آگاهی ماهنامه طنزی وانتقادی بینام

 

سیدموسی عثمان هستی ،مارک توین افغانستانی

 

تراسوختندبامرمی وبم درآتش  و دود

همه داندکه ازمرگ تو کی برده  سود

توبودی سپاه دلیرفردای کشورخویش

ترا سر به نیست کردند ندانی تو بیش

بخوانداین چند مصراع کس به هوش

بداندخون تودرکدام ساغرکرده نوش

«شاعربیترازو»

بیش ازچندسال شده که میخواستم بنای یادوبودکوکانی که ازسال 1979 تا روزیکه  بنای یاد بود کودکان  تکمیل شود بجای نام کودگان که تعداد شان  به چندین میلون می رسد نام قاتلین شان را درسنگ بنای یاد وبود کودکانی که درسه ونیم دهه کشته شده اند بنویسم دولت کرزی امروز وفردا کرد به اثر پا فشاری من بدون اینکه رسماً جواب بدهند به من تلیفونی با یک کنایه طنز آمیزدرتیلفون گفتند شمااخبارافغانستان تعقیب می کنید؟ گفتم: بلی رگهایم هنوزبه رگ های وطنم عجین است در تاکستانهای شمالی زندگی کردم خماردوری آن سرزمین راهنوزدرسردارم.

با یک خنده نشه آلود گفت: تو نمی دانی ؟جنایتی که اززمان شاه تا این لحظه که با شما تیلفونی حرف می زنم ازکتابهای درسی به اثر پافشاری رهبران کشتاروبه فرمان محترم کرزی صاحب (شاه شجاع  امریکایی) حذف وکشیده شد وکتابهای  تاریخ مکاتب وپوهنتونها بخاطریاد و بود علی مزاری که پیرون آن کتابخانه پوهنتون چوب سوخت زمستان های سرد کابل درزمان جنگای تنظیمی حریق گردید ما هم امثال بخاطرآمدن زمستان سرد کتاب های تاریخی را بخاطرگل روی جنگسالاران حریق کردیم.

درخانه اگرکس است یک حرف بس است

جگرگوشه های دل زخمی وطن

اگر زنده اید یا مرده دو را ازمن

بسازم بنای یادوبود،ازعقیق یمن

بیاد آرید رخ سرخ  گلهای  چمن

«شاعربیترازو»

آری این بنای یاد و بود را دریکی ازایالات کانادا قسمی می سازم درپهلوی   یاد وبودعساکرکشته شده کانادا درافغانستان تا روزی فرا رسد مثلیکه تابوت سیدجمال الدین افغانی را ازترکیه به پوهنتون کابل انتقال دادند بنای یادگارکوگان قربانی جنگ های قدرت طلبی سه ونیم دهه را درگوشۀ شفاخانه اطفال انتقال داده بتوانند نام جنگسالاران وقاتلین جنگ های کابل حتمی  نوشته می شود.

 

رسالت شاعرانسان دوست

 

آن  شاعر  فرزانه ، که  پیغام  سخن   داد

خون  خود  از  بهر  بشر،  او   زتن   داد

اوشیر ژیان  هست و  فرزند  زمان   خود

نه تن بشرق وغرب ، نه  تن به دشمن  داد

درد  همه   درد  او ، طبیب  غم  ها  او شد

بارغم  خود را، نه  به تو و نه  به  من  داد

نه  دشمنی  و نه  کین، نه  قوم  نژاد   دارد

بگذشت ز دین  خود ، نه  ملک  وطن دارد

ازعشق  سخن  گفت و، تیشه  بسر  خود زد

عاشق به وطن گردید، سر در رۀ  کهکن داد

مردانه به عزم  خود، در راه  وطن جان داد

برملت خودهستی بردشمن خودگوروکفن داد

 

در شعرحماسه ،هر حرف شعر شاعرخنجروطناب و زهر، گلوله ومشت می باشد خصلت شعرحماسه است نه ابراز دشمنی شاعر در برابرظلم.

هرخار و خس نتوان ، شد  سد ما

گردن  نه  نهم  بر دشمن،  احد ما

اوکشت وپنهان نمود ، گر جسد ما

هیچ وقت مپرسید،کجا است لحدما

توفان بحریم،نه حباب  سرهرموج

پنهان  نشود لحظۀ ، جذر  و مد ما

خاکستر گلخانۀ  ،  آتشکده   نیستیم

از دورنمایان شود ،  برق  رعد ما

چون سروآزاده بُود،رسم وهدف ما

کی  خم  کند  باد  و طوفان ،  قد ما

هراس ندارم،ببرند،زبانم،دد ودونان

هرجا وطن خواهست، نمایدمد د  ما

میخوارهمه باشیم و، نه ساکن مسجد

بگذار  که    آخوند   بگوید،   بد  ما

دل خوش نکند، بهر بهشت هستی ما

چون  آتش  دوزخ  بُود ، گل  سبد ما

 

در سال 2004 برای ناصر نامۀ ای نوشتم و یاد آوری کردم که میتواند  مقداری از خاطرات اش را برایم به فرستد تا آنرا در نشریۀ انترنتی ام بگذارم. ناصر را البته در سال های قبل زمانیکه آموزگار بودم خیلی شیفته و شوریده یافته بودم. او گاهی شعری میسرود و برایم میآورد که نظرم را در بارۀ شعرش بگویم. گاهی هم داستانی مینوشت که برای من جالب بود.