گفت وگو با ،سخن سرای خوش بیان و شیرین گفتار: بهارسعید

 شیرین نظیری فعال حقوق زن

بهارموسومی که با نفس اش،طبیعت را زنده میکند وخون زنده گی را دررگهای زمین وزمان جاری میسازد. چه خوب است توصیف بهاررا اززبان فریدون مشیری بخوانیم ولحظه ای خود را درمیان این همه زیبایی های طبیعت غرق سازیم.

 بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک

آسمانِ آبی و ابر سپید

برگ‌های سبز بید

 

عطر نرگس، رقص باد

نغمۀ شوق پرستوهای شاد

خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار

خوش به‌حالِ روزگار

بهاربه هرنام ورسمی که آمده زیبا ودلپذیراست. چه موسومی قشنگی باشد وچه نام خاص بانوی زیبایی. اکنون به سلسله ی شناسایی زنان ناموروفرهیخته ی افغانستان، گفتمانی  داریم با بانوبهارسعید! بهاری که زمانیست با سروده هایش برایمان تازه گی وشادابی آورده است. او شاعرآزاده وسخنسرایست که عاشقانه می سراید وجانش را فدای سنگ وچوب ودریا وصحرای میهنش می کند.

بانو بهارعزیزازسوز ودرد زن، درنتیجه جنگ و جنایت ، نابرابری های اقتصادی و اجتماعی، حاکمیت خشن مردسالاری ، کمبود پشتی بانی قانونی ، فقرساختاری، نبود آموزش و پرورش ، نبود خدمات بهداشتی ، تنگ نگری های دینی وقومی، خشونت ها ی گوناگون درخانواده ،سنگسار،اعدام زن در پیش چشم مردم،ازدواج های اجباری، تجاوز " حتا توسط قومندانان طالب، ملا امام و پولیس های محلی" ووو...آگاه است. با احساس وعواطف زنانه آنگونه که لازم است، قلم برمی بردارد واین همه شوربختی های که مایه رنج وعذاب برای او وملیونها بانوی سرزمینش شده است به زیباترین شکل آن به تصویرمی کشد وبا مشعل چکامه هایش برتارک تاریکی ها می ایستد وطلسم جهل و نادانی، تعصب وتبعیض وخشونت بر زنان را درهم شکسته وآوازهای خفه شده درگلوی زنان را به وسیله این سلاح غیربرنده وکشنده، ولی آرام بخش به گوش هم میهنان وهمزبانان خود درسراسرجهان می رساند.

بانوبهارسعید شاعر نام داری است که آوازه شهرتش نه تنها داخل مرزافغانستان؛ بلکه ازمرزها فراتررفته وکشورهای همزبان را نیزفرا گرفته وازینرو، به بانوان میهنش افتخار آفریده است.

 ما درحالیکه به وجود چنین بانوی پرافتخارکشورمان ارج می گذاریم وکارکرد های اورا بدیده قدرمی نگریم. گفت وگو ای با ایشان ترتیب داده وخدمت شما فرهنگ دوستان عزیزپیشکش مینمایم.امیدواریم به آن توجه ژرف نموده ممنون مان گردانید.

 بانوبهارسعید درود برشما!

ازینکه درخواست مرا برای انجام گفت وگو پذیرفته اید. ممنون وسپاسگزاربوده وتمنا می نمایم که همیشه بهار! دربوستان قشنگ فرهنگ مان باقی بمانید.

 

 

 

 

 

 

شیرین نازنین با سپاس فراوان از شما و این همه بلند نگری تان به کارکرد های من، ارچند من خود را سزاواراین همه بلند نگری نمی بینم مگربازهم ازدید نیک تان

سپاس.
درود های فراوان به دست اندرکاران نشریه ی وزین آوای زنان افغانستان، امید همه شاد و تندرست باشید٠ با سپاس های بسیاراز شما وخواننده گان گرامی که خواهش خواندن زنده گی نامه ی مرا دارند اینک هرچه کوتاه پاسخ پیشکش میدارم.

« بهار سعید » در شهر زیبا و دوستداشتنی کابل زاده شدم، آموزش را در آموزشگاه « رابعه ی بلخی » بپایان رسانیده و سپس روانه ی دانشکده ی ادبیات دانشگاه کابل گردیده،  بخش «ژورنالیزم» را پیگیری نمودم٠ پس از پایان، با بهره گیری از یک «بورس» ی که از سوی سفارت ایران در کابل به انگیزه ی پسند فراوان  مردم ایران از سروده هایم در نشریه های ایرانی به ویژه سروده ی  بنام «بی تو » ( بی تو یک شب دختر رویا شدم     چون خیال شاعران زیبا شدم) ، به من پیشکش شد برای ماستری در رشته ی زبان و ادبیات پارسی فراگیر دانشکده ی ادبیات «دانشگاه تهران » گردیدم، پس از انجام این رشته ، چون به کارکرد های رسانه یی به ویژه تلویزیون دل چسپی زیاد داشتم روانه ی آموزش فوق لیسانس درین رشته شدم ولی با روزگار درهم و برهم ایران در آن زمان ، پس از چند ماه دوباره به میهن شیرینم بر گشتم سپس به آوند(دلیل) ناهنجار بودن روزگارهراسناک سیاسی ودشواریهای گوناگون درمیهن، ناگزیر به دوری ناخواسته، راهیی بی میهنی شده ودرکلیفرنیای جنوبی باشنده هستم که تا امروز همینجا درآرزوی روزگار خوب، پر از آرامش، سازشها و همبستگی مردم کشورم، برگشتنم را روزشماری می نمایم.

بهارعزیز! از کدام زمان به سرودن آغاز نمودید؟

سرودن را از ده سالگی آغاز نمودم، آن هنگام بدین باور بودم که همه میتوانند چکامه (شعر)بنویسند آنگاهی که آموزگارازشاگردان میخواست که در باره ی فروستی ( موضوعی) مقاله بنویسند من در پایان مقاله ام نظمی هم مینوشتم و زمانیکه به صنف میآمدم و میدیدم که دیگران چنین نکرده اند میپنداشتم که  کار من نا درستی بوده، ازین رو همیشه سروده ام را از آموزگار پنهان نگهمیداشتم تا اینکه در صنف هفتم روزی بجای مقاله، فروست گزیده ی آموزگار را به نظم سروده، دلیری کرده و آنرا خواندم که به آفرین گویی های آموزگار روبرو شدم بویژه که مرا در صنفهای بالاتر میخواست تا سروده ام را بخوانم و با کف زدن های شاگردان از خوشی در جامه نمیگنجیدم و به جایگاهی رسیدم که خواهر کوچکترم رسیده بود( زیرا خواهر کوچکتر از خودم« شهلا» که مقاله نوشتن را خوش نداشت همیشه من به او پیشنهاد میکردم که مقاله هایش را بنویسم و در پایان مقاله نظمی هم میافزودم او که آنها را در صنفش میخواند آموزگارش همیشه اورا در صنفهای بالا تر میخواست و به استقبال فراوان روبرو میشد و آنگاهی که ازاین همه استقبال برای من میگفت من هم همان آرزو را بدل مپروریدم ٠) از آن پس سرودن را بسیار دوست داشتم و دانستم که در بین همصنفانم تنها من هستم که میتوانم این کار را بکنم و آن را دنبال نمودم٠

سال نخست دانشکده بودم، در همایشی که سفیر کشور ایران درکابل، نیز آنجا بود از من خواهش شد که یکی از سروده هایم را بخوانش بگیرم ،من سروده ی « بی تو » را به ترنم گرفتم که این سروده سخت سفیر ایران را پسند آمد و آن را از من گرفته به یکی از مجله های ایرانی فرستاد که بگفته ی خودش  (حتی آنهایی که اکنون پس از گذشت سالها با من برای نخستین بارروبرو میشوند) در ایران غلغله بر پا نموده بود و درهمه نشریه های ایرانی و کتاب های معتبر بچاپ رسید،  تا سه سال برای من بی آنکه نشانی پیکی داده باشم نامه های پر از واژه های زیبا و دل انگیز چه به شعر وچه به نثر از همه مردم از استاد های دانشگاه ها تا کارگران بدستم میرسید که مرا بسیار دلگرم سرودن مینمود و روی همین راستا سفیر آنزمان ایران برای من بورسی نوید داد که پس از پایان دانشکده گرچه زمان گمارش او پایان یافته بود باز هم سفیر جا نشینش  این بورس را بمن اهدا نمود

 پرسش: بانو بهارسعید؛ ادبیات پارسی جایگاه زنان را چگونه در خود پذیرفته است و زنان؛ چه فعالیت ها ودرایشی درادب پارسی داشته و دارند؟ همچنان ازمیان سراینده گان سنتی وکهن ما چکامه ی کدام؛سخنوررا بیشترمی خوانید ومی پسندید؟

پاسخ: اگر از زمان رابعه ی بلخی تا اکنون بنگریم  ارج و ارزش زن در چپیره ی (

 جامعه) ما در هر میدان و پهنه در زیرلگد های زن ستیزی لِه  شده  زیرا زن در جایگاه جنسیت دوم نشسته است البته این درد بر میگردد به زمانی که مالکیت در بین آدمی به میان آمد و به همه زنان گیتی ستم شد

تاریخ ها، دین ها، باور ها و نوشته ها برای بی ارزش بودن و بد  نشان دادن زن از همان آغاز کوشیده وبهترین گواه همانا افسانه ی  پیدایش زن از قبورغه ی مرد است و هم  فریب دادن « آدم » به دست « حوا » که آوند(دلیل) راندن آنها و همه آدمیان از بهشت گردید. مگر هیچ کس نگفت که دراین افسانه اگر « آدم » به جای فرمان خداوند  به « حوا » گوش داد؛ پس گنهکار خودش میباشد.

در کشور ما که دست کم از 1400 سال به این سو  زن پایان تر از جنس دوم افتاده ، در جایگاه مواشی، شَی و  مال با او رفتار می شود بیگمان که او در خودش مرده است و اگر نفسی هم میکشد باید در چهارچوب قانون جنگل « غلبه ی قوی بر ضعیف » زنده بماند در زیر لگد های سالاری های گوناگون گره در گلوه زده، در خودش  ترکیده و پاشان  شود پس با یک روان تیکه تیکه چه می تواند بکند؟  این  منگنه در همه پهنه های زندگی او را در مشت گرفته،  زمینه ی گسترش را برایش تنگ می سازد برای نمونه  می توان به سراغ  رابعه ی بلخی ها و نادیا انجمن ها رفت وگرنه سرزمینی که حنظله  بادغیسی، شهید بلخی ، دقیقی، ناصر خسرو، سنایی ، انوری، مولوی، ووو تا استاد واصف باختری را در خود پروریده است بی گمان که چنین زنان سخنور را هم می توانست داشته باشد .

ادبیات ما هم بی گمان مردانه بوده است، اگر زنی دهان باز کرده باید مردگونه بسراید وگرنه در زیر لگد های مرد سالاری، ننگ و ناموس سالاری، غیرت سالاری، دین سالاری، عنعنه سالاری ، خود خواهی سالاری، جنسیت سالاری و همه سالاری های دیگرگره در گلو بترکند و ای بسا رابعه ها که نا سروده رفته اند. پس از دید من زن های میهن ما را مانند میدان های دیگر نگذاشته اند که در ادبیات بهره ی خود را آن گونه که باید برسانند.

شوربختانه  در دهه های کنونی هنوز هم زن در میهن ما  زیر لگد سالاری ها در منگنه زنده اند؛ مگرمی توانم بگویم که از دید من زنان ما، در برون مرزی  خوب می درخشند.

در پاسخ بخش دوم پرسش تان باید گفت که سخن سرایان پیشین و دیرین همه استادان دوستداشتنی ما هستند

 مگر از سراینده گان امروزی هر چکامه ی زیبای یک سخنور و هر بیت زیبای یک سروده را بیرون کشیده دوست میدارم.

بهارگرامی؛ درایش یا تأثیرزنان در پایه گذاری, پیشرفت و تحولات چکامه پارسی ، این مهم ترین جلوه ی ادبی زبان پارسی دری چگونه بوده و ازنظرشما چکامه ماندگار چگونه چکامه ی است؟

پاسخ:  در پایه گذاری چکامه ی پارسی رابعه ی بلخی یا مادر چکامه ی پارسی در زمان خویش هم از نگاه ادبی وهم ازنگاه رستاخیز زنانه سرایی بسیار چشم گیر و ستودنیست مگر پس از او که سد ها رابعه ی دیگر توانایی و احساس خود را در ستم سالاری ها فروکش نموده  یا در گور بیسوادی یا در گور زن ستیزی زیر خاک نموده اند، پس به ادبیات پارسی درین راستا بیداد زیادی شده است ( بخش دیگر این پرسش را در لابلای پرسش یکم پاسخ گفته ام)  

چکامه ی ماندگار آن است که راهنمایی و بهره مندی برای  مردم به ارمغان داشته  باشد.

پرسش: بهارعزیز؛  میدانیم زبان عربی بر بسیاری از زبان های جهان درایش گذاشته است، این تاثیر بیشتر بر زبان هایی بوده است که زمانی درحوزه ی کشور گشایی های عرب کاربرداشته است ،همچنین این واژه ها درزبان پارسی هم بسیارآمده است . ازدید شما؛ آیا لازم است که ما این واژه های عربی را برزبان پارسی بازگردانی نمایم و یا به همین حالت بگذاریم؟

پاسخ: همان گونه که همه میدانیم زبان پایه و تهداب فرهنگ یک کشور است زیرا با آن افزون بر پیوند اندیشه می توان داشته ها و ارزش های یک دودمان را به دودمان آینده رسانید.  شوربختانه در زبان پارسی دست کم 60 % واژه های عربی کار برد دارد  و این از زمانی بود که عرب ها میخواستند زبان ما را نابود کرده زبان خود را جانشین نمایند البته عرب ها بسیار فرهنگ ستیز بودند ( در هر کشوری که رفتند همه ی فرهنگ شان را از دین گرفته تا زبان و، تاریخ، جشن ها ووو...  نابود کردند مانند مصر، عراق و همه کشور های که اکنون زبان عربی دارند زیرا در آغاز تنها عربستان سعودی و یمن عربی زبان بودند و بس).

زمانی که در یک کشور زبانش از بین میرود بیگمان که همه کتاب ها از تاریخ گرفته تا ادب  و سر انجام همه داشته های نوشتاری فرهنگی اش نابود میگردد.  کشور ما هم  در آغاز به همین سرنگونی نزدیک شده بود مگر یعقوب لیث صفار، سپس فردوسی و دربار غزنه رهایی بخش این زبان شد، گر چه  ابن سینای بلخی و ابو ریحان بیرونی هم برای دوباره آوردن  واژه های پارسی بسا کوشش ها نمودند با آن هم زبان پارسی از گزند زبان عربی بر کنار نماند.

برای این که سخن به درازا نکشد من دید خویش را درین باره این گونه می گویم  که خودم سخت در پی آنم که تا می توانم تنهای تنها واژه های پارسی را جانشین هر واژه ی دیگر نمایم گرچه بسا واژه ها آنگونه نابود شده اند که ناگزیرانه واژه ی بیرونی را باید بجایش گذاشت مگر ای بسا واژه های  پارسی  که با داشتن آن، باز هم عربی  را جانشین  می نماییم .

من خودم در گذشته به سخن های استادان گوش میدادم که می گفتند واژه های عربی بخشی از زبان ما شده و دیگر نمی شود بیرون شان راند

مگر اکنون هیج سخن هیچ استادی برایم پذیرفتنی تر و دوستداشتنی تر از واژه های ناب پارسی نیست از همین رو در سروده های پیشین من واژه های عربی به اندازه ی سروده های دیگران دیده می شود مگر در چکامه های پسین و تازه ام توانسته ام با کمتر از کاربرد سه چهارواژه ی عربی غزلی را بسرایم گرچه در هنگام سرودن به دشواری هایی روبرو هستم که گاهی بیت ها را ویران نموده به گونه ی دیگر می سازم مگر اکنون سرودن برای من دو آماج دارد یکی این که پیام داشته باشد و دیگر این که« پارسی »باشد نه « پاربی» ( پارسی + عربی + پاربی ) یا« دربی » ( دری+ عربی = دربی)

بیگمان  باورمند به این راستا هم هستم که هیچ زبانی سد در سد سره و ناب نبوده واژه های بیرونی در خود دارد از دیدگاه زبان شناسی هم تا 12 % واژه ی بیرونی زبان را از سره بودن نمی کشد که من هم این را می پذیرم مگر تازش بیشتر از 60 % هرگز برایم پذیرفتنی نیست. نا گفته نباید گذاشت که به کار دیگران هم درین باره کاری ندارم اگر تنها هم شده این روش را دنبال می نمایم گرچه خامه به  دستان به من می گویند که « با یک گل بهار نمی شود» مگر  پاسخ من این است  که : « من با همبن یک گل به پیشواز بهار می روم، شاید گیاهی در اندیشه ی رُستن باشد »

نا گفته نماند که من هنوز درین راه شاگرد نو آموزی بیش نیستم.

کسانی هم بر این باورند که زبان عربی زبان آسمانی و زبان  بسیار غنی بوده و به گفته ی خود شان « به غنای زبان ما افزوده است»  مگر برای من هیچ زبانی آسمانی تر از زبان پارسی نیست و من درین زبان توانایی، زیبایی و گسترش های زیادی را به گواهی نشسته ام از سوی دیگر از دید زبان شناسی زبان هرچه سره تر باشد توانا تر ( غنی تر )است  و هرچه واژه های بیرونی در یک زبان بیشتر باشد به همان اندازه بیمار تر خواهد بود اگر من این همه واژه های عربی را از زبانم بکشم بیگمان که زبان من  توانا یی گفتن همه سخن ها را خواهد داشت برای استواری این گفته « شاهنامه ی فردوسی » را نمونه می آورم. ( اگر کاربرد زبان دیگری به « غنای زبان ما می افزاید » پس من توانایی این را دارم که در هر سروده ام چند واژه ی انگلیسی را هم راه دهم و زبانم را « غنی تر  » سازم)

 این را هم شنیده ام که می کویند « کاربرد زبان عربی است که مولانا را به آن پایه رسانده است» مگر من به این باورم که مولانای بلخی را واژه های عربی نه بلکه اندیشه اش بدان پایه رسانیده است که سخن سرای دیروز، امروز و فرایش میدانند وگر نه همه و همه سخن سرایان عربی زبان از آغاز تا امروز باید  مولانا تر از « مولانای بلخی » باشند.

پرسش: - بهارعزیز؛ یک مشکلی که همه روزه با آن رو برو هستیم، آنست که ما

در نبشته های خود ، ایران تباررا،ایرانی ،امریکا تباررا، امریکائی ،چین تباررا، چینائی می نویسیم. اما اگربخواهیم این واژه را به افغانستان تبار، افغانستانی بنویسم مورد خرده گیری شدیدی قرارمی گیریم وتعبیرهای نا درستی که حتا،بوی تجزیه افغانستان ازآن برمی خیزد، به مشام می رسد.  ازنگردستورزبان کدامین این واژه ها " افغان ویا افغانستانی " درست وصحیح است نظربه کدام آوند؟ هم چنین درروزنامه ها وسایت ها همه روزه میخوانم که می نویسند زنان افغان ، جوانان افغان؛ ازنظر املائی یا نوشتاری چه اشکالی درآن دیده می شود.

پاسخ:شما درست می فرمایید از نگر دستور زبان باید بنویسیم « افغانستانی » « ی» نسبت در پایان نام کشور باید افزون شود بدین گونه است که همه ی باشندگان افغانستان را در بر می گیرد ولی اگر بگوییم « افغانی » تنها یک تبار را در بر میگیرد هر افغانی می تواند افغانستانی باشد مگر هر افغانستانی نمی تواند افغان باشد  همانگونه که یک تن فرانسوی زاده و باشنده ی افغانستان میتواند که افغانستانی باشد مگر نمی تواند که افغان باشد یا یک تن« اهل هنود»  را می توانیم افغانستانی بگوییم مگر نمی توانیم افغان بنامیم.

 کشور ما که دربر گیرنده ی تیره و تبار های چندگانه است و هرکدام نام جداگانه ی خود را دارد مانند تاجیک، ازبیک، افغان یا پشتون، هزاره ووو...که این ها همه از نگر دستور زبان می توانند افغانستانی باشند مگر تنها یک تبار میتواند افغانی باشد

 اگر نام میهن ما « افغان » می بود آنگاه از نگر دستوری همه ی باشندگان آن را  با « ی » نسبت« افغانی» گفته می توانستیم. «این که کسی را افغانستانی بگوییم بوی تجزیه  از آن می آید» برای من پذیرفتنی نیست هستند کشور هایی که مانند هند از ده ها تیره و تبار، مذهب، زبان و آیین های جداگانه ساخته شده مگر مردم با ارجگزاری به ارزش های یکدیگر در آرامش زندگی می نمایند و هیچ بوی تجزیه خواهی هم از آن جا بلند نشده ، این مردم ماست که با زورگویی ارزش های همدیگر را زیرپا گذاشته  خود پرستی، زبان پرستی و تبار پرستی می نمایند وگرنه در دامن کشور برای همه تبار ها، زبان ها و آیین ها به اندازه ی بسنده جا داریم .
پرسش: اگرتفاوت میان پارسی و دری، تاجکی و پارسی را بصورت بسیارفشرده بیان دارید و اینکه چرا درین سه کشور؛ سه نام جدا گانه دارد؟

پاسخ: زبان دری، پارسی و تاجکی یک زبان است مگر بسیاری از مردم یا از روی نا آگاهی با پیدایش این زبان آن را سه زبان جداگانه می پندارند، یا گویش(لهجه) را با زبان اشتباه گرفته اند و یا در بستر ستیز خود را به خواب زده اند ( خواب رفته را می توان بیدار نمود مگر به خواب زده را نمی توان)

این زبان که پیشینه اش تا زمان اشکانیان می رسد و در سه زمان جدا گانه به نام های «پارسی باستان » یا پهلوی اشکانی،« پارسی میانه » یا پهلوی ساسانی و « پارسی نو » یا پارسی دری زیسته است  برای این که سخن را کوتاه کرده باشم با  پارسی نو یا «پارسی دری» بسنده می نمایم

خاستگاه این زبان همانا « دهار » که پس از آمدن عرب ها « تخار » نامیده شد، بوده و نخست به نام « دهاری » و با گذشت زمان « دهری- دری » یاد گردید هنگامی که از دهار در پهنه ی « پارت » ( نام پیشین خراسان ) گسترش یافت به نام « پارتیک » سپس « پارسیک- پارسی » یاد شد. پس از تازش عرب ها چون وات( حرف) «پ » را ندارند آن را« فارسی» گفتند این نام هیچ گونه پیوندی به استان «پارس » ایران امروزی ندارد و از خراسان به ایران رفته است.

زبان پارسی که در ایران و تاجیکستان با گویش ( لهجه ) های جداگانه سخن زده می شود بدین مانا نیست که سه زبان جداگانه است اگر این گونه داوری نماییم همین زبان در کشور خود ما هم گویش های جداگانه دارد مانند گویش های هراتی، کابلی، بدخشانی ووو

همچنان در ایران هم گویش های جداگانه دارد مانند تهرانی، مشهدی، رشتی ووو

اگر زبان پارسی  افغانستان، ایران و تاجیکستان را سه زبان جداگانه بشماریم درست به این می ماند که بگوییم

اگلیسی  انگلستانی، انلیسی امریکایی، انگلیسی کانادایی و انگلیسی آسترلیایی.

در کشورما یا از نا آگاهی یا از« خویش را به خواب زدگی » بسیاری واژه های « پارسی » را ایرانی می پندارند و برای همین است که بر سر واژه های دانشگاه، دانشکده، دانشجو وهمچنان از فروردین تا اسفند چه نا آرامی هایی که بر پا نیست ؟ زیرا  واژه ی « دانش » و « گاه » ، « جو » و « کده » در همه  دیوان های چکامه سرایان سده ی چهارم بلخ و پس از آن آمده است. اگر برای این که در ایران کاربرد دارد، ایرانی پنداشته می شود  پس  چرا این همه واژه های دیگر« پارسی» که در سروده های سخن سرایان ایرانی آمده است به این ستیز روبرو نیست؟ مانند:

سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند

همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند (حافظ شیرازی)

 ودیگر واژه های پارسی در سخن حافظ

یا

ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود

آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود   ( سعدی شیرازی )

آیا کسی به گناه کاربرد یکی از این  واژه های این دو بیت سرزنش شده است؟

 ستیز تا اندازه ی است که نمیگذارند در پهلوی لوحه ی پشتو و انگلیسی ، در دانشگاه کابل لوحه ی پارسی آن هم گذاشته شود. برای این کار هیچ کسی هم نگفته که لوحه ی پشتو یا انگلیسی برداشته شود بلکه پارسی هم باید افزوده شود آیا زبان « پارسی » که برای سده ها و سده ها  زبان رسمی کشوربوده و همه تبار های میهن این زبان را سخن زده اند و از آن دانش آموخته اند  بیگانه تر و بیرونی تر از زبان انگلیسی است؟ چرا با واژه ی دانش این گونه با بی دانشی رفتار می شود؟ این کنش از دید من در گام نخست  زورسالاری و در گام دوم هم داشته ها و افتخارات فرهنگی ما را به کشور دیگر بخشیدن  میباشد وبس. آن هم یکی از  زبان های رسمی کشورکه بیشترین باشندگانش با آن سخن می زنند.

پرسش دیگری که همیشه، ازسوی جوانان به آن روبرو می شوم. اینست که بسیاری ازسخن سرایان ومنش های فرهنگی ما را برخی ازکشورهای همسایه، بنام خود قلمداد نموده اند؛ حتا نامی ازکشورما نمی برند. " نه ازآریانای بزرگ ، نه از باختر ونه ازافغانستان امروز"آوند این را درچه میدانید؟ آیا این یک دزدی ادبی و غیرمنصفانه نیست.؟

پاسخ: درست می فرمایید  بسیاری از سخن سرایان و منش های فرهنگی ما را ایران امروزی از خود می شمارد و من هم به این راستا بار بار برخورده ام زمانی که دانشجوی دانشگاه تهران بودم برخی از استادان می گفتند: ناصر خسرو بلخی ایرانی ووو...

که من به آن ها خرده میگرفتم مگر اکنون آوند آن را بخوبی میدانم زیرا در نشست های ایرانی که مهمان می شوم به همین رویداد بر می خورم.

 از آن جایی که کشور ما روزی به نام ایران بزرگ یاد می شد که دربرگیرنده ی افغانستان امروزی، ایران امروزی و بخش های بزرگ و کوچک دیگر بود، این منش های فرهنگی  ما هم به نام ایرانی یاد می شدند. پس از آن که این ایران بزرگ بخش بخش شده و در پهنه ی کشور های کوچک نام های دیگر بخود گرفت ایران بزرگ و نام ایران از گیتا شناسی (جغرافیا)ی جهان رفت. ایران امروزی که یک بر پنجم ایران بزرگ است در سال 1935 ترسایی نام خود را ایران گذاشت و سپس بر آن شد که گویا این ایران همان ایران بزرگ  است و دیگر پهنه هایش از آن گرفته شده است از این رو هرچه نازش ها و بالش های ایران بزرگ بود از خود شمرده و به همین آوند (دلیل ) میگویند که « افغانستان مال ایران بود » مگر این درست نیست بلکه ما همه یک کشور بودیم و جایی مال جایی نبود.( این را من در همایش 400 تنی ایرانی با بلند گو در دست گفتم و همه هم پذیرفتند. آگاهان ایران امروزی  بر همین باورند.

از سوی دیگر به باور من این کوتاهی از دولت خود ما است که می گذارد ایران « جشن نوروز و دانشمندان ما را در ملل متحد به نام خود بایگانی نماید و ای بسا که دولت امروزی ما برای پشتونی نمودن کشور ( اگر بتواند) همه ی این نازش های فرهنگی پارسی را به آن ها خواهد بخشید مانند واژه های « دانش » با هر پسوندی.

پرسش: دریکی ازروزها که درجستجویی تصویری درانترنت بودم.تصویرمجسمه ی قشنگ شما توجه ام را به خود جلب کرد. ازآنجایکه نخستین باربود با چنین مجسمه ی پرافتخاریک زن هم میهنم مواجه شدم. خیلی ها خوشحال شدم وبه زن بودنم نیز افتخارنمودم. ولی پرسش هایی درذهنم بوجود آمد که: این پیکره درکدام وقت ، توسط کدام شخص وبه چه نسبت تراشیده شده است؟ اگردرزمینه روشنی بی اندازید. ممنون می شوم.

بله پروفیسور استاد امان اله حیدر زاد با چیره دستی تمام مهربانی نموده و پیکره ی از من ساخته اند

پس از آن که نخستین دفترچکامه ی من به نام « شکوفه ی بهار » در سال 1994 ترسایی از چاپ برون شد در سال 1995 یک پوشانه ی آن بدست استاد حیدر زاد رسیده بود البته من از استاد امان اله حیدر زاد و این که در کجا زندگی می کردند آگاهی نداشتم دفترم را کسی دیگر  برای شان رسانده بود. در سال 1996 روزی تلفون زنگ زد من که پاسخ دادم از آن سو شنیدم که استاد خویش را برایم شناسایی نموده و گفتند که دفتر سروده هایت را کسی برایم فرستاده و من آن را تا پایان خواندم در این میان سروده ی « چشمان مرا به بلخ زیبا ببرید » مرا آن گونه پسند آمد که اشک در چشمانم پدیدار شد و خواستم که پاسخی برای این سروده بنویسم قلم بر دست به اندیشه  ی این که چه بنویسم و چگونه بنویسم ؟ ناگهان دیدم  بروی کاغذ نگاره یی از تو کشیده ام و این برایم انگیزه ی شد که  تندیس ترا بسازم پس ازت خواهش می کنم که برایم چند پارچه رُخش(تصویر)ت را به گونه ی  دور خوردن  بفرست تا من کارم را آغاز نمایم چون کسی را که من بخواهم ارجگزاری نمایم در زمان زندگی اش می نمایم»

هنگامی گه گوشی را گذاشتم بسیار شاد و هیجان زده شدم  زیرا برای نخستین بار با استادی که تنها از او نامی شنیده بودم آشنا شدم و دوم هم برای این که میخواهند تندیس مرا بسازند بهتر بگویم تندیس مرا نه بلکه تندیس کسی را که سروده هایش را این گونه با دید بلند ارجگزاری می نمایند، برای من ارجگزاری از سوی  استادی به چیره دستی پروفیسور حیدر زاد بسیار با ارزش بود. از خوشی بسیار ناگهان این چهارپاره را نوشتم

پسند آمد ترا استاد این ره

که طبع من سخن را می تراشد

بیا زیبایی بختم نگه کن

که دستان تو من را می تراشد

 البته در آن گفتگوی تلفونی استاد  فرمودند که دفتر « شکوفه ی بهار » را دارند ولی میخواهند که یک پوشانه(جلد) را با دستینه( امضاء) خودم داشته باشند من هم همین چارپاره را در آن دفتر نوشته و برای شان فرستادم. 

در درازای که استاد روی تندیس کار می کردند نیاز به این بود که من هم چند باردر برابر شان باشم مگر با چیره دستی که  دارند من دو باری که برای همایش های ادبی در نیویارک مهمان شده بودم در برابر استاد برای چند ساعت کوتاهی در پهلوی نیمکاره ی تندیس ایستادم و همین کوتاه زمان هم برای  چیره دستی شان بسنده بود. البته در این روبرویی آقای سحر مهجور با نجیبه جان همسر شان، آقای جفایی و چند دوست دیگر هم آنجا بودند ما همه  هنر نمایی استاد را با چشمان خود گواه بودیم که چه ژرف در هنر خویش فرو رفته چکامه خوانی ها، سخن گویی ها، پرسش و پاسخ  ها و گاهی هم شوخی ها هیچ گونه  رخنه و هنایشی(تأثیری) در دستان تراشنده ی شان نداشت.

پس از آن که تندیس ساخته شد استاد گرامی در همایش با شکوهی در نیویارک  گرد آمده از منش های ادبی و فرهنگی  با پرده برداری،  این تندیس بمن اهدا نمودند که من این کارکرد شان را از ته ی دل می ستایم نه برای این که این تندیس از من بود بلکه ارزش کار شان درین است که اگر به کارکرد کسی باورمند باشد او را در زمان زندگی اش ارجگزاری می نماید گر چه که استاد جایگاه و شناسه ی جهانی دارند  مگر تا آن جایی که من آگاهی دارم  در کشور های شرقی نخستین هنرمندی هستند که دست به ساختن تندیس یک زن قلم به دست در زمان زندگی اش زده اند.

ناگفته نماند که استاد انگیزه ی ساختن تندیس را در شب پرده برداری هم برای مهمانان که همه فرهنگیان پارسی زبان بودند  گفتند. این تندیس بار بار در نمایشگاه های امریکا و دیگر کشور های جهان در میان دیگر آفرینش های استاد به نمایش گذاشته شده است.

نا گفنه نباید گذاشت که من هم همان چهار پاره را که ناگهانی(فی البدیهه) برای استاد گفته بودم به چکامه یی گسترش داده و در شب پرده برداری به گونه ی « برگ سبز، تحفه ی درویش» برای شان پیشکش نمودم:

 

پسند آمد ترا استاد این ره

که طبع من سخن را می تراشد

بیا زیبایی بختم نگه کن

که دستان تو من را می تراشد

 

ز انگشتت به سوی آفرینش

تراویدن خرام تازه دارد

تراشیدن که در دست تو افتد

توانایی دگر آوازه دارد

 

ز تو تا قله های چیره دستی

هنر در خویشتن نازیده باشد

که نامت این چنین هنگامه افشان

به دوش اوج ها بالیده باشد  

پرسش: فعالیت های کنونی فرهنگی شما...  

پاسخ:   من دو دفتر چکامه به نام های « شکوفه ی بهار » و « چادر » با دو نوار و یک «سی – دی»  برای دوستان پیشکش نموده ام اکنون دفتر سوم را آماده ی چاپ می سازم  البته باید سروده هایم را باز نگری نمایم و هر باری هم که بازنگری می نمایم کمتر از دیروز می پسندم برای همین است که کمی باید روی آن کار کنم  زیرا اکنون که سروده های دو دفتر دیگرم را می خوانم دلم می خواهد که آن ها را باز سازی نمایم به ویژه دفتر « چادر» را، زیرا در زمانی که این دفتر ساخته می شد من از نگر زندگی خانواده گی روز های بسیار دشوارو اندوه گین را می گذراندم از این رو بسیاری از سروده هایم  و بسیاری از بیت های سروده هایم را نمی پسندم گویا توانایی سرودن در من به خواب رفته و من با زور بیدارش می نمودم،  گاهی هم آرزو میکنم که ای کاش آن را در آن روزگار تلخ که همه ی توان سرودنم را از من گرفته بود به دست چاپ نمی دادم .

البته این نخستین بار نبود که من به چنین خواب بردگی روبرو شده بودم یک بار دیگر هم از درد همین بدبختی برای 15 سال بیش از15 پارچه نتوانستم بسرایم تا این که در سال 1992 ترسایی مجله ی« نو بهار» که در آلمان چاپ می شد یکی از سروده های من را به نام « بی تو » از یک نشریه ی ایرانی پیدا نموده و با چاپ آن دنبال سراینده اش می گشت در آن زمان این مجله به  دست یکی از دوستانم  رسیده و برایم آورد البته من از بس که خاموشی گزیده بودم آن دوستم باور نمی کرد که سراینده ی آن سروده من باشم مگر خوشبختانه که دفتر « گفتار ادبی » از محمود افشار را که این سروده با نام من در آن چاپ شده بود برایش نشان دادم . پس از چند روزی مجله ی « آیینه ی آفغانستان »  را که همان نوشته ی مجله ی « نو بهار » را بر گفته بود برایم آورد سپس من با سرپرست مجله ی « آیینه ی افغانسان» که در دو فرسخی ما زندگی می کرد تلفونی سخن گفته و دیداری نمودیم .  شماره ی دیگر همین مجله از پیدا شدن من نوشت « یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم » از آن پس گویا من از خواب بیدار گردیده به این باور شدم که  تنها به این زندگی بدبخت خانوادگی و رنج هایش  نه بلکه به زبان ، مردم و میهن خویش بستگی نا گسستنی دارم، این ارجگزاری مجله ی « نوبهار » مرا به شور آورده و  سرودن را از سر گرفتم. به آسانی می توانم بگویم که برگشت دوباره ام را سپاسگزار سرپرست  مجله ی « نو بهار» میباشم.

 با سپاس از شما وهمه خوانندگان گرامی.

تاریخ  10 / 9 / 2012

پایان