توضیح:یکی از محرومیت های بنیادین در جامعۀ انسانی، خاصه در کشورهای اسلامی از جمله افغانستان فقر و کمبود عشق و محبت و سرکوب احساسات و عواطف انسانی به رنگها و اشکال بس متنوع می باشد. تجلی و فوران عشق و محبت از ذات و فطرتم که من آن را لطف یزدانی و معجزۀ عالم انسانی می دانم، برای من انرژی سرمدی بخشیده است تا در راه پخش این انوار پاکیزه و خالص یزدانی و الطاف انسانی تلاش خستگی ناپذیر انجام دهم و به اندزۀ توان جامعۀ انسانی را از عشق، محبت، شور، مستی، جذبه و طرب پر سازم. در جریان فعالیتهای هنری و شعری ام احساس کردم که از هرسو به جان عشق و محبت به طور عمدی و دستوری و به صورت ناخودآگاه و نادانسته تیرهای زهرآگین پرتاب می شود و ظرفیت درک و تحمل عشق و محبت، احساس و عاطفه، شور و مستی و جذبه و طرب در بین باسوادان، تحصیلکردگان و حتی روشنفکران بسی محدود است. بنابرین این مقاله را نبشتم. جهت آسانی در فهم و خوانش، آن را به دو بخش تقسیم کردم. امید است این مقاله را به دقت مطالعه کنید و از نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازندۀ خود دریغ نفرمایید.    

بخش نخست

 

پیکر زخمین عشق در زیر رگبار جهل و تعصب

عشق نیروی سرمدی است که در فطرت و ذات انسان خفته می باشد و در اثر انگیزه های متنوع بیدار می شود. این انرژی لایتناهی انسان را قادر می سازد که در یک نقطۀ خاص تمرکز و برای هدفی عالی و معیین تلاش بی دریغ و عاشقانه ورزد. هرقدر هدف والا و انسانی باشد، تلاش ثمربخش تر و رسیدن به آن کیف بیشتری دارد. در جوامع گوناگون زمینه برای تبارز و تجلی این انرژی نهفته متفاوت است؛ زیرا در بعضی جوامع موانعی برای حصول به اهداف و نیازهای فطری و انسانی که بیاری عشق بدست آمدنی است، وجود دارد؛ برعکس در جوامع دیگر این زمینه فراهم تر می باشد.

یکی از موارد عشق در بستر روابط زن و مرد تجلی می یابد و در وحدت و یگانگی در زندگی مشترک تکامل پیدا می کند. روابط در بین این دو جنس ذاتاً همگون، اما در عمل بسی متفاوت در رفتار و کردار، در دل امواج متلاطم اقیانوس عشق و محبت شکل می گیرد و به مرحلۀ تکامل می رسد. درک و شناخت عمق فطرت انسانی و رمز و راز تجلی انرژی لایتناهی عشق در این روابط، یکی از سوژه های کلیدی و بنیادی جامعۀ انسانی می باشد که برای انسان آرامش، نشاط، محبت، دوستی، ثبات، امید، تحرک و دیگر فرصتهای استفاده از نعمات مادی و معنوی فراهم می سازد. در بعضی جوامع جهل و تعصب از موانع بس عمده در راه تجلی و تکامل عشق و محبت در روابط زن و مرد می باشد که کمبود و نبود آن نه تنها زندگی را از آن انرژی لایتناهی، لطف، طراوت، جاذبه، ثبات، هماهنگی و گرمیهای طبیعی، انسانی و معنوی خالی می کند؛ بلکه زمینه را برای تناقضات، برخوردهای جانکاه، نفرت و آزارهای دل و جان، جنگ و جدایی آماده می سازد.

در بستر لایتناهی عشق و محبت دو جهت ذاتاً همگون که دارای احساس، عاطفه، رفتار، انگیزه، آرزو، واکنش و حالات بس متنوع و داشته های کسبی و آموزشی متفاوت اند، باهم روبرو می باشند؛ به عبارت دیگر دو دوست، دو همدم، دو محبوب و عاشق و معشوق. وقتی آدم وارد دنیای بی سروپای عرفان مثبت، فعال و پویا بشود و از آن دریچه به عاشق و معشوق بنگرد. آنگاه است که به عمق و پهنای لایتناهی عشق، محبت، جاذبه، احساس، عاطفه، هماهنگی و وحدت سرمدی در بین عاشق و معشوق پی می برد؛ چیزی که به راستی بی خبران غرق در زور و زر، افراطیون و متعصبان مذهبی، زاهدان و شیخان ریاکار، سیاسیون شیفتۀ قدرت، تاجران پول پرست و بیشترینۀ آدمهای جنگزده، سرکوفته و گرفتار فقر فرهنگی و اقتصای از یک طرف و آدمهای ماشینی و بی درد امروزی از سوی دیگر از آن خالی می باشند. این جاذبه ها و گرمیهای فطری از انرژی لایتناهی عشق متساعد می گردد و کانوی زندگی را برای همیشه مطبوع و محبت آگین نگهمیدارد.

تمایل دیوانه وار عاشق به معشوق و کشش معشوق به عاشق از فطرت بشری متبارز می شود؛ نیرویی که به باور عرفان مثبت از جاذبه های لایتناهی عشق به حق مایه می گیرد و در نهاد انسان وجود دارد. عاشق به میزان تبارز و تجلی عشق از نهادش به معشوق متمایل و شیفته می گردد. هرقدر این جاذبه عاشقانه تکامل یابد و در فضای مملو از صداقت، پاکیزگی، خلوص و صفای دل به وحدت برسد، به همان اندازه عاشق به معشوق وابسته می شود؛ تا جایی که به کلی در آن غرق و فانی می گردد. از این فنا در حقیقت، وحدت و بقای جاودان دو جسم و جان ظهور می کند. پس اظهار عشق، محبت، جاذبه، احساس، عاطفه، وابستگی و تمایل بیش از اندازه عاشق به معشوق در فطرت و طبیعت عشق نهفته است و عاشق جز از آن راه و چارۀ دیگری ندارد. عاشق با تمام نیرو می کوشد تا معشوقه را به سوی فنا در وحدت و بقای جاودان بکشاند و به نیروی عشق و محبت زندگی انسانی را به عالی ترین درجۀ آن تکامل بخشد. عشق تلاش می ورزد تا تمام زنجیرها، بندها، طلسمها و زندانها را ویران سازد تا عاشق و معشوق را آزاد کند و آنان را برای وحدت و فنا در بقای جاودان آماده گرداند.

این که تا چه حد و میزان در فطرت و نهاد معشوق ظرفیت درک و پذیرش ایجاد می شود به کشش و تجلی عشق و محبت از فطرت او تعلق دارد. عاشق در این میدان وظیفه و رسالت گوهری خود را انجام می دهد. انگیزش معشوق برای عاشق زمینۀ تبارز عشق را از نهاد وی مساعد سازد و باز این عاشق است که آن را بیاری معشوق به درجۀ عالی تکامل می رساند. این انگیزه های عاشقانه خالص و پاک بهر حال بسی خوش و با ارزش می باشند. در این جاست که در بعضی جوامع زمینه های فطری و کسبی برای این تبارزات پر احساس و عاطفۀ عشق بیشتر و در بعضی جوامع کمتر است.

جهل، تعصب، باورهای خرافی، افراطگرایی، رسوم و عنعنات دست و پاگیر، اصول و قوانین خشک و متحجر، استبداد ذهنی، سیاسی، علمی، مذهبی و خشونت نهان ماشینیزم از تجلی عشق و محبت در نهاد انسانها سخت می کاهد. سرچشمه های عشق، محبت، احساس، عاطفه، دوستی و غیره را مسدود می سازد و بجای آن اصول و قراردادهای خشک، متحجر و آزاردهنده را جایگزین می کند. بر عکس آزادیهای طبیعی، فطری، انسانی و مدنی برای رشد و انکشاف تجلیات عشق و محبت از  نهاد و امواج مغز انسانها بسی مؤثر و با اهمیت است. مولانای بلخ در  مورد عاشق و معشوق چه خوش سروده است.

گفت من در تو چونان فانی شدم

که پـرم از تـو زســاران تـا قـدم

برمن از هستی من جز نام نیست

دروجودم جزتوای خوش کام نیست

وی عشق را سبب طراوت، جنبش و حرکت هستی و انسان می داند و آن را دارویی برای افسردگی و دلمردگی معرفی می کند. همچنان برای عاشق توصیه می کند تا جز معشوق به چیز دیگری متمرکز نشود؛ هماره در او بنگرد و در او غرق گردد.

دور گردونها ز موج عشق دان

گر نبودی عشق بفسردی جهان

*******

غیر معشوق ار تماشایی بود

عشق نبود هرزه سودایی بود

متأسفانه که پای بی خبران کوردل، مدعیان دروغین، شیخان ریاکار و زاهدان خودبین در این وادی لایتناهی سخت می لنگد و آنان را توانایی شکستن زنجیرها، بندها و طلسمات نیست؛ زیرا خود از حافظان دامها و سازندگان زنجیرها بشمار آیند؛ یا از فیض و برکت عشق محروم اند و به سبب تعصبات، تحجر، تیرگی ها، سموم، ناپاکی ها، نیرنگها، حسادت، حرص، خودخواهی، محدودیتهای ایدئولوژیک و ذهنی، مکر و ریای سیاست بازانه و غیره، نهاد و فطرت شان برای تجلیات عشق و محبت آماده نشده است. آنان در حقیقت به خود دروغ می گویند و ذات و فطرت خویش را بازی و فریب می دهند. در این باره مولانای بلخ چنین  می گوید.

زاهـدِ بـا تـرس می تـازد بـپـا

عاشقان پران تر از برق و هوا

کی رسنداین خایفان درگردعشق

کاسمان را فرش سازد گردعشق

*******

سخت گیری تعصب خامی است

در جنینی کار خون آشامی است

*******

مولانای بلخ در بارۀ مدعیان طوطی صفت که فقط تقلید و تکرار را یاد گرفته و میمون وار در پی تحجر ذهنی و افکار منجمد عشق و محبت ستیز و نفرت برانگیز می روند و در طیف های افراطی بس متنوع تقسیم شده اند. چه خوش می سراید.

 

از محـقـق تـا مقـلـد فـرق هـاسـت

کین چوداوودست وآن دیگرصداست

منبع گـفـتار ایـن سـوزی بـود

وان مقـلد کهـنه آمـوزی بـود

مـرمـرا تـقـلید شـان بـربـاد داد

ای دوصد لعنت بر این تقلید باد

 

مدعیان دروغین در درازنای تاریخ بسیار آمده و رفته اند. آنان هم رنگ رنگ و بسی متنوع می باشند. درون، دل و مغز کوچک شان خالی خالی است. بسی مشکل است که در آن حالات در نهاد و فطرت آنان جاذبه های عشق، محبت، مستی، طرب، شور باده حقیقت و لطافتها و ظرافتهای عالم یزدانی، انسانی و طبیعی آزادانه و بری از سموم ذهنی و مکر و ریا بدرخشند. پس آنان اهل دل و اهل راز نیستند و عاشقان واقعی باید از گزند زهر آنان خود را برهانند و ایشان را در کبر، آز و خودپرستی شان بگذارند. همین مدعیان اند که تحجر ذهنی و زنجیره های ایدئولوژیک خود را (که در بسیاری موارد چون زهر- خطرناک، کشنده و افراطی است) با تبلیغ و ترویج، ریا و ترویز، می خواهند به زور و فشار بر اذهان انسانها تزریق کنند و به نیروی استبداد و دیکتاتوری عریان و ظالمانه بر جامعه و انسان مسلط شوند. همین ها اند که امروز زیر نامهای گوناگون مذهب، ایدئولوژی، مکتب، طریقت و غیره تبلیغ و ترویج می کنند و بسیاری شان در خدمت سازمانهای جاسوسی و استخبارات منطقه و امپریالیسم خبری و اطلاعاتی جهانی کار می کنند. که نمونه های آن در تاریخ و در حال حاضر فراوان است. حافظ در این مورد سراییده است:

 

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تـا بی خبر بمیرد در قید خـود پـرستی

*******

دانی که چنگ وعودچه تقریرمی کنند

پنهان خوریـد بـاده که تکـفیر می کنند

نامـوس عـشق و رونق عشاق میبرند

منع جـوان و سـرزنـش پـیـر می کنند

گـویند رمز عـشق مگـویید و مـشنوید

مشکل حکایتی است که تقریرمی کنند

******

واعظان کین جلوه برمحراب ومنبرمی کنند

چون به خلوت میروند آن کاردیگرمی کنند

مشکلی دارم ز دانشـمند مجلـس باز پرس

توبه فرمایان چراخود توبه کمتر می کنند

گـوئیـا بـاور نـمی دارنــد روز داوری

کاینهمه قلب و دغل در کارداور می کنند

بـنـدۀ پـیــر خـرابـاتــم کـه درویـشــان او

گنج را از بی نیازی خاک برسرمی کنند

 

این عشق است که برای انسان آزادی لایتناهی ارزانی می کند و انسان را به راستی از قید و بندهای بیهوده و دست و پاگیر عالم موجود رهایی می بخشد. تیشه به ریشۀ استبداد ذهنی، خود سانسوری، محافظه کاری مرسوم، انحصار طلبی، قیودات بس مختلف و متنوع موجود، هوسها و حرصهای ناآرام کنند، خودخواهی، استبداد و دیکتاتوری در اشکال گوناگون، تفتیش عقاید، احساس منفی تجاوز به حریم خصوصی دیگران و غیره می زند. غایت آزادی را از زبان حافظ بشنوید.

 

فاش می گویم و از گفتۀ خود دلشادم

بندۀ عشقم و از هردو جهان آزادم

******

غلام همت آنـم که زیـر چـرخ کبود

زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

*******

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سـرشت

که گـنـاه دگـران بـر تـو نخـواهـنـد نوشـت

من اگر نیکم و گر بد تو بـروخـود را باش

هـر کسی آن درود عاقـبـت کار که کشـت

 

مولانای بزرگ گوید:

آتشی از عشق در جان بـر فروز

سربه سر فکر و عبارت را بسوز

ملت عشق از همه دینها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

******

مشکل بی خبران و مدعیان این است که می خواهند بر جامعۀ انسانی و مردم به زور، استبداد و دیکتاتوری حکومت کنند و همه چیز زمین، زمان، انسان و جهان را در قالب تنگ و متحجر ایدئولوژیک خود محصور و زندانی سازند؛ از علم، دین و خدا استفادۀ ابرازی نمایند. یعنی عملاً و ذهناً جلو هرگونه حرکت، جنبش، تکامل، پیشرفت، عشق و مستی، طراوت، نشاط، تازگی و آزادی های طبیعی، فطری و انسانی را در جامعۀ انسانی بگیرند. به طور مثال به دیکتاتوری ها در تاریخ و در حال حاضر در کشورهای مختلف زیر نام آزادی در نظام سرمایه داری متکی بر استثمار طبقاتی و نابرابری، زیر نام خدا و مذهب در استبدادهای آزادی کش دینی، زیر نام سوسیالیسم و کمونیسم در چوکات استبدادهای حزبی و محو آزادی های متنوع انسانی ومدنی و غیره نگاه کنید. به این ابیات مولانای بلخ توجه نمایید.

 

ای که اندرچشمۀ شورست جات

تو چه دانی شط جیحون و فرات

مـوج هـای جنگ بـر شـکل دگـر

مهـرهـا را می کـنـد زیـر و زبـر

در کف هرکه اگر شـمعی بـودی

اختلاف ازگفت شان بیرون شدی

اخـتــلاف خــلـق از نــام افـتــاد

چـون بـه معنی رفـت آرام افـتاد

علم چون بر دل زند یاری شود

علم چون بر تن زند ماری شود

ناریان مر ناریان را جاذب اند

نوریان مر نوریان را طالب اند

آن که تخم خار کارد در جهان

هان و هان او را مجو در گلستان

 

نگاهی به این باب در افغانستان

پیکر عشق در کشور ما در طول تاریخ از هر سو و زیر نامهای گوناگون و به عناوین رنگارنگ گلوله باران شده است؛ این روند ظالمانه، مستبدانه و تخریبگرانه تاکنون به شدت ادامه دارد. در تاریخ معاصر میهن هر امیر و حاکم مستبدی که بر مسند قدرت تکیه زد، با استفاده از انگیزه های مذهبی، قومی، سیاسی و ایدئولوژیک تنگ و تاریک، بر مردم و جامعه ظلم، ستم، جفا و استبداد کرد. کوشید تا با سرنیزه و گلوله به عشق، احساسات، عواطف، آروزها و نیازهای مادی و معنوی مردم پاسخ گوید. به زورگویی، استبداد، تفتیش عقاید متوسل شد و نظرات و خواسته های سیاسی، قومی، ایدئولوژیک و سلیقه های شخصی، حزبی و گروهی را بر مردم و جامعه به زور و فشار تحمیل کرد؛ تا جایی که این دیگاه غلط و زیانبار به سنت، عنعنه و فرهنگ خشن و آزار دهنده در سرزمین ما تبدیل گردیده است. حتی باسوادان، تحصیلکردگان و روشنفکران ما به نحوی از انحا تحت تأثیر این فرهنگ خشن و مستبدانه قرار دارند و از تغییر و تحول می ترسند. همچنان بیشترینۀ زنان نیز از درک، فهم و گرفتن حق و حقوق و آزادیهای فطری، انسانی و طبیعی خود عاجز اند و کاملاً تسلیم فرهنگ حاکم می باشند. در زیر به طور خیلی فشرده این موضوع حیاتی را توضیح می دهم.

          ادامه دارد

رسول پویان
10/5/2014