا، 6) مطيع و فرمانبردار، 7) شگفتي و تعجب، 8) شگفتي و حيرت، 9) يکباره و ناگهاني، 10) نشاط و شادماني، 11) عاشقانه و مهر آميز، 12) آرام و بيصدا، 13) دلهره و اضطراب، 14) اندوه و غصه و دلتنگي، 15) شرميده و خجل، 16) رطوبت و نم، 17) نابودي و انقراض، 18) نمودگار و نماد، 19) محکم و استوار، 20) کمزور و ناتوان، 21) گد ميشد و مي‌آميخت و چندين مثال ديگر

2) تکرارها: گذشته از "شنگ شنگ شنگ" که شايد بيشتر از صدبار درين داستان آمده است، تکرارهاي زيرين نيز دهها بار خواسته و ناخواسته به خواننده داده ميشود و به حجم کتاب مي افزايد:

1) سرخ سرخ سرخ، 2) سرو سرو سرو، 3) ربابه ربابه ربابه، 4) گلنار گلنار گلنار، 5) خرابات خرابات خرابات، 6) بنويس بنويس بنويس، 7) باختم باختم باختم باختم، 8) ميباختم ميباختم ميباختم، 9) بردم و بردم و بردم، 10) خنديد و خنديد و بازهم خنديد، 11) گريست و گريست و گريست، 12) گريه کرد گريه کرد گريه کرد، 13) رقصيد و رقصيد و رقصيد، 14) ميديد و ميديد و ميديد، 15) ميشنيد و ميشنيد و ميشنيد، 16) قبربود و قبربود و قبربود، 17) مينواخت و مينواخت و مينواخت، 18) ميمردم. هزارها بار ميمردم. مردم و بازهم مردم. نميدانم چند بار مردم، 19) بازهم شب بود و شب بود، و چندين نمونه مانند اينها

3) نادرستيهاي تايپي: ناهمگوني نوشتاري در واژه‌ هاي ترکيبي، مثلاً آوردن چندين بار "دل انگيز" و "دلانگيز" و نمونه هاي زياد ديگر از همين دست، و نادرستيهايي چون نسبتهً (چندين بار)، کله کون (ص22)، حظيره (ص36)، ازآ (ص44)، _مه (ص88)، جنبده (ص110)، ک ه (ص111)، ان (ص115)، گش (ص152)، لکنهر (ص54)، کشت (ص88)، انان (ص25)، و ... بدون شک نتيجه شتابزدگي در کار تايپ يا بازخواني شتابنده متن تايپ شده است.

4) نادرستيهاي گفتاري/نوشتاري: "لحظاتي چند" (ص87) به جاي "لحظه ‌يي چند"، بدون شبهه نادرستي تايپي است، ولي به گمان زياد، نمونه‌هاي "کمتر ادبي" زيرين نتيجه بد تايپ کردن نخواهند بود:

"هيچ سخني را شنيده نميتوانستم." ص24، "به سوي ربابه ديده نميتوانستم."‌ ص24، "ترشي خوب انداخته نميتواند." ص87، "هيچ حرکت کرده نميتوانستم." ص145. البته در سراسر کتاب دو بار حالت درست رعايت شده است: "با ربابه برابري نميتواست کرد." ص46، و "به اين سوال او چه جوابي ميتوانستم داد؟" ص128

5) شنيدن بو: کاربرد هفت بار فعل "شنيدن" براي "بو" نيز بدتايپ کردن نخواهد بود:

"بوي خوشايند خاک مرطوب شنيده ميشد" ص13، "عطرهاي دلاويز از هر گوشه شنيده ميشد" ص21، "عطر گلها را ميشنيد." ص54، "بوي خوش موهايش را هم شنيدم." ص114، "بوي خوش موهايش را شنيدم." ص116، "سرماي دامنه کوه بوي شبنم ميداد." ص118، "آن بوي خوش هنوز هم از موهاي خاکستريش شنيده ميشد." ص126.

اگر جمله هاي بالا از جريان گفتگو (محاوره) نقل ميشدند، شايد تا حدودي توجيه پذير ميبودند؛ ولي خواندن آنها از قلم راوي داستان که دانشگاه ادبيات خوانده است، اندکي ناخوشايند مينمايد.

6) کاربرد "هيچ": واژه "هيچ" بيشتر از سي بار در جملاتي آورده شده که فعل در آنها به حالت منفي است. ميتوان گفت اين واژه "بي مقدار" حتا يک بار نيز در سراسر کتاب به صورت درست نيامده است. از همين رو اگر "هيچ"هاي بيهوده زيرين را برداريم، همه افاده‌ هاي نشاني شده پايين به حالت کوتاه و درست درمي ‌آيند:

"در محوطه زيارت هيچ کسي نيست." ص17، "تو هيچ متوجه من نشدي." ص39، "هيچ سخني را شنيده نميتوانستم." ص24، "هيچ چيزي نگفت." ص48، "هيچ بيمار نبود." ص49، "متوجه چيزي نبودم. هيچ آوازي را نميشنيدم." ص33، "ازين ديوار ها و گنبدها که زير آن اميري خفته بود، هيچ مواظبتي نميشد." ص36، "هيچ کسي در آن دوروبرها ديده نميشد." ص43، "از گپهاي مردم دهکده هيچ نميرنجيد." ص65، "من هيچ چيزي نشنيده ام." ص67، "ديگر به هيچ چيزي در جهان نياز ندارم." ص70، "هيچ چيزي را ياد ندارم." ص91، "هيچ نشاني از تمسخر نبود." ص95، "هيچ نديده ام." ص96، "هيچ نديده اي." ص96، "باور ندارم. هيچ باور ندارم." ص97، "هيچ جنبنده‌ يي به چشم نميخورد." ص110، "نميفهمم هيچ نميفهمم." ص123، "هيچ چيز نبود." ص129، "کسي گلنار را نميشناخت. هيچ کس او را نميشناخت." ص140، "اثري بر جاي نمانده، هيچ چيزي نمانده." ص141، "هيچ چيزي نبودند." ص152، "هيچ حيرتي به من دست نداد." ص153، و چندين جاي ديگر

7) تکيه کلام "بيخي": چنان مينمايد که اين واژه زيبا بر زبان هر پرسوناژ "گلنار و آيينه" جاري است: "بيخي طبيعي" ص89، "موهاي سر و ريش او بيخي سياه استند." ص103، "بيخي دگرگون شد." ص121، "خانه بيخي خالي بود." ص122، "بيخي خسته شده ام." ص136، "شيرين بيخي خوب شده بود." ص141، "من و خسرو بيخي تنها شده بوديم." ص141، "خسرو ديگر بيخي پير شده بود." ص146، "موهاي سر و ريشش بيخي سياه بودند." ص151، و چند جاي ديگر

8) رنگارنگيها: آوردن پسوند "رنگ" پس از رنگهايي مانند طلايي، پولادي، ياقوتي، سربي و چند رنگ ديگر آنقدرها ناخوشايند نخواهد بود، ولي بار بار نوشتن "سرخ رنگ"، "سپيد رنگ"، "سياه رنگ" در برگهاي 27، 33 و 91 و چند جاي ديگر از زيبايي بيان کاسته است.

9) پرسش انگيزه‌ها: گاه در "گلنار و آيينه" به ترکيبهاي پرسش انگيزي که ميتوانستند ساده، روشنتر يا به شيوه بهتري گفته شوند، برميخوريم: "لبخندي بسيار مبهم" (ص17)، "همهمه حيرت آلود" ص58، "حيران و شيفته وار" ص54، "بسيار پيرتر" ص68، "خاطره افسانه گون" 126، "ذوقزدگي بسيار خفيفي" 131، "يک شب تاريک و سياه 115"، و بدتر از همه: "انقلاب ثور" ص141، و ...

10) کمتر رسا بودن افاده ‌ها: برخي از جملات "گلنار و آيينه" خالي از جنجالهاي معنايي نيستند: "ديدم که در واقع ربابه بالاي سرم ايستاده است." ص25، "آدمي را افسون باران ميکرد." ص34، "من به سنگ بيجاني مبدل شده بودم." ص‌35، "[گلنار] بسيار ناگهاني مرد." ص49، "ما به روبه رو رفتيم." ص79، "اين چيز به راستي هم تحقق مييابد و واقع ميشود." ص83، "من و شيرين در خانه تنها بوديم(!)" ص96، و نمونه هاي مانند اينها

11) بازنگري چند جمله: شايد چند جمله‌ به دستکاري نياز داشته باشند: "از خانه که برآمدم، تصميم گرفته بودم که يک راست بروم و دروازه خانه ربابه را تک تک بزنم و هرکس که برآمد، به او بگويم که ميخواهم ربابه را ببينيم. و وقتي که ربابه آمد پولها را به او بدهم." ص33

گمان ميبرم که شيوه درست و کوتاه چنين خواهد بود:‌ "تصميم گرفتم که بروم، دروازه خانه ربابه را تک تک بزنم و به هر کس که برآيد، بگويم که ميخواهم ربابه را ببينيم. و وقتي ربابه بيايد، پولهايش را بدهم."

يا اين مثال: "و آنگاه، گلنار زيباترين رقصش را در زندگي آغاز کرد. و تصوير او در آيينه نيز زيباترين رقصش را در زندگي آغاز کرد." (ص56). يقيناً‌ هدف راوي چنين است:‌ "آنگاه گلنار زيباترين رقص زندگيش را آغاز کرد. تصوير او در آيينه نيز زيباترين رقص زندگيش را آغاز کرد."

به همينگونه: "پدرش بارها او را سرزنش کرد و به او گفت که از اين کار دست بردارد. حتا او را از رفتن به زير آن درخت کهنسال _که شايد يک درخت جادويي بود_ منع کرد؛ اما او زير بار نميرفت." (ص66)

با تکيه بر سطرهاي پيشتر ازين بخش، گمان ميبرم که حالت درست چنين خواهد بود: "پدرش بارها او را سرزنش کرده بود و گفته بود که از اين کار دست بردارد. حتا او را از رفتن به زير آن درخت کهنسال _که شايد يک درخت جادويي بود_ منع کرده بود؛ اما او زير بار نميرفت."

12) لبيرنت خواب اندر خواب اندر خواب: برگهاي 82 تا 86 "گلنار و آيينه" روايت دنباله ‌دار گياه کشمير است که بي هيچ زمينه ‌يي به تنه داستان چسپانده شده است. مصرف کننده اين گياه گاه با اراده و گاه بي اراده "خواب ميبيند که خواب ميبيند که خواب ميبيند". شگفت اينکه خاله شيرين جان بيسواد و تنباکوگرا با بازگويي اين "داستان جادويي" جوان هنروري را "محسور" ميسازد که اگر از معتاد بودنش به سگرت و قمار و زيارت بگذريم، در کنار امير خسرو و نظام ‌الدين اوليا، گاندي و مارکس و هگل و روسو را نيز ميشناسد.

با آنکه تکنيک "کاکي‌کوتوبا" يا بازي با واژه‌ ها در هايکو مجاز نيست، سالها پيش سرود پرداز گمنام جاپاني با همين سوژه برخوردي کرده بود که امروز ميتوان آن را تفنني از گونه کاريکلماتورسازي دانست: "خواب ميديم که ميگويم:/ آيا من خواب ميبينم؟/ آيا من خواب ميبينم که خواب ميبينم؟/‌ آه ازين خواب عجيب!"

(Translated by: Kenneth Rexroth, NY, 1974) "One Hundred More Poems from the Japanese" )برگردان دري اين هايکو از کتاب "چند سروده ديگر جاپاني"، به کوشش برنا کريمي، گرفته شده است.(

چند پرسش

در پايان، پرسشهاي زيادي دارم که ميخواهم نويسنده "گلنار و آيينه" به دستکم سه تاي آنها پاسخ دهد:

1) در بحراني ‌ترين شب، هنگامي که مرد سيه مستي به ربابه دشنام و اخطار ميدهد، (ص108 و 109) و برادران خانگي ربابه (امير و خسرو) نميتوانند يا نميخواهند مقاومت که هيچ، اندکترين عکس العملي نشان دهند، بدون شک نياز به همدردي، دلداري و حمايت از سوي راوي بيش از هر وقت ديگر مطرح ميشود. راوي چرا درست در چنين شبي، با کمال بي تفاوتي نسبت به زخمهاي روحي و جسمي ربابه، ميگويد: "من فردا باميان ميروم؟" ربابه ميپرسد: "چرا؟ باميان چه ميکني؟" و راوي پاسخ ميدهد:‌ "با بچه ها وعده کرده ام. اگر تو نميخواهي نميروم."؟ ص119

وي بيشتر از بيست روز را با شوق و "پرواز جواني" سپري ميکند، و پس از فارغ شدن از تماشاي "بند امير" و "شهر غلغله" و "فرخار" به ياد ربابه و کابل مي افتد.

2) با آنکه هم ربابه و هم راوي در "گلنار و آيينه" به چندين دليل از آدمهاي معمولي جامعه يک سر و گردن بالاتر اند، چرا شيفتگي شان به همديگر در پايينترين سطحي از آگاهي و سليقه بازاري نمايانده ميشود؟ اشاره ‌هايي از اين دست ريشه در چه ارزشهايي خواهند داشت:

"از لباسهايت خوشم مي آمد. از پيراهن و تنبانت، از واسکتي که به رنگ پيراهن و تنبانت ميبود، از سليپرهاي سياهت، از ساعت طلاييت. روزهايي که پيراهن خامک دوزي ميپوشيدي، چقدر خوشم مي آمد." ص39، "ديدم که موهايت را بسيار کوتاه کرده اي. وقتي که ديدمت دلم فرو ريخت./.../ آن موهاي نازنين را چرا دور انداخته اي؟ کدام ظالم اين موها را قيچي زده؟ دستهايش بشکنند. خشک شوند!" ص41

3) آيا براي زني که مانند راوي در آستانه شصت سالگي قرار دارد، ميتوان گفت: آن "دختر" پايين تخت خوابم نشسته است. (ص8)؟

و ...

از همان سالهايي که رهنورد زرياب با نامهاي مستعار "ناب" و "رز" به نقد و بررسي سينماي هند ميپرداخت تا "گلنار و آيينه" که آب و هواي ناب هندي دارد، وسوسه پرداختن به جلوه هاي زندگي نيمقاره _اين سرزمين سراپا افسانه و اسطوره‌_ دست از سر داستانهاي رهنورد برنداشته است.

تا غبار جلوه هاي "نهادينه شده" بالا از نوشته هاي رهنورد سترده نشود، زبانم لال، داستاني که چشم به راهش استيم، از وي نخواهيم خواند.

آويزه ه‌ها

1) از هنرمند گرامي، آقاي شمس الدين مسرور، که در پيرامون فراز و فرود و تاريخچه رقص در هند و افغانستان مرا ياري کرده است، سپاسگزارم.

2) دوستي پس از خواندن اين نوشته برايم نوشت: "...مرآت العروس، اثر نذير احمد، که در 1869 نگاشته شده، نخستين دستاور در راستاي ناول اردو شمرده ميشود". بايد گفته که هنگام نوشتن "آيينه يي در برابر گلنار و آيينه" من اين نکته را نميدانستم.

ريجاينا (کانادا)

چهارم اپريل 2003