اگر دوستان توجه کرده باشند که در جهان پیشرفته و متمدن هنگامیکه یک داعیهء مهمی داشته باشند، به طور مثال داعیهء حمایت از محیط زیست، و آنرا بخواهند در ذهن عامه مهم جلوه دهند یک گروهی از هواداران آن داعیه مظاهرهء عریان براه می اندازند طوریکه خود را کاملن برهنه میکنند یا بدنها را نقاشی کرده ویا ساده وعریان مادرزاد با دوچرخه ها ویا با مارش روی جاده ها خواستهای خود را برای مردم و مسئوولین مربوط حالی و تظاهر میکنند. منهم این سروده را به رسم اهتجاج، اعتراض و مظاهره بر علیه ملا ها و آخند های که به دنبال حجاب مبالغه آمیز زنان افتاده اند و از بلندگویان منبر وتبلیغات مذهبی هیچ سخن دیگر شنیده نمیشود مگر اینکه راجع به دربندانداختن زنان، کله کشک کردن در حریم شخصی مردم، مداخلهء شان در طرز لباس وبرخورد زنان با اقارب شان ومنع قراردادن زنان از مصاحفه و دست دادن با دایی وعمو، پسران خاله، عمه، عمو، ماما وغیره دوستان وهمکاران و آشنایان، مکلف ساختن زنان به حجاب حتی در داخل خانه ودر حضور محارم که گویا هر روز زنجیر دست وپای زنان را یک حلقه تنگ و تنگتر میسازند.

باری فریدون مشیری در شعر کوچ... نوشت:
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت.
و باری هم خودم نوشتم که:
ترسم ز ابتذال و عقب گشت نسل ما
بار دگربه دورهء سنگ و مغاره رفت
جای تعجب است که این منبرنشینان و«مبلغان راه هدایت» طوری درین مورد حرف میزنند که گویا در جهان اسلام همهء مشکلات دیگر حل شده باشد. فراموش کرده اند که درین مناطق ستم مذهبی، قومی- تباری، قبیلوی، زبانی، طبقاتی چون آتش زبانه میزنند. مردم از فقر بجان آمده اند، غربت و مهاجرتهای اجباری داخلی وخارجی که آبرو وحیثیت مردم ما را غارت میکند، ده ها هزار انسان اعم از زن، مرد، کودک، کهنسال و بیمار در راه های خطیر غربت جانهای شیرین شان را از دست میدهند، کشت و قاچاق مواد مخدر هستی و اعتبار کشور را به یغما برده است، بیماران معتاد به مواد مخدر مشکل عظیم کشور اند. زیرساخت های کشور نه تنها بهتر نمیشوند بلکه هر روز به خرابی آنها افزود میگردد. رشوه و فساد اداری واختلاسهای ملیونی و ابرملیونی کشور را در ورطهء هلاکت کشانیده است، مداخلات مستقیم وغیر مستقیم کشور بیگانه چون پاکستان و عربستان سعودی در امر تمامیت ارضی کشور توام با قتل های دسته جمعی حملات انتحاری، اختطاف، محاکمات صحرایی، سنگسارکردنها، گوش وبینی بریدنها تجاوزجنسی و ازدواج دختران خوردسال با کهنسالان و قس علی الهذا... که از ذکر همهء آن انسان به ستوه می آید. اینها یک بخشی از مشکلات محیط اسلامی ماست که باید جناب منبرنشینان و مبلغان دین روی آن تماس بگیرند تا باعث حل بعضی مسائل شوند. اما نه، مشکل آخند ها و ملایان شکم گندهء ما تنها وتنها مشکل زیرناف شان است وبس، وانهم تا جائیکه تجاوز خودشان محدود نشود.
من این سروده را به حیث یک پادزهر (ضدزهر) میپندارم تا اندکی تأثیرات زهری تبلیغات ملا و آخند را خنثی و بی اثر سازم. امید وارم تا توفیق برایم دست داده باشد. امیدوارم که دوستان با شریک ساختن این صفحه تشریک مساعی کنند.
در حالیکه موضوع این شعر یک موضوع روزمرهء زندگی انسانها و تهداب اصلی تنازع بقا برای تداوم نسل همهء موجودات زنده است و مانند سایر ضروریات حیاتی مانند خوردن، نوشیدن وتنفس کردن یک جزء مهم فیزیولوژی زنده جانها به حساب میرود، اما در حلقهء کلتوری و اخلاقیات بعضی جوامع بشری از حساسیت خاصی با تصورات منفی برخوردار است که تماس گرفتن با این حس زیبای انسانی را در چوکات لهو و لعب داخل کرده اند. جایگاه این موضوع به نظر اینجانب در تبعیدگاه لعب وملاهی نیست، زیرا اهمیت آن بیشتر از خوردن ونوشیدن است چون با اجتناب ازخوردن ونوشیدن شاید باعث مرگ فردی شود اما اجتناب از عشق ومجامعت ومراودت جنسی مرد و زن در قدم اول سبب تشوشات واختلال روانی ودر قدمهای بعدی باعث مرگ یک اجتماع ونسل خواهد شد.
بنابران این موضوع را باید از جزیرهء جزامی تبعید ادبی بیرون آورد و با آن صمیمانه تماس گرفت. اگرچه من اولین کسی نیستم که درین مورد چیزی میسرایم. تعداد زیاد ازشاعرمردان زبان ما در همه دوره ها چنین اشعاری، و حتی عریان تر ازین، از خود بجا گذاشته اند، اما قابل قدر است آثار پیشکسوتان سنت شکن شاعره های زن که درین اواخر این صفحه را بروی علاقه مندان شعر باز کرده اند مانند سیمین بهبهانی، فروغ فرخزاد وشاعرهء پرافتخار وطن ما بهار سعید که خیلی استادانه، شجاعانه، وجسورانه این مطلب را دنبال کرده اند و احساس نفیس زنانهء شان را بیباکانه بیان داشته اند. من هم خواستم به نوبهء خود سهم شاگردانه ای درین موضوع ادا کنم.
آرزوی تفاهم دارم از آنانیکه نظر شان همسوئی کامل به این مطلب ندارد وهنوز هم، برخلاف کاربرد شان در زندگی روزمره وعملی، تماس گرفتن به این موضوع و نوشتن راجع به این مطلب را یک نوع گستاخی، تابو و یک بحث خارج از چوکات ادب می پندارند.
دکتور رضأ بهمنش
نخواهد شد فراموشم

به یغما می برد یکـدم، همه عقـلم هـمه هـوشـم
چو دندان می زند با ناز به نرمی نرمهء گوشم

زجان ودل همی خندد به خورسندی به طنزمن
حکایت های شیرینـش به گوش هوش بنـیوشم

به نرمی میـدهـد گـرما، ز نرمای لبان خویش
دل انگیز وهوس خیز است لبانش را چو می چوشم

ازان لبهای میگـونش، مکـیدم هر چه بادا بـاد
چو شهد وشوکران باشد، چو آب زندگی نوشم

چو مستی آفرین باشـد، دوچشـمان قدح سانش
چه حاجت باشدم باده، که من زین باده مدهوشم

دو چـشمان سیـاه او دلـم از سیـنه بِربـودسـت
هزاران نسیهء حوری به این نقـدش نبفـروشـم

به انگـشتان چـون شمعـش بسـوزاند تنِ من را
به طـنازی چو بگـشاید همی تکـمه ز تـنـپوشم

گـریبانش چو بگـشاید دو پستـانـش همی لغـزد
ز لبهایم به دستانم، ز دستان بر بر و دوشـم

وجـود مـن شـود ادغـام، در انـدامِ دولای او
دو دستم دربنا گوشش، دو پایش دربناگوشم

سرین ما زسائیدن، گـمانم جرقـه انگیزاست
که اوهم ناله هادارد و من زان درخـروشـم

زبالـین سر نه بردارم، زجای سنـبل مـویـش
زعطـرش بسـتر آکـنده همـآغـوش پریدوشـم

چناغ زندگی آنشب به دلـخـواه جهـان بسـتـم
مگراو را رود از یاد، نخواهد شد فراموشم

اگر گویند چنین شعـری زشان بهـمنش ناید
زیک گوشم شود داخل وبیرون ازدگرگوشم

 

داکتر رضا بهمنش